گنجور

 
سیدای نسفی

بر گلویم تیغ خون افشان چو آب کوثر است

داغ سودا بر سر من آفتاب محشر است

تابش خورشید و مه از پرتو رخسار اوست

جبهه نورانی آئینه از روشنگر است

نیست خوبان را به جز آغوش عاشق جای امن

سرو قمری را چو طفلی در کنار مادر است

آخر از هنگامه ایام می باید گذشت

شمع را دایم از این اندیشه آتش بر سر است

پهلوی خود وقف خورشید قیامت می کند

هر که را امروز همچون شبنم از گل بستر است

کوکب آسایش من نیست در هفت آسمان

سرنوشت خود ندانم در کدامین دفتر است

بی رخ آن سبز خط گر جانب بستان روم

سبزه و گل پش چشمم آتش و خاکستر است

دل چرا بندد کسی بر هستی خود سیدا

شمع ما آزادگان در رهگذار صرصر است