گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

منصور باد لشکر آن چشم کینه‌خواه

پیوسته باد دولت آن ابروی سیاه

عشقش سپه کشید به تاراج صبر من

آن گه که شب ز مشرق بیرون کشد سپاه

رنجه شدم ز هجر به ارمان وصل او

غرقه شدم به بحر به امید آشناه

جانم دژم شد از غم آن نرگس دژم

پشتم دوتا شد از خم آن سنبل دوتاه

این درد و این بلا به من از چشم من رسید

جشمم گناه کرد و دلم سوخت بی گناه

ای دل مرا بحل کن وی دیده خون گری

چندان که راه بازشناسی همی ز چاه

بر قد سروقدان کمترکنی نظر

بر روی خوبرویان کمترکنی نگاه

ای دل تو نیز بی گنهی نیستی از آنک

از دیدن نخستین بیرون شدی ز راه

گیرم که دیده پیش تو آورد صورتی

چون صدهزار زهره و چون صدهزار ماه

گر علتیت نیست چرا در زمان بری

در حلقه‌های زلفش نشناخته پناه

ای دل کنون بنال در این بستگی و رنج

اینست حد آنکه ندارد ادب نگاه

چون‌بنده گشت جاهل وخودکام وبی‌ادب

او را ادب کنند به زندان پادشاه