گنجور

 
نظامی عروضی

آورده‌اند که در این شش ماه کس حدیث بوریحان پیش محمود نیارست کرد.

و از غلامان او یک غلام نامزد بود که او را خدمت همی کرد و به حاجت او بیرون همی‌شد و در می‌آمد.

روزی این غلام به سر مرغزار غزنین می‌‌گذشت. فالگویی او را بخواند و گفت:

«در طالع تو چند سخن گفتنی همی‌بینم. هدیه‌ای بده تا تو را بگویم.»

غلام درمی دو بدو داد. فالگوی گفت:

«عزیزی از آن تو در رنجی است. از امروز تا سه روز دیگر از آن رنج خلاص یابد و خلعت و تشریف پوشد و باز عزیز و مکرم گردد.»

غلامک همی رفت تا به قلعه و بر سبیل بشارت آن حادثه با خواجه بگفت.

بوریحان را خنده آمد و گفت:

«ای ابله! ندانی که به چنان جایها نباید استاد؟! دو درم به باد دادی!»

گویند خواجهٔ بزرگ احمد حسن میمندی در این شش ماه فرصت همی‌طلبید تا حدیث بوریحان بگوید. آخر در شکارگاه سلطان را خوش طبع یافت. سخن را گردان گردان همی‌آورد تا به علم نجوم. آنگاه گفت:

«بیچاره بوریحان که چنان دو حکم بدان نیکویی بکرد و بدل خلعت و تشریف بند و زندان یافت!»

محمود گفت:

«خواجه بداند که من این دانسته‌ام و می‌گویند این مرد را در عالم نظیر نیست مگر بوعلى سینا. لکن هر دو حکمش بر خلاف رأی من بود و پادشاهان چون کودک خرد باشند. سخن بر وفق رأی ایشان باید گفت تا از ایشان بهره‌مند باشند. آن روز که آن دو حکم بکرد اگر از آن دو حکم او یکی خطا شدی به افتادی او را. فردا بفرمای تا او را بیرون آرند و اسب و ساخت زر و جبهٔ ملکی و دستار قصب دهند و هزار دینار و غلامی و کنیزکی.»

پس همان روز که فالگوی گفته بود بوریحان را بیرون آوردند و این تشریف بدین نسخت به وی رسید و سلطان از او عذر خواست و گفت:

«یا بوریحان! اگر خواهی که از من برخوردار باشی سخن بر مراد من گوی نه بر سلطنت علم خویش.»

بوریحان از آن پس سیرت بگردانید و این یکی از شرایط خدمت پادشاه است: در حق و باطل با او باید بودن و بر وفق کار او را تقریر باید کرد.

اما چون بوریحان به خانه رفت و افاضل به تهنیت او آمدند حدیث فالگوی با ایشان بگفت. عجب داشتند. کس فرستادند و فالگوی را بخواندند. سخت لایعلم بود. هیچ چیز نمی‌دانست. بوریحان گفت:

«طالع مولود داری؟»

گفت:

«دارم.»

طالع مولود بیاورد و بوریحان بنگریست. سهم الغیب بر حاق درجهٔ طالعش افتاده بود تا هر چه می‌گفت اگر چه بر عمیا همی‌گفت به صواب نزدیک بود.