گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

باز پیمان بست دل با دلبری پیمان گسل

سحر چشمش‌ چشم‌بند و بند زلفش‌ جان‌گسل

دوست کش‌،‌ بیگانه‌پرور، دیرجوش و زودرنج

سست‌پیمان،‌ سخت‌دل‌،‌ مشکل‌پسند،‌ آسان‌گسل

در نگاه تند چون قاتل ز مجرم جان‌ ستان

در عطای بوسه چون سیر از گرسنه نان‌گسل

لفظ آتشبار او یاس‌آور و امّیدسوز

نرگس بیمار او دردافکن و درمان‌گسل

غمزه‌اش در دلبری یغماگر و مردم‌فریب

طره‌اش‌ در کافری تقوی‌کش و ایمان‌گسل

دست‌ هجرش‌ فرش عیش‌ و صفحهٔ‌ شادی‌نورد

شور عشقش بیخ عمر و رشتهٔ عمران‌گسل

انبساط روح را با جوهر حرمان‌زدای

ارتباط وصل را با خنجر هجران‌گسل

لعل گوهرریز او گاه سخن مرجان‌فروش

مژهٔ خونریز او وقت غضب شریان‌گسل

نیست‌ دل ز ایران گسستن‌ خوش‌ ولی‌ ترسم «‌بهار»

دل ز ایران بگسلد زین فتنهٔ ایران‌گسل