سرکار قدرت از تندرستی و فر گوهر و به افتاد کارت رهی را آگهی داد و اختر ناساز روی در فرهی و روز ناکامی سر در کوتهی آورد، فزود مهر و پاس پیمان که درباره من نیز از تو روشن و آشکارا دیده و شنیده بود، هم بر سر انجمن به شیواتر سخن باز راند، و در جرگ همگنانم بدین مژده رامش خیز دل خوش و سرافراز داشت. مصرع: گفتم که این نخست خداوندی تو نیست. همواره زیان آورده ایم و سود برده و تن فرسوده ایم و جان پرورده، و همچنین باز نمود که با سه گرانمایه جفت که ترا انباز خورد و خفتند و دمساز شنید و گفت، تازه نگاری خواسته و بستر به شکفته بهاری آراسته. دیدارش خجسته و خرم باد و پیوندش همایون سوری بی ماتم. اگر خدای نخواسته ماه نو پیمان و یار تازه پیوند از آن خوی ناساز و سرشت زنانه که بیشتر زنان راست و به خواست خدا او را بخشی از آن نیست، رشک آمیز و بهانه انگیز باشد، دیگر بستگان را که از خود رستگانند و با تو پیوستگان بهر چوب رانی و بهر نام خوانی فرمان تر است.
فرزندی اسد را که مهمان دار دور و نزدیک است و کارگزار ترک و تازیک از آسیب و گزندش نگهداشت باید، و در اندرز و پندش فرو گذاشت نشاید بدانائی گذران کن و با بینائی نگران باش. گروهی بی دانش و دید که خسته بیم وامیدند و بسته گفت و شنید، آرایش هستی در گاو و خر بینند و آسایش زیست در سیم و زر، از در دلسوزی و تیمار نه سرزنش آرائی و آزار همی گویند با کاستی های درآمد و فزود بیرون شد و وام بسیار و آمد و رفت فراوان، بی نیازی های گوهر و کام سوزی های گردون سر چهار خاتون هنرمند و چندان ستوده فرزند، دلریشی چنان خسته و درویشی چنین رسته را با این کار درهم و ساز شوریده چه جای جفت جستن بود و خود را مفت خستن.
ندانند و نبینند که کارها از چنبر دانش بیرون است و داد و خواست ما با خواست و دادخدائی دگرگون. یکی را بی سود و سرمایه، برگ رامش به ساز است و دیگری را با همه هستی از پی یکروزه نان بهرخوانی دست در یوزه دراز، گشاده روزی را با تنگی سال چه کار و توانگر نهاد را از رنج درویشی چه تیمار؟ من دانم تو از این بندها آزادی و با این همه ویرانی آباد، گوش از مفت آنان و گفت ما هر دو آکنده دار و از این ستایش و آن بیغاره فراهم و پراکنده مشو. هر شب به کامرانی تنگش در بر کش و هر روز به شادمانی زندگانی از سر گیر. عمر است چنان کش گذرانی گذرد.
تیمار نان آن خورد و اندوه سامان آن برد که مایه زیست برگ و نوا را دید نه بار خدا را، از خوشه و خرمن راز بهروزی خواند نه خداوند روزی که میرزا محمد نیز این روزها پیوند یاری بسته و بیرون دروازه از شهر کناری جسته آنچه خود گفت از در چهر و پیکر باغ ها بهار است و شهرها نگار، لانه تارش خانه خورشید افتاد و کلبه تنگش کاخ جمشید. با او نشست و از همه برخاست، بر وی افزود و از همه درکاست، در نگشاده در بست و میان در بسته بر گشود. گاهی اگر برآید و راهی پیماید جز تا کوی درویش توانگر منش و توانگر درویش روش پناه افسر و نگین، داور آسمان و زمین سرکار فخری نخواهد بود. در آن در به راهی دست به کار است و بندگان خدا را در خور خود کارگزار، نامه و پیامی می رساند، مزد و نیازی می ستاند، گلش بی گیاه است و کارش روبراه، همواره او را فزایش باد و ترا آسایش. من نیز بی بستگی و بارستگی در رسته ری ره سپارم، و به بوی فرخنده دیدارت زنده و روزگذار. تا کی از این بند گران گزندم رهایی روید و با سر آن کوی و کنار آن جوی و گذشت آن شاخ و نشست آن کاخ که خانه آزادی و چشمه زندگی و درخت مینو و سپهر میناست، آشنائی زاید. اگرت کاری هست نگارآور که پذیرش و انجام را سر بر آستانم و جان در آستین.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.