گنجور

 
سیدای نسفی

پیمانه یی که باده ندارد شکستنیست

دستی که نیست مصدر ایجاد بستنیست

زلفی که صرف شانه کند عمر کنده به

دامی که صید زنده نگیرد گسستنیست

امروز رخت خود بنه ای خضر ره در آب

چون عاقبت برهنه ازین جوی جستنیست

در گوش غنچه باد سحر آمد و بگفت

در هر دلی که بوی وفا نیست خستنیست

دیدم تو را به غیر و گرفتی کناره یی

یعنی که روز سرد به کنجی نشستنیست

در دیده یی که غیر کند خانه کور به

چشمی که سرمه دان شود آن چشم بستنیست

جستم علاج داغ دل خود ز سیدا

گفتا صبور باش که زین درد رستنیست