گنجور

 
بیدل دهلوی

تا به کی چون‌ شمع‌ باید تاج زر برداشتن

چند بهر آبرو آتش به‌سر برداشتن

چند باید شد ز غفلت مرکز تشنیع خلق

حرف سنگین تا به کی چون گوش کر برداشتن

از حلاوت بگذر ای نی قدردان درد باش

ناله ناپیداست گر خواهی شکر برداشتن

رنگی از عشرت ندارد نو بهار اعتبار

زین چمن باید چو شبنم چشم تر برداشتن

نالهٔ دردی نمایان از دل صد چاک باش

فیضها دارد سر از جیب سحر برداشتن

پیش دونان چند ربزی آبروی احتیاج

از جهان بردار باید دست اگر برداشتن

نخل هستی ازعلایق ریشه محکم‌ کرده است

چون نفس می‌باید از یکسو تبر برداشتن

ساز بزم ناامیدی پر نزاکت نغمه است

ناله‌ای دارم که نتواند اثر برداشتن

ای سپند از یک صدا آخر کجا خواهی رسید

چون جرس زین جنس باید بیشتر برداشتن

چشم تا واکرده‌ایم از خویش بیرون رفته‌ایم

شعلهٔ ما را قدم برده است سر برداشتن

کلفت احباب ما را زنده زیر خاک ‌کرد

بیش ازین نتوان غبار یکدگر برداشتن

بار دنیا کی توان بیدل به آسانی کشید

کوه هم می‌نالد از زیر کمر برداشتن