گنجور

 
بیدل دهلوی

دل حیرت آفرین است هر سو نظرگشاییم

در خانه هیچکس نیست آیینه است و ماییم

زین بیشتر چه باشد هنگامهٔ توهم

چون‌گرد صبح‌ عمریست هیچیم و خود نماییم

ما را چو شمع ازین بزم بیخود گذشتنی هست

گردون چه برفرازبم سر نیستیم پاییم

تا چند دانهٔ ما نازد به سخت جانی

در یک دو روز دیگر بیرون آسیاییم

آیینهٔ سعادت اقبال بی‌نشانی است

گر استخوان شود خاک بر فرق خود نماییم

آیینه مشربی‌ها بیگانهٔ وفا نیست

جایش به‌دیده گرم‌است با هرکه آشناییم

عجز طلب در این دشت با ما چو اشک چشم است

هر چند ره به پهلوست محتاج صد عصاییم

شبنم چه جام گیرد از نشئهٔ تعین

در باده آب داریم‌، پیمانهٔ حیاییم

محتاج زندگی را عزت چه احتمالست

لبریز نقد لذت چون کیسهٔ گداییم

تا کی ‌کشد تعین ادبار نسبت ما

ننگی چو بار مردن درگردن بقاییم

ظاهر خروش سازش باطن جهان نازش

ای محرمان بفهمید ما زین میان‌ کجاییم

شخص هوا مثالیم خمیازهٔ خیالیم

گر صد فلک ببالیم صفر عدم فزاییم

رنگ حناست هستی فرصت ‌کمین تغییر

روز سیاه خود را تا کی شفق نماییم‌

گوش مروتی‌ کو کز ما نظر نپوشد

دست غریق یعنی فریاد بی‌صداییم

بر هر چه دیده واکرد آغوش الفت ما

مژگان به خم زد و گفت خوش باش پشت پاییم

دوزخ‌ کجاست بیدل جز انفعال غفلت

آتش حریف ما نیست زبن آب اگر برآییم