گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

و پس از بازگشتن امیر از آن ناحیت بو اسحق که وی خسر بو العبّاس بود بسیار مردم گرد کرد و مغافصه‌ بیامد تا خوارزم بگیرد و جنگی سخت رفت و بو اسحق را هزیمت کردند و وی بگریخت و مردمش بیشتر درماند و کشتنی فرمود ارسلان جاذب‌ حجّاج‌وار و آن نواحی بدان سبب مضبوط گشت و بیارامید و پس از آن نیز بسیاستی راندن‌ حاجت نیامد. و ارسلان نیز بازگشت و آلتونتاش آنجا بماند، و بنده‌یی کافی بوده است و با رای و تدبیر، چنانکه درین تاریخ چند جای نام او و اخبار و آثارش بیامد، و اینجا یک شهامت او مرا یاد آمد که نیاورده‌ام و واجب بود آوردن: از خواجه احمد عبد الصمّد شنودم گفت: چون امیر محمود از خوارزم بازگشت و کارها قرار گرفت، هزار و پانصد سوار سلطانی بود با مقدّمان لشکر چون قلباق‌ و دیگران بیرون از غلامان‌، آلتونتاش مرا گفت: اینجا قاعده‌یی قوی میباید نهاد، چنانکه فرمان کلی‌ باشد و کس را زهره نباشد که بدستی‌ زمین حمایتی‌ گیرد، که مالی بزرگ باشد هر سال بیستگانی‌ این لشکر را و هدیه‌یی با نام سلطان و اعیان دولت را، و این قوم را صورت بسته است‌ که این ناحیت طعمه ایشان است، غارت باید کرد؛ اگر برین جمله باشد، قبا تنگ‌ آید. گفتم «همچنین است و جز چنین نباید و راست نیاید.» و قاعده‌یی قوی بنهادیم هم آلتونتاش و هم من و هر روز حشمت زیادت میبود و آنان که گردن‌تر بودندی و راست نایستادندی، آخر راست شدند بتدریج.

یک روز برنشستم که بدرگاه روم وکیل در، تاش پیش آمد و گفت «غلامان می‌برنشینند و جمّازگان می‌بندند و آلتونتاش سلاح میپوشد، ندانیم تا حال چیست.» سخت دل مشغول شدم و اندیشمند، ندانستم حالی که [این‌] واجب کردی، بشتاب‌تر برفتم، چون نزدیک وی رسیدم، ایستاده بود و کمر می‌بست، گفتم: چیست. گفت: بجنگ میروم.

گفتم که خبری نیست بآمدن دشمنی. گفت «تو خبر نداری، غلامان و ستوربانان قلباق رفته‌اند تا کاه سلطانی بغارت بردارند و اگر برین گذاشته آید، خرابی‌ باشد، و چون مرا دشمن از خانه خیزد، با بیگانه جنگ چرا باید کرد؟» و بسیار تلطّف کردم تا بنشست و قلباق بیامد و زمین بوسه داد و بسیار عذر خواست و گفت «توبه کردم و نیز چنین نرود» و بیارامید و این حدیث فروگذاشت‌ و تا او زنده بود، بدین یک سیاست‌ بیاسود از همگان. مرد باید که کار بداند کرد .

[منازعه عبد الجبار و هارون‌]

و چون گذشته شد بحصار دبوسّی‌ که‌ از بخارا بازگشت، چنانکه در تصنیف شرح کرده‌ام و هرون را از بلخ باز فرستادند و پس از آن احمد عبد الصّمد را بنشابور خواندند و وزارت یافت و پسرش عبد الجبّار از رسولی گرگان بازآمد و خلعت پوشید بکدخدایی‌ خوارزم و برفت و بواسطه وزارت پدر آنجا جبّاری‌ شد و دست هرون‌ و قومش خشک بر چوبی ببست‌، هرون تنگدل شد و صبرش برسید و بد- آموزان و مضرّبان‌ ویرا در میان گرفتند و بر کار شدند . و بدان پیوست گذشته شدن ستی‌ برادر هرون بغزنین [که‌] صورت کردند که او را بقصد از بام انداختند و خراسان آلوده شد بترکمانان، اوّل که هنوز سلجوقیان نیامده بودند. و نیز منجّمی بهرون بازگفت و حکم کرد که او امیر خراسان خواهد شد، باورش کرد و آغازید مثالهای عبد الجبّار را خوار داشتن و بر کردهای وی اعتراض کردن و در مجلس مظالم‌ سخن از وی در ربودن‌، تا کار بدانجای رسید که یک روز در مجلس مظالم بانگ بر عبد الجبّار زد و او را سرد کرد، چنانکه بخشم بازگشت و بمیان درآمدند و گرگ آشتی‌یی‌ برفت. و عبد الجبّار مینالید و پدرش او را فریاد نمیتوانست رسید که امیر مسعود سخن کس بر هرون نمی‌شنید، و با وزیر بد میبود. و هرون راه بگرفته بود تا کسی را زهره نبودی که چیزی نبشتی بنقصان حال وی‌، و صاحب برید را بفریفته تا بمراد اوانها کردی. و کارش پوشیده میماند تا دو هزار و اند غلام بساخت و چتر و علامت سیاه‌ و جبّاری‌ سلاطین پیش گرفت، و عبد الجبّار بیکار بماند و قومش. و لشکرها آمدن گرفت از هر جانبی و رسولان وی بعلی تگین و دیگر امرا پیوسته گشت و کار عصیان پیش گرفت. و ترکمانان و سلجوقیان با او یکی شدند که هر سالی رسم رفته بود که از نور بخارا با اندرغاز آمدندی و مدّتی ببودندی.

و کار بدان جایگاه رسید که عبد الجبّار را فروگیرد و وی جاسوسان داشت بر هرون و تدبیر گریختن کرد و متواری‌ شدن، و ممکن نبود بجستن‌ ؛ شب چهارشنبه غرّه شهر رجب سنه خمس و عشرین و اربعمائه‌ نیمشب با یک چاکر معتمد از خانه برفت متنکّر، چنانکه کس بجای نیاورد و بخانه بو سعید سهلی فرود آمد که با وی راست کرده بود و بو سعید ویرا در زیرزمین صفّه پنهان کرده بود، و این سردابه‌ در ماه گذشته کنده بودند این کار را، چنانکه کس بر آن واقف نبود. دیگر روز هرون را بگفتند که عبد الجبّار دوش بگریخته است، سخت تنگدل شد و سواران فرستاد بر همه راهها؛ بازآمدند هیچ خبر و اثر نیافته، و منادی کردند در شهر که در هر سرای که او را بیابند خداوند سرای را میان بدونیم زنند . و جستن گرفتند و هیچ جای خبر نیافتند و ببو سعید تهمت کردند حدیث بردن عبد الجبّار بزیرزمین، و خانه و ضیاع‌ و اسبابش همه بگرفتند و هر کسی را که بدو اتّصال داشت مستأصل‌ کردند. و امیر مسعود ازین حال خبر یافت سخت تنگدل شد. و طرفه‌ آن بود که با وزیر عتاب کرد که خوارزم در سر پسرت شد، و وزیر را جز خاموشی روی نبود، خان و مانش بکندند و زهره نداشت که سخن گفتی.

و پس از آن بمدّتی‌ آشکار شد این پادشاه را که هرون عاصی خواهد شد بتمامی، که ملطّفه‌ها رسید با جاسوسان که بو نصر برغشی را وزارت داد هرون روز پنجشنبه دو روز مانده از شعبان سنه خمس و عشرین و اربعمائه‌ و بر اثر آن ملطّفه‌ دیگر رسید روز آدینه بیست و سوم ماه رمضان سنه خمس و عشرین و اربعمائه که خطبه بگردانیدند و هرون فرمود تا نام خداوندش‌ نبردند و نام وی بردند. و منهیان ما آنجا بر کار شدند و همچنین از آن خواجه احمد، قاصدان میرسیدند و هر چه هرون میکرد مقرّر میگشت. و امیر مسعود، رضی اللّه عنه، سخت متحیّر شد از این حال، که خراسان شوریده‌ بود، نمیرسید بضبط خوارزم، و با وزیر و با بو نصر مشکان خلوتها میکرد و ملطّفهای خرد توقیعی میرفت از امیر سوی آن حشم بتحریض‌ تا هرون را براندازند، و البتّه هیچ سود نداشت.