گنجور

 
رهی معیری

چون زلف توام جانا

در عین پریشانی

چون باد سحرگاهم

در بی سر و سامانی

من خاکم و من گردم

من اشگم و من دردم

تو مهری و تو نوری

تو عشقی و تو جانی

در بی سر و سامانی

خواهم، خواهم، خواهم که تو را در بر بنشانم و بنشینم

تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

از آتش سودایت دارم من و دارد دل

داغی که نمی بینی دردی که نمیدانی

دل با من و جان بی تو

نسپاری و بسپارم

کام از تو و تاب از من

نستانم و بستانی

در بی سر و سامانی