ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۳۶ - بر تخت نشستن طغرل
... و قاصدان باید که اکنون پیوسته تر آیند و کار از لونی دیگر پیش گرفته آید که قاعده کارها آنچه بود بگشت تا این خدمت فرونماند
چون امیر نزدیک دیه بو الحسن خلف رسید مقدمان بخدمت آنجا آمدند و بسیار آلت راست کردند از خیمه و خرگاه و هر چیزی که ناچار میبایست و دو روز آنجا مقام افتاد تا مردمان نیز لختی چنانکه آمد کارها راست کردند و سخت نیکو خدمت کردند غوریان و نزلهای بسیار دادند و امیر را تسکین پیدا آمد و آنجا عید کرد سخت بینوا عیدی و نماز دیگر بخدمت ایستاده بودم مرا گفت سوی خانان ترکستان چه باید نبشت درین باب گفتم خداوند چه فرماید گفت دو نسخت کرده اند بو الحسن عبد الجلیل و مسعود لیث بدین معنی دیده ای گفتم ندیده ام و هر دو آنچه نبشتند خیاره باشد بخندید و دوات داری را گفت این نسختها بیار بیاورد تأمل کردم الحق جانب خداوند سلطان نیک نگاه داشته بودند و ستایشها کرده و معما سخنی چند بگفته و عیب آن بود که نبشته بودند که ما روی سوی غزنین داشتیم کالا و ستور و عدت بدندانقان نهاده و این دو آزاده مرد همیشه با بو سهل می- خندیدندی که دندان تیز کرده بودند صاحبدیوانی رسالت را و عثرت او می جستند و هرگاه از مضایق دبیری چیزی بیفتادی و امیر سخنی گفتی گفتندی بو سهل را باید گفت تا نسخت کند که دانستندی که او درین راه پیاده است و مرا ناچار مشت میبایستی زد و میزدمی
نسختها بخواندم و گفتم سخت نیکوست امیر رضی الله عنه گفت- و در دنیا او را یار نبود در دانستن دقایق- که به ازین میباید که این عذرهاست و خانان ترکستان از آن مردمانند که چنین حالها بر ایشان پوشیده نماند گفتم زندگانی خداوند دراز باد اگر احتیاجی خواهد بود با خانان عدتی و معونتی خواستن نامه از لونی دیگر باید گفت ناچار خواهد بود که چون بغزنین رسم رسولی فرستاده آید با نامه ها و مشافهات اکنون بدین حادثه که افتاد نامه باید نبشت از راه با رکابداری گفتم پس سخنی راست باید تا عیب نکنند که تا نامه ما برسد مبشران خصمان رفته باشند و نشانها و علامتها برده که ترکمانان را رسم این است
امیر فرمود که همچنین است نسختی کن و بیار تا دیده آید بازگشتم این شب نسخت کرده آمد و دیگر روز بدیگر منزل پیش از آن تا با چاکران رسیدم پیش بردم ...
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۳۷ - نامهٔ امیر به ارسلان خان
ذکر نسخة الکتاب الی ارسلان خان
بسم الله الرحمن الرحیم اطال الله بقاء الخان الأجل الحمیم هذا کتاب منی الیه برباط کروان علی سبع مراحل من غزنة و الله عز ذکره فی جمیع الأحوال محمود و الصلوة علی النبی المصطفی محمد و آله الطیبین و بعد بر خان پوشیده نگردد که ایزد عز ذکره را تقدیرهاست چون شمشیر برنده که روش و برش آن نتوان دید و آنچه از آن پیدا خواهد شد در نتوان یافت و ازین است که عجز آدمی بهر وقتی ظاهر گردد که نتوان دانست در حال که از شب آبستن چه زاید خردمند آنست که خویشتن را در قبضه تسلیم نهد و بر حول و قوت خویش و عدتی که دارد اعتماد نکند و کارش را بایزد عز ذکره بازگذارد و خیر و شر و نصرت و ظفر از وی داند که اگر یک لحظه از قبضه توکل بیرون آید و کبر و بطر را بخویشتن راه دهد چیزی بیند بهیچ خاطری ناگذشته و اوهام بدان نارسیده و عاجز مانده آید و ما ایزد عز ذکره را خواهیم برغبتی صادق و نیتی درست و اعتقادی پاکیزه که ما را در هر حال فی السراء و الضراء و الشدة و الرخاء معین و دستگیر باشد و یک ساعت بلکه یک نفس ما را بما نگذارد و بر نعمتی که دهد و شدتی که پیش آید الهام ارزانی دارد تا بنده وار صبر و شکر پیش آریم و دست بتماسک وی زنیم تا هم نعمت زیادت گردد بشکر و هم ثواب حاصل آید بصبر انه سبحانه خیر موفق و معین
و در قریب دو سال که رایت ما بخراسان بود از هر چه رفت و پیش میآمد و کام و ناکام و نرم و درشت خان را آگاه کرده میآمد و رسم مشارکت و مساهمت در هر بابی نگاه داشته میآید که مصافات بحقیقت میان دوستان آنست که هیچ چیز از اندک و بسیار پوشیده داشته نیاید و آخرین نامه یی که فرمودیم با سواری چون نیم- رسولی از طوس بود بر پنج منزل از نشابور و باز نمودیم که آنجا قرار گرفته ایم با لشکرها که آنجا سرحدهاست بجوانب سرخس و باورد و نسا و مرو و هرات تا نگریم که حکم حال چه واجب کند و نو خاستگان چه کنند که باطراف بیابانها افتاده بودند
و پس از آنکه سوار رفت شش روز مقام بوده رای چنان اقتضا کرد که جانب سرخس کشیدیم چون آنجا رسیدیم غره رمضان بود یافتیم آن نواحی را خراب از حرث و نسل چیزی نکاشته بدانجایگاه رسیده که یک ذره گیاه بدیناری بمثل نمی یافتند نرخ خود بجایگاهی رسیده بود که پیران میگفتند که درین صد سال که گذشت مانند آن یاد ندارند منی آرد بده درم شده و نایافت و جو و کاه بچشم کسی نمیدید تا بدین سبب رنجی بزرگ بر یکسوارگان و همه لشکر رسید که چون در حشم خاص ما با بسیار ستور و عدت که هست خللی بی اندازه ظاهر گشت توان دانست که از آن اولیا و حشم و خرد مردم بر چه جمله باشد و حال بدان منزلت رسید که بهر وقتی و بهر حالی میان اصناف لشکر و بیر و نیان و سراییان لجاج و مکاشفت میرفت بحدیث خورد و علف و ستور چنانکه این لجاج از درجه سخن بگذشت و بدرجه شمشیر رسید و ثقات آن حال باز نمودند و بندگان که ایشان را این درجه نهاده ایم تا در مهمات رای زنند با ما و صلاح را باز نمایند بتعریض و تصریح سخن میگفتند که رای درست آنست که سوی هرات کشیده آید که علف آنجا فراخ- یافت بود و بهر جانبی از ولایت نزدیک و واسطه خراسان و صلاح آن بود که گفتند اما ما را لجاجی و ستیزه یی گرفته بود و از آن جهت که کار با نو خاستگان پیچیده میماند خواستیم که سوی مرو رویم تا کار برگزارده آید و دیگر که تقدیر سابق بود که ناکام میبایست دید آن نادره که افتاد
سوی مرو رفتیم و دلها گواهی میداد که خطای محض است راه نه چنان بود که میبایست از بی علفی و بی آبی و گرما و ریگ بیابان و در سه چهار مرحله که بریده آمد داوریهای فاحش رفت میان همه اصناف لشکر در منازل برداشتن و علف و ستور و خوردنی و دیگر چیزها و آن داوریها را اعیان حشم که مرتب بودند در قلب و در میمنه و میسره و دیگر مواضع تسکین میدادند و چنانکه بایست آن بالا گرفته بود فرو نه نشست و هر روزی بلکه هر ساعتی قوی تر میبود تا فلان روز که نماز دیگر از فلان منزل برداشتیم تا فلان جای فرود آییم فوجی از مخالفان بر اطراف ریگهای بیابان پیدا آمدند و در پریدند و نیک شوخی کردند و خواستند که چیزی ربایند حشم ایشان را نیک باز مالیدند تا بمرادی نرسیدند و آن دست آویز تا نماز شام بداشت که لشکر بتعبیه میرفت و مقارعت و کوشش میبود اما جنگی قوی بپای نمیشد چنانکه بایست بسر سنان می نیامدند و مقاتله نمی بود که اگر مردمان کاری بجدتر پیش میگرفتند مبارزان لشکر بهر جانبی مخالفان می در رمیدند و شب را فلان جای فرود آمدیم خللی ناافتاده و نامداری کم ناشده و آنچه ببایست ساخته شد از دراجه و طلیعه تا در شب و تاریکی نادره یی نیفتاد و دیگر روز هم برین جمله رفت و بمرو نزدیک رسیدیم
روز سوم با لشکر ساخته تر و تعبیه تمام علی الرسم فی مثلها حرکت کرده آمد و راهبران گفته بودند که چون از قلعه دندانقان بگذشته شود بر یک فرسنگ که رفتندی آب روان است و حرکت کرده آمد و چون بحصار دندانقان رسیدیم وقت چاشتگاه فراخ چاهها که بر در حصار بود مخالفان بینباشته بودند و کور کرده تا ممکن نگردد آنجا فرود آمدن مردمان دندانقان اندر حصار آواز دادند که در حصار پنج چاه است که لشکر را آب تمام دهد و اگر آنجا فرود آییم چاهها که بیرون حصار است نیز سر باز کنند و آب تمام باشد و خللی نیفتد و روز سخت گرم ایستاده بود صواب جز فرود آمدن نبود اما میبایست که تقدیر فراز آمده کار خویش بکند از آنجا براندیم یک فرسنگی گرانتر جویهای خشک و غفج پیش آمد و راهبران متحیر گشتند که پنداشتند که آنجا آب است که بهیچ روزگار آن جویها را کسی بی آب یاد نداشت
چون آب نبود مردم ترسیدند و نظام راست نهاده بگسست و از چهار جانب مخالفان نیرو کردند سخت قوی چنانکه حاجت آمد که ما بتن خویش از قلب پیش کار رفتیم حمله ها بنیرو رفت از جانب ما و اندیشه چنان بود که کردوسهای میمنه و میسره بر جای خویش است و خبر نبود که فوجی از غلامان سرایی که بر اشتران بودند بزیر آمدند و ستور هر کس که می یافتند میربودند تا برنشینند و پیش کار آیند لجاج آن ستور ستدن و یکدیگر را پیاده کردن بجایگاهی رسید که در یکدیگر افتادند و مراکز خویش خالی ماندند و خصمان آن فرصت را بغنیمت گرفتند و حالی صعب بیفتاد که از دریافت آن چه رای ما و چه رای نامداران عاجز ماندند و بخصمان ناچار آلتی و تجملی که بود میبایست گذاشت و برفت و مخالفان بدان مشغول گشتند
و ما براندیم یک فرسنگی تا بحوضی بزرگ آب ایستاده رسیدیم و جمله اولیا و حشم از برادران و فرزندان و نامداران و فرمانبرداران آنجا رسیدند در ضمان سلامت چنانکه هیچ نامداری را خللی نیفتاد و بر ما اشارت کردند که بباید رفت که این حال را در نتوان یافت ما را این رای که دیدند ناصواب نیامد براندیم و روز هشتم بقصبه غرجستان آمدیم و آنجا دو روز مقام کردیم تا غلامان سرایی و جمله لشکر دررسیدند چنانکه هیچ مذکور واپس نماند و کسانی ماندند از پیادگان درگاه و خرده مردم که ایشان را نامی نیست و از غرجستان بر راه رباط بزی و جبال هرات و جانب غور بحصار بو العباس بو الحسن خلف آمدیم که وی یکی است از بندگان دولت و مقدمان غور و آنجا آسایش بود سه روز و از آنجا بدین رباط آمدیم که بر شش و هفت منزلی غزنین است
و رای چنان اقتضا کرد که سوی خان هر چند دل مشغول گردد این نامه فرموده آید که چگونگی حال از ما بخواند نیکوتر از آن باشد که بخبر بشنود که شک نیست که مخالفان لافها زنند و این کار را عظمی نهند که این خلل از لشکر ما افتاد تا چنان نادره بایست دید و اگر در اجل تأخیر است بفضل ایزد عز ذکره و نیکو صنع و توفیق وی این حالها دریافته آید خان بحکم خرد و تجارب روزگار که اندر آن یگانه است داند که تا جهان بوده است ملوک و لشکرها را چنین حال پیش آمده است و محمد مصطفی را صلی الله علیه از کافران قریش روز احد آن ناکامی پیش آمد و نبوت او را زیانی نداشت و پس از آن بمرادی تمام رسید و حق همیشه حق باشد و با خصمان در حال اگر بادی جهد روزی چند دیرتر نشیند چون ما که قطبیم بحمد الله در صدر ملکیم و بر اقبال و فرزندان و جمله اولیا و حشم نصرهم الله بسلامت اند این خللها را زود در توان یافت که چندان آلت و عدت هست که هیچ حرز کننده بشمار و عد آن نتواند رسید خاصه که دوستی و مشارکی داریم چون خان و مقرر است که هیچ چیز از لشکر و مرد از ما دریغ ندارد و اگر التماس کنیم که بنفس خویش رنجه باشد از ما دریغ ندارد تا این غضاضت از روزگار ما دور کند و رنج نشمرد ایزد عز ذکره ما را بدوستی و یکدلی وی برخوردار کناد بمنه و فضله ...
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۳۸ - قصیدهٔ چهارم اسکافی
و در آن روزگار که بغزنین بازآمدیم با امیر و کس را دل نمانده بود از صعبی این حادثه و خود بس بقا نبود این پادشاه بزرگ را رحمة الله علیه من میخواستم که چنین که این نامه را نبشتم بعذر این حال و این هزیمت را در معرض خوبتر بیرون آوردم فاضلی بیتی چند شعر گفتی تا هم نظم بودی و هم نثر کس را نیافتم از شعرای عصر که درین بیست سال بودند اندرین دولت که بخواستم تا اکنون که این تاریخ اینجا رسانیدم از فقیه بو حنیفه ایده الله بخواستم و وی بگفت و سخت نیکو گفت و بفرستاد و کل خیر عندنا من عنده و کار این فاضل برین بنماند و فال من کی خطا کند و اینک در مدتی نزدیک از دولت خداوند سلطان ابو المظفر ابراهیم اطال الله بقاءه و عنایت عالی وی چندین تربیت یافت وصلتهای گران استد و شغل اشراف ترنک بدو مفوض شد و بچشم خرد به ترنک نباید نگریست که نخست ولایت خوارزمشاه آلتونتاش بود رحمة الله علیه و قصیده این است
شاه چو بر کند دل ز بزم و گلستان ...
... شاها در عمر تو فزود خداوند
هر چه درین راه شد ز ساز تو نقصان
جز بمدیح تو دم نیارم زد زانک ...
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۳۹ - آمدن امیر به غزنین
... و مردم غزنین بخدمت استقبال میآمدند و امیر رضی الله عنه چون خجلی که بهیچ روزگار آمدن پادشاهان و لشکر بغزنین برین جمله نبوده بود یفعل الله- ما یشاء و یحکم ما یرید و امیر در غزنین آمد روز شنبه هفتم شوال و بکوشک نزول کرد
و دل وی خوش میکردند که احوال جهان یکسان نیست و تا سر بجای است خللها را دریافت باشد اما چنان نبود که وی ندانست که چه افتاده است که در راه غور که میآمد یک روز این پادشاه میراند و قوم با وی چون بو الحسن عبد الجلیل و سالار غازیان عبد الله قراتگین و دیگران و بو الحسن و این سالار سخن نگارین درپیوستند و می گفتند که این چنین حالی برفت و نادره بیفتاد نه از جلادت خصمان بلکه از قضاء آمده و حالهای دیگر که پوشیده نیست و چون خداوند در ضمان سلامت بدار ملک رسید کارها از لونی دیگر بتوان ساخت که اینک عبد الله قراتگین میگوید که اگر خداوند فرماید وی بهندوستان رود و ده هزار پیاده گزیده آرد که جهانی را بسنده باشد و سوار بسیار آرد و ساخته ازینجا قصد خصمان کرده آید که سامان جنگ ایشان شناخته آمد تا این خلل زایل گردد و ازین گونه سخن میگفتند هم بو الحسن و هم عبد الله امیر روی بخواجه عبد الرزاق کرد و گفت این چه هوس است که ایشان میگویند بمرو گرفتیم و هم بمرو از دست برفت و سخن پادشاهان سبک و خرد نباشد خاصه از این چنین پادشاه که یگانه روزگار بود و وی بدین سخن مرو آن خواست که پدر ما امیر ماضی ملک خراسان بمرو یافت که سامانیان را بزد و خراسان اینجا از دست ما بشد و این قصه هم چنین نادر افتاد و ما اعجب احوال الدنیا که امیر ماضی آمده بود تا کار را بر وی بنهد و بازگردد و از ما طاعت امیر خراسان یکی باشد از سپاه سالاران وی که خراسان او را باشد و او را از ایزد عز ذکره چنان خواست و واجب داشت و از قصه نبشتن هر کسی نداند که این احوال چون بود تا خوانندگان را فایده بحاصل آید که احوال تاریخ گذشته اهل حقایق را معلوم باشد و من ناچار در تصنیف کار خویش میکنم و الله اعلم بالصواب
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۴۲ - فرو گرفتن سالاران
... و بو الحسن را گفت تو با بو العلاء نزدیک بگتغدی روید و پیغام ما با بگتغدی بگویید و بو العلاء مشرف باشد بیرون آمدیم بجمله و ایشان سوی بگتغدی رفتند و ما سوی این دو تن
نخست نزدیک سباشی رفتیم کمرکش او حسن پیش او بود چون سوری را بدید روی سرخش زرد شد و با وی چیزی نگفت و مرا تبجیل کرد و من بنشستم روی بمن کرد که فرمان چیست گفتم پیغامی است از سلطان چنانکه او رساند و من مشرفم تا جواب برده آید خشک شد و اندیشید زمانی پس گفت چه پیغام است و کمرکش را دور کرد سوری و او بیرون رفت و بگرفتندش سوری طوماری بیرون گرفت از بر قبا بخط بو الحسن خیانتهای سباشی یکان یکان نبشته از آن روز باز که او را بجنگ ترکمانان بخراسان فرستادند تا این وقت که واقعه دندانقان افتاد و بآخر گفته که ما را بدست بدادی و قصد کردی تا معذور شوی بهزیمت خویش سباشی همه بشنید و گفت این همه املا این مرد کرده است- یعنی سوری- خداوند سلطان را بگوی که من جواب این صورتها بداده ام بدان وقت که از هرات بغزنین آمده ام خداوند نیکو بشنود و مقرر گشت که همه صورتها که کرده بودند باطل است و بلفظ عالی رفت که در گذاشتم که دروغ بوده است و نسزد ازین پس که خداوند بسر این باز شود و صورتی که بسته است که من قصد کردم تا بدندانقان آن حال افتد خداوند را معلوم است که من غدر نکردم و گفتم که بمرو نباید رفت و مرا سوزیانی نمانده است که جایی برآید اگر بنشاندن من کار این مخالفان راست خواهد شد جان صد چون من فدای فرمان خداوند باد و چون من بیگناهم چشم دارم که بجان من قصد نباشد و فرزندی که دارم در سرای برآورده شود تا ضایع نماند و بگریست چنانکه حالم سخت بپیچید و سوری مناظره درشت کرد با وی پس ازین روزگاری هم درین حجره بازداشتند چنانکه آورده آید بجای خویش و از آنجا برفتیم و سوری مرا در راه گفت هیچ تقصیر کردم در گزاردن پیغام گفتم نکردی تا همه بازگویی گفتم سپاس دارم
و نزدیک سپاه سالار رفتیم پشت بصندوقی بازنهاده و لباس از خزینه ملحم پوشیده چون مرا دید گفت فرمان چیست گفتم پیغامی داده است سلطان و بخط بو الحسن عبد الجلیل است و من مشرفم تا جواب شنوم گفت بیارید سوری طوماری دیگر بر وی خواندن گرفت چون بآخر رسید مرا گفت بدانستم این مشتی ژاژ است که بو الحسن و دیگران نبشته اند از گوش بریدن در راه و جز آن و بدست بدادن و بچیزی که مراست طمع کرده اند تا برداشته آید کار کار شماست
سلطان را بگوی که من پیر شده ام و روزگار دولت خویش بخورده ام و پس از امیر محمود تا امروز زیادت زیسته ام فردا بینی که از بو الحسن عبد الجلیل چه بینی و خراسان در سر این سوری شده است باری بر غزنین دستش مده بازگشتم سوری در راه مرا گفت این حدیث من بگذار گفتم نتوانم خیانت کردن گفت باری پیش وزیر مگوی که با من بد است و شماتت کند و خالی باید کرد با امیر گفتم چنین کنم
و نزدیک امیر آمدم و جواب این دو تن گفته شد مگر این فصل و بو الحسن و بو العلاء نیز آمدند و هم ازین طرز جواب بگتغدی بیاوردند و هر دو فرزند پسر و دختر را بامیر سپرده و گفته که او را مزه نمانده است از زندگانی که چشم و دست و پای ندارد و وزیر و بو سهل و ما جمله بازگشتیم و قوم را جمله بازگردانیدند و خالی کردند چنانکه بر قلعت از مرد شمار دیار نماند ...
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۴۴ - گسیل کردن امیر مودود به هیبان
... برفتم بنشاند- و تا بو سهل رفته بود مرا می نشاندند در مجلس مظالم و بچشم دیگر می نگریست- پس عارض را مثال داد و نام مقدمان می برد او و امیر مرا گفت تا دو فوج می نبشتم یکی جایی و یکی دیگر جای تا حشم بیشتر مستغرق شد که بر جانب هیبان باشند و چون ازین فارغ شدیم دبیر سرای را بخواند و بیامد با جریده غلامان وی نامزد میکرد و من می نبشتم که هر غلامی که آن خیاره تر بود نبشته آمد هیبان را و آن غلامان خاصه تر و نیکو روی تر خویش را بازگرفت چون ازین هم فارغ شدیم روی بوزیر کرد و گفت آلتونتاش را چنین حالی پیش آمد و با سواری چند خویشتن را ببلخ افگند و آن لشکر که با وی بودند هر چند زده شدند و آنچه داشتند بباد داده اند ناچار بحضرت بازآیند تا کار ایشان ساخته آید فرزند مودود را نامزد خواهیم کرد تا به هیبان رود و آنجا مقام کند با این لشکرها که نبشته آمد و حاجب بدر با وی رود وارتگین و غلامان و ترا که احمدی پیش کار باید ایستاد و او را کدخدای بود تا آن لشکرها از بلخ نزدیک شما آیند و عرض کنند و مال ایشان نایب عارض بدهد و ما لشکرهای دیگر را کار میسازیم و بر اثر شما میفرستیم آنگاه شما بر مقدمه ما بروید و ما بر اثر شما ساخته بیاییم و این کار را پیش گرفته آید بجدتر تا آنچه ایزد عز ذکره تقدیر کرده است میباشد بازگردید و کارهای خویش بسازید که آنچه بباید فرمود ما شما را میفرماییم آن مدت که شما را اینجا مقام باشد و آن روز خواهد بود گفتند فرمان برداریم و بازگشتند
خواجه بدیوان رفت و خالی کرد و مرا بخواند و گفت باز این چه حال است که پیش گرفت گفتم نتوانم دانست چگونگی حال و تدبیری که در دل دارد اما این مقدار دانم که تا از امیرک نامه رسیده است بحادثه آلتونتاش حال این خداوند همه دیگر شده است و نومیدی سوی او راه یافته گفت چون حال برین جمله است روی ندارد که گویم روم یا نروم پیغام من بباید داد گفتم فرمان بردارم گفت
بگوی که احمد میگوید که خداوند بنده را مثال داد که با خداوندزاده به هیبان باید رفت با اعیان و مقدمان و لشکرهای دیگر بما پیوندد و این را نسخت درست اینست که بنده بداند که وی را چه می باید کرد اگر رای عالی بیند تا بنده مواضعتی بنویسد و آنچه درخواستنی است درخواهد که این سفر نازکتر است بحکم آنکه خداوندزاده و این اعیان بر مقدمه خواهند بود و می نماید که خداوند بسعادت بر اثر ما حرکت خواهد کرد و فرمان او را باشد و بندگان فرمان بردارند و بهر خدمت که فرموده آید تا جان دارند بایستند اما شرط نیست که ازین بنده که وزیر خداوند است آنچه در دل است پوشیده دارند که بنده شکسته دل شود و اگر رای خداوند بیند با بنده بگشاید که غرض چیست تا بر حسب آن که بشنود کار باید ساخت تا بنده بر حکم مواضعه کار میکند و خداوندزاده و مقدمان لشکر بر حکم فرمان میروند و خللی نیفتد و باشد که بندگان را فرمانی رسد و یا سوی بلخ و تخارستان باید رفت بتعجیل تر و بهیچ حال آن وقت بنامه راست نیاید و نیز خداوندزاده را شغلی بزرگ فرموده است و خلیفتی خداوند و سالاری لشکر امروز خواهد یافت واجب چنان کند که آلت وی از غلامان و از هر چیزی زیادت از آن دیگران باشد و وی را ناچاره کدخدایی باید که شغلهای خاصه وی را اندیشه دارد و این سخن فریضه است تا بنده وی را هدایت کند در مصالح خداوندزاده ...
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد دهم » بخش ۱ - ذکر خوارزم
... تعریف ولایت خوارزم
خوارزم ولایتی است شبه اقلیمی هشتاد در هشتاد و آنجا منابر بسیار و همیشه حضرت بوده است علی حده ملوک نامدار را چنانکه در کتاب سیر ملوک عجم مثبت است که خویشاوندی از آن بهرام گور بدان زمین آمد که سزاوار ملک عجم بود و بر آن ولایت مستولی گشت و این حدیث راست ندارند و چون دولت عرب که همیشه باد رسوم عجم باطل کرد و بالا گرفت بسید اولین و آخرین محمد مصطفی علیه السلام همچنین خوارزم جدا بود چنانکه در تواریخ پیداست که همیشه خوارزم را پادشاهی بوده است مفرد و آن ولایت از جمله خراسان نبوده است همچون ختلان و چغانیان و بروزگار معاذیان و طاهریان چون لختی خلل راه یافت بخلافت عباسیان همچنین بوده است خوارزم و مأمونیان گواه عدل اند که بروزگار مبارک امیر محمود رضی الله عنه دولت ایشان بپایان آمد و چون برین جمله است حال این ولایت واجب دیدم خطبه یی در سر این باب نهادن و در اخبار و روایات نادر آن سخنی چند راندن چنانکه خردمندان آنرا فرا ستانند و رد نکنند
خطبه
چنان دان که مردم را به دل مردم خوانند و دل از بشنودن و دیدن قوی و ضعیف گردد که تا بد و نیک نبیند و نشنود شادی و غم نداند اندرین جهان پس بباید دانست که چشم و گوش دیده بانان و جاسوسان دل اند که رسانند به دل آنکه به بینند و بشنوند و وی را آن بکار آید که ایشان بدو رسانند و دل آنچه از ایشان یافت بر خرد که حاکم عدل است عرضه کند تا حق از باطل جدا شود و آنچه بکار آید بردارد و آنچه نیاید در اندازد و از این جهت است حرص مردم تا آنچه از وی غایب است و ندانسته است و نشنوده است بداند و بشنود از احوال و اخبار روزگار چه آنچه گذشته است و چه آنچه نیامده است و گذشته را برنج توان یافت بگشتن گرد جهان و رنج بر خویشتن نهادن و احوال و اخبار بازجستن و یا کتب معتمد را مطالعه کردن و اخبار درست را از آن معلوم خویش گردانیدن و آنچه نیامده است راه بسته مانده است که غیب محض است که اگر آن مردم بداندی همه نیکی یا بدی و هیچ بد بدو نرسیدی و لا یعلم الغیب الا الله عز و جل و هر چند چنین است خردمندان هم در این پیچیده اند و میجویند و گرد بر گرد آن میگردند و اندر آن سخن بجد میگویند که چون نیکو در آن نگاه کرده آید بر نیک یا بد دستوری ایستد
و اخبار گذشته را دو قسم گویند که آنرا سه دیگر نشناسند یا از کسی بباید شنید و یا از کتابی بباید خواند و شرط آن است که گوینده باید که ثقه و راستگوی باشد و نیز خرد گواهی دهد که آن خبر درست است و نصرت دهد کلام خدا آنرا که گفته اند لا تصدقن من الأخبار ما لا یستقیم فیه الرأی و کتاب همچنان است که هر چه خوانده آید از اخبار که خرد آنرا رد نکند شنونده آنرا باور دارد و خردمندان آنرا بشنوند و فرا ستانند و بیشتر مردم عامه آنند که باطل ممتنع را دوست تر دارند چون اخبار دیو و پری و غول بیابان و کوه و دریا که احمقی هنگامه سازد و گروهی همچنو گرد آیند و وی گوید در فلان دریا جزیره یی دیدم و پانصد تن جایی فرود آمدیم در آن جزیره و نان پختیم و دیگها نهادیم چون آتش تیز شد و تبش بدان زمین رسید از جای برفت نگاه کردیم ماهی بود و بفلان کوه چنین و چنین چیزها دیدم و پیرزنی جادو مردی را خر کرد و باز پیرزنی دیگر جادو گوش او را بروغنی بیندود تا مردم گشت و آنچه بدین ماند از خرافات که خواب آرد نادانان را چون شب بر ایشان خوانند و آن کسان که سخن راست خواهند تا باور دارند ایشان را از دانایان شمرند و سخت اندک است عدد ایشان و ایشان نیکو فرا- ستانند و سخن زشت را بیندازند و اگر بست است که بو الفتح بستی رحمة الله علیه گفته است و سخت نیکو گفته است شعر ...
... و کانها و کانهم احلام
مرا چاره نیست از تمام کردن این کتاب تا نام این بزرگان بدان زنده ماند و نیز از من یادگاری ماند که پس از ما این تاریخ بخوانند و مقرر گردد حال بزرگی این خاندان که همیشه باد و در این اخبار خوارزم چنان صواب دیدم که بر سر تاریخ مأمونیان شوم چنانکه از استاد ابو ریحان تعلیق داشتم که بازنموده است که سبب زوال دولت ایشان چه بوده است و در دولت محمودی چون پیوست آن ولایت و امیر ماضی رضی الله عنه آنجا کدام وقت رفت و آن مملکت زیر فرمان وی بر چه جمله شد و حاجب آلتونتاش را آنجا بایستانید و خود بازگشت و حالها پس از آن بر چه جمله رفت تا آنگاه که پسر آلتونتاش هرون بخوارزم عاصی شد و راه خاینان گرفت و خاندان آلتونتاش بخوارزم برافتاد که درین اخبار فواید و عجایب بسیار است چنانکه خوانندگان و شنوندگان را از آن بسیار بیداری و فواید حاصل شود و توفیق خواهم از ایزد عز ذکره بر تمام کردن این تصنیف انه سبحانه خیر موفق و معین
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد دهم » بخش ۲ - حکایت خوارزمشاه ابوالعبّاس
... و میان او و امیر محمود دوستی محکم شد و عهد کردند و حره کالجی را دختر امیر سبکتگین آنجا آوردند و در پرده امیر ابو العباس قرار گرفت و مکاتبات و ملاطفات و مهادات پیوسته گشت و ابو العباس دل امیر محمود در همه چیزها نگاه داشتی و از حد گذشته تواضع نمودی تا بدان جایگاه که چون بشراب نشستی آنروز با نامتر اولیا و حشم و ندیمان و فرزندان امیران که بر درگاه او بودند از سامانیان و دیگران بخواندی و فرمودی تا رسولان را که از اطراف آمده بودندی باحترام بخواندندی بنشاندندی چون قدح سوم بدست گرفتی بر پای خاستی بر یاد امیر محمود و پس بنشستی و همه قوم بر پای میبودندی و یکان یکان را میفرمودی و زمین بوسه میدادندی و می ایستادندی تا همه فارغ شدندی پس امیر اشارت کردی تا بنشستندی و خادمی بیامدی وصلت مغنیان بر اثر وی میآوردندی هر یکی را اسبی قیمتی و جامه یی و کیسه یی درو ده هزار درم و نیز جانب امیر محمود تا بدان جایگاه نگاه داشت که امیر المؤمنین القادر بالله رحمة الله علیه ویرا خلعت و عهد و لوا و لقب فرستاد عین الدوله و زین المله بدست حسین سالار حاجیان و خوارزمشاه اندیشید که نباید امیر محمود بیازارد و بحثی نهد و گوید چرا بی وساطت و شفاعت من او خلعت ستاند از خلیفت و این کرامت و مزیت یابد بهر حال از بهر مجاملت مرا پیشباز رسول فرستاد تا نیمه بیابان و آن کرامت در سر از وی فراستدم و بخوارزم آوردم و بدو سپردم و فرمود تا آنها را پنهان کردند و تا لطف حال بر جای بود آشکار نکردند و پس از آن چون آن وقت که میبایست که این خاندان برافتد آشکارا کردند تا بود آنچه بود و رفت آنچه رفت
و این خوارزمشاه را حلم بجایگاهی بود که روزی شراب میخورد بر سماع رود - و ملاحظه ادب بسیار میکردی که مردی سخت فاضل و ادیب بود- و من پیش او بودم و دیگری که ویرا صخری گفتندی مردی سخت فاضل و ادیب بود و نیکو سخن و ترسل و لکن سخت بی ادب که بیک راه ادب نفس نداشت و گفته اند که ادب- النفس خیر من ادب الدرس صخری پیاله شراب در دست داشت و بخواست خورد اسبان نوبت که در سرای بداشته بودند بانگی کردند و از یکی بادی رها شد بنیرو خوارزمشاه گفت فی شارب الشارب صخری از رعنایی و بی ادبی پیاله بینداخت و من بترسیدم و اندیشیدم که فرماید تا گردنش بزنند و نفرمود و بخندید و اهمال کرد و بر راه حلم و کرم رفت
و من که بو الفضلم بنشابور شنودم از خواجه ابو منصور ثعالبی مؤلف کتاب یتیمة الدهر فی محاسن اهل العصر و کتب بسیار دیگر و وی بخوارزم رفت و این خوارزمشاه را مدتی ندیم بود و بنام او چند تألیف کرد گفت که روزی در مجلس شراب بودیم و در ادب سخن میگفتیم حدیث نظر رفت خوارزمشاه گفت همتی فی کتاب أنظر فیه و وجه حسن انظر الیه و کریم أنظر له و بو ریحان گفت روزی خوارزمشاه سوار شده شراب میخورد نزدیک حجره من رسید فرمود تا مرا بخواندند دیرتر رسیدم بدو اسب براند تا در حجره نوبت من و خواست که می فرود آید زمین بوس کردم و سوگند گران دادم تا فرود نیامد و گفت ...
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد دهم » بخش ۳ - سبب انقطاع ملک
ذکر سبب انقطاع الملک عن ذلک البیت و انتقاله الی الحاجب آلتونتاش رحمة الله علیهم
حال ظاهر میان امیر محمود و امیر ابو العباس خوارزمشاه سخت نیکو بود و دوستی مؤکد گشته و عقد و عهد افتاده پس امیر محمود خواست که میان او و خانیان دوستی و عهد و عقد باشد پس از جنگ اوزگند و سرهنگان میرفتند بدین شغل اختیار کرد که رسولی از آن خوارزمشاه با رسولان وی باشد تا وقت بستن عهد با خانیان آنچه رود بمشهد وی باشد خوارزمشاه تن درین حدیث نداد و سر در- نیاورد و جواب نبشت و گفت ما جعل الله لرجل من قلبین فی جوفه و گفت پس از آنکه من از جمله امیرم مرا با خانیان ربطی نیست و بهیچ حال نزد ایشان کس نفرستم امیر محمود بیک روی این جواب از وی فراستد و بدیگر روی کراهیتی بدل وی آمد چنانکه بد گمانی وی بودی و وزیر احمد حسن را گفت مینماید که این مرد با ما راست نیست که سخن برین جمله میگوید وزیر گفت من چیزی پیش ایشان نهم که از آن مقرر گردد که این قوم با ما راستند یا نه و گفت که چه خواهد کرد و امیر را خوش آمد و رسول خوارزمشاه را در سر گفت که این چه اندیشه های بیهوده است که خداوند ترا میافتد و این چه خیالهاست که می بندد که در معنی فرستادن رسول نزدیک خانان سخن برین جمله میگوید و تهمتی بیهوده سوی خویش راه میدهد که سلطان ما از آن سخت دور است اگر میخواهد که ازین همه قال و قیل برهد و طمع جهانیان از ولایت وی بریده گردد چرا بنام سلطان خطبه نکند تا ازین همه بیاساید و حقا که این من از خویشتن میگویم بر سبیل نصیحت از جهت نفی تهمت باو و سلطان ازین که من میگویم آگاه نیست و مرا مثال نداده است
ذکر ما جری فی باب الخطبة و ظهر من الفساد و البلایا لأجلها
بو ریحان گفت چون این رسول از کابل بنزدیک ما رسید- که امیر محمود این سال بهندوستان رفت- و این حدیث باز گفت خوارزمشاه مرا بخواند و خالی کرد و آنچه وزیر احمد حسن گفته بود درین باب با من بگفت گفتم این حدیث را فراموش کن اعرض عن العواء و لا تسمعها فما کل خطاب محوج الی جواب و سخن وزیر بغنیمت گیر که گفته است این بتبرع میگوید و بر راه نصیحت و خداوندش ازین خبر ندارد و این حدیث را پنهان دار و با کس مگوی که سخت بد بود گفت این چیست که میگویی چنین سخن وی بی فرمان امیر نگفته باشد و با چون محمود مرد چنین بازی کی رود و اندیشم که اگر بطوع خطبه نکنم الزام کند تا کرده آید صواب آنست که بتعجیل رسول فرستیم و با وزیر درین باب سخن گفته آید هم بتعریض تا در خواهند از ما خطبه کردن و منتی باشد که نباید که کار بقهر افتد گفتم فرمان امیر راست
و مردی بود که او را یعقوب جندی گفتندی شریری طماعی نادرستی و بروزگار سامانیان یک بار ویرا برسولی ببخارا فرستاده بودند و بخواست که خوارزم در سر رسولی وی شود اکنون نیز او را نامزد کرد و هر چند بو سهل و دیگران گفتند سود نداشت که قضا آمده بود و حال این مرد پر حیله پوشیده ماند یعقوب را گسیل کردند چون بغزنین رسید چنان نمود که حدیث خطبه و جز آن بدو راست خواهد شد و لافها زد و منتها نهاد و حضرت محمودی و وزیر درین معانی ننهادند ویرا و زنی چون نومید شد بایستاد و رقعتی نبشت بزبان خوارزمی بخوارزمشاه و بسیار سخنان نبشته بود و تضریب در باب امیر محمود و آتش فتنه را بالا داده و از نوادر و عجایب پس ازین به سه سال که امیر محمود خوارزم بگرفت و کاغذها و و دویت خانه بازنگریستند این رقعت بدست امیر محمود افتاد و فرمود تا ترجمه کردند و در خشم شد و فرمود تا جندی را بردار کشیدند و بسنگ بکشتند فأین الربح اذا کان رأس المال خسران و احتیاط باید کردن نویسندگان را در هر چه نویسند که از گفتار بازتوان ایستاد و از نبشتن بازنتوان ایستاد و نبشته بازنتوان گردانید و وزیر نامه ها نبشت و نصیحتها کرد و بترسانید که قلم روان از شمشیر گردد و پشت قوی بود بچون محمود پادشاهی ...
... گفتم همچنین است گفت پس روی چیست گفتم حالی امیر محمود از دست بشد و ترسم که کار بشمشیر افتد گفت آنگاه چون باشد با چنین لشکر که ما داریم
گفتم نتوانم دانست که خصم بس محتشم است و قوی دست و آلت و ساز بسیار دارد و از هر دستی مردم و اگر مردم او را صد مالش رسد از ما قویتر بازآیند اگر فالعیاذ بالله ما را یکره بشکست کار دیگر شود سخت ضجر شد ازین سخن چنانکه اندک کراهیت در وی بدیدم و تذکیری ایاه معتاد البته گفتم یک چیز دیگر است مهمتر از همه اگر فرمان باشد بگویم گفت بگوی گفتم خانان ترکستان از خداوند آزرده اند و با امیر محمود دوست و با یک خصم دشوار بر توان آمد چون هر دو دست یکی کنند کار دراز گردد خانان را بدست باید آورد که امروز بر در اوزگند بجنگ مشغولند و جهد باید کرد تا بتوسط خداوند میان خان و ایلگ صلحی بیفتد که ایشان ازین منت دارند و صلح کنند و نیک سود دارد و چون صلح کردند هرگز خلاف نکنند و چون باهتمام خداوند میان خان و ایلگ صلح افتد ایشان از خداوند منت دارند گفت تا در اندیشم که چنان خواست که تفرد درین نکته او را بودی و پس ازین درایستاد و جد کرد و رسولان فرستاد با هدیه های بزرگ و مثالها داد تا بتوسط او میان ایشان صلح افتاد و آشتی کردند و از خوارزمشاه منت بسیار داشتند که سخن وی خوشتر آمدشان که از آن امیر محمود و رسولان فرستادند و گفتند که این صلح از برکات اهتمام و شفقت او بود و با وی عهد کردند و وصلت افتاد
و چون این خبر بامیر محمود رسید در خیال افتاد و بدگمان شد هم بر خوارزمشاه و هم بر خانان ترکستان و درکشید و ببلخ آمد و رسولان فرستاد و عتاب کرد با خان و ایلگ بدانچه رفت جواب دادند که ما خوارزمشاه را دوست و داماد امیر دانستیم و دانیم و تا بدان جایگاه لطف حال بود که چون رسولان فرستاد و با ما عهد کرد از وی درخواست تا وی رسولی نامزد کند و بفرستد تا آنچه رود بمشهد او باشد او تن درنداد و نفرستاد و اگر امروز از وی بیازرده است واجب نکند با ما درین عتاب کردن و خوبتر آنست که ما توسط کنیم از دو جانب تا الفت بجای خویش باز شود امیر محمود این حدیث را هیچ جواب نداشت که مسکت آمد و خاموش ایستاد و از جانب خانان بدگمان شد ...
... خان و ایلگ تدبیر کردند درین باب ندیدند صواب برین جمله رفتن و جواب دادند که غرض خوارزمشاه آنست که او و ناحیتش ایمن گردد و میان ما و امیر محمود عهد و عقد است نتوان آنرا بهیچ حال تباه کردن اگر خواهد ما بمیان درآییم و کار تباه شده را بصلاح باز آریم گفت صواب آمد و امیر محمود در آن زمستان ببلخ بود و این حالها او را معلوم میگشت که منهیان داشت بر همگان که انفاس میشمردند و باز مینمودند و سخت بیقرار و بی آرام بود چون بر توسط قرار گرفت بیارامید و رسولان خان و ایلگ بیامدند و درین باب نامه آوردند و پیغام گزاردند و وی جواب درخور آن داد که آزاری بیشتر نبود و آنچه بود بتوسط و گفتار ایشان همه زایل شد و رسولان را بازگردانیدند
و پس ازین امیر محمود رسول فرستاد نزدیک خوارزمشاه و از آنچه او ساخته بود خبر داد که مقرر است که میان ما عهد و عقد بر چه جمله بوده است و حق ما بر وی تا کدام جایگاه است و وی درین باب خطبه دل ما نگاه داشت که دانست که جمال آن حال ویرا بر چه جمله باشد ولکن نگذاشتند قومش و نگویم حاشیت و فرمان- بردار چه حاشیت و فرمان بردار نباشد که فرا پادشاه تواند گفت کن و مکن که این عجز و نیاز باشد در ملک و خود ببود ازیشان و پیچید و مدتی دراز اینجا ببلخ مقام کردیم تا صد هزار سوار و پیاده و پیلی پانصد این شغل را آماده شد تا آن قوم را که چنان نافرمانی کنند و بر رای خداوند خویش اعتراض نمایند مالیده آید و بر راه راست بداشته آید و نیز امیر را که ما را برادر و داماد است بیدار کنیم و بیاموزیم که امیری چون باید کرد که امیر ضعیف بکار نیاید اکنون ما را عذری باید واضح تا از اینجا سوی غزنین بازگردیم و ازین دو سه کار یکی باید کرد یا چنان بطوع و رغبت که نهاده بود خطبه باید کرد و یا نثاری و هدیه یی تمام باید فرستاد چنانکه فراخور ما باشد تا در نهان نزدیک وی فرستاده آید که ما را بزیادت مال حاجت نیست و زمین قلعتهای ما بدرند از گرانی بار زر و سیم و اگر نه اعیان و ایمه و فقها را از آن ولایت پیش ما باستغفار فرستد تا ما با چند هزار خلق که آورده آمده است بازگردیم
خوارزمشاه ازین رسالت نیک بترسید و چون حجت وی قوی بود جز فرمان برداری روی ندید و بمجاملت و مدارا پیش کار بازآمد و بر آن قرار گرفت که امیر محمود را خطبه کند به نسا و فراوه که ایشان را بود در آن وقت و دیگر شهرها مگر خوارزم و گرگانج و هشتاد هزار دینار و سه هزار اسب با مشایخ و قضاة و اعیان ناحیت فرستاده آید تا این کار قرار گیرد و مجاملت در میان بماند و فتنه بپای نشود و الله اعلم
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد دهم » بخش ۴ - تسلط اشرار
ذکر فساد الاحاد و تسلط الأشرار
لشکری قوی از آن خوارزمشاه بهزار اسب بود و سالار ایشان حاجب بزرگش البتگین بخاری و همگان غدر و مکر در دل داشتند چون این حدیث بشنیدند بهانه یی بزرگ بدست آمد بانگ برآوردند که محمود را نزدیک ما طاعت نیست و از هزار اسب برگشتند دست بخون شسته تا وزیر و پیران دولت این امیر را که او را نصیحت راست کرده بودند و بلایی بزرگ را دفع کرده بجمله بکشتند و دیگران همه بگریختند و روی پنهان کردند که آگاه بودند از کار و صنعت آن بی خداوندان و آن ناجوانمردان از راه قصد دار امارت کردند و گرد اندر گرفتند و خوارزمشاه بر کوشک گریخت آتش زدند کوشک را و بدو رسیدند و بکشتندش و این روز چهارشنبه بود نیمه شوال سنه سبع و اربعمایه و عمر این ستم رسیده سی و دو سال بود و در وقت برادر- زاده او را ابو الحرث محمد بن علی بن مأمون بیاوردند و بر تخت ملک بنشاندند و هفده ساله بود و البتگین مستولی شد بر کار ملک بوزارت احمد طغان و این کودک را در گوشه یی بنشاندند که ندانست حال جهان و هر چه خواستند میکردند از کشتن و مال و نعمت ستدن و خان و مان کندن و هر کس را که با کسی تعصب بود بر وی راست کردن و زور تمام چهار ماه هوا ایشان را صافی بود و خانه آن ملک را بدست خویش ویران کردند و آن رفت از ایشان که در کافرستان بنرفتی بر مسلمانان
چون امیر محمود رضی الله عنه برین حال واقف شد خواجه احمد حسن را گفت هیچ عذر نماند و خوارزم بدست آمد ناچار ما را این خون بباید خواست تا کشنده داماد را بکشیم بخون و ملک میراث بگیریم وزیر گفت همچنین است که خداوند میگوید اگر درین معنی تقصیر رود ایزد عز ذکره نپسندد از خداوند و ویرا بقیامت ازین بپرسد که الحمد لله همه چیزی هست هم لشکر تمام و هم عدت ...
... و در عنوان کشتن خوارزمشاه امیر فرموده بود تا نامه ها نبشته بودند بایلگ و خان ترکستان بر دست رکابداران مسرع و زشتی و منکری این حال که رفت بیان کرده و مصرح بگفته که خون داماد را طلب خواهد کرد و آن ولایت را بخواهد گرفت تا دردسر هم او را و هم ایشان را بریده گردد و ایشان را هر چند این باب مقبول نیامد و دانستند که چون خوارزم او را باشد خاری قوی در دل ایشان نشیند جواب نبشتند که صواب اندیشیده است و از حکم مروت و سیاست و دیانت همین واجب کند که خواهد کرد تا پس ازین کس را از اتباع و اذناب زهره نباشد که خون ارباب ملک ریزد
و چون کارها بتمامی ساخته بودند هر چند هوا گرم ایستاده بود امیر قصد خوارزم کرد از راه آموی و باحتیاط برفت و در مقدمه محمد اعرابی بود او را خللی بزرگ افتاد و امیر برفت و آن خلل را دریافت و دیگر روز برابر شد با آن باغیان خداوند کشندگان لشکری دید سخت بزرگ که بماننده ایشان جهانی ضبط توان کرد و بسیار خصم را بتوان زد اما سخط آفریدگار جل جلاله ایشان را به پیچیده بود و خون آن پادشاه بگرفته نیرو کردند بر قلب امیر محمود و هزیمت شدند ایشان چنانکه همگان را بر هم دربستند و آن قصه دراز است و مشهور شرح نکنم و بسر تاریخ باز شوم که از اغراض دور مانم این قدر کفایت باشد و قصیده یی غراست درین باب عنصری را تأمل باید کرد تا حال مقرر گردد و این است مطلع آن قصیده
چنین بماند شمشیر خسروان آثار ...
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد دهم » بخش ۵ - عاصی شدن هارون
... منازعه عبد الجبار و هارون
و چون گذشته شد بحصار دبوسی که از بخارا بازگشت چنانکه در تصنیف شرح کرده ام و هرون را از بلخ باز فرستادند و پس از آن احمد عبد الصمد را بنشابور خواندند و وزارت یافت و پسرش عبد الجبار از رسولی گرگان بازآمد و خلعت پوشید بکدخدایی خوارزم و برفت و بواسطه وزارت پدر آنجا جباری شد و دست هرون و قومش خشک بر چوبی ببست هرون تنگدل شد و صبرش برسید و بد- آموزان و مضربان ویرا در میان گرفتند و بر کار شدند و بدان پیوست گذشته شدن ستی برادر هرون بغزنین که صورت کردند که او را بقصد از بام انداختند و خراسان آلوده شد بترکمانان اول که هنوز سلجوقیان نیامده بودند و نیز منجمی بهرون بازگفت و حکم کرد که او امیر خراسان خواهد شد باورش کرد و آغازید مثالهای عبد الجبار را خوار داشتن و بر کردهای وی اعتراض کردن و در مجلس مظالم سخن از وی در ربودن تا کار بدانجای رسید که یک روز در مجلس مظالم بانگ بر عبد الجبار زد و او را سرد کرد چنانکه بخشم بازگشت و بمیان درآمدند و گرگ آشتی یی برفت و عبد الجبار مینالید و پدرش او را فریاد نمیتوانست رسید که امیر مسعود سخن کس بر هرون نمی شنید و با وزیر بد میبود و هرون راه بگرفته بود تا کسی را زهره نبودی که چیزی نبشتی بنقصان حال وی و صاحب برید را بفریفته تا بمراد اوانها کردی و کارش پوشیده میماند تا دو هزار و اند غلام بساخت و چتر و علامت سیاه و جباری سلاطین پیش گرفت و عبد الجبار بیکار بماند و قومش و لشکرها آمدن گرفت از هر جانبی و رسولان وی بعلی تگین و دیگر امرا پیوسته گشت و کار عصیان پیش گرفت و ترکمانان و سلجوقیان با او یکی شدند که هر سالی رسم رفته بود که از نور بخارا با اندرغاز آمدندی و مدتی ببودندی
و کار بدان جایگاه رسید که عبد الجبار را فروگیرد و وی جاسوسان داشت بر هرون و تدبیر گریختن کرد و متواری شدن و ممکن نبود بجستن شب چهارشنبه غره شهر رجب سنه خمس و عشرین و اربعمایه نیمشب با یک چاکر معتمد از خانه برفت متنکر چنانکه کس بجای نیاورد و بخانه بو سعید سهلی فرود آمد که با وی راست کرده بود و بو سعید ویرا در زیرزمین صفه پنهان کرده بود و این سردابه در ماه گذشته کنده بودند این کار را چنانکه کس بر آن واقف نبود دیگر روز هرون را بگفتند که عبد الجبار دوش بگریخته است سخت تنگدل شد و سواران فرستاد بر همه راهها بازآمدند هیچ خبر و اثر نیافته و منادی کردند در شهر که در هر سرای که او را بیابند خداوند سرای را میان بدونیم زنند و جستن گرفتند و هیچ جای خبر نیافتند و ببو سعید تهمت کردند حدیث بردن عبد الجبار بزیرزمین و خانه و ضیاع و اسبابش همه بگرفتند و هر کسی را که بدو اتصال داشت مستأصل کردند و امیر مسعود ازین حال خبر یافت سخت تنگدل شد و طرفه آن بود که با وزیر عتاب کرد که خوارزم در سر پسرت شد و وزیر را جز خاموشی روی نبود خان و مانش بکندند و زهره نداشت که سخن گفتی
و پس از آن بمدتی آشکار شد این پادشاه را که هرون عاصی خواهد شد بتمامی که ملطفه ها رسید با جاسوسان که بو نصر برغشی را وزارت داد هرون روز پنجشنبه دو روز مانده از شعبان سنه خمس و عشرین و اربعمایه و بر اثر آن ملطفه دیگر رسید روز آدینه بیست و سوم ماه رمضان سنه خمس و عشرین و اربعمایه که خطبه بگردانیدند و هرون فرمود تا نام خداوندش نبردند و نام وی بردند و منهیان ما آنجا بر کار شدند و همچنین از آن خواجه احمد قاصدان میرسیدند و هر چه هرون میکرد مقرر میگشت و امیر مسعود رضی الله عنه سخت متحیر شد از این حال که خراسان شوریده بود نمیرسید بضبط خوارزم و با وزیر و با بو نصر مشکان خلوتها میکرد و ملطفهای خرد توقیعی میرفت از امیر سوی آن حشم بتحریض تا هرون را براندازند و البته هیچ سود نداشت
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد دهم » بخش ۶ - یاری کردن سلجوقیان هارون را
و طغرل و داود و ینالیان و سلجوقیان با لشکر بسیار و خرگاه و اشتر و اسب و گوسپند بی اندازه بحدود خوارزم آمدند بیاری هرون و ایشان را چرا خورد و جایی سره داد برباط ماشه و شراه خان و عاوخواره و هدیه ها فرستاد و نزل بسیار و گفت بباید آسود که من قصد خراسان دارم و کار میسازم چون حرکت خواهم کرد شما اینجا بنه ها محکم کنید و بر مقدمه من بروید ایشان اینجا ایمن بنشستند که چون علی تگین گذشته شد این قوم را از پسران وی نفرت افتاد و به نور بخارا و آن نواحی نتوانستند بود و میان این سلجوقیان و شاه ملک تعصب قدیم و کینه صعب و خون بود و شاه ملک جاسوسان داشته بود چون شنود که این قوم آنجا قرار گرفته اند از جند که ولایتش بود در بیابان برنشست و با لشکری قوی مغافصه سحرگاهی بسر آن ترکمانان رسید و ایشان غافل در ذی الحجه سنه خمس و عشرین و اربعمایه سه روز از عید اضحی گذشته و ایشان را فروگرفت گرفتنی سخت استوار و هفت و هشت هزار از ایشان بکشتند و بسیار زر و اسب و اسیر بردند و گریختگان از گذر خواره از جیحون بگذشتند بر یخ که زمستان بود و برباط نمک شدند و اسبان برهنه داشتند و برابر رباط نمک دیهی بزرگ بود و بسیار مردم بود آنجا خبر آن گریختگان شنودند جوانان سلاح برداشتند و گفتند برویم و ایشان را بکشیم تا مسلمانان از ایشان برهند پیری بود نود ساله میان آن قوم مقبول القول و او را حرمت داشتندی گفت ای جوانان زده را که بزینهار شما آید مزنید که ایشان خود کشته شده اند که با ایشان نه زن مانده است نه فرزند و نه مردم و نه چهارپای توقف کردند و نرفتند و ما اعجب الدنیا و دولها و تقلب احوالها چگونه کشتندی ایشان را که کار ایشان در بسطت و حشمت و ولایت و عدت بدین منزلت خواست رسید که یفعل الله ما یشاء و یحکم ما یرید
چون این خبر بهرون رسید سخت غمناک شد اما پدید نکرد که اکراهش آمده است پوشیده کس فرستاد نزدیک سلجوقیان و وعده ها کرد و گفت فراهم آیید و مردمان دیگر بیارید که من هم بر آن جمله ام که با شما نهاده ام ایشان بدین رسالت آرام گرفتند و از رباط نمک بسر بنه بازآمدند و فرزند و عدت و آلت و چهارپای بیشتر بشده بود و کمی مانده و کار ساختن گرفتند و مردم دیگر آنجا بازآمدند
و از دیگر روی هرون رسولی فرستاد سوی شاه ملک و عتاب کرد گوناگون که بیامدی و قومی را که بمن پیوسته اند و لشکر من بودند ویران کردی باری اگر بابتدا با تو چنین جفاها ایشان کردند تو هم مکافات کردی اکنون باید که با من دیدار کنی تا عهد کنیم و تو مرا باشی و من ترا و آزاری و وحشتی که میان تو و سلجوقیان است جهد کنیم تا برداشته آید که من روی بمهمی بزرگ دارم و خراسان بخواهم گرفت
وی جواب داد که سخت صواب آمد من برین جانب جیحون خواهم بود تو نیز حرکت کن و بر آن جانب فرود آی تا رسولان بمیانه درآیند و آنچه نهادنی است نهاده آید و چون عهد بسته آمد من در زورقی بمیان جیحون آیم و تو همچنین بیایی تا دیدار کنیم و فوجی قوی مردم از آن خویشتن بتو دهم تا بدین شغل که در پیش داری ترا دستیار باشند و من سوی جند بازگردم اما شرط آن است که در باب سلجوقیان سخن نگویی با من بصلح که میان هر دو گروه خون و شمشیر است و من خواهم زد تا از تقدیر ایزد عز ذکره چه پیدا آید
هرون بدین جواب بیارامید و بساخت آمدن و دیدار کردن را با لشکری گران و آراسته قرب سی هزار سوار و پیاده و غلامان بسیار و کوکبه یی بزرگ بجای آمد که آنرا ضمیر آنجا تمام است سه روز باقی مانده از ذی الحجه سنه خمس و عشرین و اربعمایه و بر کران آب برابر شاه ملک نزول کرد و شاه ملک چون عدت و آلت بر آن جمله دید بترسید و ثقات خویش را گفت ما را کاری برآمد و دشمنان خویش را قهر کردیم و صواب آنست که گرگ آشتی یی کنیم و بازگردیم که نباید که خطایی افتد و هنر بزرگ آنست که این جیحون در میان است گفتند همچنین باید کرد پس رسولان شدن و آمدن گرفتند از هر دو جانب و عهدی کردند و بمیان جیحون آمدند و دیدار کردند و زود بازگشتند ناگاه بی خبر هرون نیمشب شاه ملک درکشید و راه بیابان جند ولایت خویش بگرفت و بتعجیل برفت و خبر بهرون رسید گفت این مرد دشمنی بزرگ است بخوارزم بیامد و سلجوقیان را بزد و با ما دیدار کرد و صلحی بیفتاد و جز زمستان که این بیابان برف گیرد از جند اینجا نتوان آمد و من روی بخراسان و شغلی بزرگ دارم چون ازینجا بروم باری دلم بازپس نباشد گفتند همچنین است
و هرون نیز بازگشت و بخوارزم بازآمد و کارهای رفتن بجدتر پیش گرفت و مردم از هر جانبی روی بدو نهاد و از کجات و جغراق و خفچاخ لشکری بزرگ آمد و یاری داد سلجوقیان را بستور و سلاح تا قوتی گرفتند و مثال داد تا به درغان که سر حد خوارزم است مقام کردند منتظر آنکه چون وی از خوارزم منزلی پنج و شش برود سواری سه چهار هزار از آن قوم بروند تا بر مقدمه سوی مرو روند و وی بر اثر ایشان بیاید
و این اخبار بامیر مسعود رضی الله عنه میرسید از جهت منهیان و جاسوسان و وی با وزیر و با بو نصر مشکان می نشست بخلوت و تدبیر می ساختند وزیر احمد عبد الصمد گفت زندگانی سلطان دراز باد هرگز بخاطر کس نگذشته بود که ازین مدبرک این آید و فرزندان آلتونتاش همه ناپاک برآمدند و این مخذول مدبر از همگان بتر آمد اما هرگز هیچ بنده راه کژ نگرفت و بر خداوند خویش بیرون نیامد که سود کرد ببیند خداوند که بدین کافر نعمت چه رسد و بنده حیلت کرده است و سوی بو سعید سهلی که پسرم بخانه او متواری است بمعما نبشته آمده است تا چندانکه دست دررود زر بذل کنند و گروهی را بفریبانند تا مگر این مدبر را بتوانند کشت و ایشان درین کار بجد ایستاده اند و نبشته اند که هشت غلام را از نزدیکتر غلامان بهرون بفریفته اند چون سلاحدار و چتردار و علمدار و بر آن نهاده اند که آن روز که از شهر برود مگر در راه بتوانند کشت که در شهر ممکن نمیگردد از دست شکر خادم که احتیاطی تمام پیش گرفته است امید از خدای عز و جل آنکه این کار برآید که چون این سگ را کشته آید کار همه دیگر شود و آن لشکر بپراگند و نیز فراهم نیاید امیر گفت این سخت نیک تدبیر و رایی بوده است مدد باید کرد و از ما امید داد این گرگ پیر را تا آن کار چون حسنک ساخته آید در چهار و پنج ماه
هجویری » کشف المحجوب » مقدمات » بخش ۶ - فصل
و آن چه گفتم که مر این کتاب را کشف المحجوب نام کردم مراد آن بود که تا نام کتاب ناطق باشد بر آن چه اندر کتاب است مر گروهی را که بصیرت بود چون نام کتاب بشنوند دانند که مراد از آن چه بوده است و بدان که همه عالم از لطیفه تحقیق محجوب اند به جز اولیای خدای عز و جل و عزیزان درگاهش و چون این کتاب اندر بیان راه حق بود و شرح کلمات تحقیق و کشف حجب بشریت جز این نام او را اندر خور نبود و به حقیقت کشف هلاک محجوب باشد همچنان که حجاب هلاک مکاشف یعنی چنان که نزدیک طاقت دوری ندارد دور طاقت نزدیکی ندارد چون جانوری که از سرکه خیزد اندر هر چه افتد بمیرد و آن چه از چیزهای دیگر خیزد اندر سرکه هلاک شود و سپردن طریق معانی دشوار باشد جز بر آن که وی را از برای آن آفریده بود و پیغامبر گفت صلی الله علیه و سلم کل میسر لما خلق له خدای عز و جل هرکسی را برای چیزی آفریده است و طریق آن بر وی سهل گردانیده
اما حجاب دو است یکی حجاب رینی نعوذ بالله من ذلک و این هرگز برنخیزد ودیگر حجاب غینی و این زود برخیزد و بیان این آن بود که بنده ای باشد که ذات وی حجاب حق باشد تا یکسان باشد به نزدیک وی حق و باطل و بنده ای بود که صفت وی حجاب حق باشد و پیوسته طبع و سرش حق می طلبد و از باطل می گریزد ...
... و مشایخ این قصه را در معنی رین و غین اشارت لطیف است چنان که جنید گوید رحمةالله علیه الرین من جملة الوطنات و الغین من جملة الخطرات رین از جمله وطنات است و غین از جمله خطرات وطن پایدار بود و خطر طاری چنان که از هیچ سنگ آیینه نتوان کرد اگرچه صقالان بسیار مجتمع گردند و باز چون آیینه زنگ گیرد به مصقله صافی شود از آن چه تاریکی اندر سنگ اصلی است و روشنایی اندر آیینه اصلی چون اصل پایدار بود آن صفت عاریتی را بقا نباشد
پس من این کتاب مر آن را ساختم که صقال دل ها بود که کاندر حجاب غین گرفتار باشند و مایه نور حق اندر دلشان موجود باشد تا به برکت خواندن این کتاب آن حجاب برخیزد وبه حقیقت معنی راه یابند و باز آنان که هستی ایشان را عجنت از انکار حق و ارتکاب باطل بود هرگز راه نیابند به شواهد حق و از این کتاب مر ایشان را هیچ فایده نباشد و الحمدلله علی نعمة العرفان
هجویری » کشف المحجوب » بابُ اثباتِ العلم » بخش ۱ - بابُ اثباتِ العلم
... و بدان که علم بسیار است و عمر کوتاه و آموختن جمله علوم بر مردم فریضه نه چون علم نجوم و طب و علم حساب و صنعتهای بدیع و آن چه بدین ماند به جز از این هر یک بدان مقدار که به شریعت تعلق دارد نجوم مر شناخت وقت را اندر شب و طب مر احتمارا و حساب مر فرایض و مدت عدت را و آن چه بدین ماند پس فرایض علم چندان است که عمل بدان درست آید و خدای عز و جل ذم کرد آنان را که علوم بی منفعت آموزند لقوله تعالی ویتعلمون مایضرهم ولاینفعهم ۱۰۲/البقره و رسول علیه السلام زینهار خواست و گفت أعوذبک من علم لاینفع
پس بدان که از علم اندک عمل بسیار توان گرفت و باید که علم مقرون عمل باشد کما قال علیه السلام المتعبد بلافقه کالحمار فی الطاحونة متعبدان بی فقه را به خر خرآس مانند کرده که هرچند می گردد بر پی نخستین باشد و هیچ راهشان رفته نشود
و از عوام گروهی دیدم که علم را بر عمل فضل نهادند و گروهی عمل را بر علم و این هر دو باطل است از آن که عمل بی علم عمل نباشد عمل آنگاه عمل گردد که موصول علم باشد تا بنده بدان مر ثواب حق را متوجه گردد چون نماز که تا نخست علم ارکان طهارت و شناخت آب و معرفت قبله و کیفیت نیت و ارکان نماز نبود نماز نماز نبود پس چون عمل به عین علم عمل گردد چگونه جاهل آن را از این جدا گوید و آنان که علم را بر عمل فضل نهادند هم محال باشد که علم بی عمل علم نباشد از آن که آموختن و یادداشتن و یادگرفتن وی جمله عمل باشد از آن است که بنده بدان مثاب است و اگر علم عالم به فعل و کسب وی نبودی وی را بدان هیچ ثواب نبودی
و این سخون دو گروه است یکی آنان که نسبت به علم کنند مر جاه خلق را و طاقت معاملت آن ندارند و به تحقیق علم نرسیده باشند عمل را از آن جدا کنند که نه علم دانند نه عمل تا جاهلی گوید قال نباید حال باید و دیگری گوید علم باید عمل نباید
و از ابراهیم ادهم رحمةالله علیه می آید که سنگی دیدم بر راه افکنده و بر آن سنگ نبشته که مرا بگردان و بخوان گفتا بگردانیدمش بر آن نبشته بود که أنت لاتعمل بما تعلم کیف تطلب مالاتعلم تو به علم خود عمل می نیاری محال باشد که نادانسته طلب کنی یعنی کار بند آن باش که دانی تا به برکات آن نادانسته نیز بدانی
و انس بن مالک گوید رضی الله عنه همة العلماء الدرایة وهمة السفهاء الروایة از آن چه اخوات جهل از علما منفی باشد آن که از علم جاه و عز دنیا طلبد نه عالم بود زیرا که طلب جاه و عز از اخوات جهل بود و هیچ درجه نیست اندر مرتبه علم که چون آن نباشد هیچ لطیفه خداوند را تعالی نشناسد و چون آن موجود باشد همه مقامات و شواهد و مراتب را سزاوار باشد
هجویری » کشف المحجوب » باب الفقر » بخش ۱ - باب الفقر
بدان که درویشی را اندر راه خداوند عز و جل مرتبتی عظیم است و درویشان را خطری بزرگ کما قال الله تعالی للفقراء الذین أحصروا فی سبیل الله لایستطیعون ضربا فی الأرض یحسبهم الجاهل أغنیاء من التعفف ۲۷۳/البقره و نیز گفت ضرب الله مثلا عبدا مملوکا لایقدر علی شیء۷۵/النحل و نیز گفت تتجافی جنوبهم عن المضاجع یدعون ربهم خوفا و طمعا ۱۶/السجده
و رسول صلی الله علیه و سلم فقر را اختیار کرد و گفت اللهم أحینی مسکینا و أمتنی مسکینا واحشرنی فی زمرة المساکین و نیز گفت در روز قیامت خداوند تعالی گوید أدنوا منی أحبایی فیقول الملایکة من احبایک فیقول فقراء المسلمین ...
... پس خداوند تعالی مر فقر را مرتبتی و درجتی بزرگ داده است و مر فقرا را بدان مخصوص گردانیده تا به ترک اسباب ظاهری و باطنی گفته اند و بکلیت به مسبب رجوع کرده تا فقر ایشان فخر ایشان گشت تا به رفتن آن نالان شدند و به آمدن آن شادمان گشتند و مر آن را در کنار گرفتند و به جز اخوات آن را جمله خوار گرفتند
اما فقر را رسمی و حقیقتی است رسمش افلاس اضطراری است و حقیقتش اقبال اختیاری آن که رسم دید به اسم بیارامید و چون مراد نیافت از حقیقت برمید و آن که حقیقت یافت روی از موجودات برتافت و به فنای کل اندر رؤیت کل به بقای کلی بشتافت من لم یعرف سوی رسمه لم یسمع سوی اسمه پس فقیر آن بود که هیچ چیزش نباشد و اندر هیچ چیز خلل نه به هستی اسباب غنی نگردد و به نیستی آن محتاج سبب نه وجود و عدم اسباب به نزدیک فقرش یکسان بود و اگر اندر نیستی خرم تر بود نیز روا بود از آن چه مشایخ گفته اند که هر چند درویش دست تنگ تر بود حال بر وی گشاده تر بود ازیرا چه وجود معلوم مر درویش را شوم بود تا حدی که هیچ چیز را در بند نکند الا هم بدان مقدار اندر بند شود پس زندگانی دوستان حق به الطاف خفی و اسرار بهی است با حق نه به آلات دنیای غدار و سرای فجار پس متاع متاع باشد از راه رضا
همی آید که درویشی را با ملکی ملاقات افتاد ملک گفت حاجتی بخواه گفت من از بنده بندگان خود حاجت نخواهم گفت این چگونه باشد گفت مرا دو بنده اند که هر دو خداوندان تواند یکی حرص و دیگر امل و رسول گفت صلی الله علیه و سلم الفقر عز لأهله ...
هجویری » کشف المحجوب » باب الفقر » بخش ۳ - فصل
... شبلی گوید رحمة الله علیه الفقیر لایستغنی بشیء دون الله
درویش دون حق به هیچ آرام نیابد از آن چه جز وی مراد و کامشان نباشد و ظاهر لفظ آن است که جز بدو توانگری نیابی چون او را یافتی توانگر شدی پس هستی تو دون وی است چون توانگری به دون وی نیابی تو حجاب توانگری گشتی و چون تو از راه برخیزی توانگر که باشد و این معنی سخت غامض و لطیف است به نزدیک اهل این معنی و حقیقت معنی این آن بود که الفقر لایستغنی عنه یعنی فقر آن بود که هرگز مر آن را غنا نباشد
و این آن معنی است که آن پیر گفت -رضي الله عنه- که اندوه ما ابدی است نه هرگز همت ما مقصود را بیابد و نه کلیت ما نیست گردد اندر دنیا و آخرت از آن چه یافتن چیزی را مجانست باید و وی جنس نه و اعراض از حدیث وی را غفلت باید و درویش غافل نه پس گرفتاری ای است فتاده همیشگی و راهی پیش آمده مشکل و آن دوستی است با آن که کس را به دیدار وی راه نه و وصال وی از جنس مقدور خلق نه و بر فنا تبدل صورت نه و بر بقا تغیر روا نه هرگز فانی باقی شود تا وصلت بود و یا باقی فانی شود تا قربت بود کار دوستان وی از سر به سر تسلی دل را عبارتی مزخرف ساخته و آرام جان را مقامات و منازل و طریق هویدا گردانیده عبارتشان از خود به خود مقاماتشان از جنس به جنس و حق تعالی منزه از اوصاف و احوال خلق
و ابوالحسن نوری رحمة الله علیه گوید نعت الفقیر السکون عند العدم و البذل عند الوجود ...
... و مراد عدم و فنا اندر عبارات این طایفه برسیدن آلت مذموم بود و صفتی ناستوده اندر طلب صفتی محمود نه عدم معنی به وجود آلت طلب
و فی الجمله درویش در کل معانی فقر عاریت است و اندر کل اسباب اصل بیگانه اما گذرگاه اسرار ربانی است تا امور وی مکتسب وی بود فعل را نسبت بدو بود و معانی را اضافت بدو و چون امور وی از بند کسب رها شد نسبت فعل از او منقطع بود آنگاه آن چه بر وی گذرد او راه آن چیز باشد نه راهبر آن پس هیچ چیز را به خود نکشد و از خود دفع نکند همه از آن غیر است آن چه بر وی نشان کند
و دیدم گروهی را از مدعیان ارباب اللسان که نفی کمالشان از ادراک این قصه می نفی وجود نمود و این خود سخت عزیز است و دیدم که نفی مرادشان از حقیقت فقر می نفی صفت نمود اندر عین فقر و دیدم که نفی طلب حق و حقیقت را می فقر و صفوت خوانند و دیدم که اثبات هواشان می نفی کل نمود و هر کسی اندر درجتی از حجب فقر اندر مانده بودند از آن چه پندار این حدیث مرد را علامت کمال ولایت بود و بوی و نهمت این حدیث غایة الغایات به عین این تولاکردن محل کمال است
پس طالب این قصه را چاره نیست از راه ایشان رفتن و مقاماتشان سپردن و عبارت ایشان بدانستن تا عامی نباشد اندر محل خصوصیت که عوام اصول از اصول معرض بود و عوام فروع از فروع مصیب کسی که از فروع بازماند که به اصولش نسبتی بود چون از اصول بازماند به هیچ جایش نسبت نماند و این جمله آن را گفتم تا راه این معانی بسپری و به رعایت حق آن مشغولی باشی
اکنون من طرفی از اهل این طایفه اندر باب تصوف پیدا کنم آنگاه اسامی الرجال بیارم آنگاه احکام حقایق معارف و شرایع بیان کنم آنگاه اختلاف مذاهب مشایخ متصوفه بیارم آنگاه آداب و رموز و مقاماتشان به مقدار امکان شرح دهم تا بر تو و خوانندگان حقیقت این کشف گردد و بالله التوفیق
هجویری » کشف المحجوب » باب لُبس المرقعات » بخش ۱ - باب لُبس المرقعات
... و هم از عمر خطاب می آید رضی الله عنه که گفت بهترین جامه ها آن بود که میونت آن کمتر بود
و از امیرالمؤمنین علی رضی الله عنه می آید که پیراهنی داشت که آستین آن با انگشت او برابر بود و اگر وقتی پیراهنی درازتر بودی سر آستین آن فرو دریدی
و نیز رسول را صلی الله علیه فرمان آمد به تقصیر جامه کما قال الله تعالی وثیابک فطهر ۴/المدثر ای فقصر ...
... و از امام اعظم ابوحنیفه رضی الله عنه روایت آرند و این اندر کتاب تاریخ المشایخ که محمد بن علی ترمذی کرده است مکتوب است که وی در اول صوف پوشیدی و قصد عزلت کردی تا پیغمبر را علیه السلام به خواب دید که تو را اندر میان خلق می باید بود از آن چه سبب احیای سنت من تویی آنگاه دست از عزلت بداشت و هرگز جامه ای نپوشیدی که آن را قیمتی بودی و داود طایی را رحمةالله علیه لبس صوف فرمود و او یکی از محققان متصوفه بود
و ابراهیم ادهم به نزدیک ابوحنیفه آمد رحمهما الله با مرقعه ای از صوف اصحاب وی را به چشم تصغیر نگریستند بوحنیفه گفت سیدنا ابراهیم ادهم اصحاب گفتند بر زبان امام مسلمانان هزل نرود وی این سیادت به چه یافت گفت به خدمت بردوام که وی به خدمت خداوند مشغول شد و ما به خدمت تنهای خود تا وی سید ما گشت
و اگر اکنون بعضی از اهل زمانه را مراد اندر لبس مرقعات و خرق جاه و جمال خلق است و یا به دل موافق ظاهر نیستند روا باشد که اندر لشکر مبارز یکی باشد و در جمله طوایف محقق اندک باشد اما جمله را نسبت بدیشان کنند هرگاه که به یک چیزشان با ایشان مماثلت بود از احکام لقوله علیه السلام من تشبه بقوم فهو منهم هرکه به قومی تولا کند به کرداری کند و به اعتقادی اما گروهی را چشم بر رسم و ظاهر معاملت ایشان افتاد و گروهی را بر سر و بر صفای باطن ایشان افتاد ...
... و گروهی دیگر را صلاح و عفت دل و سکون و سلامت صدر به اظهار ایشان دیدار دهد تا برزش شریعت و حفظ آداب اسلام و حسن معاملت ایشان بینند و قصد صحبت ایشان کنند و برزیدن صلاح بر دست گیرند و ابتدای حال ایشان بر مجاهدت و حسن معاملت بود
و گروهی دیگر را مروت انسانیت و ظرف مجالست و حسن سیرت به افعال ایشان راه نماید تا زندگانی ظاهر ایشان ببینند آراسته به ظرف و مروت با مهتران به حرمت و با کهتران فتوت با اقران خود حسن معاشرت آسوده از طلب زیادت و آرمیده با قناعت قصد صحبت ایشان کنند و طریق جهد و تعب طلب دنیا بر خود آسان کنند و خود را به فراغت از جمله ملکان کنند
و گروهی دیگر را کسل طبع و رعونت نفس و طلب ریاست بی آلت و مراد تصدر بی فضل و جستن تخصیص بی علم راه نماید به افعال ایشان و پندارد که جز این کار ظاهر هیچ کاری دیگر نیست قصد صحبت ایشان کند و ایشان به خلق و کرم وی را مداهنت همی کنند و به حکم مسامحت با وی زندگانی می گذارند از آن چه اندر دلهای ایشان از حدیث حق هیچ نباشد و بر تنهای ایشان از مجاهدت طلب طریقت هیچ نه و خواهند تا خلق مر ایشان را حرمت دارند چنان که محققان را و از ایشان بشکوهند چنان که از خواص خداوند عز و جل و به صحبت و تعلق بدیشان آن خواهند که آفات خود را در صلاح ایشان پنهان کنند و جامه ایشان اندرپوشند و آن جامه های بی معاملت بر کذب ایشان می خروشند که آن ثوب زور باشد و لباس غرور و حسرت روز حشر و نشور قوله تعالی مثل الذین حملوا التوریة ثم لم یحملوها کمثل الحمار یحمل أسفارا بیس مثل القوم الذین کذبوا بآیات الله ۵/الجمعه و اندر این زمانه این گروه بیشترند
پس بر تو بادا که هرچه از آن تو نگردد قصد آن نکنی که اگر هزار سال تو به قبول طریقت بگویی چنان نباشد که یک لحظه طریقت تو را قبول کند که این کار به خرقه نیست به حرقه است چون کسی با طریقت آشنا بود ورا قبا چون عبا بود و چون پیر بزرگ را گفتند لم لاتلبس المرقعة قال من النفاق أن تلبس لباس الفتیان ولاتدخل فی حمل أثقال الفتوة چرا مرقعه نپوشی گفت از نفاق بود که لباس جوانمردان بپوشی و اندر تحت ثقل معاملت جوانمردان درنیایی با ترک حمل حمل جوانمردی منافقی باشد
پس اگر این لباس از برای آن است که خداوند تو را بشناسد که تو خاص اویی او بی لباس بشناسد و اگر از بهر آن است که به خلق نمایی که من از آن اویم اگر هستی ریا و اگر نیستی نفاق و این راهی صعب پرخطر است و اهل حق اجل آن اند که به جامه معروف گردند الصفاء من الله إنعام و إکرام و الصوف لباس الأنعام صفا از خداوند تعالی به بنده نعمتی و کرامتی عیان بود و صوف لباس ستوران بود
پس حلیت حیلت بود گروهی حیلت قربت می کنند و آن چه بر ایشان است به جای می آرند ظاهر می آرایند امید آن را تا از ایشان گردند و مشایخ این قصه مر مریدان را حیلت و زینت به مرقعات بفرمودند و خود نیز بکردند تا اندر میان خلق علامت شوند و جمله خلق پاسبان ایشان گردند اگر یک قدم بر خلاف نهند همه زبان ملامت در ایشان دراز کنند و اگر خواهند که اندر آن جامه معصیت کنند از شرم خلق نتوانند کرد
در جمله مرقعه زینت اولیای خدای عز و جل است عوام بدان عزیز گردند و خواص اندر آن ذلیل شوند عز عامه آن بود که چون بپوشند خلقانش بدان حرمت دارند و ذل خاص آن بود که چون آن بپوشند خلق اندر ایشان به چشم عوام نگرند و مر ایشان را بدان ملامت کنند لباس النعم للعوام وجوشن البلاء للخواص عوام را مرقعه لباس نعما بود و خواص را جوشن بلا بود از آن چه بیشتری از عوام اندر آن مضطر باشند چنان که دست به کار دیگر نرسد و مر طلب جاه را آلتی دیگر ندارند بدان طلب ریاست کنند و مر آن را سبب جمع نعمت سازند و باز خواص به ترک ریاست بگویند و ذل را بر عز اختیار کنند تا این قوم را این بلا بود و آن قوم را آن نعما
المرقعة قمیص الوفاء لإهل الصفاء و سربال السرور لأهل الغرور مرقعه پیراهن وفاست مر اهل صفا را و لباس سرور است مر اهل غرور را تا اهل صفا به پوشیدن آن از کونین مجرد شوند و از مألوفات منقطع گردند و اهل غرور بدان از حق محجوب شوند و از صلاح بازمانند در جمله مر همه را سمت صلاح و سبب فلاح است و مراد جمله از آن محصول یکی را صفا بود و یکی را عطا و یکی را غطا و یکی را وطا امید دارم به حسن صحبت و محبت یک دیگر همه رستگار باشند از آن چه رسول -صلی الله علیه و سلم- گفت من أحب قوما فهو معهم دوستان هر گروهی به قیامت با ایشان باشند و اندر زمره ایشان باشند
اما باید که باطنت طلب تحقیق کند و از رسوم معرض باشد که هرکه به ظاهر بسنده کار باشد هرگز به تحقیق نرسد و بدان که وجود آدمیت حجاب ربوبیت بود و حجاب جز به دور ایام و پرورش اندر مقامات فانی نگردد و صفا نام آن فناست و فانی صفت را لباس اختیار کردن محال باشد و با تکلف خود را زینتی ساختن ناممکن پس چون فنای صفت پدید آمد و آفت طبیعت از میانه برخاست و به جز آن که او را صوفی خوانند نامی دیگر خوانند به نزدیک وی متساوی بود
هجویری » کشف المحجوب » باب لُبس المرقعات » بخش ۲ - فصل
... و اندر آثار صحیح وارد است که عیسی بن مریم علیه السلام مرقعه ای داشت که وی را به آسمان بردند و یکی از مشایخ گفت وی را به خواب دیدم با آن مرقعه صوف و از هر رقعه ای نوری می درفشید گفتم ایها المسیح این انوار چیست بر این جامه تو گفت انوار اضطرار من است که هر پاره ای از این به ضرورتی بردوخته ام خدای عز و جل مر هر رنجی را که به ذل من رسانیده است مر آن را نوری گردانیده است
و نیز پیری را دیدم از اهل ملامت به ماوراء النهر که هر چیزی که آدمی را در آن نصیبی بودی نخوردی و نپوشیدی چیزهایی خوردی که مردمان بینداختندی چون تره پوسیده و کدوی تلخ و گزر تباه شده و مثلهم و پوشش از خرقه هایی ساختی که از راه برچیدی و نمازی کردی و از آن مرقعه ساختی
و شنیدم که به مرو الرود پیری بود از متأخران از ارباب معانی قوی حال و نیکو سیرت از بس رقعه های بی تکلف که بر سجاده و کلاه وی بود کژدم اندر آن بچه کردی ...
... و اندر حکایات عراقیان یافتم که دو درویش بودند یکی صاحب مشاهدت و دیگر صاحب مجاهدت آن یکی در عمر خود نپوشیدی مگر آن پاره ها که اندر سماع درویشان خرقه شدی و این که صاحب مجاهدت بود نپوشیدی مگر آن پاره ها که در حال استغفار که جرمی کرده شده بودی خرقه شدی تا زی ظاهرشان موافق باطن بودی و این پاس داشتن حال باشد
و شیخ محمد بن خفیف رضی الله عنه بیست سال پلاسی داشت پوشیده و هر سال چهار چهل بداشتی و اندر هر چهل روز تصنیفی بکردی از غوامض علوم حقایق اندر وقت وی پیری بود از محققان علمای طریقت به پرک پارس نشستی وی را محمد زکریا گفتندی هرگز مرقعه نپوشیدی از شیخ محمد پرسیدند که شرط مرقعه چیست و داشتن آن مر که را مسلم است گفت شرط مرقعه آن است که محمد زکریا در میان پیراهن سفید به جای می آرد و داشتن آن او را مسلم است
هجویری » کشف المحجوب » باب الملامة » بخش ۱ - باب الملامة
گروهی از مشایخ طریق ملامت سپرده اند و مر ملامت را اندر خلوص محبت تأثیری عظیم است و مشربی تمام و اهل حق مخصوص اند به ملامت خلق از جمله عالم خاصه بزرگان این امت -کثرهم الله- و رسول -علیه السلام- که مقتدا و امام اهل حق بود و پیشرو محبان تا برهان حق بر وی پیدا نیامده بود و وحی بدو نپیوسته به نزدیک همه نیکنام بود و بزرگ و چون خلعت دوستی در سر وی افکندند خلق زبان ملامت بدو دراز کردند گروهی گفتند کاهن است و گروهی گفتند شاعر است و گروهی گفتند کاذب است و گروهی گفتند مجنون است و مانند این خدای -عز و جل- صفت مؤمنان کرد و گفت ایشان از ملامت ملامت کنندگان نترسند لقوله تعالی ولایخافون لومة لایم ذلک فضل الله یؤتیه من یشاء و الله واسع علیم ۵۴/المایده
و سنت بار خدای عالم جل جلاله هم چنین رفته است که هرکه حدیث وی کند عالم را بجمله ملامت کننده وی گرداند و سر وی را از مشغول گشتن به ملامت ایشان نگاه دارد و این غیرت حق باشد که دوستان خود را از ملاحظه غیر نگاه دارد تا چشم کس بر جمال حال ایشان نیفتد و از رؤیت ایشان مر ایشان را نیز نگاه دارد تا جمال خود نبینند و به خود معجب نشوند و به آفت عجب و تکبر اندر نیفتند پس خلق را بر ایشان گماشته است تا زبان ملامت بر ایشان دراز کردند و نفس لوامه را اندر ایشان مرکب گردانیده تا مر ایشان را بر هر چه می کنند ملامت می کند اگر بد کنند به بدی و اگر نیک کنند به تقصیر کردن و این اصلی قوی است اندر راه خدای عز و جل که هیچ آفت و حجاب نیست اندر این طریق صعب تر از آن که کسی به خود معجب گردد
و اصل عجب از دو چیز خیزد یکی از جاه خلق و مدح ایشان و آن که کردار بنده خلق را پسند افتد بر وی مدح کنند وی بدان معجب شود و دیگر کردار کسی مر آن کس را پسند افتد و خود را شایسته داند بدان معجب شود
خداوند تعالی به فضل خود این راه بر دوستان خود بربست تا معاملتشان اگرچه نیک بود خلق نپسندیدند از آن چه به حقیقت ندیدند و مجاهدتشان اگرچه بسیار بود ایشان از حول و قوت خود ندیدند و مر خود را نپسندیدند تا از عجب محفوظ بودند پس آن که پسندیده حق بود خلق ورا نپسندند و آن که گزیده تن خود بود حق ورا نگزیند چنان که ابلیس را خلق بپسندیدند و ملایکه وی را بپسندیدند و وی خود را بپسندید چون پسندیده حق نبود پسند ایشان مر او را لعنت بار آورد و آدم را صلوات الله علیه ملایکه نپسندیدند و گفتند أتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء ۳۰/البقره و وی خود را نپسندید و گفت ربنا ظلمنا أنفسنا ۲۳/الأعراف و چون پسندیده حق بود حق گفت فنسی ولم نجد له عزما ۱۱۵/طه ناپسند خلق و ناپسند خود مر او را رحمت بار آورد تا خلق عالم بدانند که مقبول ما مهجور خلق باشد و مقبول خلق مهجور ما تا لاجرم ملامت خلق غذای دوستان حق است از آن چه اندر آن آثار قبول است و مشرب اولیای وی که آن علامت قرب است و همچنان که همه خلق به قبول خلق خرم باشند ایشان به رد خلق خرم باشند و اندر اخبار از سید مختار آمده است علیه السلام از جبرییل علیه السلام از خدای عز و جل که گفت اولیایی تحت قبابی لایعرفهم غیری الا اولیایی
اما ملامت بر سه وجه است یکی راست رفتن و دیگر قصد کردن و سدیگر ترک کردن
صورت ملامت راست رفتن آن بود که یکی کار خود می کند و دین را می برزد و معاملت را مراعات می کند خلق او را اندر آن ملامت می کنند و این راه خلق باشد اندر وی و وی از جمله فارغ
و صورت ملامت قصد کردن آن بود که یکی را جاه بسیار از خلق پیدا آید و اندر میانه ایشان نشانه گردد و دلش به جاه میل کند و طبعش اندر ایشان آویزد خواهد تا دل خود را از ایشان فارغ کند و به حق مشغول گردد بتکلف راه ملامت خلق بر دست گیرد اندر چیزی که اندر شرع زیان ندارد و خلق از وی نفرت آرند و این راه او بود در خلق و خلق از وی فارغ
و صورت ملامت ترک کردن آن بود که یکی را کفر و ضلالت طبعی گریبانگیر شود تا به ترک شریعت و متابعت آن بگوید و گوید این ملامتی است که من می کنم و این راه او بود اندر او
اما آن که طریق وی راست رفتن بود و نابرزیدن نفاق و دست بداشتن ریا وی را از ملامت خلق باک نباشد و اندر همه احوال بر سر رشته خود باشد به هر نام که خوانندش ورا یکی باشد ...
... اما آن که طریقش ترک بود و به خلاف شریعت چیزی بر دست گیرد و گوید که طریق ملامت می برزم آن ضلالتی واضح بود وآفتی ظاهر و هوسی صادق چنان که اندر این زمانه بسیار هستند و مقصود ایشان از رد خلق قبول ایشان است از آن چه نخست باید که کسی مقبول باشد تا قصد رد ایشان کند و به فعلی پدیدار آید که ایشان ورا رد کنند قبول ناکرده را تکلف رد کردن بهانه باشد
و وقتی مرا با یکی از این مدعیان مبطل صحبت افتاد روزی وی به معاملتی خراب پدید آمد و عذر آن ملامت آورد یکی مر او را گفت این هیچ چیز نیست وی را دیدم که نفسی برآورد گفتم ای هذا اگر می طریق ملامت کنی و اندر این درستی انکار این جوانمرد مر فعل تو را تأکید مذهب توست و چون وی با تو اندر راه تو موافقت می کند این خصومت چه چیز است و این خشم چرا این قصه تو به دعوت ماننده تر از ملامت است و هر که خلق را دعوت کند به امر می کند از حق و مر آن را برهانی باید و برهان آن حفظ سنت بود چون از تو ترک فریضه می بینم و تو خلق را دعوت می کنی این کار از دایره اسلام بیرون باشد
هجویری » کشف المحجوب » باب الملامة » بخش ۲ - فصل
... ملامت دست بداشتن سلامت بود و چون کسی قصدا به ترک سلامت خود بگوید و مر بلاها را میان اندر بندد و از مألوفات و راحت جمله تبرا کند مر امید کشف جلال و طلب مال را تا به رد خلق از خلق نومید گردد و طبعش الفت خود از ایشان بگسلد هر چند از ایشان گسسته تر بود به حق پیوسته تر بود پس آن چه روی همه خلق بدان بود و آن سلامت است مر اهل ملامت را پشت بدان بود تا همشان خلاف هموم باشد و همتشان خلاف همم اندراوصاف خود وحدانی باشند چنان که احمدبن فاتک روایت کرد از حسین منصور که او را پرسیدند من الصوفی قال وحدانی الذات
و از حمدون -رحمه الله- پرسیدند از ملامت گفت راه آن بر خلق دشوار است اما طرفی بگویم رجاء المرجیة و خوف القدریة ترس قدریان و رجای مرجیان صفت ملامتی بود
و اندر تحت این رمزی است بدان که به هیچ چیز از این طبع از درگاه خداوند تعالی نفورتر از آن نگردد که به جاه خلق و آدمی را آن مقدار بسنده باشد که کسی گوید نیکومردی است و او را بستاید وی جان و دل بدو دهد و از خدای تعالی بدو بازماند پس خایف پیوسته می کوشد که از محل خطر دور باشد و اندر این کوشش مر طالب را دو خطر باشد یکی خوف حجاب خلق و دیگر منع فعلی که خلق بدان فعل بدو بزهکار گردند و زبان ملامت بدو دراز کنند نه روی آن که با جاه ایشان بیارامد و نه برگ آن که ایشان را به ملامت خود بزهکار کند پس ملامتی را باید که نخست خصومت دنیایی و عقبایی از خلق منقطع کند بدانچه وی را گویند و مر نجات دل را فعلی کند که نه آن در شریعت کبیره باشد و نه صغیره تا مردمان وی را رد کنند تا خوفش اندر معاملت چون خوف قدریان باشد و رجایش اندر معاملت ملامت کنندگان چون رجای مرجیان باشد ...
... و مخصوص اند این طایفه از ثقلین به اختیار کردن ملامت تن از برای سلامت دل و هیچ کس را از خلایق از مقربان و کروبیان و روحانیان این درجه نبوده است و از امم پیشین نیز از عباد و زهاد و اعیان خلق که بوده اند این مرتبه نه بجزگروهی را از این امت که سالکان طریق انقطاع دل اند
اما به نزدیک من طلب ملامت عین ریا بود و ریا عین نفاق از آن چه مرایی راهی رود که خلق ورا قبول کند و ملامتی بتکلف راهی رود که خلق ورا رد کند و هر دو گروه اندر خلق مانده اند و از نشان برون گذر ندارند تا یکی بدین معاملت برون آمده است و یکی بدان معاملت و درویش را جز حدیث حق بر دل نگذرد و چون از خلق دل گسسته بود از این هر دو معنی فارغ بود و هیچ چیز پای بند وی نیاید
وقتی مرا با یکی از ملامتیان ماوراء النهر صحبت افتاد چون من منبسط شدم اندر صحبت گفتم ای اخی مرادت اندر این افعال شوریده چه چیز است گفت سپری کردن خلق اندر خود گفتم این خلق بسیارند و تو عمر و روزگار و مکانت آن نیابی که خلایق را اندر خود سپری کنی همی خود را اندر خلق سپری کن تا از این همه مشغولی بازرهی ...
... و باز گروهی مر ریاضت نفس را ملامتی کنند تا به خواری خلق نفسشان ادب گیرد و داد خود از وی بیابند که خوشتر وقتی مر ایشان را آن بود که نفس خود را اندر بلا و خواری یابند
و از خواجه ابراهیم ادهم رحمة الله علیه روایت آرند که یکی وی را پرسید که هرگز خود را به مراد خود رسیده دیدی گفتا بلی دوبار دیده ام
یک بار در کشتی نشسته بودم و کس اندر آن جا مرا نشناخت و جامه خلق داشتم و موی دراز گشته و بر حالی بودم که اهل آن کشتی بر من فسوس و خنده ستانی می کردند و اندر کشتی با آن قوم مسخره ای بود که هر زمان بیامدی و موی من بکشیدی و بکندی و با من به وجه تسخر استخفاف کردی و من خود را به مراد خود می یافتمی و بدان ذل نفس خود شاد همی بودمی تا روزی آن شادی به غایت برسید و آن چنان بود که روزی آن مسخره برخاست و بر من بول انداخت ...
... و مرا که علی بن عثمان الجلابی ام وفقنی الله وقتی واقعه ای افتاد و بسیار مجاهدت کردم امید آن را که واقعه حل شود نشد و وقتی پیش از آن مرا از آن جنس واقعه ای افتاده بود به گور شیخ بایزید رحمة الله علیه مجاور نشسته بودم تا حل شد این بار نیز قصد آن جا کردم و سه ماه بر سر تربت وی مجاور بودم هر روز سه غسل می کردم و سی طهارت مر امید کشف آن واقعه را البته حل نشد برخاستم و قصد خراسان کردم اندر ولایت کمش به دیهی رسیدم که آن جا خانقاهی بود و جماعتی از متصوفه و من مرقعه ای خشن داشتم بسنت و از آلت اهل رسم با من هیچ نبود به جز عصا و رکوه ای به چشم آن جماعت سخت حقیر نمودم و کس مرا ندانست ایشان به حکم رسم می گفتند با یک دیگر که این از ما نیست و راست چنان بود که از ایشان نبودم اما لابد بود آن شب اندر آن جا بودن
آن شب مرا بر بامی بنشاندند و خود بر بامی بلندتر رفتند و مرا بر زمینی خشک بنشاندند و نانی سبز گشته پیش من نهادند و به من بوی اباهایی که ایشان می خوردند می رسید و با من به طنز سخن می گفتند از بام بالا چون از طعام فارغ شدند خربزه می خوردند و پوست بر سر من می انداخت بر وجه طیبت حال خود و استخفاف ایشان به دل فرو می خوردم و می گفتم بار خدایا اگر نه آنستی که جامه دوستان تو دارند والا من از ایشان نکشمی هرچند که آن طعن ایشان بر من زیادت می شد دل من اندر آن خوشتر همی گشت تا به کشیدن آن بار واقعه من حل شد و اندر وقت بدانستم که مشایخ رحمهم الله جهال را از برای چه اندر میان خود راه داده اند و بار ایشان از برای چه می کشند
این است احکام ملامت به تمامی با تحقیق آن که پیدا کردم و بالله التوفیق