گنجور

 
۱۰۷۲۱

ملک‌الشعرا بهار » غزلیات » شمارهٔ ۷

 

... یا به مکیدن لبی جان به بها طلب مکن

یا بستان و بازده لعل لب مکیده را

کودک اشگ من شود خاک نشین ز ناز تو ...

... چهره به زر کشیده ام بهر تو زر خریده ام

خواجه به هیچ کس مده بنده زر خریده را

گر ز نظر نهان شوم چون تو به ره گذر کنی ...

... باغ ارم قفس بود طایر پر بریده را

جز دل و جان چه آورم بر سر ره چو بنگرم

ترک کمین گشاده و شوخ کمان کشیده را ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۲۲

ملک‌الشعرا بهار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱

 

... به آب معرفت دامان دل را شستنی باید

به هر کس دوستی بستم در آخر دشمن من شد

به حکم امتحان زین دوستان بگسستنی باید

سراسر دشمنی خیزد زکام دوستان بر من

به رغم دوستان با دشمنان بنشستنی باید

ز شیخ و صوفی و واعظ گسستم رشته الفت

مرا با خادم میخانه پیمان بستنی باید

مرا یاران من گویند کز می توبه بشکستی ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۲۳

ملک‌الشعرا بهار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷

 

... که همه حور نژادند و همه ماه پسر

به سخن گفتن ماهند چوگوبند سخن

به کمر بستن سروند چو بندند کمر

اندر آن کشور جز روی نکو هیچ مجوی ...

... هیچ در ایشان آیین دل آرایی نیست

در دبستان مگر این درس نکردند زبر

بیهده نیست که از من بربودند آن دل ...

... ای دریغا که مرا نیست جز این دل دیگر

وان بت من سوی ری رخت فروبست و برفت

من چنین ماندم بی دل به خراسان اندر

نیست کس تا چو دل خوبش دلی خواهم ازو

دل فروشی را بازار ببستند مگر

روز از این حسرت تا شام نشینم غمگین ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۲۴

ملک‌الشعرا بهار » غزلیات » شمارهٔ ۷۴

 

اگرچه بسته قضا دست نوبهار امسال

بدین خوشیم که خرم بود بهار امسال ...

... به حال زار شما رحم روزگار امسال

در نشاط و طرب بازکن پیاله بنوش

که باز شد در الطاف کردگار امسال ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۲۵

ملک‌الشعرا بهار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶

 

باز پیمان بست دل با دلبری پیمان گسل

سحر چشمش چشم بند و بند زلفش جان گسل

دوست کش بیگانه پرور دیرجوش و زودرنج ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۲۶

ملک‌الشعرا بهار » غزلیات » شمارهٔ ۷۹

 

... بر سر مرقد سعدی که مقام سعد است

بسته دست ادب و جبهه قدم ساز رسم

همت از تربت حافظ طلبم وز مددش ...

... به سر صحبت مرغان خوش آواز رسم

حافظا بنده رندان جهانست بهار

همتی تا به یکی خواجه دمساز رسم

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۲۷

ملک‌الشعرا بهار » قطعات » شمارهٔ ۷ - در هجو روزنامهٔ اصفهان و نامهٔ ناهید

 

گو ز من باد سحرگه به صفاهانی زشت

که کیی تو که به رخ بسته ای از حیله نقاب

غیرت از جنس تو برخیزد اگر برخیزد ...

... تو هجا گویی و ناهید ز تو نقل کند

نیک بنگر به چه ماند عمل آن دو جناب

چون یکی خر که بره پشگلکی اندازد ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۲۸

ملک‌الشعرا بهار » قطعات » شمارهٔ ۶۵ - اشک غم

 

... که پیش تندباد مرگ خم شد

ز بنیان ادب رکنی فرو ریخت

ز بستان هنر نخلی قلم شد

دل روشندلان از فرقت وی ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۲۹

ملک‌الشعرا بهار » قطعات » شمارهٔ ۸۹ - تسلیت

 

... آه و دریغا که من در آن شب و آن روز

بودم رنجور و اوفتاده به بستر

کاش که سر برنکردمی و ندیدی ...

... وان سخنان کز بهار دارند از بر

گاه بنوشند و گاه پای بکوبند

گاه ز بوسه دهند قند مکرر ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۳۰

ملک‌الشعرا بهار » قطعات » شمارهٔ ۱۰۶ - سر و ته یک کرباس

 

... از پس هجده سال سعی هنوز

صید فقریم و بسته افلاس

چشم بسته بریده ره شب و روز

باز بر جای همچو گاو خراس ...

... با چنین حال و با چنین احساس

که ز غفلت به مغزهم کوبند

در تک چاه چند تن کناس ...

... وگر این کنگر است و آن ریواس

همه هستیم بنت یک وادی

همه هستیم نسج یک کرباس

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۳۱

ملک‌الشعرا بهار » قطعات » شمارهٔ ۱۴۱ - تاریخ موزه

 

... نخل فتن از پای درافتاد چو برخاست

این شاه جوانبخت به پیرایش بستان

چون امن شد ایران به ره علم کمر بست

دانشگه و دانشکده بگشود و دبستان

وانگاه بفرمود که دستور معارف

ریزد ز پی موزه چنین نادره بنیان

از پهلوی و حکمت او هیچ عجب نیست ...

... شاهان پی آرایش کاشانه و ایوان

القصه چو بنیاد شد این موزه عالی

کاز فر شه آباد بماناد به دوران

بنوشت بهار از پی تاریخ بنایش

این موزه عالی شود آرایش ایران

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۳۲

ملک‌الشعرا بهار » قطعات » شمارهٔ ۱۵۴ - نی و بلوط

 

... تا از چه تو را بدین نمط زاده

بر من بنگرکه پیکرم چون کوه

پیش صف حادثات استاده ...

... بشکست وفتادو جان به مالک داد

لب بسته ز عجز و دیده بگشاده

دیدیم پس از دمی که باد استاد ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۳۳

ملک‌الشعرا بهار » قطعات » شمارهٔ ۱۶۱ - حرکت جوهری

 

... لیک جان با ورزش و با خواب و خورد

روز و شب بنهاده بر پایش غلی

نیز هر ساعت به تدبیری صواب ...

... آخشیجان از برون نیرو کند

تا ببندد عقده لاینحلی

جان چو شد نومید از اصلاح تن ...

... مقصد تن مرگ و فصل و تجزیه است

بسته هرجزیی سوی کل محملی

قصد جان سیر است و ادراک کمال ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۳۴

ملک‌الشعرا بهار » قطعات » شمارهٔ ۱۶۳ - قطعهٔ کابوسیه

 

... یا خردمندی صاحب نظری کاندر وقت

بنگرد عاقبت کار به تدبیر و به رای

وآن تبه کارکه شد زین سه فضیلت محروم ...

... ترشرو زشت ادا تلخ سخن هرزه درای

در حیاتش همه نفربن رسد ازپیر و جوان

وز پس مرگش لعنت بود از شاه و گدای

نه کسش گوید در چنبر ازین باد مبند

نه کسش کوبد در هاون از این آب مسای ...

... همچو آن خفته که کابوس بر او چیره شود

ماندش بسته زبان از شغب و وایا وای

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۳۵

ملک‌الشعرا بهار » قطعات » شمارهٔ ۱۷۳ - سنجر و امیر معزی

 

... بلی معزی کش بود در جگر پیکان

نبست لب ز ثنا گرچه بود دلگیری

نماند شاعر از آن زخم تا به سال دگر ...

... ز درد و رنج کمان شد قدم بسان کسی

که بسته آرزوی خوبش بر پر تیری

گماشت بر من و بر عرض من سفیهی چند ...

... نکرده ام گنهی کآوردم معاذیری

نه زبن حسودان در آرزوی تحسینی

نه زین عوانان در انتظار تقدیری ...

... نبود یکسره جز حیلتی و تزویری

نه راست گفت و نه گفتار بنده داشت به راست

جز آن که شد تلف از عمر ما مقادیری ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۳۶

ملک‌الشعرا بهار » قطعات » شمارهٔ ۱۷۵ - تاریخ دبیرستان فردوسی مشهد

 

بنام ایزد که نو شد در جهان عنوان فردوسی

به دوران شهنشه تازه شد دوران فردوسی

زبان بسته گوبا شد ادب را دهر جویا شد

ز نو بشکفت و بویا شد گل بستان فردوسی

اگر گشتش دل محزون ز شاه غزنوی پر خون ...

... ز رفعت بود با کیوان سر ایوان فردوسی

بنامش جشن برپا شد جهان پرشور و غوغا شد

سرودی عالم آرا شد حدیث شأن فردوسی ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۳۷

ملک‌الشعرا بهار » قطعات » شمارهٔ ۱۸۲ - تربیه طبیعی

 

... بر دشت گذشت تند طوفانی

تخمی زبنفشه برگرفت از دشت

وافکند ورا به طرف بستانی

بر بستر وی بتافت خورشیدی

بر مدفن وی چکید بارانی ...

... لاغر تنی و ضعیف ستخوانی

این سو نگرست دید بنشسته

بر تخت بنفشه ای چو سلطانی

فربه بری و گشاده رخساری

خندان لبی و سپید دندانی

بنهاده به فرق بر مهین تاجی

گسترده به مرز بر تنک خوانی

خم گشت و خجل بنفشه بری

چون در بر پادشاه دهقانی ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۳۸

ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۷ - اندرز به شاه

 

... خود نه به ما بلکه به خود می کنی

پادشها خوی تو دلبند نیست

جان رعیت ز تو خرسند نیست ...

... سگ بود اولی ز شبان بزرگ

کز رمه بستاند و بخشد به گرگ

خیز و تهی زین همه پیرایه باش ...

... کوس اولوالامری می زد همی

بنده امر و سخطش عالمی

قاعده ملک قوی کرده بود ...

... داد در آغاز به مشروطه داد

چون تو قسم خورد و دگر عهد بست

وآن همه را یکسره در هم شکست ...

... محبوسانه به سلانیک شد

باشد امروز گرفتار بند

تا چه زمان رای به قتلش دهند ...

... هر دو به هم گرم دل و مهربان

خدمت مادر را بسته میان

لیک شدیم از پی پیرایه ای ...

... در پی آزار هم از چیستند

جمله مسلمان و ز یک مذهبند

جمله سبق خوانده یک مکتبند

دین یک و مقصد یک و مقصود یک ...

... تا سترد از دل آنان بدی

بی سر و بن گشت نفاق خودی

پس بنوشتند به رد و قبول

نامه سوی حضرت اسلامبول ...

... آنچه سزاوار بود آن کنید

آن که مر این دین را بنیان نهاد

قاعده کار به قرآن نهاد ...

... پادشهی راد و خردمند بود

پنج تنش زاده دلبند بود

داد جداگانه گرامی پدر

چوبه تیری به کف هر پسر

گفت بنازم هله نیرویتان

درنگرم قوت بازویتان ...

... از پس این کار خردمند پیر

دست زد و بست به هم پنج تیر

گفت که هان جمله تکاپو کنید ...

... بی تعب پنجه و بی دسترنج

لیک چو هر پنج به هم بسته شد

بازوی هر پنج از آن خسته شد ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۳۹

ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۸ - شاه لئیم

 

... جز ز پی زر ستدن هیچ باز

بسته جز از زر ز دو گیتی نظر

زر و دگر زر و دگر باز زر ...

... باز ستاندش به دست دگر

بنده دینار و عبید درم

شاه رعیت نبود لاجرم ...

... خلق شتابان سوی درگه به خشم

رخت فروبسته شه تنگ چشم

با دو سه فراش جگر سوخته ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۴۰

ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۱۰ - هدیهٔ تاگور

 

... بافته ابریشمش از زلف حور

بسته بر او پرده موزون ز نور

نغمه او رهبر آوارگان ...

... هرکه دهد گوش برای خداست

گر بنوازد کسی این چنگ را

گم نکند پرده وآهنگ را

هر که دهد گوش و مهیا شود

بند غرور از دل او وا شود

گرچه بود جنگ بر آهنگ چنگ ...

... راه نمودیم به پیغمبران

تا بنمایند ره دیگران

کیست که این ساز بسازد کنون ...

... کیست نوازنده درین انجمن

هر که نوازد بنوازم ورا

در دو جهان سر بفرازم ورا ...

... سوگ بپا گشت به هنگام سور

مهرپرستی ز جهان رخت بست

سم خر و گاو به جایش نشست

گشت ازبن زمزمه های دروغ

مهر فلک بی اثر و بی فروغ ...

... در بر تاگور نهادند چنگ

ذات قدیمی پی بست و گشاد

قوس هنر در کف تاگور نهاد ...

... پر شد ازو هند و عراق و فرنگ

جمله نواها ز جهان رخت بست

نغمه عشاق به جایش نشست ...

... زین ملکی زمزمه بی بهره است

بند عناصر همه را دست بست

سنگ بلا شهپر جانشان شکست ...

... گفته شد این شعر خوش آبدار

جانب بنگاله فرستادمش

هدیه تاگور لقب دادمش ...

... بگذرد آن طوطی شکرشکن

طوطی بنگاله برآید ز هند

جانب ایران بگراید ز هند ...

ملک‌الشعرا بهار
 
 
۱
۵۳۵
۵۳۶
۵۳۷
۵۳۸
۵۳۹
۵۵۱