گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

و پیش تا امیر، رضی اللّه عنه، حرکت کرد از رباط کروان‌ معتمدی برسید از آن کوتوال بو علی‌ و دو چتر سیاه و علامت سیاه‌ و نیزه‌های خرد همه در غلاف دیبای سیاه بیاورد با مهد پیل و مهد استر و آلت دیگر، که این همه بشده بود، و بسیار جامه نابریده و حوائج و هر چیزی از جهت خویش‌ فرستاده. و بضرورت بموقع خوب افتاد این خدمت که کرد . و والده امیر و حرّه ختّلی‌ و دیگر عمّات‌ و خواهران و خاله‌گان‌ همچنین معتمدان فرستاده بودند با بسیار چیز. و اولیا و حشم و اصناف لشکر را نیز کسان ایشان‌ هر چیزی بفرستادند، که سخت بینوا بودند.

و مردم غزنین بخدمت استقبال میآمدند و امیر، رضی اللّه عنه، چون خجلی‌ که بهیچ روزگار آمدن پادشاهان و لشکر بغزنین برین جمله نبوده بود، یَفْعَلُ اللَّهُ- ما یَشاءُ و یَحْکُمُ ما یُرِیدُ . و امیر در غزنین آمد روز شنبه هفتم شوّال و بکوشک نزول کرد.

و دل وی خوش میکردند که احوال جهان یکسان نیست و تا سر بجای است، خللها را دریافت باشد. امّا چنان نبود که وی ندانست که چه افتاده است، که در راه غور که میآمد، یک روز این پادشاه میراند و قوم‌ با وی چون بو الحسن عبد الجلیل و سالار غازیان عبد اللّه قراتگین و دیگران، و بو الحسن و این سالار سخن نگارین‌ درپیوستند و می‌گفتند که «این چنین حالی برفت و نادره‌ بیفتاد نه از جلادت‌ خصمان بلکه از قضاء آمده و حالهای دیگر که پوشیده نیست. و چون خداوند در ضمان سلامت‌ بدار ملک رسید، کارها از لونی دیگر بتوان ساخت، که اینک عبد اللّه قراتگین‌ میگوید که اگر خداوند فرماید، وی بهندوستان رود و ده هزار پیاده گزیده آرد که جهانی را بسنده باشد و سوار بسیار آرد و ساخته ازینجا قصد خصمان کرده آید که سامان جنگ ایشان شناخته آمد تا این خلل زایل گردد.» و ازین گونه سخن میگفتند هم بو الحسن و هم عبد اللّه. امیر روی بخواجه عبد الرّزّاق کرد و گفت «این چه هوس‌ است که ایشان میگویند؟! بمرو گرفتیم‌ و هم بمرو از دست برفت.» و سخن پادشاهان سبک و خرد نباشد خاصّه از این چنین پادشاه که یگانه روزگار بود. و وی بدین سخن مرو آن خواست که «پدر ما امیر ماضی‌ ملک خراسان بمرو یافت که سامانیان را بزد، و خراسان اینجا از دست ما بشد .» و این قصّه هم چنین نادر افتاد، و ما اعجب احوال الدّنیا، که امیر ماضی آمده بود تا کار را بر وی بنهد و بازگردد و از ما طاعت امیر خراسان یکی باشد از سپاه سالاران وی که خراسان او را باشد، و او را از ایزد، عزّ ذکره، چنان خواست و واجب داشت و از قصّه نبشتن هر کسی نداند که این احوال چون بود تا خوانندگان را فایده بحاصل آید که احوال تاریخ گذشته اهل حقایق‌ را معلوم باشد. و من ناچار در تصنیف‌ کار خویش میکنم، و اللّه اعلم بالصّواب‌ .

 
sunny dark_mode