گنجور

 
رهی معیری

دیدم مرغی در طرف چمن، نالد همچو من

هر دم کند به شورانگیزی، فغان حسرت خیزی

چو عاشقان در گلشن، باشد نغمه زن

گفتم ز چه روی آشفته سری

وز خاطر من آشفته تری

گفتا بستم روزی با گل، عهد یاری و آشنایی

غافل از آن کز گل ناید، جز بدعهدی و بی وفایی

گل هر دم به دیگری پیوندد، کجا به کس دل بندد

به اشک عاشق خندد، همچون یار من

وفا نباشد گل را به کسی

که گل نماید هر دم هوسی

قرین شود با هر خار و خسی

گل من بود اول پابند وفا، چون شد یارم

دل من کرد آخر پرخون ز جفا، گل شد خارم

فریب گلها نخوری، ای دل

که غیر حسرت نبری حاصل

سیه شود روزگارت چو من

 
sunny dark_mode