گنجور

 
۹۰۱

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۳۷- سورة الصافات - مکیة » ۳ - النوبة الثانیة

 

... و ترکنا علیهما فی الآخرین سلام علی موسی و هارون إنا کذلک نجزی المحسنین إنهما من عبادنا المؤمنین و إن إلیاس لمن المرسلین عبد الله مسعود گفت الیاس ادریس است او را دو نام است همچون یعقوب که او را دو نام است اسراییل و یعقوب و در مصحف ابن مسعود چنین است و ان ادریس لمن المرسلین و قول عکرمه اینست اما جمهور مفسران برانند که الیاس پیغامبری بود از بنی اسراییل بعد از موسی و از فرزندان هارون بود الیاس بن بشیر بن فنحاص بن العیزار بن هارون بن عمران و قیل هو ابن عم الیسع و بعثت وی بعد از حزقیل پیغامبر بود چون روزگار حزقیل بسر آمد بنی اسراییل سر بطغیان و فساد در نهادند سبطی از ایشان بت پرست شدند در نواحی شام جایی که بعل بک گویند و نام آن بت که می پرستیدند بعل بود و به سمیت مدینتهم بعلبک و آن بعل بالای وی بیست گز بود و چهار روی داشت شیطان در جوف وی شدی و با ایشان سخن گفتی تا ایشان را بفتنه افکندی

من یضلل الله فلا هادی له و ایشان را پادشاهی بود نام وی اجب زنی داشت نام وی ازبیل و کانت قتالة للانبیاء یقال هی التی قتلت یحیی بن زکریا این پادشاه وزن وی و آن سبط بنی اسراییل که در ان مدینه بعلبک مسکن داشتند همه آن بعل را میپرستیدند و رب العالمین بایشان الیاس پیغامبر فرستاد الیاس ایشان را بتوحید الله دعوت کرد ایشان سر وازدند و قصد قتل وی کردند الیاس ازیشان بگریخت در میان کوه ها با غاری شد و هفت سال آنجا بماند متواری از بن گیاه و نبات زمین میخورد و جاسوسان ملک اجب پیوسته در جست و جوی وی بودند و رب العزة او را از ایشان نگه داشت بعد از هفت سال از آن کوه فرو آمد در خانه زنی پنهان شد مادر یونس بن متی و یونس آن وقت کودک بود رضیع آن زن شش ماه او را تعهد کرد و تیمار داشت و در قصه آورده اند که یونس بکودکی فرمان یافت و آن مصیبت در مادر وی اثر کرد دست در دامن الیاس زد گفت تو پیغامبر خدایی و دعای تو مستجاب بود دعا کن تا رب العزة او را زنده گرداند الیاس دعا کرد و رب العزة او را بدعای وی زنده گردانید پس دگر باره الیاس با کوه شد و آن قوم و آن پادشاه روز بروز در عصیان و طغیان می افزودند تا آن غایت که ملک اجب وزن وی از بیل پنجاه مرد از قوم خویش برگزیدند خداوندان بأس و شدت و ایشان را بمکر و خدیعت فرستادند تا بمکر و دستان الیاس را از ان کوه بزیر آرند و او را هلاک کنند آن پنجاه مرد بدامن کوه رفتند و با آواز بلند گفتند ای پیغامبر خدا ما بتو ایمان آوردیم و بهر چه گفتی ترا مصدق داشتیم و ملک اجب و قوم وی همه بتو ایمان آوردند و از گفته و کرده خود پشیمان گشتند از بهر خدا بیرون آی و دیدار خود ما را بنمای تا عذری بخواهیم الیاس گفت اللهم ان کانوا صادقین فیما یقولون فاذن لی ان ابرز الیهم و ان کانوا کاذبین فاکفنیهم و ارمهم بنار تحرقهم هنوز الیاس این سخن تمام نگفته بود که آتشی بیامد از آسمان و همه را بسوخت خبر هلاک ایشان به اجب رسید عبرت نگرفت و از کفر و شرک باز نگشت بلکه در طغیان و عصیان بیفزود بعد از آن الیاس دعا کرد تا رب العزة بر ایشان قحط و جوع مسلط کرد گفت بار خدایا هفت سال باران از آسمان و نبات از زمین باز گیر که ایشان سزای این عذاب اند فرمان آمد که یا الیاس انا ارحم بخلقی من ذلک و ان کانوا ظالمین و لکن اعطیک مرادک ثلث سنین پس سه سال در زمین ایشان نه از آسمان باران آمد نه از زمین نبات تا خلقی از آدمیان و دیگر جانوران در ان قحط و جوع هلاک شدند و در بنی اسراییل کودکی بود نام وی الیسع بن خطوب به الیاس ایمان آورده و پیوسته در خدمت وی بود و هر جا که الیاس رفتی او را با خود بردی چون مدت سه سال قحط و نیاز بسر آمد از رب العزة وحی آمد که یا الیاس انک قد اهلکت کثیرا من الخلق ممن لم یعص من البهایم و الدواب و الطیور و الهوام ای الیاس خلقی ازین بی گناهان چهارپایان و ددان و مرغان درین قحط هلاک شدند و ایشان هم ایمان نیارند بعد از ان رب العزة ایشان را باران فرستاد و در زمین ایشان خصب و فراخی نعمت پدید آمد و ایشان هم چنان بر کفر و شرک خویش مصر بودند و قصد قتل الیاس کردند پس الیاس دعا کرد که بار خدایا مرا از ایشان برهان چنان که خودخواهی او را گفتند در فلان جایگه منتظر باش تا اسبی بینی بر وی نشین و مترس الیاس بمیعاد آمد و یسع با وی اسبی دید آتشین آنجا ایستاده و قیل لونه کلون النار الیاس بر ان اسب نشست و اسب بالا گرفت یسع گفت یا الیاس ما تأمرنی مرا چه فرمایی فرمی الیاس الیه بکسایه من الجو الیاس گلیم خویش از هوا بوی انداخت یعنی که ترا خلیفت خویش کردم بر بنی اسراییل فرفع الله الیاس من بین اظهرهم و قطع عنه لذة المطعم و المشرب و کساه الریش فکان انسیا ملکیا ارضیا سماویا و قال بعضهم الیاس موکل بالفیافی و الخضر موکل بالبحار و هما یصومان شهر رمضان ببیت المقدس و یوافیان الموسم فی کل عام و هما آخر من یموت من بنی آدم فذلک قوله عز و جل و إن إلیاس لمن المرسلین إذ قال لقومه أ لا تتقون عذاب الله بالایمان به

أ تدعون بعلا و هو اسم الصنم الذی کانوا یعبدونه و کان صنما من ذهب طوله عشرون ذراعا فی عینیه یاقوتتان کبیرتان قال مجاهد و قتادة البعل الرب بلغة اهل الیمن و قیل هو اسم امرأه عبدها قوم و قیل هو تنین عبده اهل ذلک الزمان ...

میبدی
 
۹۰۲

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۳۸- سورة ص- مکیة » ۳ - النوبة الثانیة

 

... و قوله عن ذکر ربی ای علی ذکر ربی و الذکر هاهنا صلاة العصر بدلیل قوله بالعشی و کانت فرضا علیه و سمیت لصلوة ذکرا لانها مشحونة بالذکر من قوله عز و جل و أقم الصلاة لذکری و یذکر فیها اسمه ای یصلی فیها

قوله حتی توارت بالحجاب ای توارت الشمس بالحجاب یعنی باللیل لان اللیل یستر کل شی ء و قیل الحجاب جبل قاف و قیل هو جبل دون قاف مسیرة سنة و الشمس تغرب من ورایه خلاف است میان علمای تفسیر که آن اسبها چند بودند و بر چه صفت بودند و از کجا بوی رسیدند عکرمه گفت بیست هزار بودند ابراهیم تیمی گفت بیست بودند حسن گفت هزار بودند و پرها داشتند اسبهای بحری بودند شیاطین از بهر سلیمان آورده بودند مقاتل گفت اسبهای داود بودند سلیمان آن را میراث برد از پدر کلبی گفت سلیمان بغزاة اهل دمشق و نصیبین شد و ازیشان بغنیمت یافت اسبهای تازیی بودند نیکو رنگ نیکو قد تیزرو سلیمان نماز پیشین بگزارد و بر کرسی نشست و بفرمود تا آن اسبها بر وی عرضه کردند بآن مشغول گشت و نماز دیگر فراموش کرد چون نهصد بر وی عرضه کرده بودند در بافت که نماز دیگر نگزارده بآفتاب نگرست آفتاب بمغرب رسیده بود و وقت نماز بر وی فوت شده دلتنگ و غمگین گشت گفت ردوها علی باز ارید بمن آن اسبها که بر من عرضه میکردید تا نماز از من فایت شد فطفق مسحا ای ما زال یمسح ای یقطع قطعا بالسوق جمع ساق کدار و دور فجعل یقطع اعناقها و یعرقب ارجلها و لم یفعل ذلک الا و قد اباح الله له ذلک و ما اباح الله فلیس بمنکر قال محمد بن اسحاق لم یعنفه الله علی عقر الخیل اذ کان ذلک اسفا علی ما فاته من فریضة ربه و قال بعضهم انه ذبحها ذبحا و تصدق بلحومها و کان الذبح علی ذلک الوجه مباحا فی شریعته و قیل معناه انه حبسها فی سبیل الله و کوی ساقها و اعناقها بکی الصدقة ابن عباس گفت سلیمان آن اسبها را بشمشیر پی کرد و گردن زد و آن از سلیمان بحق جل جلاله تقرب بود و او را مباح بود هر چند که درین امت کشتن اسبان بر ان صفت مباح نیست و حلال نیست و یجوز اباحه الله الشی ء فی وقت و حظره ایاه فی وقت و گفته اند اسبان هزار بودند اما بوقت عرض نهصد او را مشغول داشتند تا نماز از وی فایت شد آن نهصد را بکشت و صد بماند امروز هر چه در دنیا اسب تازی است از نژاد آن صد است

و روی عن علی ع قال قال سلیمان بامر الله عز و جل للملیکة الموکلین بالشمس ردوها علی یعنی الشمس فردوها علیه حتی صلی العصر فی وقتها و ذلک انه کان یعرض علیه الخیل لجهاد عدو حتی توارت بالحجاب ...

... و آخرین مقرنین فی الأصفاد یعنی مردة الشیاطین موثقة مشدودین فی القیود ما لم یؤمنوا فاذا آمنوا خلی سبیلهم الصفد القید یقال منه صفده یصفده و الصفد العطیة لانک تقید من اعطیته بمنتک تقول منه اصفده یصفده

هذا عطاؤنا القول ها هنا مضمر ای قلنا لسلیمان هذا الذی ذکر عطاؤنا لک فامنن أو أمسک بغیر حساب فی الکلام تقدیم و تاخیر تقدیره هذا عطاؤنا بغیر حساب فامنن او امسک و قیل معناه اعطه من شیت و امسک عمن شیت بغیر حساب ای لا تحاسب و لا علیک تبعة یوم القیمة علی ما تعطی و تمنع قال الحسن ما انعم الله علی احد نعمة الا علیه تبعة الا سلیمان فانه ان اعطی أجر و إن لم یعط لم یکن علیه تبعة

و قال مقاتل هذا فی امرا لجن و الشیاطین ای اعتق من الجن من شیت و احبس من شیت بغیر اثم علیک ...

میبدی
 
۹۰۳

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۴۸- سورة الفتح - مدنیة » ۲ - النوبة الثانیة

 

... کافران بوی التفات نکردند و سخن وی نشنیدند و دانستند که آن مرکب رسولست آن را پی زدند و خواستند که خراش را بکشند اما قومی دیگر ایشان را از قتل وی منع کردند و او را رهایی دادند خراش باز آمد و احوال با رسول بگفت رسول ص خواست که عمر خطاب را فرستد بپیغام بایشان عمر گفت یا رسول الله ایشان صلابت من دانند و مرا بنزدیک ایشان خویش و پیوند نیست که اگر حاجت افتد مرا یاری دهند اما عثمان مردی رفیق مشفق است و در میان ایشان خویشان دارد که وی را یاری دهند فرستادن وی مگر صوابتر آید رسول خدا سخن عمر بپسندید و عثمان را گفت ترا بمکه باید رفت و قریش را بباید دید و بوجه الفت و رفق سخن باید گفت مگر صلاحی پدید آید یا عثمان قریش را گوی که محمد بحرب شما نیامده و قصد وی جز زیارت کعبه و طواف نیست و شتران آورده قربانی را او را منع مکنید که اگر شما منع کنید لا بد با شما حرب کند

عثمان بفرمان رسول رفت و اندر صحراء مکه بر لشکر قریش رفت و نزدیک ایشان منزل ساخت آن گه گفت ای جماعت قریش این احلامکم و این عقولکم کجا رفت عقل و حلم شما که بجنگ محمد آمده اید یاد ندارید که روز بدر با اشراف شما چه کرد گمان مبرید که نشستن وی در صحرا حدیبیه از روی عجز است او را عجز نیست اما بر شما شفقت میبرد و حق خویشی نگه میدارد و رنه اهلاک شما بر دست وی و بر یاران وی آسانست وی از بهر عمره و زیارت کعبه آمده از راه وی برخیزید و او را منع مکنید که پشیمان شوید و در میان آن جمع مردی بود از خویشان عثمان نام وی ابان بن سعید بن ابی العاص برخاست و عثمان را در برگرفت و سخن وی بپسندید و گفت اشراف ما و مهتران ما در شهراند و این سخن با ایشان میباید گفت ترا امان دادم تا این پیغام محمد ص بایشان برسانی بر این اسب نشین تا من ردیف تو باشم و بمکه اندر رویم و این سخن که همی گویی بسمع اشراف مکه رسان باشد که از تو قبول کنند و من نگذارم که کسی قصد تو کند و ترا رنجاند عثمان رفت و سادات و اشراف مکه را دید مر ایشان را گفت محمد مصطفی رسول خدا مرا فرستاد بنزدیک شما و پیغام داد که من نه بحرب و جنگ آمده ام و مقصود من زیارت کعبه و حرم است و عمره شما مرا بعرب باز گذارید اگر هلاک شوم شما بمراد رسید و اگر مرا دست بود آن عز و شرف شما را بود جماعتی گفتند آنچه محمد میگوید طریق انصاف است و ما را با وی حرب کردن روی نیست باز جماعتی گفتند ممکن نیست که ما محمد را بگذاریم که در مکه آید امسال او را باز باید گشت تا دیگر سال که باز آید و سه شبانروز مکه او را خالی کنیم تا در آید بی سلاح و عمره کند و باز گردد

آن گاه عثمان را گفتند تو اگر بخواهی طواف کن عثمان گفت من چون طواف کنم و آن کس که از من بر خدای عز و جل عزیزتر است طواف نمیکند پس عثمان را نگذاشتند که نزدیک رسول بازگشت روزی چند در مکه توقف کرد و اندر مکه جماعتی بودند که ایمان ظاهر داشتند و بدیدار عثمان شاد گشتند و سکون یافتند و قومی بودند که ایمان پنهان داشتند و آن روز از شادی دیدار عثمان ایمان ظاهر کردند و در آن روزها مر عثمان را تبع بسیار پدید آمد از مؤمنان و بآن سبب گفت و گوی در مکه افتاد و عداوت قریش ظاهر گشت و جماعتی از لشکر قریش بشب برخاستند و بطرف لشکر اسلام آمدند و فرصت همی جستند یاران رسول بیدار بودند برخاستند و بیکدیگر درآویختند و قومی از هر دو جانب مجروح گشتند و تنی چند از ایشان بدست اهل اسلام اسیر گشتند پس خبر در افتاد که مکیان عثمان را بکشتند رسول خدا عظیم دلتنگ شد سوگند یاد کرد که اگر او را کشته اند من باز نگردم الا بحرب و بقتل هر که فرا پیش آید تا مکافات ایشان بایشان رسانم آن گه رسول برخاست و در زیر آن درخت شد که قرآن آن را نام برده که تحت الشجرة و کانت سمرة و معقل بن یسار المزنی قایم علیه رافع غصنا من اغصانها عمر خطاب را فرمود که بآواز بلند ندا کن تا یاران جمله حاضر آیند که جبرییل آمده از حضرت عزت و ما را بیعت فرمود عمر آواز برداشت و ندا کرد خروشی و جوشی در لشگرگاه افتاد هر که در لشکرگاه بود روی برسول آورد مگر یک تن که در نفاق متهم بود و هو جد بن قیس فانه اختبأ تحت ابط ناقته همه با رسول بیعت کردند که با قریش حرب کنند و از قتال نگریزند و پشت بندهند و این بیعت را بیعة الرضوان گویند و آن اصحاب را اصحاب الشجرة گویند و کان علامة اصحاب رسول الله ص معه فی غزاة یا اصحاب الشجرة یا اصحاب سورة البقرة چون از بیعت فارغ شدند و ساز حرب بساختند قریش اندیشمند شدند عروة ابن مسعود الثقفی قریش را گفت شما دانید که من با شما موافق ام و در من تهمتی نیست اگر صواب باشد تا من بروم و از حال وی بررسم تا در هر چه کنیم بر بصیرت باشیم عروة آمد بنزدیک رسول و گفت یا محمد کار تو از دو بیرون نیست اگر بهتر آیی و ترا ظفر بود خلقی را از ایشان بکشی و مستاصل کنی و هرگز شنیدی که کسی قوم و قبیله خود را نیست کند و اصل خود را خراب کند و اگر بهتر نیایی این قوم تو بگریزند و ترا تنها بگذارند و بهیچ حال ترا صواب نباشد با قریش قتال کردن و بسبب این قوم رذال اهل خود را مقهور داشتن بو بکر صدیق خشم گرفت و برو حرج کرد و بتان را دشنام داد و کسی را که با ایشان نازد و گفت شما برای بت حرب همی کنید و جان فدا همی کنید و ما برای خدای حرب نکنیم و عروة صحابه را دید که حرمت رسول چنان همی داشتند که سر از پیش وی برنمیداشتند و بآواز نرم با وی سخن همی گفتند و بآب دهن وضوء رسول تبرک همی کردند و دست بدست همی دادند و عروة در حال سخن گفتن با رسول دست فراخ همی زد مغیرة بن شعبة ایستاده بود تیغ کشیده گفت ای بی حرمت دست بجای دار و بحرمت باش و رنه باین تیغ دست از تو جدا کنم عروة برخاست و بنزدیک قریش باز آمد گفت ای قوم بدانید که من ملوک جهان بسیار دیدم از عرب و عجم کسری را دیدم و قیصر را دیدم و هرگز هیچ کس را بحرمت و حشمت وی ندیدم و هیچ قوم را ندیدم که توقیر و تعظیم و احترام کسی چنان در دل دارند که اصحاب وی از وی دارند مانا که اگر روی باهل شرق و غرب آرند کس با ایشان مقاومت نتواند کرد ...

میبدی
 
۹۰۴

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۵۹- سورة الحشر- مدنیة » ۱ - النوبة الاولى

 

... و ما أفاء الله علی رسوله منهم و هر چیز که الله از مال ایشان با رسول خویش گردانید

فما أوجفتم علیه من خیل و لا رکاب و شما در آن نه اسب تاختید و نه اشتر

و لکن الله یسلط رسله علی من یشاء لکن الله می گمارد پیغامبران خویش را بر آن که خواهد و الله علی کل شی ء قدیر ۶ و الله بر همه چیز تواناست ...

میبدی
 
۹۰۵

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الحمامة المطوقة و الجرذ والغراب والسلحفاة والظبی » بخش ۴

 

... موش گفت عادت اهل مکرمت اینست و عقیدت ارباب مودت بدین خصلت پسندیده و سیرت ستوده در موالات تو صافی تر گردد و ثقت دوستان بکرم عهد تو بیفزاید وانگاه بجد و رغبت بندهای ایشان مام ببرید و مطوقه و یارانش مطلق و ایمن بازگشتند چون زاغ دست گیری موش ببریدن بندها مشاهدت کرد در دوستی و مخالصت و برادری و مصادقت او رغبت نمود و با خود گفت من از آنچه کبوتران را افتاد ایمن نتوانم بود و نه از دوستی این چنین کار آمده مستغنی نزدیک سوراخ موش آمد و او را بانگ کرد پرسید که کیست گفت منم زاغ و حال تتبع کبوتران واطلاع برحسن عهد و فرط وفاداری او رد حق ایشان باز راند وانگاه گفت چون مرا کمال فتوت و وفور مروت تو معلوم گشت و بدانستم که ثمرت دوستی تو در حق کبوتران چگونه مهنا بود و ببرکات مصافات تو از چنان ورطه هایل برچه جمله خلاص یافتند همت بردوستی تو مقصور گردانیدم و آمدم تا شرط افتتاح اندران بجای آرم

موش گفت وجه مواصلت تاریک و طریق مصاحبت مسدود است و عاقلان قدم در طلب چیزی نهادن که بدست آمدن آن از همه وجوه متعذر باشد صواب نبینند تا جانب ایشان از وصمت جهل مصون ماند و خرد ایشان در چشم ارباب تجربت معیوب ننماید چه هرکه خواهد که کشتی بر خشکی راند و بر روی آب دریا اسب تازی کند بر خویشتن خندیده باشد زیرا که از سیرت خردمندان دور است گور کن در بحر و کشتی در بیابان داشتن

نصرالله منشی
 
۹۰۶

نظامی عروضی » چهارمقاله » دیباچه » بخش ۸ - حکایت نسناس

 

... روزی گرمگاه همی راندیم بر بالای ریگی زنی دیدیم ایستاده برهنه سر و برهنه تن در غایت نکویی باقدی چون سرو و رویی چون ماه و مویی دراز

و در ما نظاره همی کرد هر چند با وی سخن گفتیم جواب نداد و چون قصد او کردیم بگریخت و در هزیمت چنان دوید که همانا هیچ اسب او را در نیافتی

و کراکشان ما ترکان بودند گفتند این آدمی وحشی است این را نسناس خوانند ...

نظامی عروضی
 
۹۰۷

نظامی عروضی » چهارمقاله » مقالت دوم: در ماهیت علم شعر و صلاحیت شاعر » بخش ۱ - مقدمه و حکایت اول از احمد بن عبدالله خجستانی

 

... داعیه ای در باطن من پدید آمد که به هیچ وجه در آن حالت که اندر بودم راضی نتوانستم بود

خران را بفروختم و اسب خریدم و از وطن خویش رحلت کردم و به خدمت علی بن اللیث شدم برادر یعقوب بن اللیث و عمرو بن اللیث

و باز دولت صفاریان در ذروه اوج علیین پرواز همی کرد و علی برادر کهین بود و یعقوب و عمرو را بر او اقبالی تمام بود ...

... و سلامی اندر تاریخ خویش همی آرد که

کار احمد بن عبدالله به درجه ای رسید که به نشابور یک شب سیصد هزار دینار و پانصد سر اسب و هزار تا جامه ببخشید

و امروز در تاریخ از ملوک قاهره یکی اوست اصل آن دو بیت شعر بود ...

نظامی عروضی
 
۹۰۸

نظامی عروضی » چهارمقاله » مقالت دوم: در ماهیت علم شعر و صلاحیت شاعر » بخش ۶ - حکایت چهار - فرخی سیستانی

 

... بر سبیل امتحان گفت

امیر به داغگاه است و من می روم پیش او و تو را با خود ببرم به داغگاه که داغگاه عظیم خوش جایی است جهانی در جهانی سبزه بینی پر خیمه و چراغ چون ستاره از هر یکی آواز رود می آید و حریفان در هم نشسته و شراب همی نوشند و عشرت همی کنند و به درگاه امیر آتشی افروخته چند کوهی و کرگان را داغ همی کنند و پادشاه شراب در دست و کمند در دست دیگر شراب میخورد و اسب می بخشد قصیده ای گوی لایق وقت و صفت داغگاه کن تا تو را پیش امیر برم

فرخی آن شب برفت و قصیده ای پرداخت سخت نیکو و بامداد در پیش خواجه عمید اسعد آورد و آن قصیده این است ...

... مردی مقبل است کار او بالا گیرد او را و کرگان را نگاه دارید و چون او بیدار شود مرا بیدار کنید

مثال پادشاه را امتثال کردند دیگر روز بطلوع آفتاب فرخی برخاست و امیر خود برخاسته بود و نماز کرده بار داد و فرخی را بنواخت و آن کرگان را بکسان او سپردند و فرخی را اسب با ساخت خاصه فرمود و دو خیمه و سه استر و پنج سر برده و جامه پوشیدنی و گستردنی

و کار فرخی در خدمت او عالی شد و تجملی تمام ساخت ...

نظامی عروضی
 
۹۰۹

نظامی عروضی » چهارمقاله » مقالت دوم: در ماهیت علم شعر و صلاحیت شاعر » بخش ۷ - حکایت پنج - امیرمعزی

 

... چون عرضه کردم امیر علی بسیاری تحسین کرد

سلطان گفت برو از آخور هر کدام اسب که خواهی بگشای

و در این حالت بر کنار آخور بودیم امیر علی اسبی نامزد کرد بیاوردند و به کسان من دادند ارزیدی سیصد دینار نشابوری

سلطان به مصلی رفت و من در خدمت نماز شام بگزاردیم و به خوان شدیم ...

نظامی عروضی
 
۹۱۰

نظامی عروضی » چهارمقاله » مقالت دوم: در ماهیت علم شعر و صلاحیت شاعر » بخش ۱۰ - حکایت هشت - رشیدی

 

ملک خاقانیان در زمان سلطان خضر بن ابراهیم عظیم طراوتی داشت و شگرف سیاستی و مهابتی که بیش از آن نبود و او پادشاه خردمند و عادل و ملک آرای بود ماوراء النهر و ترکستان او را مسلم بود و از جانب خراسان او را فراغتی تمام و خویشی و دوستی و عهد و وثیقت برقرار و از جمله تجمل ملک او یکی آن بود که چون برنشستی به جز دیگر سلاح هفتصد گرز زرین و سیمین پیش اسب او ببردندی

و شاعردوست عظیم بود استاد رشیدی و امیر عمعق و نجیبی فرغانی و نجار ساغرجی و علی بانیذی و پسر درغوش و پسر اسفراینی و علی سپهری در خدمت او صلتهای گران یافتند و تشریفهای شگرف ستدند و امیر عمعق امیر الشعراء بود و از آن دولت حظی تمام گرفته و تجملی قوی یافته چون غلامان ترک و کنیزکان خوب و اسبان راهوار و ساختهای زر و جامهای فاخر و ناطق و صامت فراوان و در مجلس پادشاه عظیم محترم بود به ضرورت دیگر شعرا را خدمت او همی بایست کردن و از استاد رشیدی همان طمع می داشت که از دیگران و وفا نمی شد

اگر چه رشیدی جوان بود اما عالم بود در آن صناعت ستی زینب ممدوحه او بود و همگی حرم خضر خان در فرمان او بود و به نزدیک پادشاه قربتی تمام داشت رشیدی او را بستودی و تقریر فضل او کردی تا کار رشیدی بالا گرفت و سید الشعرایی یافت و پادشاه را در او اعتقادی پدید آمد و صلتهای گران بخشید ...

نظامی عروضی
 
۹۱۱

نظامی عروضی » چهارمقاله » مقالت سوم: در علم نجوم و غزارت منجم در آن علم » بخش ۴ - حکایت سه - پیشبینی فالگو دربارهٔ ابوریحان

 

... محمود گفت

خواجه بداند که من این دانسته ام و می گویند این مرد را در عالم نظیر نیست مگر بوعلى سینا لکن هر دو حکمش بر خلاف رأی من بود و پادشاهان چون کودک خرد باشند سخن بر وفق رأی ایشان باید گفت تا از ایشان بهره مند باشند آن روز که آن دو حکم بکرد اگر از آن دو حکم او یکی خطا شدی به افتادی او را فردا بفرمای تا او را بیرون آرند و اسب و ساخت زر و جبه ملکی و دستار قصب دهند و هزار دینار و غلامی و کنیزکی

پس همان روز که فالگوی گفته بود بوریحان را بیرون آوردند و این تشریف بدین نسخت به وی رسید و سلطان از او عذر خواست و گفت ...

نظامی عروضی
 
۹۱۲

نظامی عروضی » چهارمقاله » مقالت چهارم: در علم طب و هدایت طبیب » بخش ۵ - حکایت چهار - محمد بن زکریای رازی

 

... من این کتابم و از این کتاب مقصود تو به حاصل است به من حاجتی نیست

چون کتاب به امیر رسید رنجور شد پس هزار دینار بفرستاد و اسب خاص و ساخت و گفت

همه رفقی بکنید اگر سود ندارد دست و پای او ببندید و در کشتی نشانید و بگذرانید

چنان کردند و خواهش به او در نگرفت دست و پای او ببستند و در کشتی نشاندند و بگذرانیدند و آنگه دست و پای او باز کردند و جنیبت با ساخت در پیش کشیدند و او خوش طبع پای در اسب گردانید و روی به بخارا نهاد

سؤال کردند که ...

... روزی پیش امیر در آمد و گفت

فردا معالجتی دیگر خواهم کردن اما در این معالجت فلان اسب و فلان استر خرج می شود

و این دو مرکب معروف بودند در دوندگی چنان که شبی چهل فرسنگ برفتندى

پس دیگر روز امیر را به گرمابه جوی مولیان برد بیرون از سرای و آن اسب و استر را ساخته و تنگ کشیده بر در گرمابه بداشتند و رکابداری غلام خویش را بفرمود و از خدم و حشم هیچ کس را به گرمابه فرو نگذاشت

پس ملک را در گرمابه میانگین بنشاند و آب فاتر بر او همی ریخت و شربتی که کرده بود چاشنی کرد و بدو داد تا بخورد و چندانی بداشت که اخلاط را در مفاصل نضجی پدید آمد ...

... امیر به غایت در خشم شد و از جای خویش در آمد تا به سر زانو محمد زکریا کاردی بر کشید و تشدید زیادت کرد امیر یکی از خشم و یکی از بیم تمام برخاست و محمد زکریا چون امیر را بر پای دید برگشت و از گرمابه بیرون آمد

او و غلام هر دو پای به اسب و استر گردانیدند و روی به آموی نهادند

نماز دیگر از آب بگذشت و تا مرو هیچ جای نایستاد چون به مرو فرود آمد نامه ای نوشت به خدمت امیر که ...

... گفتند

از گرمابه بیرون آمد و پای در اسب گردانید و غلامش پای در استر و برفت

امیر دانست که مقصود چه بوده است پس به پای خویش از گرمابه بیرون آمد خبر در شهر افتاد و امیر بار داد و خدم و حشم و رعیت جمله شادیها کردند و صدقه ها دادند و قربانها کردند و جشنها پیوستند و طبیب را هر چند بجستند نیافتند

هفتم روز غلام محمد زکریا در رسید بر آن استر نشسته و اسب را جنیبت کرده و نامه عرض کرد امیر نامه بر خواند و عجب داشت و او را معذور خواند و تشریف فرمود از اسب و ساخت و جبه و دستار و سلاح و غلام و کنیزک و بفرمود تا به ری از املاک مأمون هر سال دو هزار دینار زر و دویست خروار غله به نام وی برانند و این تشریف و ادرارنامه به دست معروفی به مرو فرستاد و امیر صحت کلی یافت و محمد زکریا با مقصود به خانه رسید

نظامی عروضی
 
۹۱۳

نظامی عروضی » چهارمقاله » مقالت چهارم: در علم طب و هدایت طبیب » بخش ۷ - حکایت شش - معالجهٔ حمال

 

... پس غلام را گفت که

آن دستار که در گردن او تافته ای بگیر و بر اسب من نشین و او را با خود کشان همی دوان

غلام همچنان کرد و او را در آن صحرا بسیار بدوانید چنان که خون از بینی او بگشاد و گفت ...

نظامی عروضی
 
۹۱۴

ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴

 

... کف کریم تو جنسی است ابر طوفان را

عجب ز اسب تو دارم که چون تواند داشت

ز چارپای معلق چهار سندان را ...

ادیب صابر
 
۹۱۵

ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵

 

... عطای دست تو در علت نیاز طبیب

صهیل اسب تو آواز فتح را تقریر

صریر کلک تو ارزاق خلق را تسبیب ...

ادیب صابر
 
۹۱۶

ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۴

 

... کرانه جود چه لایق بود مدیح و ثنا

کرا نه اسب چه باید رکابی و اسراج

همیشه تا که نباشد زمانه بی افلاک ...

ادیب صابر
 
۹۱۷

ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۸

 

... دلدل به هدیه زی تو فرستاد و ذوالفقار

وان اسب کز خلیفه عالم بدو رسید

با نقش او خجل شده نقاش قندهار ...

... کرده در او هزینه و برده بر او به کار

گویی که بر سبیل تبرک به اسب تو

حور از بهشت هدیه فرستاد گوشوار ...

... آن طوق دلفریب چو برقی است تابناک

وان اسب گام زن چو براقی است راهوار

در گردن براق فکند از پی تو برق ...

... ای آنکه بر براق ندیدی ز برق طوق

دیده به اسب و طوق خداوند برگمار

وان تیغ کار کرده که زاری کنند از او ...

ادیب صابر
 
۹۱۸

ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۳

 

... خصمت از رستم زر باز نداند به نبرد

گر بود اسب تو چون باره بور و ابرش

تا همی فایده روز نیابد خفاش ...

ادیب صابر
 
۹۱۹

ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۹

 

... تیغ انصاف تو را عالم نه بس باشد نیام

اسب اقبال تو را عالم نه بس باشد سباق

آفتاب اهل بیتی چون عطارد ز آفتاب ...

ادیب صابر
 
۹۲۰

ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۰

 

... خدایگان جهان شاه خسروان سنجر

که ساخته است زشمشیر و اسب برق و براق

ملوک خاضع نامش ز روم تا قنوج ...

... همی زنند سپاهش ملوک را مخراق

اگر لطافت تو پاسبان روح شود

ز هیچ تن نبود هیچ روح را ازهاق ...

ادیب صابر
 
 
۱
۴۴
۴۵
۴۶
۴۷
۴۸
۱۱۷