گنجور

 
رهی معیری

سوی بستان شد ز نو وزان باد بهاری

بلبل با گل کرده تازه پیمان عشق و یاری

چمن ز گل خبر دهد از جمال نکویان

صبا ز دل برد محن با نسیم بهاری

شکوفه رخسار نکو آراید بنفشه از طره گره بگشاید

گیتی جوان شد نموده شبنم از گل بالین

به گریه ابر از غم چون فرهاد

به خنده گل هر دم چون شیرین

می آید ز صبا بوی گل، جلوه کند روی گل، با طنازی

بخور به شادی می که دور غم شد طی

به پای سرو و گل، به بانگ چنگ و نی

تا یک دم فرصت داری

هستی را نبود ثمری، غیر از مستی و بی خبری

طرف گلزاری، با گل رخساری، مستی کن

ساقی می ده تا گل باقیست که ایام عمر جاویدان نیست

وفا نباشد چو خنده گل، دنیا را بهار شادی فرصت دان یارا