گنجور

 
رهی معیری

من بی دل ساقی به نگاهی مستم، تو به جامی دیگر چه بری از دستم

دو چشم فتنه انگیزت تا دیدم ای گل، قسم به نرگس مستت که از این می مستم

اثری با گردش چشمت، نبود در ساغر می ساغر می

دگران مست از می گلگلون، دل من از گردش وی، گردش وی

می و گل گر دل انگیزد، تو در آن لب گل و می داری

به لطافت چو بهشتی، به طراوت چو بهاری، به تار گیسو بنفشه زاری

ای گلستان سر کویت، گل بستان چون رویت کی باشد کی

تویی آن گل در گیتی، که نداری آفت دی، آفت دی

گل من بیا به ساحت باغ و چمن

که گل به سبزه پنهان گردد، ز شرم تو پریشان گردد

چو روی نازنینت، بیند، ز ناز خود پشیمان گردد

شبی ای مه، دمی ای گل، گذری کن بر سر ما

که جدا زان لب میگون، شده پرخون ساغر ما

چو دل از حسرت خون شد، نکند می چاره وی، چاره وی