گنجور

 
۹۰۴۱

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۲۵ - به دوستی نوشته شد

 

روز دل خوش که به کوی تو خبر داشت ز کار

کاو بجا ماند و من از بی خبری بستم بار

چه باری و چه کاری چه روزی و چه روزگاری روزی که مگوی و روزگاری که مپرس روز خوش آن بود که به فر دیدار مهر فروغت خورشید در گریبان داشت و روزگار فرخ آنکه بدان رخسار دل آرا بامداد رامش زیر دامان اینک با رنج جدایی و شکنج تنهایی چون نخجیر خدنگ خورده بهر کامم چشم دلنگرانی از پی و تن و جان را روی و رای در طوس و پای و پوی در ری ره از پیش و دل از پس کاری سخت دشوار است و شماری همه درد و تیمار

دریغ آن انجمن های رامش خیز که به دیدار یاران بهشتی آراسته بود و بگفت و گذار رنگین بهاری از آسیب خزان پیراسته بی سپاس لب و زبان گفت و شنیدی می رفت و بی پاس چشم و نگاه تماشا و دیدی گوش ها از گفت شیوا گوهر رخشا به آستین و دامن کشیدی و کام ها از غنچه گویا شکر به خروار و خرمن بردی راز مهر و پیوند بی پرده می رفت و ساز سازش و سوگند بی زخمه می خواست تن از خوان یکرنگی رنگین خورش داشت و جان از نای و نوش هم سنگی سنگین پرورش یکتایی رخت آشنا و بیگانه بر درهمی افکند و بی پروایی بار دانشمند و دیوانه بر خر همی بست جز من و دوست نبودیم و خدا با ما بود چرخ ستم پیشه و اختر رشک اندیشه به یک جنبش مژگان بر باد داد و از این تازه کیش که پیش آمد آیین آمیزش را بر ساز جدایی بنیاد نهاد

در این تیمار تنهایی و اندوه ناشکیبایی اگر فر دیدار سر کار خداوندی سیف الدوله دست نمیداد به رامش گفت و گزارش دل خسته جان و پریشان باز نمی جست هر آینه هوش را نام به رسوایی رفته بود و خرد را ننگ به شیدایی همه بر جای کلم خار در گریبان می رست و به جای لاله و خیری خس و خنجک از آستین و دامان می زاد هر که با تو نشست از همه بر خاست و آنکه بر تو فزود از همه در کاست گرفتار تو آزادی نجوید و ویران تو آبادی نخواهد مصرع نخجیر نامد در به چشم این گرگ یوسف دیده را

باری اکنون که کام و ناکام کمند آمیزش گسستن گرفت و پیمان و پیوند انبازی شکستن انگیخت در شتاب بستان و درنگ شبستان و دیدار یاران و تماشای بهاران و مانند آن ما را فراموش نفرمایند و تا شمار کار بر دوری است دوران نزدیک را همواره از آورده کلک شیوا نگارش فروغ افزای دیده و آرایش گوش سازند بهله فرمایشی با پاره چیزهای دیگر که در خورد گزارش نیست و آرنده را در رسانیدن نیازی به سفارش نیاز افتاد کارگزاران را از در خشنودی من نه سود خویش فرمان پذیرش خواهد رفت

یغمای جندقی
 
۹۰۴۲

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۲۶ - به یکی از دوستان نگاشته

 

امیدگاها سرکار صمدآقا از گریز بی هنگام شماری دیگر برداشت و هنجاری دیگر گرفت اسب سواری را که دست اویز گریز بود در کمند خویش آورد و میرزا فتح الله را از در دیده بانی پاس اندیش فرگاه و درگاه فرمود راه بازگشت من از شش در بسته ماند و پای پویه سپار را در ناخن نی شکسته و بر زانو پی گسسته ناگزیرم امروز و فردا دست پیوستگی از دهن سرکار بریده خواهد بود و مرغ امید که دمی دو دور از آشیان بروکنارت نیارامیدی از بام آمیزش پریده از بند دوستان به تیتال رهایی جستن و به کج پلاسی جستن از چون منی سرد و ناهنجار است و خام و نا استوار ناچار از سرکار دوست پوزش خواهم و شکست این پیمان را که نه بر دست من خاست تا بخواهی روسیاه نزدیک شام که خورشید روی در زردی و روز دم در سردی نهاد با آقا محمد صادق کاربند بازگشت و پهنه سپار دره و دشت شوید تا کجا دامن دیدار به چنگ افتد و گونه کاهی به گمارش تاب آمیزش بیجاده رنگ آید فزون نگاری را جز دلتنگی چه روید و جز خار اندوه کدام گل شکفد

یغمای جندقی
 
۹۰۴۳

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۲۸ - به سرکار اجل امجد والا نگاشته

 

جان و تنم برخی تن و جانت باد بارنامه سرکار والا که آورده روان پروران و پرورده سخن گستران با گفت گهر سفتش زیر و بالا بود دامان و کنارم شرم دریا دریا گوهر ارزنده و رشک گردون گردون اختر تابنده ساخت سر بختیاری بر چرخ برین چهر سپاس داری بر خاک زمین سودم نوید نواخت و ریزش که بارها در ری داده شد و در شهر و شمیران پیدا و پنهان پیمان نهاده نو فرموده اند و جان نیازمند را به چشمداشتی تازه گرو کرده روی امید از شکفتگی خرمی بخشای بوستان افتاد بستگان را پیام انجام کام و دوستان را نوید پرداخت وام فرستادم ولی به فرمان آزمون پیدا و روشن همی بینم که از این پخته جز خامی و از این کام جز ناکامی نخواهم دید هرگز از آسمان سازش و از روزگار نوازش ندیدم که این دویمین بار باشد رادروان سرکاری کاش از این اندیشه دشوار انجام آسوده و آزاد می زیست و این مستمند را که در شصت سال از هیچ در گشایش و بخشایش نبوده به سگالش و پندار هم آباد نمی خواست شعر

دیگران را در کمند آور که ما خود بنده ایم

رشته بر پا نیست حاجت مرغ دست آموز را

نوشته های پارسی نگار را بنده زاده دستان در کار نگارش است و هر بامدادش در انجام نگارندگی و چابکدستی از من سفارش بخواست بار خدا تا آغاز نوروز بی امید پاداش نیاز بزم پیروز خواهم داشت

سرکار شاهزاده آزاده سیف الدوله فرخ سیر را از درود دلخواه سرکاری آگاه ساختم پایه مهر و مایه پیوند و داستان سیب ترشی از راز نیاز نامه سرکارش چشم سپار و گوش گذار خداوندی خواهد گشت سه ماه افزون همی رفت تا انباز بالین و بسترم و فرسوده رنج و تیماری جان شکر شعر

بس که شبها آتشم از تاب دل در بستر است

کس نداند کاین منم یا توده خاکستر است

خامی های نگارش و سردی های گزارش را اگر پرده داری و آمرزگاری فرمایند شاید با آنکه در خورد آن پایه گردون سایه کاری از من بنده ساخته نیست و باری پرداخته همچنان خواستارم و امیدوار که همواره از پیشگاه آسمان فرگاهم به آرایش بارنامه های خدیوانه و فرمایش کارهای در خور فر فزایش بخشند شعر

برآرد روزگارت از سه لب کام ...

یغمای جندقی
 
۹۰۴۴

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۳۰ - به یکی از فرزندان خویش نگاشته

 

گرامی فرزندا نامه همراهی سرباز رسید مژده تندرستی شکسته روان را به رامش انباز آورد در باب جعفر مهرجانی و کان جستن داستانی گزاف است و گفتار آن نسنجیده سراسر سرودی همه لاف هنگامیکه با سرکار حاجی سید میرزا در کلاته دهنو کار میکریدم و هرکس را بار میدادیم شبی او را خواستم و به زبان های چرب و نرم و گفتارهای شیرین و گرم که مار از سوراخ کشیدی و مرغ از شاخ سخن ها راندم و افسون ها خواندم مگر راهی به دست افتد و ماهی امید به شست آید پاسخی که باز گفتن توان از لب یاوه سرودش در گوش نرفت و چیزی که در ترازوی پذیرش سنگی داشته باشد از گزارش بی هست و بودش پسند دانش و هوش نیفتاد سرانجام جستجو گفتگو این شد که چندی پیش از این از بیم بلوچ بی راهه پی سپار سامان یزد بودم نزدیک پسین روزی از دورم چند کوه کوچک و پشته بزرگ فراز آمد درخشنده خاکی زرد رنگ بر دامان ماهوری بلند دیدم به گمان اینکه کانی باشد و این خاک از آن سنگ نشانی مشتی بر گرفتم و در یزد نزد مردی زرگر بردم که این را در گداز آزمون کن و بر رازم آنم از در راستی و درستی رهنمون شو مرد زرگر بستد و برفت و هر هنگام جویا شدم افسانه ای دیگر ساخت و بهانه دیگر جست سرانجام دل از امروز و فردای او به تنگ آمد و مینای امید و شکیبم به سنگ بی آگاهی که آن خاک چه بود و زرگر بی باک چه کرد سرخویش گرفتم و راه بیابانک پیش پس از روزگاری دیر بازم پیام فرستاد که خاکی نیک گوهر است همانا کان زر باشد پستش منه و از دستش مده که این اندک نمونه بسیار است و این مشت نمونه خروار پس بدین مژده که مرده زنده کند و خواجه بنده نان در انبان نهادم و سر در بیابان شعر

بی سر وپا می رویم تا به کجا سر نهیم

بارگی شاه شد گردن ما در کمند

سنگی نماند که از آبله خون خیز کامم بر اورنگی نخاست و خاری نبود که از پی سپاری های من گلزاری نشد با این پایه تکاپو و جوشش و دوندگی و کوشش از آن گنج خاک پرورد جز رنج روان سودی و از آن افروخته آذر که دیده فروز درویش و توانگر است جز دودی به چنگ و چشم نیفتاد گل پویایی خار آورد و گنج جویایی مار شکسته دل و گسسته امید بر سر گشتم و چون دل بستگی بود روزی دو چاره خستگی و درمان شکستگی کرده برگشتم ماهی کمابیشم بار زندگی در کار دوندگی رفت در فراز و نشیب آن کوهساران نخجیر وار و مرغ آسای شیوه جستن و پرندگی بود همچنان بار نامه آرزو و در بنگه سیمرغ و شاخ آهو ماند و همچنین در راه جویایی وپهنه پویایی رگ ها گسستم و استخوان ها شکستم همه آب به هاون سودن آمد و مهتاب به گز پیمودن شعر

مرا خود دل دردمند است ریش

تو نیزم مزن بر سر ریش نیش

این بگفت و آهی سرد از سر درد بر آورد و اشک بیجاده رنگ بر گونه کهربا گون فرو ریخت و دست برنامه آسمانی زد که این گفت را پاک از آلایش کاستی دان و بنیادش از سر تا بن همه بر راستی گفتمش بدرود یزدت با آنکه پرورده آن خاکی از چه خاست و بدین شوره بومت که دیو از ریو مردم بی باکش در غریو است مهر درنگ از چه رست گفت این داستان در آن کشور افسانه مرد و زن است و انجمن آرای هر کوی و برزن همه ترسم از پی این راز نگفته و کان نهفته گریبانم گیرند و هر پوزش که بر گمرهی و بی آگهی کاربندم در نپذیرند سرانجام کار بکند و کوب انجامد و شمار به بند و چوب مرغ سارم اگر به سیخ کشند و دزد آسا به چار میخ ساز سامان آن مرز نیارم و بسیج بهشت آیین کشورش را گام از گام برندارم چون چنینش دیدم و گفتارش بر این هنجار شنیدم دست از او باز داشته هست و بودش باد انگاشتم و گفت دلسوزش لاغ پنداشتم همه گفتار و کردارش پیچ در پیچ و هیچ در هیچ گاهی راست نگوید و گامی درست نپوید آن نیست که یاوه در آیی ها و گزاف سرایی های او بر آن گرامی فرزند آشکار نباشد چون شد که این هیچ پایه سخن از وی استوار گرفتن و نسنجیده به سرکارخان که در پی کان از جان نیندیشد باز گفتی خام کاری تا چند پخته خواری تا کی مصرع یا سخن دانسته گوای مرد دانا یا خموش

کاری بد فرجام است و شماری زشت سرانجام زنهار بهر زبان و روش که دانی و توانی سرکار خان را پیوند مهر از این اندیشه در گسل و خود را از این دریای کشتی شکن به بادبانی دانش بر کران کش که از این کون خر کان زر خواستن در خواه سیم از سنگ سیاه است و خواهش مهره از مارچوبه گیاه مبادت برآنچه گفتم هنجار کوتاهی افتد که بی سخن کوب تباهی خواهی خورد و تا رستاخیز آلوده روسیاهی خواهی ماند زندگی پاینده و پایندگی فزاینده باد

یغمای جندقی
 
۹۰۴۵

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۳۱ - به یکی از دوستان نگاشته

 

شنیدم جهان دانش و مردمی حاجی ابوالقاسم فر خجسته دیدار ارزانی داشته اند و گردن و دوش من بنده و سرکار را از فرخ رسید خود که دل های خسته را نوید است و درهای بسته را کلید سپاسی سهلان سنگ گذاشته اند بامدادان دریافت همایون دیدارش را گام گذار و پویه شمار بودم از آن پیش که رخش به درگاه و رخت به فرگاه رسدفرستاده بندگان خان فراز آمد و نوشته ای که بی هیچ درنگم خواسته بود باز سپرد پهنه پوزش تنگ دیدم و باره سرکشی لنگ بی سخن پذیرش فرمان را راه اندیش آن فرخ انجمن گشتم و تماشا سگال آن خرم چمن شعر

فرشته ای است بر این بام لاجورد اندود ...

یغمای جندقی
 
۹۰۴۶

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۳۳ - به یکی از دوستان نوشته

 

خاکساران نوازا امروزم آغاز بام تا اکنون که نزدیک شام است به کوی اندر بوی خجسته دیدار سرکار سرکار حاجی میخ دامن بود و کمند گردن پیش از آنکه شماله خاور بزم افروز شبستان باختر آید و روز امید این برگشته اختر از شب تاری تیره تر گردد سرکارخان به دستور دیگر روزهام به فرگاه بلند درگاه خویش خواند نافرمانی را پوزش اندیش و بهانه جوی شدممگر فر پیوستگی خیزد و از بند نای فرسای دلنگرانی و چشمداشت رستگی زاید روز بی گاه افتاد و باز از سرکارخان پیک و پیام رسید زبان پوزش بسته ماند و پیوند امید از نوید دیدار یاران گسسته ناکام ایشان را پذیرش فرمای کردم و رنج دوری شما را به دیدار وی درمان پاک یزدان را سوگند که بندگان حاجی را از جان و دل بنده ام و گوهر نیک اخترش که آورده مهر و پرورده مردمی است از در یکتایی پرستنده

بهر زبان که دانید توانید فزایش بندگی و دلبستگی های مرا به روی و خوی ایشان که از بخت گشایش و از بار خدا بخشایش است بر سرایند و باز نمایند و هر گونه کاری که سرانگشت نیروی من بنده اش گره گشایی آرد در خواه فرمایش کنند چه بسیار از این آغاز بدرود شرمنده ام و سرافکنده

یغمای جندقی
 
۹۰۴۷

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۳۴ - به یکی از دانشمندان جندق نگاشته

 

سرکار موبد موبدان و گریزگاه نیکان و بدان را بنده ام و خجسته دیدار جان پرورش را از ته دل و بن دندان پرستنده بارها در باب نگاهداشت و غم خواری و همراهی و رهنمونی احمد نگارش ها کرده ام و کار بند سفارش ها شده اینک آغاز گردآوری گندم و جو و داد و ستد کهنه و نو است اسمعیل در ری و من در یزد و او با هزار کار پراکنده و درد بی درمان در آن سرزمین اگرش تو در کارها انباز و دست یار نباشی تن تنها کی گلش از خار و خار از پای بر آید زنهار به مهرش و گوشه کار گیر و دست پایمردی زیر بار آور احمد اگر چه به گفت و گواهی تو در چالاکی و زرنگی باد پران است و آتش سوزان باز با نیرنگ و تیتال مردم آن سامان در شمار پخته خواران و خام کاران خواهد بود خوشتر آنکه به خویشش وانگذاری و انجام این گونه کارهای گوناگون را که ده مرده کوشش و جوشش باید سرسری نشماری که پای بیچاره در گل و دست ناکامی بر دل خواهد ماند شعر

سپردم به زنهار اسکندری

تو دانی و فردا و آن داوری

گمان نزدیک به کار این است که تا چند روز دیگر اسمعیل از دربار گردون پیشگاه پادشاهی با کارهای ساخته و امیدهای پرداخته فرمان بازگشت یابد و به دستور روزگار گذشته رنج آزمای آن در و دشت گردد مرا هم از فرگاه بلند خرگاه خدایگانی حاجی امروز که بیستم ماه است پروانه مهر آمیز رسید که پس از انجام کارها که در دست است و روانت به ساخت و پرداخت آن پای بست از سامان یزد برگ و ساز جندق کن و حسینعلی خان را که گماشته من است در هنجار پیشکاری و کارگذاری از هر در استواری بخش

سر فتنه جویان را به سنگ باز خواست بکوب و گرد هست و بود بد اندیشان را به جاروب گرفت فرو روب زشت و زیبای هر چیز و هر کس را به طرزی که دانی و توانی چاره ساز آی و با شتابی هیچ درنگ مرز ری را راه اندیش نشیب و فراز شو ...

... با تو می آیم اگر در چشم سوزن می بری

بیش از این گفت و شنود و بست و گشود هنجار دیوانگی است نه رفتار فرزانگی هر گونه فرمایش که بازوی یارا و نیروی آرای منش پرده گشایی و چهره آرایی تواند نگارندگی فرمای که در انجامش کار دوندگی و شمار بندگی به پایان خواهد رفت زندگی پاینده و کامرانی فزاینده باد

یغمای جندقی
 
۹۰۴۸

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۳۵ - به یکی از دوستان نگاشته

 

... زیب را پیرایه بر نسرین ز سوسن کرده ای

شیوانامه زیبانگار که خامه گوهر بار سرکارش بدان روش نگاشته و به فرهنگ دری گهرهای گرانبها در آن انباشته بودند انجمن آرای رسید و روشنی بخش دیده امید گشت مژده تندرستی سرکار افسرده روان را رامشی بی کران انگیخت و رخت اندوه های کران از سامان دل و روان باز پرداخت آفرین بر آن دست و پنجه که درین روش کاخی بلند افکند و بر این منش شاخی برومند افراخت نه کمند خرده گیران را بر آن دستی و نه از باد گرفت سرد سرایان این را شکستی جاویدان زبان سخته سنجان بسته ماند و بازار پخته نگاران شکسته نگاران زهی بی شرمی که این تنگ مایه پست پایه را با همه تنگدستی اندیشه پاسخ گریبان گیر است و زالی خرسوار را در این پهنه که یکه تازان سپر انداخته و اسب اندازان به سر تاخته تلواس دار و گیر شعر

می سپارم رهی که اول گام ...

... ولی چون دشت شوخ چشمی فراخ است و شبرنگ خامه در تکاپوی ناهنجاری گستاخ لگامی خواهم داد و دو سه گامی خواهم سپرد درنگ سهلان سنگ سرکاری در سامان سیاه کوه سخت دراز افتاد و فرسوده جان جداماندگان بر گذرگاه چشمداشت و دل نگرانی بااندوهی گران انباز ماند

دل دور از آن فرگاه مرغی گم کرده آشیان است و تن در طوفان سرشک گسسته لنگر کشتی بی بادبان رهی را اگر آگهی بود که رنج جدایی و شکنج تنهایی بدین دست کارگر است و جان شکر چار اسبه پیاده از پی تاختمی امید گاهی آقا سید جعفر گستاخی می ورزد که خرمای نیازی را برادر مهربان آقا حسین بی کم و کاست باز سپرد کام جان شیرین و سپاس راه آورد سرکاری انجام یافت پنج ابره چادری کار جندق که همراه بار خرمایی فرستاده اند سه را من برداشتم و به دو به ایشان واگذار افتاد شره بر آنش داشته که یکی سه هزار از من یک لا پیرهن بستاند و مرا اندیشه آنکه بر این استخوانش باز دهم نیش و اگر به دندانم پوست بر تن و جامه بر اندام پاره کند دو هزار بیش ندهم از این رهگذر میانه من و ایشان رزم و ستیز است و ناورد ایران و انگریز پس از این گیرودارها و گفت و گزارها پیمان بر آن رفت که داوری به سر کار آریم و از آن سرور چاره کار جوییم هر چه از آن فرگاه فرمان رسد بی چون و چند و کوب و کند کاربند آییم و سپاس اندیش پاک خداوند

باری خود دانی که بام ما تاب لگد ترکتاز و دست انداز ندارد از چنگ این فزون جوی شره بازم رهایی بخش و به آسودگی آشنایی ده که کاوش پیوست و کوشش یک دستش کارم به جان برد و کاردم به استخوان دیده در راه نامه سرکاری باز و از چشمداشت سفید است

کمترین بنده خاکسار یغما بعد از درودی نیازمندانه می گوید در کار کشت و درود و گردآوری های گندم و جو خواه جندق خواههد خواه نیک خواه بد هر چه هست نگران باش و به دیگران بازممان خوشه تا خرمن مشت تا خروار بی آگاهی و فرمان تو ندروند و خرمن نکنند و گردون نرانند و دانه از کاه باز نپردازند و به ترازو و جو سنگ نپیمایند و مزد درودگر و دهقان ندهند و به خانه نبرند هر چه کنی خود کن و کار خود ناکرده را کار مدان یکسر جو نیم پرکاه دستمزد برزگر تا مشته ستانرا نگاه مدار هر چه ماند هر جا دانی بریز و سیاهه بردار و کلید را به دست دایی سپار و سفارش فرمای که چون سال گذشته از شوریده کاری کام شیرین خود تلخ و ابروی احمد را ترش نخواهد آنچه نوشتم یادت نرود و بادش نبرد که انجام افسوس و دریغ باید خورد در هر شماری کیش درست کاری گزیدن خوشتر از پشت دست سست هنجاری گزیدن است کس ندیدم که گم شد از ره راست

یغمای جندقی
 
۹۰۴۹

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۳۶ - به یکی از دوستان نوشته

 

هنگامی که بنده زاده هنر را به سامان ری پی سپر خواستم سفارش رفت که در آن مرزش با هیچ آفریده از یاران دیده و شنیده جز با سرکار کاری و بازاری نباشد نیاز نامه ای نیز لابه هنگامه در باب نگاهداشت و پاس اندیشی وی از شتاب بی هنگام و درنگ بدفرجام و آمیز رسوایی خیز و آویز بدنامی انگیز و هنجار سست و گفتار نادرست و دیگر چیزها که ننگ نام پسندان است و به درستی شکست هنرمندان نگارش افتاد زنهار فراموش مکن و از پند پدرانه خاموش مباش که روز پایمردی و هنگام دستیاری است هر که ره اندیش این سامان باشد رهی را آگهی بخش که کارش چیست و بازارش با کیست در چه روش گام سپار است و بر چه منش کام گزار انباز روزش کدام است و دمساز شبش را چه نام اندازش کدامین کاخ است و پروازش کدامین شاخ راز نهان با که گوید و رامش جان از چه جویدخدا را به خودش خوان و به خود باز ممان که بی آتش دستی سرکارش ترکجوش امید خام خواهد ماند و این تکه که با صد هزار خون جگر فرا لب رسیده از کام خواهد افتاد

اگر چه به فر پرورش های خداوندی چون دگر بندگان خام پیشه و سست اندیشه نیست که از پند پیران گوش آکنده دارد و در کار بستن و بهم پیوستن مغز پریشان و هوش پراکنده ولی چون به دستی که شاید و آزمودگان را به کار آید نرم و درشت ندیده تلخ و شیرین نچشیده بیمناک و اندیشه مندم که به گفتاری ناپسند و کرداری نااستوارش پخته آرزو خام گردد و دانه جستجو دام بهر گامش همرهی کن و در هر کارش آگهی بخش شاید به خواست خدا و نیروی یاران از این بستش گشادی خیزد و از این تیره شامش روشن بامدادی زاید

با کاردانی سرکار و لابه رانی من پیداست این کشتی انداز کنار و این خزان ساز بهار خواهد گرفت مصرع او را به خدا و به خداوند سپردم چون گزارش کار و شمار اندیشه من بنده در نامه هنرفاش و نهفته آموده و نسفته هر چه هست بی پرده چهره نماست آرای خامه در این نامه دست کوته طرازی در آستین برد و سرمه زگالاب از چشم دیبا باز گرفته در کام کلک بیهوده لای فزون سرا ریخت اگر بزم یاران را آرایش خواهند و جان دوستداران را آسایش کاربند هر گونه فرمایش آمده که از بار خدا بخشایش خواهد بود گردش مینای سپهرت به کام و خورشید و ماهت باده و جام باد

یغمای جندقی
 
۹۰۵۰

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۳۷ - به یکی از دوستان نگاشته

 

امید گاها میانه سرکار و این خاکسار پیمان بر آن رفت که تا هنگام بازگشت دوبار افزون رنج افزای یاران در بند و به دیدار مهرآویز رامش زای این گروه که همه را از دل و جان بنده ام و به جان و دل پرستنده آسوده روان و خرسند نشوم تا اکنون که بیست و ششم ماه است پای درنگم در دامن بود و گوش بر در و چشم بر روزن تا یار یزد سپارم کی لگام گرای سامان اردکان آید و مرا از پیوند گوشه تنهایی دست آویز شکست پیمان گردد زاده آزاده آقا عبدالله امروز را شکوه ساز و گله اندیش به سرافرازی ام گام فرسا گشته که این خانه نشینی و گوشه گزینی را در پاس پیمان منست کمند مهرت به شکار ما بر نتافت و پیوند یگانگی با همه بستگی ها ساز سستی گرفت این رنگ ها را بهانه جستی و بیگانه وش در خانه نشستی پاسخی دلپذیر که روانش آرام گیرد و زبانش در کام خزد نداشتم ناچار پای بی نیازی بر تارک پیمان سوده روانه در بند گردیدم به فر خجسته دیدار ایشان و دیگر خویشان دست پریشانی از دل بر کران زیست و پای ناکامی از گل بر آمد به درستی دانست که پیمان سرکاری را پاس اندیشم و گرنه بندگی های دیرین به جای خویش است

کی باشد از در درآیی و این داستان ها یکباره سر آید این را بدان که این چند روزه به خواست بار خدا و فرمایش بندگان خدایگان حاجی از یزد به جندق و از آنجا به طهران رفته دیگرم امید بازگشت بدین گلشن که خارش من و گلش تویی نیست بار خدا را سپاس اندیشم و ستایش گذار که در این راه پویی ها و مردم جویی ها ترا دیدم و مهرت به جان گزیدم اگر نه یاران ری را در این جنبش دیرانجام و دوندگی های هیچ فرجام از راه آوردی شایان و نیازی در خور آبم بشست و بادم به دست بود زود باز آی که دیده در راه و از چشمداشت سفید است

یغمای جندقی
 
۹۰۵۱

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۳۸ - پاسخ نامه‌ای است که به دوستی نگاشته

 

برخی تن و جانت گردم نامه روان پرور که آورده جان و دل است نه پرورده آب و گل تارک بختیاری را کلاه کیانی شکست و کام امیدواری را چشمه زندگانی گشود چندان دیده بر آن سودم که از دوده سیاهی نماند و رخنه از کاوش مژگان سر در تباهی نهاد سپاس تندرستی و آرامش سرکاری را بوسه اندیش آستان نیاز و به رامش و درنگی در خور دلخواه دمساز آمدم پاک یزدان کارهای یزد را به دستی که خواهش دوستان است و کاهش دشمنان بی آنکه درنگ خداوندی دراز افتد و کمند تاب و نیروی بندگان به کوتاهی انباز ساخته و پرداخته باز آیند و در آن کنج دنج که دام و دد را بار و نیک و بد را راه گفت و گزاری نیست پیوند و آمیز درویشانه ساز گردد امروز به یاد بوی گل از گلاب جستن شادی اندوز خجسته دیدار سرور مهربان مولازاده شدم تا مگر گرد گسستگی بدین بستگی پرداخته و کار رستن بدین پیوستن ساخته آید

درد آرزومندی را بهبودی نخاست و سودای تاسه و تلواس را سودی نرست شعر ...

... از دوست به یاد دوست خرسند

باز آی که درهای بسته را گشایش و دل های خسته را آسایش جز به دیدار سرکاری باد به چنبر پیمودن است و آب به هاون سودن امید گاهان میرزا ابوالقاسم و شیخ الاسلام و دو سرور مهربان ملاحسن و آقا احمد و هر کرادانی بهر زبان که توانی از این خاکسار سیاه نامه درودی دوریشانه بر سرای و پیوند مرا پیدا و پنهان که نهفته آشکار و نگفته فریاد خوان است باز نموده جداگان نامه را در خواه بخشایش و هرگونه کاری که بازوی ماش نیروی انجام باشد فرمایش کن زندگانی دراز و سامان کامرانی با برگ و ساز باد

یغمای جندقی
 
۹۰۵۲

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۴۱ - از قول محمد صادق بیک کرد به میرزا اسمعیل هنر نگاشته

 

بار نامه دل نشان که بهشتی درختی گل فشان بود لاله و نرگس دامن دامن افشاند و خیری و نستر به خروار و خرمن بزمم بستان ساخت و کاخم گلستان خزانم خرم بهار آورد و در و دیوارم بت و نگار کنارم دریای گوهر کرد و سرایم گردون اختر گدایی سامان شاهی یافت و شوریده سری پایه خورشید کلاهی ویرانی رنگ آبادی گرفت و گرفتاری سنگ آزادی موری نوبت سلیمانی کوفت و مشت خاکی گردن آسمانی افراخت پشه بال همایی گشود و بنده یال خدایی بست شعر

طفیل خود ستایندم گدایان سر کویش

مگر افتاد بر من سایه دولت همایی را

زبان از سپاس این سرافرازی لال است و دل از پاس این خسروانی نواخت لابه اندیش و پوزش سگال مرده بودم زنده شدم و آزاد بودم بنده چون نامه رستگاری و نوشته آموزگاری زیب کلاه سربلندی ساخته لاف پرچمه شیخی را بر نزدیک و دور خواهم خواند و سرافرازی آن جهانی را با خود به گور خواهم برد اینکه فرمان و خرسندی یغما را تن داده اند و گردن نهاده کاری در خور و سزاست و شماری شایان و روا شعر

خوش خواجگی عشق که صد بنده چو یوسف

شکرانه این بندگی آزاد توان کرد

دیر یا زود سود و بهبود این سودای زیان سوز با سازی دلخواه سایه خواهد گسترد و مایه خواهد بخشود در این رستا زیان نیست و این خرم چمن را آسیب خزان در کار آن یار که نزدیک و دور است و شمارم جدا از لب شیرینش با کام تلخ و اشک شور پرسشی رفته مپرس و مگوی مخواه و مجوی به گفته محمد مطرب ...

... برسد عمر به پایان و به پایان نرسد

باری از یادم مده و خاکم بر باد مخواه از چشمه ساز خامه جان پروردم زندگی بخش و اگرم پایه پادشاهی خواهی در بند بندگی آر کاری که این دست بسته و راهی که این پای شکسته تواند گشود و رفت باز فرمای که آماده ایم و ایستاده زندگانی پاینده و کامرانی فزاینده باد

یغمای جندقی
 
۹۰۵۳

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۴۳ - به یکی از دوستان نگاشته

 

... ساقیا ساغر می تا لب بغداد بیار

با اینکه رشکم در آب و گل نسرشته اند و آز بر جان و دل ننوشته برآن بنوره والا و بنیاد بلند بالا که این آغاز پستی و انجام هستی خواست و داد خدایی ترا افراخت همواره رشک می آرم و اشک می بارم سامانی چنان آرام و آباد روانی چنین آسوده و آزاد دربار مردانه مردی بزرگ زاد و نه آستان بسته فرزانه رادی فرخ نهاد فراخ آستین نه آشوب آویز و جنگی نه آسیب توپ و تفنگی نه زخم زوبین و خشت نه رنج گرفت و کشت نه بدنامی تاراج و تازی نه بی اندامی سرهنگ و سربازی نه بیم شبخون و شبگیر نه ترس زندان و زنجیر نه سودای پخته و خامی نه تلواس دانه و دامی هر شامت باده بخت به جام است و هربامت ساده سخت به دام گاهی خم باده را پشت بر شکم داری و گاه ساده خم را شکم بر پشت این از همه خوشتر که مراین رامش و گامت در فرگاه دو مهین پیشوا و دو گزین بزه بخشا دست داده و رخت نهاده که به فر خاک و خون ایشان گناهکاری و آمرزش دوش به دوش است و لغزش و پذیرش گوش به گوش آلودگی هم خفت آسودگی و تن آسایی جفت فرسودگی سروشی چند که به چرخ اندر اوارجه ساز زیبا و زشتند و روزنامه نگار دوزخ و بهشت از بیم ایشان نام گناه نیارند و اگر نگارند چشم پوشی های یزدان گناه نشمارد و نگاه نگمارد و تباه خواهد و سیاه کند با آن آبادی و آن آزادی و آن خواجه راد و آن دل آزاد و آن زیب و آرایش و آن کام و آسایش و آن باده خام و آن ساده رام رباعی

کی رای به روم رو به ری خواهی کرد ...

یغمای جندقی
 
۹۰۵۴

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۴۴ - به میرزا اسمعیل هنر نگاشته

 

شنیدم که اوستادی به دست آورده و اندیشه ساخت و سامانی پیوست کرده این پیشه را بر همه کاری پیشی ده و پیشی خواه زیرا که بنامیزد زن و فرزند ما بسیار است و خانه های یورت آکنده گشاده دامان در کار چشم از کاست و فزود در آمد و بیرون شد فراپوش و بندبر کیسه و کاسه در این شیوه که نمونه آفریدگاریست گناه انگار با گل کاری ولکاری نشاید و در ساخت و پرداخت هر چه کنی و فرازی خودداری نباید کم و دست ساختن به از بسیار و سست افراختن شاه نشین و درگاه یک سنگ است بهاربند و فرگاه یک رنگ

زن حبیب را که برغوز کج پلاسی و فزون جویی افتاده به چرب گویی و نرم خویی بر سرکار آرو و رخت از خانه به بازار افکن مگر آن کریچه تنگ که چون گلوگاه نای و سینه چنگ است به دست آری و ویرانه ای که در وی دیوانه به سنگ تلواس آهنگ نیارد رنگ آبادی گیرد و جای نشست و درنگ افتد دیده از والا و پست کالا بردوز و به هر ارزش که بهاسنجان مرزش ستایند و نمایند دو بالا خریدار زی کاوش ارزانی و گرانی بر کران نه و اگر به جای گاورس و ارزان سیم سره و زرسارا خواهد بر آن ایست در هر کوچه و کوی و هر گوشه و سوی که لانه و بنگاه اندیشد و خانه و خرگاه بی خویشتن داری میان خریداری در بند و دست و بازوی دستیاری برگشای که از نزدیک ما سپاس اندیش و خرسند دور پوید نه روان پریش و پر کند

در کار درویشان و داد و خواست ایشان خشنودی خدا را دانسته زیان سود انگار و پیوسته بد افتاد خویشتن را بهبودی شمر که این شیوه شمار روندگان است و این پیشه کمین کار بندگان خواهی گفت این خاتون بی خواجه سخت دریده دهن و تیتال باز است و پریشان سخن و روده دراز به بوی لانه موشی این مایه بار سست هوشی بردن و بریاوه سخت کوشی دشوار فروش درنگ آوردن کار من و کیش خردمندان نیست چار دیواری ویرانه رایگان باز هشتن و از ساخت و ساز خانه گذشتن خوشتر مصرع دل تنگ مساز و آب فرهنگ مبر و گفت و شنود ننگ مخوان که کام اندوزی به کوشیدن است و چاره خامی به جوشیدن

باری اگرت پای این کار و تاب این بار نه موبد و دیگر یاران آماده اند و در پهنه پرگویی و کم شنوی دوش بر دوش وی ایستاده در پس و پیش بدار و از راست و چپ بر گمار که به گفت و گزارش رام آرند و به زاری و زر نه زور و آزار این کار دشوار گذر انجام گیرد شعر ...

... که نتوان کوفت آهن جز به آهن

و با این همه کاوش و کوش اگر رام نشد و کام نداد بی رنجش از سر این رنج ویرانه و گر خود گنج خانه پرویز است برخیز و به شیرین زبانی چاره فرسودگی کن و جاودانی مژده آرامش و آسودگی بخش خانه نیم کاره نوروز و خان تازه بنیاد مهربانو را که هر دو شایان آبادی و نشست است بر همان بنوره و بنیادی که هست استاد فرست و بر هنجاری که دانی سخت استوار پایه و پی راست کن اگر آن گلکار یزدی این دو چنبره را در هشتاد تومان پیمان دهد چنگش در گریبان زن و بی درنگ زر در دامان ریز ولی سرکاری کاردان بر تراش که همواره در نگاهبانی هشیار باید و پیدا و نهانی بیدار زید تا شمار چستی بر سستی و هنجار درست کاری بر نادرستی بچربد هم اگر ویرانه پشت خانه ما شد راست و ریسمان کش بنیادی خارا پی بر پهنای پنج خشت از تهی گاه خندق با گل و آهک و سنگ بر ساز و بر پهلوی برج حسرت زن آن آکنده زهرچین سار را که از پشت باره سر از پایاب و دلنگ همی برکند چهل پنجاه پنجره تنگ تنگ بر کن که شورابه خندق و باران و لای خیز دی و بهاران فراخ و آسان در شود و زیان ویرانی به دیوار خانه ما و لانه ام هانی نیز نرسد

پس همان برکنده بنیاد را راست و ریسمانی تا نزدیک جوی باغچه و از آنجا تا پایان باغ فضل علی سنجیده و خدنگ با گل و آهک و سنگ برنه و در بند خانه را راست بر شاهراهی که به دریا و دشت کشد فراخ آستانه و بلند آسمانه که شتر با بار همی در تواند شد برکش تا هر جا فزون یا کم آب و نم دست یارد سود گل آهک و سنگ باید دیگر تا هر جا کشد گل و خشت به کار افکن ازآغاز خندق تا انجام در بند پایه و پی از خربند مگذران زیرا که جز این دیوار و خربند و بنیاد و در بند کاری دیگر و شماری بهتر دارم

چارستونی که پشت خانه بیرونی است نیز در پوش و فراز آن بالاخانه زیبا برانداز و به انجام بر اشکوب زیرین آن جوسق که سال گذشته افراشتم و گذاشتم پهنا و پی پایه پایه و پله پله تا جایی که باید در پوش روان از ساخت و ساز یورت های چادرگله و گرمخانه دادکین و شکست و بست کویمفازه پست و بلند خوار یا ارجمند آسوده ساز که باری است بردنی و کاری است کردنی در انجام این گلکاری هر چه فزون کوشی کم است و فرسوده روانم از تو بدین پایه دستیاری خرم مزد استاد و شاگرد را بی کاهش و پیش از خواهش بر همان دستور که کیش پیشین ماست شام به شام درپرداز و نوشته رسید بستان تا در گردن از این کمینه وام که دامی نای افشار است و ستوران دندان گز و خران لگد زن را پالهنگ و دم افسار رسته گردد شعر

سپردم به زنهار اسکندری ...

یغمای جندقی
 
۹۰۵۵

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۴۵ - به آقا باقر شیرازی که در فین کاشان سکونت داشته نگاشته

 

سرکار قدرت از تندرستی و فر گوهر و به افتاد کارت رهی را آگهی داد و اختر ناساز روی در فرهی و روز ناکامی سر در کوتهی آورد فزود مهر و پاس پیمان که درباره من نیز از تو روشن و آشکارا دیده و شنیده بود هم بر سر انجمن به شیواتر سخن باز راند و در جرگ همگنانم بدین مژده رامش خیز دل خوش و سرافراز داشت مصرع گفتم که این نخست خداوندی تو نیست همواره زیان آورده ایم و سود برده و تن فرسوده ایم و جان پرورده و همچنین باز نمود که با سه گرانمایه جفت که ترا انباز خورد و خفتند و دمساز شنید و گفت تازه نگاری خواسته و بستر به شکفته بهاری آراسته دیدارش خجسته و خرم باد و پیوندش همایون سوری بی ماتم اگر خدای نخواسته ماه نو پیمان و یار تازه پیوند از آن خوی ناساز و سرشت زنانه که بیشتر زنان راست و به خواست خدا او را بخشی از آن نیست رشک آمیز و بهانه انگیز باشد دیگر بستگان را که از خود رستگانند و با تو پیوستگان بهر چوب رانی و بهر نام خوانی فرمان تر است

فرزندی اسد را که مهمان دار دور و نزدیک است و کارگزار ترک و تازیک از آسیب و گزندش نگهداشت باید و در اندرز و پندش فرو گذاشت نشاید بدانایی گذران کن و با بینایی نگران باش گروهی بی دانش و دید که خسته بیم وامیدند و بسته گفت و شنید آرایش هستی در گاو و خر بینند و آسایش زیست در سیم و زر از در دلسوزی و تیمار نه سرزنش آرایی و آزار همی گویند با کاستی های درآمد و فزود بیرون شد و وام بسیار و آمد و رفت فراوان بی نیازی های گوهر و کام سوزی های گردون سر چهار خاتون هنرمند و چندان ستوده فرزند دلریشی چنان خسته و درویشی چنین رسته را با این کار درهم و ساز شوریده چه جای جفت جستن بود و خود را مفت خستن

ندانند و نبینند که کارها از چنبر دانش بیرون است و داد و خواست ما با خواست و دادخدایی دگرگون یکی را بی سود و سرمایه برگ رامش به ساز است و دیگری را با همه هستی از پی یکروزه نان بهرخوانی دست در یوزه دراز گشاده روزی را با تنگی سال چه کار و توانگر نهاد را از رنج درویشی چه تیمار من دانم تو از این بندها آزادی و با این همه ویرانی آباد گوش از مفت آنان و گفت ما هر دو آکنده دار و از این ستایش و آن بیغاره فراهم و پراکنده مشو هر شب به کامرانی تنگش در بر کش و هر روز به شادمانی زندگانی از سر گیر عمر است چنان کش گذرانی گذرد

تیمار نان آن خورد و اندوه سامان آن برد که مایه زیست برگ و نوا را دید نه بار خدا را از خوشه و خرمن راز بهروزی خواند نه خداوند روزی که میرزا محمد نیز این روزها پیوند یاری بسته و بیرون دروازه از شهر کناری جسته آنچه خود گفت از در چهر و پیکر باغ ها بهار است و شهرها نگار لانه تارش خانه خورشید افتاد و کلبه تنگش کاخ جمشید با او نشست و از همه برخاست بر وی افزود و از همه درکاست در نگشاده در بست و میان در بسته بر گشود گاهی اگر برآید و راهی پیماید جز تا کوی درویش توانگر منش و توانگر درویش روش پناه افسر و نگین داور آسمان و زمین سرکار فخری نخواهد بود در آن در به راهی دست به کار است و بندگان خدا را در خور خود کارگزار نامه و پیامی می رساند مزد و نیازی می ستاند گلش بی گیاه است و کارش روبراه همواره او را فزایش باد و ترا آسایش من نیز بی بستگی و بارستگی در رسته ری ره سپارم و به بوی فرخنده دیدارت زنده و روزگذار تا کی از این بند گران گزندم رهایی روید و با سر آن کوی و کنار آن جوی و گذشت آن شاخ و نشست آن کاخ که خانه آزادی و چشمه زندگی و درخت مینو و سپهر میناست آشنایی زاید اگرت کاری هست نگارآور که پذیرش و انجام را سر بر آستانم و جان در آستین

یغمای جندقی
 
۹۰۵۶

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۴۸ - به حاجی ابوالقاسم تاجر قزوینی مشهور به کلاهدوز نوشته

 

آغاز نوروز تاکنون که ماهی دوفزون است همایون بزم سرکاری را نامه ها ساخته ام و گام ها پرداخته چون است که نگارش مهر گزارش چراغ افروز دیده امیدوار نیست و نوید تندرستی های سرکارم زخم پرداز سینه افگار نه با چنین رنج های شکنج افزا که مراست چه جای این مایه خاموشی و فراموشی است گویا گروهی مردم که دارای نام و نشانند و بستگان سرکاری را در شمار خویشان بدرود جهان کرده اند و بازماندگان بزم سوگی آورده ناگزیر گرفتار این کارهایی و رنج آزمای این بارها بار خدا رفتگان را بخشایش آرد و در پناه آمرزگاری آسایش دهد سرکار و بستگان را زندگی باد و به کام نیک خواهان پایندگی

فرزندی میرزا جعفر کمابیش چهل نامه نگاشته است و روان بر نگارش هر چه از این پس نیز به دست افتد گماشته به خواست خدا این چند روزه برون از کم و کاست خواهد نوشت و نیاز پیشگاه خجسته فرجام خواهد داشت بدان پاک گوهر اگر درین فرمایش سر مویی از خود به کوتاهی خوی بسته یا روی داشته من و بستگان من پس از نماز پاک یزدان بندگی آن خاندان را بر گردن خود وامی میدانیم که اگر پرداخت را دانسته درنگ خیزد گناهی دیر آمرزش خواهد بود وآنگه چنین کارها که در هیچ سنگی مایه شرمسازی است من بنده و ایشان اگر در پاداش این خداوندی و نواخت که بندگان امید گاهی ارباب و سرکار کاربند آمدند جان نیاز آریم هم چنان شرمنده و سرافکنده خواهیم زیست مهربانی فرموده سرکار حاجی علی و ارباب را از هر دو درودی ستایش آمیز بر سروده جداگان نامه را پوزش اندیش و لابه گزار آیند هر گونه فرمایش که مرا دست گشایش باشد و پاک روان خداوندی را مایه آسایش نگار آرندکه به خواست خدا پذیرای انجام خواهد بود

یغمای جندقی
 
۹۰۵۷

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۵۵ - به احمد صفائی فرزند خود به جندق نوشته

 

روز گذشته با فرزندی میرزا جعفر رسته ری می گذاشتیم و کلبه خواجه و کالای لالا را والاو پست زیر و بالا چشم خریداری می گماشتیم دیبه و بردش تنگ تنگ و نیک فراوان بود و سرخ و زردش رنگ رنگ و فره ارزان چه سود آنچه میان جوانان بابست و به فرهنگ پارسی آوازش گم گم آفتاب همچنان به سنگ اندر است یا در چنگ گروهی از سنگ سخت تر چندانکه دیگران را تماشا و گشت شادی روید ما را ازین گشت و تماشا اندوه زاد و به جای رامش رنج افزود مصرعما و جعفر به تماشای جهان آمده ایم

شنیدم دنبه مالیده از جای بلند آویخته بود و گربه آزمندش اندیشه شکار انگیخته نه بر آن بازوی جستن داشت نه از آن نیروی رستن دیری تفته دل به شیب اندرزیست و گرسنه چشم فرابالا نگریست چنگی نرم و رنگین نشد و کامی چرب و شیرین روز بی گاه گشت و دست از چاره کوتاه بستن رستن انگیخت و نگریستن گرستن آورد گرگ خویی باز ماند و نهاد خود را به ریو روباهی گربه در انبان داشت که تموز تف خیز است و دنبه گرمی انگیز اگر چنگ پالایم و دندان آلایم تندرستی را زیان زاید و سستی را نیرو فزاید شعر

چرب و شیرین نغز و رنگین دلپذیری جان گواری

نوش زنبوری چه سود آوخ چو بر من نیش ماری

تلخ کام از آویز درماند و ترش رو ساز پرهیز گرفت باری به قزلباشی های درویشی و پرچمه شیخی های بی نیازی که هر دو دروغی بی فروغ است و گزافی همه لاف خورشیده لب جوشیده مغز مصرع چشم از هم پوشیده گذاشتیم و گذشتیم پایان بازار جوانی ریخته گر نیک روش خوب گهر در راهگذر پیش آمد و پرسش های بیش از پیش کرد و به کارخانه خویش خواند دست پخت آنچه داشت باز نمود و راز خرید آغاز نهاد بند از زبان بر گوش بست و پوزش هیچ زری را پشیزی ندید و به چیزی در نشمرد ناگزر شیری استوار درشت استخوان سخت پیکر پاک سوهان آب انبار جندق را در یک تومان و دو هزار خریداری رفت هر که دویم ره راه سپار و هامون گذار آید به خواست خدا خواهم فرستاد خود باز ایست و آن شیر کهن بر کن و آنرا درست و دیر پای در نشان و مزد کردار خویش از بار خدای خواه بهای آنرا از کشت و خرمن باغگاه بی کاست و فزود دریاب هر چه در آبادی آب انبار سنجی سررشته نگاهدار و دل و دست با راه تا در سودای یزدان که همه سود است زیان نکنی و به شوریده کاری گواژه گزا و انگشت نمای هر دست و زبان نیایی شیر کهن را با آن شکست ها که نزد استاد حسین است دریافت کن تا به هنگام خود دست کاری درست افتد و آیندگانش که زندگانی پاینده باد گاه دربایست بکار برند اهریمن که راهنمای بدی ها است در آن کارها که پاک یزدان را مایه خشنودی است بوک و مگر تراشد و اندیشه امروز و فردار انگیزد زینهار از آن بیش که دیو درون بیدار گردد و آماده کار پای دوندگی درنه و دست انجام برگشای

جز داستان شیر آنچه در این نامه نگارش رفت و گزارش یافت لاغی بی سنگ است و ژاژی بی رنگ یکی از در آزمون آغازنامه بر فرهنگ پارسی و در این هنجار خواست ناچار چنین افتاد و شمار سخن بر این رفت مرا با یاران بازاری چه و با همه بیزاری و بی زری اندیشه خریداری کدام بیت ...

یغمای جندقی
 
۹۰۵۸

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۵۷ - به آقا محمدرضا عطار نراقی داماد میرزا حسن مطرب نوشته

 

یار دیرین و مهر پرورد بی کینم آقا محمدرضا نامه نامی که پخته سخته سنجان با شیوه شیوا گفتارش هنجار خامی داشت جان اندوهگین را رامشی گشاده دامان و آرامشی فراخ آستین بخشود ساز شادکامی آهنگ راستی ساخت و رنج کاهش سر در کاستی آورد درستی های کار و آب و رنگ بازار خود را از پیشکار نراق سفارش نامه خواسته و نگارشی دراز رشته در انجام این فرمایش آراسته چون هیچم از هیچ رهگذر با آن قجر آقا آشنایی و آمیزش نبود به شگفتی سخت فرو ماندم که نام و نشانش از که جویم و پس از جستن با مردی ناشناخت به کدام راه و روش سخن گویم از آنجا که نیک بختی ها و به افتاد کار سرکار است در کوی فروغ دیده و چراغ دوده میرزا حسن دیدار دانای راز آگاهی حکیم الهی دست داد و داستانی از بندگی های تو و خداوندی های ایشان در میان آمده اندک اندک افسانه سفارش نامه بر زبان رفت از آنجا که مردانگی های اوست آذرآسا برافروخت و در من گرفت که آبت آتش و خاکت بر باد چرا تاکنون این راز در پرده نهفتی و با من که چاره اندیش آشکار و نهانم باز نگفتی قجر آقا را آشنای دیرینه ام و دیرینه مهری بی کینه کاش از آن پیش که هنگامه چشمداشت دراز افتد و جان مستمند گرامی دوست به رنج و دلنگرانی انباز آید می گفتی و می شنفتم و سفارش نامه چنانکه پایی از گل کشد و خاری از دل می گرفتم

باری پس از گفت و شنودی شگرف پیمان بر آن رفت که این چند روزه او را ببیند و نگارشی درست سفارش که کشت امید ترا بارش باشد و خسته روان ما را گوارش بگیرد خود ایستادگی ها و کوشش ایشان را در کار توانگران و درویشان و بیگانگان و خویشان دیده و دانی به خواست بار خدای دویم راه هر که پی سپار آید فرستاده برگ و ساز آسودگی بر کام یاران آماده خواهد شد همه دانند تو نیز بدان که اگر پای وی در میان نبود و بست و گشاد این داستان او را بر زبان مرا جاودان کشتی بر خاک می رفت و بختی در آب می زیست از پای گسسته پی کدام کند آید و دست شکسته بازو کدام بند گشاید

تمثیل سالی مرزبان جندق برکدخدای دهی مهمان شد خانه و خوان و نمک و نان بیچاره در چشم و کام دشوار پسندش خوار و خام افتاد و دست سودن بدان خورش های درویشانه به کام اندرش زهر گوار آمد ترش بازنشست و تلخ گفتن در نهاد و در بی مزگی شورها انگیخت و خشم آلود بر شکست و چکمه و اسب خواست پیر روستا را پیداست با رنجش مرزبان روز چیست و روزگار کدام بیت ...

... درین دیار چو رنجید شهریار از ما

خویش و پیوند زن و فرزند بیچاره آسیمه سر از خانه بیرون ریخت و هر یک مویه کنان و موی کنان در دامان یکی آویخت از آنجا که شوربختی های اختر وارون تخت است زالی سال خورده و پیری نیم مرده سفید مو سیاه رو هزار ساله با صد هزار ناله چنگ در من زد و سنگ بر سر که تو نیز چون دیگر یاران انجمن گامی دو به پای در خواست و دست پوزش فرا پیش پوی و از در آشتی لابه در نه شاید از درشتی باز آید و با نرمی انباز گردد با گردنی خم و چشمی شرم آگین و زبانی پوزش سازش گفتم مادرجان در خورد توانایی و نیرو از من کوشندگی خواهی یا بیش از اندازه پیشرفت و مایه تاب جوشندگی گفت نی در گفتن وکردن برآنچه دانی و توانی سپاس دارم و ستایش گزار گفتم با خوی این خیره کش و خشم این تیره هش از من آن آید و این گشاید که مادرانه پهلوی تو فراز آیم و در گریه و زاری انباز زیم اگر بدین مایه یاری و دستیاری خرسندی به جان بنده ام و از دل پرستنده نه چنان بیکاره ام و در کارها بیچاره که گلی در پای دوست توانم ریخت یا خاری در راه دشمن کرد بیت

نه شکوفه ای نه برگی نه ثمر نه سایه دارم

همه حیرتم که دهقان بچه کار کشت ما را

با چنین ناتوانی و هیچ ندانی کی به کارگزاری باری از دل یاران توان پرداخت و بندی از پای دوستاران و نای گرفتاران گشود درهمه جا رو سیاهم و از همه کس لابه خواه بار خدا سایه حکیم را از سر نزدیکان دور نخواهد که همگان را یار دل است نه چون من بار دل

درودی شیوا سرود به همشیره ملا که مرا خواهری والاگهر است و در مهربانی با دو جهان برادر دلسوز برابر بر سرای و بگو صد هزاران چاه اگر در گذر است و بندهای رویین بر پای و سر به دلجویی و تلواس شما دیر یا زود راه عراق خواهم سپرد و رخت درنگ به نراق خواهم کشید کما بیش یک ماه چهل روز تن و جان را بدان خوان و خورش که گوارشی است هوش فزا پرورش خواهم داد و برادر مهربان آقا محمدرضا نیز با سرکار شما بر همان راه و روش خواهد زیست

یغمای جندقی
 
۹۰۵۹

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۵۸ - به حاجی سید میرزای جندقی در شکایت از اهل جندق نگاشته

 

جان و تنم ای دوست فدای تن و جانت افسانه درد پای و روز آشفته سامان مرا بنده زاده بر فرهنگ دری دست گشاد و داستان پرداخت بی رنج افزایی و سخن سرایی این رنجور خسته و نیم جان شکسته خواهی دید و دانست به کدام روز گرفتارم و تا کجا کوب آزمای شکنج و تیمار اگر چه این گفت گهر سفت بیش از دهان چون من تنگ پوستی سبک مغز و خود پرستی هیچ شناخت است آن مرد هستی نورد و سراپا درد همی تواند سرود بیت

مرگ اگر مرد است گو نزد من آی

تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ

ولی به آن سر مردانه و پیکر فرزانه که از رفتار ناهموار و کردار بدهنجار آن گروه بی شرم هیچ آزرم یاوه گرای هرزه درای ستم باره زنهار خواره آدمی روی اهریمن خوی کج پلاس ستیزه تلواس روباه رنگ سیاه گوش آهنگ لاف تراش گزاف کلاش هیچ شناخت پوچ نواخت هوش پریده چشم دریده گدا تا سه سیاه کاسه بی آبروی بیهده گوی دستان ساز بستان تازریو پیشه رنگ اندیشه شوربخت وارون تخت خود سپاس خدا نشناس دشوار گذشت آسان گیر زود گرسنه دیر سیر آذر سرشت دوزخ سرنوشت که خود دیده و دانی و بی گفت و گزارش شناخت توانی چنان فرخای کیهان بر تن و جانم تنگ است و آمیزش و آویزم بهر راه و روش با این ددان آدمی چهر و دیوان مردم دیدار نکوهش وننگ که مرگ را به بهای جان خواستارم و نیستی را به گوهر هستی خریدار با خرس و خوک تاکی به جدال اندر توان زیست و تا چند از گربه و شغال زخم دندان و چنگال توان خورد بیش از آن نیست که کیفر کردار زشت و بادافراه هنجار ناهموارم در خانه گور و لانه مار و مورم آسوده نخواهد گذاشت و همچنان فرسوده خواهد داشت صدره گزند مار و آسیب مور از کاوش و آزار این کژدمان خموش و ماران چلپاسه آویز خوشتر گویند به دوزخ در جانوری است زهرفزا جان گزا که تباه کاران سیاه نامه از گزایش نیش و گزارش بیش وی در مارگریزند و به کژدم آویزند بار خدا را سوگندکه از کوب و کند و رنج و گزند این بد پسندانم دم کژدم خم ابروی یار است و چنبر اژدر چوگان زلف نگار زهی شگفتی که با آن پیشه و این اندیشه اسمعیل تنی لخت و دلی سخت کرده که هان بدرود تخت کی کن و از مرز ری رخت درنگ بدان بوم وارونه پی کش پوزش دانش پذیرش به گوش اندر راهی نیفتد و کوه سهلان سنگ بهانه جویی را به کاهی نسنجد بیت

من کند خیز او تند رو من سست پای او سخت دو ...

... خوشتر آنکه پیمان آمیزش از زن و فرزند و خویش و پیوند و بیگانه وآشنا و بی پرهیز و پارسا یکباره در گسلیم و دامان دوست را که از همه راهم روی پرستش در اوست از چنگ امید باز هلیم تا هم آنان به رنج رشک که جز مرگش چاره نیست فرسوده نپایند و هم این پیر مستمند از کاوش و گزند ایشان فراهم یا پریشان آسوده مانم مصرع نتوان مرد به سختی که من آنجا زادم

سرکار خان خانان گرامی فرزند خان نایب و کدخدایان را به سمنان خواسته اند و بارها بویه دیدار سرکاری را سخن ها آراسته بنده زاده گزارش را بی کاست و فزون نگارش کرد و همگان را بی برگ تنبلی و ساز تن آسایی بر بدرود درنگ و پاس شتاب سفارش نمود سرکار آقا نیز اگر روزی دو تیمار سواری و آزار راه سپاری را تن دهد و گردن نهد شکست ها درست و کار بندگان خدا خوشتر از سال نخست خواهد شد

یغمای جندقی
 
۹۰۶۰

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۵۹ - به میرزا ابراهیم اصفهانی در ری نگاشته

 

دوری فرخنده دیدارت که با درازی رستاخیز از یک پستان شیرخورده رنج روان رست و شکنج جان انگیخت اگر با یاران اصفهان که من بنده را دیرینه خداوندند و سرکار را از در راستی و درستی خواستار و دربند به رامش روزگزاری و به آرامش شب شمار سخنی ندارم و گله نیز نمی نگارم مصرع گوارا بادت این شادی که داری روزگاری خوش

همگان را از ما درودی ستایش سرود بر سرای و از یک یک پوزش اندیش جداگانه نامه زی کاش رهی را نیز در آن خرم خرگاه رهی بود تا به نیروی بستگی ها رسته از همه رستگان گدای شاهنشهی گشتی و اگر همچنان در بند سرکار کامران شاهی و کنکاش اندیش نارجیل و کلاه پیداست یک لاجامه چون تو بازیانی چونان سخت که پیراهن تاب توانگران درد و از اندام شکیب درویشان هزار میخه هستی بر کشد کفش از کلاه ندانی و سپید از سیاه نه من تنها که جای هیچ کس نیست و راه پرواز شاهین تا مگس کنون که ناچار در افتادی و بر پای سخت رویی ایستادی بکوش تا بگیری یا خدای ناخواسته بمیری چنانچه نه آنجا بسته گفتگویی و نه اینجا خسته جستجو پس کجایی و انباز و دمساز کدام آشنا ما را هم که از جهان رسته ایم و از جان دل به مهرت بسته در این مرز ویران که خاکش خرزهره روید و بادش تب لرزه زاید به خود راهی ده و در سایه آن دوستان که به دیدار هم در بوستانید بار نشست و نگاهی بخش و اگر به یکی از اینان که سرودم و نمودم گذارت نیست پس چیست که همچنان دور دور نشینی و نزدیکان را همی دیر دیربینی گاه و بیگاهی نگذری و سال و ماهی ننگری

سخن بسیار است و شیون بی شمار ولی به پاس درویشی نگریم و به کیش دل ریشان نمویم گله سازی کاریله گردان ده دله است و گله تازی شیوه گرگان بی تله مهر و پیوند و پیمان و سوگند خود را بر این چار رشته گوهر که شرم رشته پروین و اختر است و رشک بسته نسرین کوتاه کردم و از درد دل و جان مستمندت آگاه بیت

بسوزنده آتش به خاموش خاک ...

یغمای جندقی
 
 
۱
۴۵۱
۴۵۲
۴۵۳
۴۵۴
۴۵۵
۵۵۱