گنجور

 
۱۰۷۰۱

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۲۴ - دماوندیه اول

 

... آن یال فرو فشان خندان شو

زان یال سپید نیش ها بنمای

تیره گر عیش و نوش تهران شو ...

... از دشمن درپذیر و سلطان شو

عهدی بنویس و شو ولیعهدش

شاهنشه روم و ترک و ایران شو ...

... چون خصم ترا شرنگ پیش آرد

برگیر و بنوش و محمدت خوان شو

زان افشره و می شرنگ آگین

بستان و به یاد دوست مستان شو

بگرای زکاخ میر زی خانه

باصلت به پیش خوان و نالان شو

ازسوز جگرچوشمع زربن چهر

بگداز و گهرفشان به دامان شو ...

... ای شاه بهار خانه زاد تست

بر بنده کفیل بر و احسان شو

شد تیره در این حظیره اش نامه

فرداش ضمان عفو و غفران شو

ارجوکه ز بند ری رهم وز شاه

توقیع رسد که گرم جولان شو ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۰۲

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۲۶ - ماجرای زمستان

 

... بادی از مرز شهریار دمید

که به پیل دمنده بستی راه

بازگشتی ز بیم بادبزان ...

... گو بیندوز رنج باد افراه

فرصت جمع سیم و زر بنداد

کار درس وکتاب اینت گناه ...

... نشدم معتکف به هر درگاه

بندگی را نیافتم قدری

تا ز آزادگی شدم آگاه ...

... با وفا و خلوص بی اکراه

کرده من مرا بست دلیل

گفته من مرا بسست گواه ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۰۳

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۲۷ - بقایی و شعله

 

... شد باغ چو حجله و گل سوری

بنشست عروس وار در حجله

هنگام سحر صبا فراز آید ...

... از سبزه کشیده جمله در جمله

وانگه ز بنفشه زیر هر جملت

بنوشته خطی چوخط بن مقله

بر پیکر بید فستقی جامه است ...

... کاز برگ بر اوست سبزگون وصله

بر صف درخت ارغوان بنگر

از پرچم سرخ کله در کله ...

... هرگاه به گاه بی سبب یکبار

نظمیه به بنده می کند حمله

یک بود و دوگشت و تا دوگردد سه

کردند مرا دچار این ذله

بودم شب عید خفته در بستر

جستند به بسترم علی الغفله

ازکوچه درون باغ بیرونی ...

... چون گرگ که بره گیرد از گله

هرچند اتاق بنده پر بد نیست

تختست و فراش و بستر و شله

چای است و کتاب و منقل و سیگار ...

... گویم که ازین دوتن نیارم یاد

گر بنشینم سه سال در چله

شد محو نشان و نامشان کم عمر ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۰۴

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۲۸ - تغزل

 

... در حلقه های زلفش نشناخته پناه

ای دل کنون بنال در این بستگی و رنج

اینست حد آنکه ندارد ادب نگاه

چون بنده گشت جاهل وخودکام وبی ادب

او را ادب کنند به زندان پادشاه

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۰۵

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۲۹ - اختر حقیقت

 

... خورشیدی عیان شود از ابروگه نهان

چون جنگییی که رخ بنماید ز کنگره

رعد از فراز بام تو گوبی مگر ز بند

دیوی بجسته از پی هول و مخاطره ...

... آثار نیست و آن همه بحث و محاوره

بدر سپید لامع در دیده نقش بست

وز سبز و زرد وسرخ تهی شد مفکره

بر طفل کور خجلت خود عرضه داشتند

بنگر چگونه طفل سخن گفت نادره

گفت این جمال و جلوه که بینید ازکجا ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۰۶

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۳۸ - سکوت شب

 

... من خود به شب پناه برم ز ازدحام روز

دو گوش و چشم بسته ز غولان هرزه لای

چون برشود ز مشرق تیغ کبود شب ...

... چونان بود که بر سر من تیغ سرگرای

گویم شبا به صد گهر آبستنی ولیک

چندان دوصد ز دیده فشانم تو را مزای

ای تیغ کوه راه نظر ساعتی ببند

وی پیک صبح در پس که لحظه ای بپای ...

... از دیده بی سرشک بگریم به زار زار

وز سینه بی خروش بنالم به های های

اشکی نه و گذشته ز دامان سرشگ خون ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۰۷

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۳۹ - چگونه‌ای؟!

 

... زان افترا و غیبت و غوغا و سرکشی

لب بسته پاکشیده به دامان چگونه ای

دادی به باد عرض بسی مردم شریف ...

... بودی به ضد مدرسه تازه وین زمان

با صدهزار طفل دبستان چگونه ای

ای عاشق حکومت ملی جهان گرفت ...

... ای دم بریده لیدر ذی شان چگونه ای

بنگر به نوبهار که این روزهای سخت

دیدست و گفته عاقبت آن چگونه ای

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۰۸

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۴۴ - پیام به وزیر خارجه انگلستان

 

... انگلیس ار ز تو می خواست در آمریک مدد

بسته می شد به واشنگتون ره پرخاشجری

با کماندار چف گر فرتو بودی همراه

به دیویت بسته شدی سخت ره حمله وری

ور به منچوری پلتیک تو بد رهبر روس ...

... کردی آن کار که جز افسون ازوی نبری

برگشودی در صد ساله فروبسته هند

بر رخ روس و نترسیدی ازین دربدری ...

... در نهادی سر تسلیم زهی خیره سری

اندر آن عهد که با روس ببستی زین پیش

غبن ها بود و ندیدی تو زکوته نظری

تو خود از تبت و ایران و ز افغانستان

ساختی پیش ره خصم بنایی سه دری

از در موصل بگشودی ره تا زابل ...

... باد نفرین به لجاجت که لجاجت برداشت

پرده ازکار و فروبست رخ پرهنری

به لجاج و به غرض کردی کاری که بدو ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۰۹

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۴۶ - تغزل

 

... پری بخوانمت ار آشکار گشته پری

به زلف بافته رشگ بنفشه چمنی

به روی تافته شرم ستاره سحری ...

... منم غلام خط مشک فام تو که بدو

سپرده خط غلامی بنفشه طبری

کدام کس که تو را دید و دل نداد به تو ...

... خدایگان رسولان رسول بار خدای

که مر خدایش بستوده از نکو سیری

خدای را غرض از خلقت جهان او بود ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۱۰

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۵۰ - شکایت

 

... حلقه نگین دان کند از زرگری

پس بنشاند به نگین دان درون

گوهر مدح فلک سروری ...

... با فقرایش سر شفقت گری

بیند نبض و بنویسد دوا

سیم دوا نیز دهد بر سری ...

... چون رسد از راه زهی عبقری

چون شنود بستری آواز او

گیرد آرام دل بستری

جمله جوانمردی و آزادگیست ...

... خواهش بردی بر قومی که بود

حیف تو گر بر رخشان بنگری

داشتی آن یاوه سخنشان به راست ...

... غیر خردمندی و دانشوری

زبن رو شد حبس به فصلی که بود

موسم گل چیدن و خنیاگری ...

... جود و سخا رفته و مردانگی

جبن و حسد مانده و حیلتگری

بیند اگر کس که سری بیگناه ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۱۱

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۵۱ - کل‌ الصیدفی جوف‌الفرا

 

... مال و نعمت در کنار و فضل و حکمت بر سری

بندگان بودند و شاگردان بر استاد طوس

زانکه بودش بر سخن سنجان دوران سروری ...

... بهترین شعری ازین اقسام در شهنامه است

از مدیح و وصف و عشق و پند چون خوش بنگری

در مقام چاره سازی چون پزشکی چربدست ...

... روح را هر نغمه اش سازد یکی خنیاگری

داستان ها بسته چون زنجیر پولادین به هم

کاندر آن ها لفظ با معنا نماید همبری

باغبان وش از بر هر داستانی نو به نو

بسته از اندرز خوش یک دسته گلبرگ طری

چند روح اندر یکی شاعر به میراث اوفتاد ...

... شعر شاعر نغمه آزاد روح شاعر است

کی توان این نغمه را بنهفت با افسونگری

فی المثل گر شاعری مهتر نباشد در منش ...

... گر نه با افسار قانونشان بپیچانند پوز

از بر بستان دانش پشک ریزند از خری

کس بدیشان نگرود گرچه زن و فرزندشان

لاجرم خصم بزرگانند و خصمی مفتری

هرکسی مشهور شد این قوم بدخواه وبند

زانکه بوم شوم باشد دشمن کبک دری ...

... زر به کف ناورد زیرا کارفرمایان بدند

بسته همچون سکه دل بر نقش زر جعفری

جود محمودی در آغاز جهانگیریش بود ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۱۲

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۵۳ - انقراض قاجاریه

 

... فکری درست و چهری دیداری

بنهاده کارها همه با قانون

وز قهر و خشم یافته بیزاری ...

... در دفع خصم آنچه سزا بیند

بایدش کار بست به ناچاری

لیکن حذر ببایدش از این سه ...

... آنگه کجا نهد به جهان اقبال

بنیاد بارگاه جهانداری

پیروزیست آلت کار آنگه ...

... رندان چاپلوس فراز آیند

بنهفته تن به جامه درباری

هریک هوای خاطر خود جسته ...

... غوغاییان و مردم بازاری

دیری بنگذردکه فرو ریزد

آن کاخ دیر مانده به ستواری ...

...

بنگر یکی به چشم خرد کایدون

بر باد رفت دولت قاجاری ...

... امروز ناپدید شد از زاری

حربست زندگانی و اصحابش

خون خورده خوی کرده به خونخواری ...

... کاین حال سنتی است چنین جاری

هر ملک را که داد بود بنیاد

دیر ایستد چو کوه به ستواری

وان ملک را که ظلم بود بنیان

زود اوفتد به مسکنت و خواری ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۱۳

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۶۰ - همسایهٔ مزاحم

 

ثانی شمر لعین حسین خزاعی

بسته میان تنک بر اذیت داعی

بر سر راهم بریخته است بسی سنک ...

... شمر خزاعی و نوکر و کس و کارش

موذی همچون عقار بند و افاعی

هست مساعی شه به راحت مردم ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۱۴

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۶۱ - غائلهٔ گیلان

 

... آن یکی طهماسب شه شد آن دگر نادرقلی

پاس ملت را میان بستند و شد باری ز سیم

کیسه ملت تهی صندوق آنان ممتلی ...

... برنتابد دادخواهی هیچگه با جاهلی

بهر تاراج و فنای قوم بنمودند سخت

گه به لشکر عارضی گه در ولایت عاملی ...

... هدیه ها دادند و رشوت ها به طماعان ری

تا برآشوبند مردم را به صد حیلت ولی

زودتر ز اندیشه این روزگار آشفتگان

روزگار آشفت بر نابخردان جنگلی

اینک اندر بنگه آنان به نام شهریار

خطبه خواند خاطب لشکر به آوای جلی ...

... تا تو گشتی بوستان پیرای این کشور نماند

هر غرابی را درین گلبن مجال بلبلی

خاطر ملت شد از فکر متینت مطمین ...

... مرد امروزی ولیکن آیت مستقبلی

چون به کار نظم بنشینی حکیم طوسییی

چون به گاه نطق برخیزی خطیب وایلی ...

... دیر مانی دیر تا این ملک را از دست و پای

غل محنت برگشایی بند ذلت بگسلی

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۱۵

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۶۲ - به یاد صحبت اخوان و اطاق آفتاب روی تهران

 

... خادمی محرم که خواهد عذر هر نامحرمی

بست مشک آلوده جوشان از بر شاخ کهور

به که از کین بر گلوی نیزه بندی پرچمی

خلق را زین سو مشرف کن گرت هست آرزو ...

... وز غم نادیدن همصحبتان محترم

مردمان چشم من بستند حلقه ماتمی

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۱۶

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۶۵ - دامنه البرز

 

... چونت ره زی جویبار آید همی

چون ز بالا بنگری سوی نشیب

در سر از هولت دوار آید همی ...

... از برای خواستار آید همی

هر زمان بادی قوی با تود بن

در جدال و گیر و دار آید همی ...

... تودها بر ما نثار آید همی

مارچوبه در بن سنگ سیاه

چون یکی خمیده مار آید همی ...

... یار باید تا به کار آید همی

یار آن باشد که روز بستگی

بهر یاران بی قرار آید همی ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۱۷

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۶۶ - دل شکسته

 

... چون خردسالگان به خروشم

زبن سالخوردگی و شمانی

شد هفت سال تا ز خراسان ...

... مردم گدازتر ز زبانی

هرلحظه خویش را بستایند

در پردلی و سخت کمانی ...

... در مردمش مباد گرانی

آن بنگه شهامت و مردی

آن مرکز امیری و خانی ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۱۸

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۶۸ - شمار گیتی

 

... ز حکمت برون کارکردن ندانی

به دستت شماربست ز آغاز خلقت

که با آن شمردن دهی و ستانی ...

... من و تو چو موریم از ناتوانی

به قید زمان و مکان پای بسته

نه بینیم جز لحظه های جهانی ...

... که هم بی شماری و هم بی کرانی

نه پیداست اصلت ز بن از قدیمی

نه پیداست پایت ز سر از کلانی ...

... بگردند چونان که بینی و دانی

همان پیکرگرد پوبنده باشد

یک اختر بر مردم آن جهانی

مداربست او را و اوج و حضیضی

قرانی و بعدی به چرخ کیانی

ازبن جنس استارگانند بی مر

کز احصایشان تا ابد با زمانی ...

... جهان ها چو اشیا درون أوانی

برون زبن جهان ها و زابن آسمان ها

چه باشد یکی ژرف بین گر توانی ...

... حکیمی دگر حسن عالیش خواند

که جوبای اوس بند ذرات دانی

دوان است هر ذره زی حسن مطلق ...

... ز دانش چو جان مایه گیرد بمانی

بود جانت مرغی که بربسته پرش

بر آن شو که این بسته پر برفشانی

برافشانی این پر به پرواز و گردی ...

... گرت همت شه کنند هم عنانی

من اکنون یکی راه بنمایت نو

سزد گر درین راه مرکب جهانی ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۱۹

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۶۹ - گلچین جهانبانی

 

... از نرگس و از سنبل وز لاله نعمانی

بر هر طرفی نهری صف بسته زگل بهری

هرگلبنی از شهری با جلوه روحانی

هرگوشه گلی تازه مالیده به رخ غازه ...

... گرد لب هر کوثر حوری به نگهبانی

دیدم فلکی روشن وز مهر و مه آبستن

مهرش ز غروب ایمن ماهش ز گریزانی ...

... یک گوشه گلستان بود بر لاله و ریحان بود

یک گوشه شبستان بود پر ماه شبستانی

از هر طرفی حوری برکف طبق نوری ...

... قومی به سماع اندر با شیوه عرفانی

بر دامن هر مرزی بنشسته هنرورزی

هریک بدگر طرزی سرگرم سخن رانی ...

... فرزند زمان است این عقد گهرکانی

شور و شغبست اینجا عشق و طربست این جا

قبله ادبست این جا بازار سخندانی

فرمود نبی جنت در سایه شمشیر است ...

... ذوق است و ادب توام با فطرت ایرانی

تاربخ تمامش را بنمود بهار انشاء

زان روی ادب گلچین از باغ جهانبانی ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۲۰

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۷۴ - نفرین به انگلستان

 

... وز جزیره مالت بیرون یکه وتنها شوی

از عدن بگریزی و بندی نظر از حضر موت

بی خبر از العسیر و غافل از صنعا شوی ...

... بی نصیب از غوصگاه لؤلؤ لالا شوی

راه بحر احمر و عمان ببندد بر تو خصم

لاجرم بهر فرار از راه افریقا شوی

چون به نومیدی گذر گیری تو از بن اسپرانس

زی سیام و برمه و زیلند ره پیما شوی ...

... و آخر از بیم هجوم و انتقال اهل هند

جامه دان را بسته و یکسر به کانادا شوی

عشق بلع نفت خوزستان و موصل را به گور ...

... تا به جلب روس نایل از فریب ما شوی

عهد بستی بی طرف مانی تو در کار هرات

چون یسندیدی که ناگه بر سر حاشا شوی ...

ملک‌الشعرا بهار
 
 
۱
۵۳۴
۵۳۵
۵۳۶
۵۳۷
۵۳۸
۵۵۱