گنجور

 
۱۰۳۶۱

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۵۱

 

قابل بار امانتها مگو آسان شدیم

سرکشیها خاک شد تا صورت انسان شدیم ...

... در میان گویی نبود آندم که ما چوگان شدیم

غنچه ما عرض چندین برگ گل در بار داشت

یک گرببان چاک اگر کردیم صد دامان شدیم ...

بیدل دهلوی
 
۱۰۳۶۲

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۷۷

 

... گل چشمم همین عیبی ست گر رنگست و گر بویم

به خواب نیستی موج دگر می زد غبار من

به این آوارگی یا رب که گردانید پهلویم ...

... چو نقش جبهه خود با دو عالم سجده یکرویم

بضاعت نیست جزتسلیم در بار نیاز من

محبت کرد ایجاد از خمیدنهای ابرویم ...

بیدل دهلوی
 
۱۰۳۶۳

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۸۶

 

... لبریز نقد لذت چون کیسه گداییم

تا کی کشد تعین ادبار نسبت ما

ننگی چو بار مردن درگردن بقاییم

ظاهر خروش سازش باطن جهان نازش ...

بیدل دهلوی
 
۱۰۳۶۴

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۹۲

 

آخر از بار تعلق های اسباب جهان

عبرتی بستیم بر دوش نگاه ناتوان ...

... گر چنین حیرت عنان جستجوها می کشد

جوهر آیینه می گردد غبار کاروان

گر فروغ دل هوس داری خموشی ساز کن ...

... در همین خاک سیه آیینه ای دارم گمان

عرض جوهر در غبار خجلتم پوشیده است

این زمانه آیینه ام چشمی است در مژگان نهان ...

بیدل دهلوی
 
۱۰۳۶۵

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۹۵

 

بعد مردن از غبارم کیست تا یابد نشان

نقش پای موج هم با موج می باشد روان ...

... نیست غیر از احتیاط آگهی دشواربم

زیرکوه از بار مژگان همچو خواب پاسبان

تن به سختی داده را آفت گوارا می شود ...

... جز به حیرت بر نمی آید نگاه ناتوان

بسکه بار زندگی بیدل به پیری می کشم

موی من از سخت جانی برد رنگ ستخوان

بیدل دهلوی
 
۱۰۳۶۶

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۹۶

 

... آیینه محو حیرت و تمثال پر فشان

غافل مشو ز ساز نیستان اعتبار

بی مغز نیست ناله کش درد استخوان ...

... سود هوس زیان شد از اندیشه زیان

خون خور به فقر و بار دل دوستان مباش

در عرض احتیاج نفس می شود گران ...

بیدل دهلوی
 
۱۰۳۶۷

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۱۴

 

سر به زیر تیغ و پا بر خار باید تاختن

یک قدم ره چون نفس صد بار باید تاختن

نغمه تحقیق محو پرده اخفا خوش است ...

... منت هستی قبول اختیارکس مباد

دوش مزدوریم و زیر بار باید تاختن

چون بهارم کوشش بیجا ندارد انقطاع ...

... گر تو هم زین عرصه ای تا دار باید تاختن

دشت آتشبار و دل بیچاره ضبط عنان

نی سواران نفس ناچار باید تاختن

پاس دل تا چند دارد کس درین آشوبگاه

شیشه در باریم و برکهسار باید تاختن

مرکزپرگار غفلت ما همین جسم است وبس ...

... عرصه شوق عدم پر بی کنار افتاده است

هر چه باشی چون شرر یکبار باید تاختن

سعی مردی خاک شد هرگاه همت باخت رنگ ...

... شرم دار از دعوی هستی که در میدان لاف

یکقدم ره چون نفس صد بار باید تاختن

از خط تسلیم بیدل تا توانی سر متاب ...

بیدل دهلوی
 
۱۰۳۶۸

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۱۷

 

... چون خیال بی تمیزان می به ساغر سوختن

با وجود وصل در بزم حضورم بار نیست

بشنو از پروانه دیگر قصه پر سوختن ...

بیدل دهلوی
 
۱۰۳۶۹

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۲۸

 

... می کشد مژگان دو صف از یک نظر برداشتن

بر فلک آخر نخواهی رفت ای مشت غبار

خویش را از خاک نتوان آنقدر برداشتن

شرم دار از فکر گیر و دار اسباب جهان

ننگ آسانی ست بار گاو و خر برداشتن

جانکنیها در کمین نامرادی خفته است

چون نگین صد زخم باید بر جگر برداشتن

آگهی دست از غبار آرزو افشاندن ست

نشیه پرواز دارد بال و پر برداشتن ...

... تا سری داریم باید درد سر برداشتن

ششجهت بیدل غبار رنگ سامان چیده است

احتیاجت نیست دیوار دگر برداشتن

بیدل دهلوی
 
۱۰۳۷۰

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۲۹

 

... ناله ناپیداست گر خواهی شکر برداشتن

رنگی از عشرت ندارد نو بهار اعتبار

زین چمن باید چو شبنم چشم تر برداشتن ...

... کلفت احباب ما را زنده زیر خاک کرد

بیش ازین نتوان غبار یکدگر برداشتن

بار دنیا کی توان بیدل به آسانی کشید

کوه هم می نالد از زیر کمر برداشتن

بیدل دهلوی
 
۱۰۳۷۱

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۳۱

 

... پیکرم خم کرد ازین ویرانه دل برداشتن

خفت بی اعتباری سخت سنگین بوده است

چون حنا فرسوده ام از خون بحل برداشتن ...

... پشت دستم بر زمین ناامیدی نقش بست

بسکه از بار دعاها شد خجل برداشتن

از سپند ما اگر هویی به دست آید بس است ...

... چون حیا هرگز نشد پیشانی ام پاک از عرق

نیست آسان بار طبع منفعل برداشتن

با ضعیفی ساز ایمن زی که آفتهای دهر ...

بیدل دهلوی
 
۱۰۳۷۲

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۳۷

 

... از ضعیفی ناله در زنجیر نتوان یافتن

مژده ای غفلت که در بزم کرم بار قبول

جز به قدر تحفه تقصیر نتوان یافتن ...

بیدل دهلوی
 
۱۰۳۷۳

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۵۰

 

... شرمت به دیده ما زد قفل وا نکردن

در بارگاه اکرام مصنوع بی یقینی است

با یک جهان اجابت غیر از دعا نکردن ...

... گفتار ما خموشی ست کردار ما نکردن

بیدل غم علایق حیف است بار دوشت

سر نیست اینکه باید از تن جدا نکردن

بیدل دهلوی
 
۱۰۳۷۴

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۵۵

 

... ای وبال پیدایی هستی است و رسوایی

از تو چند بردارد بار نیک و بدگردن

راه عافیت پویی رخش خودسری پی کن ...

بیدل دهلوی
 
۱۰۳۷۵

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۵۶

 

از خود سری مچینید ادبار تا به گردن

خلقی ست زین چنین سر بیزار تا به گردن ...

... رنج خلاب دنیا مست بهار خوبی ست

تا پا نهی که رفتی یک بار تا به گردن

مینای این خرابات بی می نمی توان یافت ...

... بید بهار یأسیم از بی بری مپرسید

اعضا به خم شکستیم زین بار تا به گردن

رنگ حنایش امشب سیر بهار نازست ...

... بردم ز هر سر انگشت زنهار تا به گردن

چون شعله برده بودم بر چرخ بار طاقت

رنگ شکسته ام کرد هموار تا به گردن ...

بیدل دهلوی
 
۱۰۳۷۶

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۶۲

 

... دامنی گر بشکنی تعمیر ما خواهد شدن

در بیابانی که دل می نالد از بار غمت

گر همه کوه است پا مال صدا خواهد شدن ...

... انتهای هر چه دیدی ابتدا خواهد شدن

گر به این افسردگی جوشد جنون اعتبار

بحر را موج گهر زنجیر پا خواهد شدن ...

بیدل دهلوی
 
۱۰۳۷۷

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۷۶

 

ما را ز بار هستی تاکی غم خمیدن

آیینه هم سیه کرد دوش از نفس کشیدن ...

بیدل دهلوی
 
۱۰۳۷۸

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۸۲

 

آسان مکن تصور بار مغان کشیدن

سر می دهد به سنگت رطل گران کشیدن ...

... بیهوده فکر اسباب خم ریخت در بنایت

تا چند بار دنیا چون آسمان کشیدن

ای زندگی فنا شو یا مصدر غنا شو ...

... چون من اگر تواند یک ناتوان کشیدن

بار خمیدگیها یکسر به دوش پیری ست

بستند بر ضعیفان زور کمان کشیدن ...

بیدل دهلوی
 
۱۰۳۷۹

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۸۳

 

از چرخ بار منت تا کی توان کشیدن

باید به پای مردی دست از جهان کشیدن ...

... بیدل دلی ز آهن باید در این بیابان

تا یک جرس توانم بار فغان کشیدن

بیدل دهلوی
 
۱۰۳۸۰

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۱۹

 

درین وادی که می یابد سراغ اعتبار من

مگر آیینه گردد خاک تا بینی غبار من

کجا بال وچه طاقت تا زنم لاف پرافشانی ...

... فنا مشتاقم اما سخت بی سرمایه آهنگم

فلک چون سنگ بر دوش شرر بسته ست بار من

چو آن شمعی که پرتو در شبستان عدم دارد ...

بیدل دهلوی
 
 
۱
۵۱۷
۵۱۸
۵۱۹
۵۲۰
۵۲۱
۶۵۵