گنجور

 
۸۲۲۱

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱۳ - مثنوی سفرنامه مازندران واعظ و تعریف شهر اشرف و مدح شاه عباس ثانی

 

... که جز بحر این غبار از دل نشوید

بدل زین حرف بار عزم بستم

باین باران زجا چون سبزه جستم ...

... به وصفش گر زبان خامه گردد

ز دهشت بند در بندش بلرزد

نه وصفش در خور ظرف بیان است ...

... که دروی اره آبیست هر موج

گذشتن زآن نه حد آفتابست

که چرخ آنجا پل آن سوی آبست

چنان پیوسته آب اوست بیتاب

که نتواند در او بستن در ناب

سخن در وصف اشرف بیقرار است ...

... مگو اشرف که آن طاووس مست است

کز آن کهسار پر گل چتر بسته است

بود مازندران گل اشرف آبش ...

... ندانم چون کنم وصف آن چمن را

که وصفش بسته میدان سخن را

نویسند از هوای او چو کتاب ...

... عجب نبود شود پروانه بلبل

بنفشه از رساییها بدان حد

که هم زلف است و هم خال و هم قد

نظر مشتاق خط سبز باغ است

بنفشه درمیان موی دماغ است

عجب شوخی است دیدن دارد الحق ...

... در او هر گل چو نیلوفر در آب است

ز گلبن باغبانش دسته دسته

برای گرد غم جاروب بسته

چو آهم سبزه گرم قد کشیدن

چو اشکم غنچه گل در چکیدن

ز گلبن آشیان عندلیبان

بسان کشته در آتش نمایان ...

... در او سرو روان آب روان است

بنحوی واله کیفیت باغ

که ته افگنده جام لاله از داغ ...

... بهاران خرمی گل تا نهاده

بنفشه مور وش در وی فتاده

تنی باشد سراسر عالم گل ...

... که نتواند کسی حرف کسی زد

کسی را حد بستن نیست چندان

که کس بر کس تواند بست بهتان

چنان حزمش بهر جا پا فشرده ...

واعظ قزوینی
 
۸۲۲۲

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » اضافات » در آفرین شاه سلیمان صفوی

 

... می کند نرگس به چشم اهل بصیرت را طلب

سبزه را انگشت بر دندان شبنم از عجب

نکهت گل می دود هر سوز ز شوخی روز و شب ...

... آب ده چون ژاله چشمی از رخ زیبای گل

عمر چون آبست باری بگذرد در پای گل

خیز کز کف می رود فرصت چو گل دامن کشان ...

... یا پریشان کرده کاکل شوخ گل سیمای باغ

یا که بسته چتر طاوس نشاط افزای باغ

یا زمین خرمی را پر کواکب آسمان

نوگلی بر نیله خنگ شاخ تر هر سو سوار

از قماش رنگ و بو هر غنچه بسته عدل بار

سروها گشته روان وز آب ها رفته قرار ...

... بحر همت ها فرا گیرند دریایی ازو

کوه رفعت ها همه یابند والایی ازو

عقل ها گیرند تعیلم نکورایی ازو ...

... نیست بی جا گر ز غم پشت کمان گردیده خم

ترسد از جورش بنالد پیش عدل او نشان

بسته تا معمار عدلش در گل تعمیر آب

نیست در گیتی به غیر از خانه ظالم خراب ...

... تا کند مه نور از خورشید تابان اقتباس

تا ز نور صبح بندد اشهب گردون قطاس

تا جهان از مخمل پرخواب شب پوشد لباس ...

واعظ قزوینی
 
۸۲۲۳

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۲

 

چربد به زور سختی زور ملایمت

از قفل بند و بست بود بیش موم را

واعظ قزوینی
 
۸۲۲۴

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳

 

... من و بزمی که از خود می رود یاد نگاه آنجا

طلسمی بسته از هر سایه مژگان در اقلیمی

که چون دیوانه با زنجیر می گردد نگاه آنجا ...

... به مژگان دست در آغوش می روید گیاه آنجا

بنازد وادی وحشت ببالد سبزه مجنون

ندارد قطره جز چشم غزال ابر سیاه آنجا ...

... که خود از پا فتادم تا کشیدم تیر آه آنجا

اگر چاک گریبان درشب مهتاب بنمایی

کتانی می کند پیراهن صد چاک ماه آنجا ...

اسیر شهرستانی
 
۸۲۲۵

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۲

 

... در زیر چرخ وسعت یک انتعاش نیست

پرواز بال بسته در این گلستان خوش است

زنجیر را چو تار نفس پاره می کند

دیوانه ای است دل که به بند زبان خوش است

راز نهان ز صفحه سیما نخواندگان ...

اسیر شهرستانی
 
۸۲۲۶

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۲

 

... رسید سلسله صبح و شام آه من است

چه صیدها که به فتراک یار خواهم بست

اثر حریص شکار است و دام آه من است ...

... کسی که می رسد اول به کام آه من است

طلسم هاست که ناز و نیاز می بندد

حلال خنده یار و حرام آه من است

اسیر شهرستانی
 
۸۲۲۷

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۴

 

... صیاد چاره وحشت در خون تپیدگی است

احرام طوف کعبه دیدار بسته ایم

در بند زاد و راحله بودن ندیدگی است

یک دیده خواب راحت سیمابم آرزوست ...

اسیر شهرستانی
 
۸۲۲۸

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۹

 

... غم طوبی سایه گستر اوست

قفل دل زنگ بسته من

در بند کلید خنجر اوست

مرغ قفس تو را نزیبد ...

اسیر شهرستانی
 
۸۲۲۹

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۱

 

... پرواز غباری شود و از پرم افتد

بر بیکسی خویش بنازم که ندارم

ترسی که هزیمت به صف لشکرم افتد

خورشید ز ضعفم نبرد راه به بالین

در سایه خاشاکی اگر بسترم افتد

پروانه پر سوخته خوی تو گردد ...

اسیر شهرستانی
 
۸۲۳۰

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۵

 

مرا چون غنچه هردم چاک دل از چاک می جوشد

ز کار بسته بند تازه ام چون تاک می جوشد

ز فیض خاکساری بر دهد نخل سرافرازی ...

اسیر شهرستانی
 
۸۲۳۱

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۰۹

 

... گنج روان چرا نشود گم به زیر خاک

بستیم رخت و کم نشد اسباب سوختن

این مشت استخوان شده هیزم به زیر خاک

در بند نارسایی سعی است کار خلق

بی دام نیست دانه مردم به زیر خاک ...

اسیر شهرستانی
 
۸۲۳۲

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۳۱۸

 

دل به زلف او چو بندم بر سر دل چون شوم

همره خضر پریشانی به منزل چون شوم

ذوق آشوب خطر دیوانه ام دارد چو موج

نیستم خس بسته زنجیر ساحل چون شوم

من که از گرم اختلاطی های آتش زنده ام ...

اسیر شهرستانی
 
۸۲۳۳

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱

 

... در دهان ما چرا افسرده شد دندان ما

تا به بازو دست ما برکنده زانوست بند

پای ما عمریست پیچیدست در دامان ما

باغبان گویا به آب کهربا پرورده است

سبزه می روید چو برگ کاه از بستان ما

آب و نان ما بود در بند چندین پیچ و تاب

گشته همچون آسیا گرداب سرگردان ما ...

سیدای نسفی
 
۸۲۳۴

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴

 

ای بهار لطف تو آبروی بستان ها

از تو دامن پر گل خار در بیابان ها ...

... چشم بر رهت دارند کوچه باغ ها امروز

از دوروی صف بسته در چمن خیابان ها

ساغر تهیدستی عمر می کند افزون

چرخ سرنگون کاسه بگذرانده دوران ها

ساغر گل از شبنم چشمه حیات آمد

سروها خضرگویان در کنار بستان ها

قصر روزگار آخر خاک بر سرت ریزد ...

... کشکشان سوی لیلی برده عشق مجنون را

طوق بندگی باد چاک در گریبان ها

سیدا خط و زلفش قصد دیدنت دارند ...

سیدای نسفی
 
۸۲۳۵

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۰

 

از خزان محفوظ کن یارب گلستان مرا

آب ده از جویبار خضر بستان مرا

بند بند من ز سستی از پی پاشیدنیست

استخوان بندی کرم فرما نیستان مرا

کلبه ام را ماهتابی ده ز نور معرفت

روشن از صبح سعادت کن شبستان مرا

تندرستی و حیات و قوت طاعت بده ...

... کرده چشمم حلقه گرداب دامان مرا

بندگان نام تو را خوانند ستارالعیوب

روز محشر هم بکن پوشیده عصیان مرا ...

سیدای نسفی
 
۸۲۳۶

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۲

 

... از زمین تا آسمان یک قد مژگان بیش نیست

همچو شبنم روز و شب گر چشم تر باشد مرا

خواب راحت بسته از پهلوی من رخت سفر

همچو صورت تکیه بر دیوار و در باشد مرا ...

... از تهیدستی چو سرو باغ پایم در گل است

رخت می بندم اگر زاد سفر باشد مرا

می کنم از خامه خود آرزوهای محال ...

سیدای نسفی
 
۸۲۳۷

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲

 

... پهلوی خود وقف خورشید قیامت می کند

هر که را امروز همچون شبنم از گل بستر است

کوکب آسایش من نیست در هفت آسمان

سرنوشت خود ندانم در کدامین دفتر است

بی رخ آن سبز خط گر جانب بستان روم

سبزه و گل پش چشمم آتش و خاکستر است

دل چرا بندد کسی بر هستی خود سیدا

شمع ما آزادگان در رهگذار صرصر است

سیدای نسفی
 
۸۲۳۸

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۰

 

پیمانه یی که باده ندارد شکستنیست

دستی که نیست مصدر ایجاد بستنیست

زلفی که صرف شانه کند عمر کنده به

دامی که صید زنده نگیرد گسستنیست

امروز رخت خود بنه ای خضر ره در آب

چون عاقبت برهنه ازین جوی جستنیست ...

... در دیده یی که غیر کند خانه کور به

چشمی که سرمه دان شود آن چشم بستنیست

جستم علاج داغ دل خود ز سیدا ...

سیدای نسفی
 
۸۲۳۹

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۸

 

... شیر و پلنگ هر چه به صحرای وحشت است

چون نیک بنگری همه رام محمد است

این شادیانه ها که نوازند اهل دین ...

... ای سیدا شفاعت امت که می کند

این باز پای بسته دام محمد است

سیدای نسفی
 
۸۲۴۰

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۲

 

... بر من دری ز غیب گشایی چه می شود

تا کی ز پیش دیده من بگذری بناز

در چشم من چو سرمه درآیی چه می شود

یخ بسته ام چو شمع ز سرمای روزگار

ای آفتاب روی نمایی چه می شود ...

سیدای نسفی
 
 
۱
۴۱۰
۴۱۱
۴۱۲
۴۱۳
۴۱۴
۵۵۱