در سنهٔ عشر و خمسمایة پادشاه اسلام سنجر بن ملکشاه اطال الله بقائه و ادام الی المعالی ارتقائه به حد طوس به دشت تروق بهار داد و دو ماه آنجا مقام کرد.
و من از هری بر سبیل انتجاع بدان حضرت پیوستم و نداشتم از برگ و تجمل هیچ.
قصیدهای بگفتم و به نزدیک امیر الشعراء معزی رفتم و افتتاح از او کردم و شعر من بدید و از چند نوع مرا برسخت به مراد او آمدم بزرگیها فرمود و مهتریها واجب داشت.
روزی پیش او از روزگار استزادتی همی نمودم و گله همی کردم.
مرا دل داد و گفت: تو در این علم رنج بردهای و تمام حاصل کردهای آن را هر آینه اثری باشد و حال من هم چنین بود و هرگز هیچ شعری نیک ضایع نمانده است و تو در این صناعت حظی داری و سخت هموار و عذب است و روی در ترقی دارد. باش تا ببینی که از این علم نیکوئیها بینی و اگر روزگار در ابتدا مضایقتی نماید در ثانی الحال کار بمراد تو گردد.
و پدر من امیر الشعراء برهانی رحمه الله در اول دولت ملکشاه به شهر قزوین از عالم فنا به عالم بقا تحویل کرد و در آن قطعه که سخت معروف است مرا به سلطان ملکشاه سپرد در این بیت:
من رفتم و فرزند من آمد خلف صدق
او را به خدا و به خداوند سپردم
پس جامگی و اجراء پدر به من تحویل افتاد و شاعر ملکشاه شدم.
و سالی در خدمت پادشاه روزگار گذاشتم که جز وقتی از دور او را نتوانستم دیدن و از اجرا و جامگی یک من و یک دینار نیافتم و خرج من زیادت شد و وام به گردن من درآمد و کار در سر من پیچید. و خواجهٔ بزرگ نظام الملک رحمه الله در حق شعر اعتقادی نداشتی از آن که در معرفت او دست نداشت و از ائمه و متصوفه به هیچ کس نمی پرداخت.
روزی که فردای آن رمضان خواست بود من از جملهٔ خرج رمضانی و عیدی دانگی نداشتم.
در آن دلتنگی به نزدیک علاء الدولة امیر علی فرامرز رفتم که پادشاه زاده بود و شعر دوست و ندیم خاص سلطان بود و داماد او. حرمت تمام داشت و گستاخ بود و در آن دولت منصب بزرگ داشت و مرا تربیت کردی.
گفتم: زندگانی خداوند دراز باد. نه هر کاری که پدر بتواند کرد پسر بتواند کرد یا آنچه پدر را بیاید پسر را بیاید. پدر من مردی جلد و سهم بود و در این صناعت مرزوق و خداوند جهان سلطان شهید الب ارسلان را در حق او اعتقادی بودی. آنچه از او آمد از من همی نیاید. مرا حیائی مناع است و نازک طبعی با آن یار است. یک سال خدمت کردم و هزار دینار وام برآوردم و دانگی نیافتم. دستوری خواه بنده را تا به نشابور بازگردد و وام بگزارد و با آن باقی که بماند همیسازد و دولت قاهره را دعائی همی گوید.
امیر علی گفت: راست گفتی. همه تقصیر کردهایم بعد از این نکنیم. سلطان نماز شام به ماه دیدن بیرون آید باید که آنجا حاضر باشی تا روزگار چه دست دهد.
حالی صد دینارم فرمود تا برگ رمضان سازم و بر فور مهری بیاوردند صد دینار نشابوری و پیش من نهادند. عظیم شادمانه بازگشتم و برگ رمضان بفرمودم و نماز دیگر به در سراپردهٔ سلطان شدم.
قضا را علاء الدوله همان ساعت در رسید. خدمت کردم.
گفت: سره کردی و به وقت آمدی پس فرود آمد و پیش سلطان شد.
آفتاب زرد سلطان از سرا پرده به در آمد. کمان گروههای در دست علاءالدوله بر راست. من بدویدم و خدمت کردم امیر علی نیکوئیها پیوست و به ماه دیدن مشغول شدند و اول کسی که ماه دید سلطان بود عظیم شادمانه شد.
علاءالدوله مرا گفت: پسر برهانی در این ماه نو چیزی بگوی!
من برفور این دو بیتی بگفتم:
ای ماه چو ابروان یاری گوئی
یا نی چو کمان شهریاری گوئی
نعلی زده از زر عیاری گوئی
در گوش سپهر گوشواری گوئی
چون عرضه کردم امیر علی بسیاری تحسین کرد.
سلطان گفت: برو از آخور هر کدام اسب که خواهی بگشای.
و در این حالت بر کنار آخور بودیم. امیر علی اسبی نامزد کرد بیاوردند و به کسان من دادند. ارزیدی سیصد دینار نشابوری.
سلطان به مصلی رفت و من در خدمت نماز شام بگزاردیم و به خوان شدیم.
بر خوان امیر علی گفت: پسر برهانی درین تشریفی که خدواند جهان فرمود هیچ نگفتی حالی دو بیتی بگوی!
من بر پای جستم و خدمت کردم و چنانکه آمد حالی این دو بیتی بگفتم:
چون آتش خاطر مرا شاه بدید
از خاک مرا بر زبر ماه کشید
چون آب یکی ترانه از من بشنید
چون باد یکی مرکب خاصم بخشید
چون این دو بیتی ادا کردم علاءالدوله احسنتها کرد و به سبب احسنت او سلطان مرا هزار دینار فرمود.
علاءالدوله گفت: جامگی و اجراش نرسیده است فردا بر دامن خواجه خواهم نشست تا جامگیش از خزانه بفرماید و اجراش بر سپاهان نویسد.
گفت: مگر تو کنی که دیگران را این حسبت نیست و او را به لقب من بازخوانید.
و لقب سلطان معز الدنیا و الدین بود.
امیرعلی مرا خواجه معزی خواند سلطان گفت امیر معزی،
آن بزرگ بزرگ زاده چنان ساخت که دیگر روز نماز پیشین هزار دینار بخشیده و هزار و دویست دینار جامگی و برات نیز هزار من غله به من رسیده بود و چون ماه رمضان بیرون شد مرا به مجلس خواند و با سلطان ندیم کرد و اقبال من روی در ترقی نهاد و بعد از آن پیوسته تیمار من همی داشت و امروز هر چه دارم از عنایت آن پادشاه زاده دارم ایزد تبارک و تعالی خاک او را به انوار رحمت خوش گرداناد بمنه و فضله.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در سال ۵۱۵ هجری، پادشاه سنجر بن ملکشاه به دشت طوس سفر کرد و به مدت دو ماه آنجا ماند. نویسنده که از هری به آنجا رفته بود، شاعری خود را به نمایش گذاشت و مورد تایید امیر شعراء معزی قرار گرفت. او از روزگار سختی شکایت کرد و معزی به او امید داد که با تلاش در شعر، به موفقیت خواهد رسید. نویسنده به یاد پدرش، امیر شعراء برهانی، که در زمان ملکشاه فوت کرده بود، به ادامه کار خود پرداخت. او با وجود مشکلات مالی، تلاش زیادی در این حرفه کرد و در نهایت مورد توجه علی امیر دوله، پسر پادشاه، قرار گرفت.
زمانی که امیر علی از او خواست شعر بگوید، او دو بیتی سرود که توجه سلطان را جلب کرد و از او پاداشی دریافت کرد. نویسنده به تدریج در دربار رشد کرد و از کمکهای امیر علی بهرهمند شد تا اینکه در نهایت به مقام شاعر دربار رسید و زندگیاش بهبود یافت. او در نهایت، موفقیت و خوشبختی خود را مدیون تلاش و نشانههای لطفی از سوی پادشاه و امیر علی دانست.
هوش مصنوعی: در سال ۵۱۵ هجری قمری، پادشاه اسلام، سنجر بن ملکشاه، به منطقه طوس رفت و در دشت تروق مدتی به مدت دو ماه اقامت کرد.
هوش مصنوعی: من از هری به آن حضرت ملحق شدم و هیچگونه زینت و تزیینی نداشتم.
هوش مصنوعی: شعر بلندی نوشتم و به نزد امیر الشعرا معزی رفتم و از او خواستم که نظراتش را درباره شعر من بگوید. او شعر مرا خواند و از چند نظر به خواستههایش رسیدم. او سخنان خوبی گفت و بر بزرگی و مقام من تأکید کرد.
هوش مصنوعی: روزگاری پیش او نشسته بودم و از مشکلات و سختیهای زندگی ناله و شکایت میکردم.
هوش مصنوعی: او دلش را به من داد و گفت: تو در این علم زحمت کشیدهای و تمام دستاوردهایت را به ثمر رساندهای. بدون شک، تأثیری خواهد داشت و حال من هم به همین شکل است. هیچ شعری هرگز به نیکی از بین نرفته و تو در این زمینه سهمی داری که بسیار شیرین و آسان است و راه ترقی پیش رویت دارد. صبر کن تا ببینی که از این علم چقدر خوبیها به دست میآوری. اگر در ابتدا روزگار با تو روی خوشی نداشته باشد، در آینده وضعیت به سامان خواهد رسید.
هوش مصنوعی: پدر من، امیرالشعراء برهانی رحمه الله، در آغاز حکومت ملکشاه به قزوین رفت و از دنیا رفت. او در یک شعر معروف، مرا به سلطان ملکشاه معرفی کرد.
هوش مصنوعی: من از این دنیا رفتم و فرزندم به دنیا آمد. او را به خداوند سپردم و به صداقت او ایمان دارم.
هوش مصنوعی: پس مدیریت و اداره امور پدر به من واگذار شد و به عنوان شاعر در دربار ملکشاه شناخته شدم.
هوش مصنوعی: مدتی را در خدمت پادشاه گذراندم و تنها توانستم از دور او را ببینم. نتوانستم حتی یک من و یک دینار به دست آورم و مخارج من بیشتر شد. در نهایت، بدهی بر گردن من افتاد و اوضاع برایم پیچیده شد. همچنین، خواجه بزرگ نظام الملک به شعر هیچ اعتقادی نداشت، چرا که درستی شناختی از آن نداشته و به ائمه و تصوف نیز اعتنایی نمیکرد.
هوش مصنوعی: در روزی که روز بعدش ماه رمضان شروع میشد، من از جمله افرادی بودم که هیچ هزینهای برای رمضان یا عیدی نداشتم.
هوش مصنوعی: در آن دوران که دلتنگ بودم، به نزد علاءالدوله، امیر علی فرامرز، که پادشاه زاده و شاعر بود، رفتم. او دوست و همراه نزدیک سلطان و داماد او نیز بود. او احترام زیادی داشت و در عین حال بیپروا بود و در آن زمان منصب مهمی را داشت و مرا تربیت کرد.
هوش مصنوعی: گفتم: خدایا زندگانی تو پایدار باد. نه هر کار که پدر انجام دهد، فرزند هم میتواند انجام دهد و نه هر چیزی که برای پدر میسر است، برای فرزند هم میسر خواهد بود. پدرم مردی باهوش و با استعداد بود و در این حرفه مورد لطف خداوند و سلطان شهید الب ارسلان قرار داشت. هر چیزی که از پدرم برآمد، از من برنمیآید. من دارای حیا و حساسیت هستم و با چنین وضعیتی نمیتوانم مانند او عمل کنم. یک سال خدمت کردم و هزار دینار قرض گرفتم اما نتوانستم سهمی از آن به دست آورم. لطفاً دستوری بدهید که بنده به نشابور برگردم تا قرضهایم را پرداخت کنم و با باقیماندهام زندگی کنم و همواره دعاهایی برای دولت قاهره انجام دهم.
هوش مصنوعی: امیر علی گفت: درست میگویی. ما همه اشتباه کردهایم و باید از این به بعد این کار را نکنیم. سلطان نماز شام را در حال دیدن ماه بیرون میآید و باید در آنجا حاضر باشی تا ببینی چه پیش میآید.
هوش مصنوعی: حالی صد دینار به من داد تا برگ رمضان را تهیه کنم و بلافاصله صد دینار نشابوری نزد من آوردند و گذاشتند. با کمال شادی به خانه بازگشتم و برگ رمضان را آماده کردم و دوباره به در محل سکونت سلطان رفتم تا نماز بخوانم.
هوش مصنوعی: علاءالدوله در همان لحظه وارد شد و من به او سرویس دادم.
هوش مصنوعی: او گفت: تو به موقع و به درستی عمل کردی، سپس فرود آمد و به حضور سلطان رفت.
هوش مصنوعی: آفتاب زرد مانند سلطان از پس پرده بیرون آمد. علاءالدوله کمانی در دست داشت و من به سرعت به او نزدیک شدم و خدمت کردم. امیر علی نیکوئیها نیز به ما پیوست و همه به تماشای ماه مشغول شدند. اولین کسی که ماه را دید، سلطان بود و او بسیار شادمان شد.
هوش مصنوعی: علاءالدوله به من گفت: پسر برهانی در این ماه نو چیزی بگو!
هوش مصنوعی: من به سرعت این دو بیت را گفتم:
هوش مصنوعی: ای ماه، آیا میتوانی به زیبایی ابروهای یارت مانند کمان شهریار بگویی یا نه؟
هوش مصنوعی: گویی نعل طلایی بر پا کردهای که همچون گوشوارهای به گوش آسمان آویخته شده است.
هوش مصنوعی: زمانی که من کارم را ارائه دادم، امیر علی بسیار از آن تعریف و تمجید کرد.
هوش مصنوعی: سلطان گفت: برو و از آخور هر اسبی که میخواهی انتخاب کن و آزادش کن.
هوش مصنوعی: در این شرایط ما در کنار آخور قرار داشتیم. اسب نامزدی به نام امیر علی برای ما آوردند و آن را به خانوادهام دادند. ارزش آن اسب سیصد دینار نشابوری بود.
هوش مصنوعی: سلطان به محل نماز رفت و من در خدمت او نماز شام را برگزار کردم و سپس به سر سفره رفتیم.
هوش مصنوعی: امیر علی به خوان گفت: پسر برهانی، در این تقدیری که خداوند برای جهان قرار داده، هیچ نگفتی. حالا دو بیت شعر بگو!
هوش مصنوعی: من برخاستم و خدمت کردم و به گونهای که آمد، این دو بیت را بیان کردم:
هوش مصنوعی: وقتی شاه آتش اشتیاق و دلمشغولی من را دید، مرا از خاک و زمین بر روی ماه و ستارهها بالا برد.
هوش مصنوعی: وقتی آب یکی از ترانههای من را شنید، مانند باد برای من اسبی خاص هدیه کرد.
هوش مصنوعی: بعد از اینکه این دو بیتی را خواندم، علاءالدوله از من تعریف کرد و به خاطر تعریف او، سلطان هزار دینار به من عطا کرد.
هوش مصنوعی: علاءالدوله گفت: هنوز زمان جامگی و اجرا نرسیده است. فردا بر دامن خواجه مینشینم تا جامگی را از خزانه به دست آورده و اجرای آن را بر سپاهان بنویسد.
هوش مصنوعی: گفت: آیا تو میتوانی کاری را انجام دهی که دیگران نمیتوانند و او را با نام من بخوانی؟
هوش مصنوعی: و او به عنوان سلطان معز الدنیا و الدین شناخته میشد.
هوش مصنوعی: امیرعلی به من لقب خواجه معزی داد و سلطان هم به او گفت امیر معزی.
هوش مصنوعی: آن بزرگ زاده به گونهای عمل کرد که در روزهای قبل از نماز، هزار دینار به من بخشید و همچنین هزار و دویست دینار دیگر و هزار من غله نیز به من رسید. پس از پایان ماه رمضان، مرا به محفل دعوت کرد و با سلطان همنشین شدم. از آن زمان، روز به روز خوشبختیام افزایش یافت و او همیشه به من توجه داشت. اکنون هرچه دارم از لطف آن پادشاه زاده است و امیدوارم خداوند رحمت خود را بر خاک او نازل کند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.