گنجور

 
۸۰۱

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۴۹ - داستان شاه کشمیر و دخترش و پری و چهار برادر زیرک

 

... تنها روی و سایه نیاید با تو

روزی با جماعتی از خدمتکاران در باغی به تماشا مشغول بود یکی از عفاریت مرده شیاطین که به قوت و شکوت معتضد بود و به آلت و عدت مستظهر بر آن موضع گذشت نظر بر دختر افکند به چشم او در آمد و در دل او جای گرفت از میان خدم و خول او را در ربود و به وطن خویش برد این خبر به سمع پادشاه رسید قرار و آرام از او برمید در ولایت منادی فرمود که هر که رنج بردارد و دختر شاه را به سلامت بیاورد دختر و نیمی از ملک ما او را باشد و در ولایت او چهار برادر بودند به چهار هنر معروف یکی راهبر استاد و دلیل حاذق مسالک و مشارع زیر قدم آورده و طرق و سبل پیش چشم کرده در زمینی که

یتلون الخریت من خوف الردی ...

... در علم دمی شافی در کار کفی کافی

پس هر چهار برادر جمله شدند و با یمدیگر گفتند اگر این مهم میسر خواهد شد جز به مساعی ما نتواند بود پس آن که راهبر بود قدم در راه نهاد و می رفت تا آنجا که منزلگاه عفریت بود بر سر کوهی در دهان غاری وطن گرفته بود چون به در غار رسیدند آن که دلیر و بیباک بود در غار رفت و دست دختر بگرفت و به صحرا آورد و در آن ساعت عفریت از وطن و مسکن غایب بود چون به خانه باز آمد دختر را ندید دانست که چه اتفاق افتاده است در حال جماعتی دیوان و پریان که منقاد فرمان او بودند بر اثر روان کرد چون افواج دیو و پری برسیدند و با یکدیگر ملاقی شدند آن که شجاع و محرب بود دست به سلاح برد و با دیو و پری کارزاری کرد و دستبردی نمود که بیشتر از ایشان خسته و کشته شدند و به ضرورت روی بتافتند و پشت به هزیمت نهادند و دختر را به سلامت به خانه آوردند پس آن برادر که طبیب و معالج بود دختر را تعهد کرد و به معالجت به قرار معهود باز برد و بنیت و صحت اصلی بازگشت جمله پیش پادشاه رفتند و شرایط خدمت و مراسم وفاداری و لوازم حق گزاری شرح دادند و آنچه کرده بودند هر یک از ایشان به حضرت پادشاه عرض دادند و گفتند از کرم طینت و لطف جبلت و نسب کریم و حسب شریف پادشاه آن لایق تر که از عهده میعاد بیرون آید و حسن عهد کار بندد و وفا به ادا رساند چه بزرگان گفته اند الکریم اذا وعد وفی

از عهده عهد اگر برون آید مرد ...

ظهیری سمرقندی
 
۸۰۲

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۵۲ - داستان هدهد و پارسا مرد

 

سندباد گفت آورده اند که در نواحی کابل هدهدی بود داهی و کافی و روشن رای و مشکل گشای در امور ممارست و تجربت یافته و در حوادث مجرب و مهذب گشته و با پارسا مردی دوستی داشت و اوقات و ساعات به مواصلت و مصاحبت او می گذاشت روزی پارسا مرد به صحرا بیرون شد هدهد را دید بر بالایی نشسته پر و بال به آب زلال می زد و نشاط می کرد و در پیش او کودکان فخ می نهادند و دام می گستردند پارسا مرد گفت ای برادر این نه مقام راحتست و نه منزل استراحت از برای تو فخ می نهند و تو غافل وار روزگار می بری هدهد گفت کوز پوده می شکنند و رخ بیهوده می برند و خود را رنجه می دارند و روزگار در تضییع می نهند پارسا مرد برفت و گفت

ستدکرنی اذا جربت غیری ...

... نیکبختان بوند پند پذیر

هدهد معترف شد و به گناه اقرار داد و گفت اذا جاء القضاء عمی البصر ندانی که با قضای آسمانی قضاوت نتوان کرد و از تقدیر حذر سود ندارد و مثال من چون آن زنبورست که در صحرا مورچه ای دید که به هزار حیله دانه ای سوی خانه می برد گفت ای برادر این چه مشقت است که تو اختیار کرده ای و این چه عذابیست که تو برگزیده ای بیا تا مطعم و مشرب من بینی که تا از من باز نماند به پادشاهان نرسد خود پریدن ساخت و مور از پس او دویدن گرفت چون به دکان قصاب رسید بر گوشت نشست قصاب کاردی بزد و زنبور را بدو نیمه کرد و بر زمین انداخت مور چون آن حال بدید در دوید و پای زنبور گرفت و می کشید و می گفت من کان هذا مرتعه کان هذا مصرعه چون قضا برسد فضا تنگ آید و کفایت و دانش سود نکند مرغ زیرک به حلق آویزند شاه بر سندباد ثنا کرد و فرمود که من همیشه بر خرد و حکمت تو واقف بودم و به هنرمندی و شهامت تو واثق و اعتماد بیفروزد که فرزند مرا به حلیه حکمت و پیرایه دانش مستظهر و مزین گردانیدی و به منصب کمال رسانیدی و نام نیک مرا که محیی نام بلند خاندان خویش بود زنده کردی حق تعالی مرا حق شناس تو گرداناد و بر پاداش حقوق تو توفیق دهاد پس از پسر پرسید که درین مدت قلیل این دانش جلیل چگونه تحصیل کردی گفت اصل همه دانشها عقل است و مادت عقل از فیض آسمانی و هر که مرزوق الحظ و مسعود الجد باشد و فر یزدانی و سعود آسمانی بر وی ناظر و نازل گردد امور صعب بر وی سهل گردد و معتذر آسان شود و ایام معدود منتهی گردد آن مشکل سهل و میسر شود و در حد امکان آید و همه دانشها ازین کلمات منتج است که بر دیوار کاخ افریدون نبشته است شاه پرسید که چگونه است آن کلمات بگوی

ظهیری سمرقندی
 
۸۰۳

اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۷ - مدح سلطان قزل ارسلان سلجوقی (مظفرالدوله و الدین بن شمس الدین ایلد کز)

 

... گوید به طنز حال فلان از چه ابتر است

گر من خریده کرم این برادرم

او هم گزیده نظر آن برادر است

صد قصه و قصیده و پیغام و ماجرا ...

اثیر اخسیکتی
 
۸۰۴

اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۵ - رثای سلطان ارسلان بن طغرل

 

یک ره به نشمری که جهانی مشمر است

ملک از برادرت به مصیبت برادر است

چتر سیاه غمزده در هجر و ماتم است ...

اثیر اخسیکتی
 
۸۰۵

اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۳ - مدح قزل ارسلان

 

... ز صد هزاران چشمه که مادران یم اند

جهان روان بکند یک برادر سیحون

گر از ممالک تو در جهان قیاس کنند ...

... که در زمان سلامت بمانیا مضمون

برادران ز تو قادر شدند و مست ظفر

چنانکه موسی عمران بشرکت هارون ...

اثیر اخسیکتی
 
۸۰۶

اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۹ - وصف شمع و مدح جمال الدین محمود بن عبداللطیف بن محمد بن ثابت خجندی از رؤسای شافعیه اصفهان

 

... در بزم خواجه خنده نزهت چه می زنی

آخر نه از برادر همدم بریده ای

عالی جمال دین که همی گویدش خرد ...

اثیر اخسیکتی
 
۸۰۷

اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳

 

ز میان ببرد ناگه دل من بتی شکر لب

بدو رخ برادر مه بدو زلف نایب شب

دو کمند عنبرینش ز خم و گره مسلسل ...

اثیر اخسیکتی
 
۸۰۸

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها » شمارهٔ ۹

 

دوری ز برادر نه صادق بهتر

دوری زبرادر منافق بهتر

خاک قدم یار موافق حقا

از خون برادر منافق بهتر

اوحدالدین کرمانی
 
۸۰۹

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۶۲ - فی مرثیة ابنه لمّا هلک بالغرق

 

... آه از آن ساعت که همزادان او با چشم تر

بی برادر خون چکان پیش پدر باز آمدند

چشم و گوش من که بودند بر سر راهش مقیم ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۸۱۰

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۱۲۴ - و له ایضا یمدح ملک الشّعراء رکن الدین دعوی دار

 

... بر سز بیتی یک روز نوشتست که قال

ای برادر چو فتادیم بدوری که درو

نیست ممدوحی کز ما بخرد مدح بمال ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۸۱۱

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۱۸۴ - وله فی مرثیة الصّدر رئیس الدّین محمود رحمه الله

 

... تو غایب چرایی همانا ندانی

نه زی بارگاه برادر خرامی

نه ما را سوی حضرت خویش خوانی ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۸۱۲

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۱۹۰ - وقال ایضاً فی الموعظة والنصیحة

 

... فرونگر که تو خود سربسر تماشایی

جوی ز مال تو گر کم کند برادر تو

اگر توانی خون دلش بپالایی ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۸۱۳

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل شانزدهم

 

... و خواب صالح هم بر سه نوع است یکی آنک هرچ بیند بتأویل و تعبیر حاجت نیفتد همچنان بعینه ظاهر شود چنانک خواب ابراهیم علیه الصلوه صریح بود انی اری فی امنام انی اذبحک

دوم آنک بعضی بتأویل محتاج بود و بعضی همچنان باز خواند چنانک خواب یوسف علیه السلام بود انی رأیت احد عشر کوکبا والشمس والقمر رایتهم لی ساجدین یازده ستاره و ماه و آفتاب محتاج تأویل بود بیازده برادر و مادر و پدر اما سجده بعینه ظاهر شد بتأویل حاجت نیامد که و خسروا له سجدا

و سیم محتاج بتأویل باشد بتمام چنانک خواب ملک بود که انی اری سبع بقرات سمان الایه جمله محتاج تأویل بود و همچنانک خواب زندانیان بود محتاج تأویل بود یا صاحبی السجن اما احد کما فیسقی ربه خمرا و اما الاخر فیصلب فتأکل الطیر من رأسه ...

نجم‌الدین رازی
 
۸۱۴

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب اول » بخش ۱ - در تعریف کتاب و ذکر واضع و بیان اسباب وضع مرزبان‌نامه

 

چنین بباید دانست که این کتاب مرزبان نامه منسوبست بواضع کتاب مرزبان بن شروین و شروین از فرزندزادگان کیوس بود برادر ملک عادل انوشروان بر ملک طبرستان پادشاه بود پنج پسر داشت همه بر جاحت عقل ورزانت رای و اهلیت ملک داری و استعداد شهریاری آراسته چون شروین در گذشت بیعت ملک بر پسر مهترین کردند و دیگر برادران کمر انقیاد او بستند پس از مدتی دواعی حسد در میانه پدید آمد و مستدعی طلب ملک شدند مرزبان بحکم آنک از همه برادران بفضیلت فضل منفرد بود از حطام دنیاوی فطام یافته و همت بر کسب سعادت باقی گماشته اندیشه کرد که مگر در خیال شاه بگذرد که او نیز در مشرع مخالفت برادران خوضی می پیوندد نخواست که غبار این تهمت بر دامن معاملت او نشیند در آیینه رای خویش نگاه کرد روی صواب چنان دید که زمام حرکت بصوب مقصدی معین برتابد و از خطه مملکت خود را بگوشه بیرون افکند و آنجا مسکن سازد تا مورد صفاء برادران ازو شوریده نگردد و معاقد الفت واهی نشود و وهنی بقواعد اخوت راه نیابد جمعی از اکابر و اشراف ملک که برین حال وقوف و اشراف داشتند ازو التماس کردند که چون رفتن تو از اینجا محقق شد کتابی بساز مشتمل بر لطایف حکمت و فواید فطنت که در معاش دنیا و معاد آخرت آنرا دستور حال خویش داریم و از خواندن و کار بستن آن بتحصیل سعادتین و فوز نجات دارین توسل توان کرد و آثار فضایل ذات و محاسن صفات تو بواسطه آن بر صفحات ایام باقی ماند و از زواجر وعظ و پند کلمه چند بسمع شاد رسان که روش روزگار او را تذکره باشد ملک زاده این سخن اصغا کرد و امضاء عزیمت بتقدیم ملتمسات ایشان بر اذن و فرمان شاه موقوف گردانید و از موقف تردد برخاست و بخدمت شاه رفت و آنچ در ضمیر دل داشت از رفتن بجای دیگر و ساختن کتاب و فصلی نصیحت آمیز گفتن جمله را بر سبیل استجازت در خدمت شاه تقریر کرد شاه در جواب او مترددوار توقفی کرد و چون او غایب گشت وزیر حاضر آمد با او از راه استشارت گفت که در اجازت ما این معانی را که برادرم همت و نهمت بر آن مقصور گردانیده است چه می بینی وزیر گفت دستوری دادن تا از اینجا بجایی دیگر رود نتیجه رای راستست و قضیه فکرت صایب چه عدویی از اعداء ملک کم گشته باشد و خاری از پای دولت بیرون شده و بدانک مراد او از ساختن کتاب آنست که سیر پادشاهی ترا بتقبیح در پرده تعریض فرا نماید و در آفاق عالم بر افواه خلق سمر گرداند و آنچ میخواهد که ترا نصیحتی کند مرتبه خویش در دانش ورای مرتبه تو می نهد اما نه چنانست که او با خود قرار میدهد و از حیلت کمالی که می نماید عاطلست و اندیشه او سراسر باطل لیکن شاه بفرماید که آنچ گوید بحضور من گوید تا در فصول آن نصیحت فضول طبع و فضیحت و نقصان او بر شاه اظهار کنم و سرپوش از روی کار او برگیرم تا شاه بداند که از دانشوران کدام پایه دارد و از هنری که صلصله صلف آن در جهان می افکند چه مایه یافتست

طباعک فالزمها و خل التکلفا ...

سعدالدین وراوینی
 
۸۱۵

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب اول » بخش ۲ - مفاوضهٔ ملک زاده با دستور

 

روز دیگر که شاه سیارات علم بر بام این طارم چهارم زد و مهره ثوابت ازین نطع ازرق باز چیدند شاه در سراچه خلوت بنشست مثال داد تا چند معتبر از کفات و دهات ملک که هر یک فرزانه زمانه خویش بودند با ملک زاده و وزیر بحضرت آمدند و انجمنی چنانک وزیر خواست بساختند ملک مرزبان را گفت ای برادر هرچ تو گویی خلاصه نیک اندیشی و نقاوه حفاوت و مهربانی باشد و الا از فرط مماحضت و مخالصت آن را صورتی نتوان کرد اکنون از هرچ داعیه مصلحت املا می کند اوعیه ضمیر بباید پرداخت گفتنی گفته و در حکمت سفته او لیتر ملک زاده آغاز سخن کرد و بلفظی چرب تر از زبان فصیحان و عبارتی شیرین تر از خلق کریمان حق دعای شاه و ثنای حضرت بارگاه برعایت رسانید

بکلام لو ان للدهر سمعا ...

... و أقبح ما یکون من النبیه

تا امروز خاموش می بودم که گفته اند با ملوک سخن ناپرسیده مگو و کار ایشان نافرموده مکن امروز که اشارت شاه بر آن جمله یافتم آنچ دانم بگویم و هذا غیض من فیض و از عهده حق خویش اعنی برادری که ورای همه حقوقست بعضی تفصی نمودم چه گفته اند آنچ بشمشیر نتوان برید عقده خویشیست و آنچ از زمانه بدل آن بهیچ علق نفیس نتوان یافت علقه برادریست چنانک آن زن هنبوی نام گفت شاه گفت چون بود آن داستان

سعدالدین وراوینی
 
۸۱۶

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب اول » بخش ۳ - حکایت هنبوی با ضحّاک

 

ملک زاده گفت شنیدم که در عهد ضحاک که دو مار از هر دو کتف او بر آمده بود و هر روز تازه جوانی بگرفتندی و از مغز سرش طعمه آن دو مار ساختندی زنی بود هنبوی نام روزی قرعه قضای بد بر پسر و شوهر و برادر او آمد هر سه را باز داشتند تا آن بیداد معهود بر ایشان برانند زن به درگاه ضحاک رفت خاک تظلم بر سر کنان نوحه دردآمیز در گرفته که رسم هر روز از خانه ای مردی بود امروز بر خانه من سه مرد متوجه چگونه آمد آواز فریاد او در ایوان ضحاک افتاد بشنید و از آن حال پرسید واقعه چنانکه بود آنها کردند فرمود که او را مخیر کنند تا یکی ازین سه گانه که او خواهد معاف بگذراند و بدو باز دهند هنبوی را به در زندان سرای بردند اول چشمش بر شوهر افتاد مهر مؤالفت و موافقت در نهاد او بجنبید و شفقت ازدواج در ضمیر او اختلاج کرد خواست که او را اختیار کند باز نظرش بر پسر افتاد نزدیک بود که دست در جگر خویش برد و به جای پسر جگر گوشه خویشتن را در مخلب عقاب آفت اندازد و او را به سلامت بیرون برد همی ناگاه برادر را دید در همان قید اسار گرفتار سر در پیش افکند خوناب حسرت بر رخسار ریزان با خود اندیشید که هر چند در ورطه حیرت فرو مانده ام نمی دانم که از نور دیده و آرامش دل و آرایش زندگانی کدام اختیار کنم و دل بی قرار را بر چه قرار دهم اما چه کنم که قطع پیوند برادری دل به هیچ تأویل رخصت نمی دهد ع بر بی بدل چگونه گزیند کسی بدل زنی جوانم شوهری دیگر توانم کرد و تواند بود که ازو فرزندی آید که آتش فراق را لختی به آب وصال او بنشانم و زهر فوات این را به تریاک بقای او مداوات کنم لیکن ممکن نیست که مرا از آن مادر و پدر که گذشتند برادری دیگر آید تا این مهر برو افکنم ناکام و ناچار طمع از فرزند و شوهر برگرفت و دست برادر برداشت و از زندان به در آورد این حکایت به سمع ضحاک رسید فرمود که فرزند و شوهر را نیز به هنبوی بخشید این افسانه از بهر آن گفتم تا شاه بداند که مرا از گردش روزگار عوض ذات مبارک او هیچکس نیست و جز از بقای عمر او به هیچ مرادی خرسند نباشم و می اندیشم از وبال آن خرق که در خرق عادت پدران می رود که عیاذا بالله حبل نسل به انتقاض رسد و عهد دولت به انقراض انجامد کما قال عز من قایل فقطع دابر القوم الذین ظلموا شاه گفت نقش راستی این دعوی از لوح عقیدت خویش برمی خوانم و می دانم که آنچه می نمایی رنگ تکلف ندارد اما می خواهم که به طریق محاوله بی مجادله درین ابواب خطاب دستور بشنوی و میان شما به تجاوب و تناوب فصلی مشبع و مستوفی رود تا از تمحیص اندیشه شما آنچ زبده کارست بیرون افتد و من بر آن واقف شوم ملک زاده گفت شبهت نیست که اگر دستور به فصاحت زبان و حصافت رای و دهای طبع و ذکای ذهن که او را حاصل است خواهد که هر نکته ای را قلبی و هر ایجابی را سلبی و هر طردی را عکسی اندیشد تواند اما شفاعت به لجاج و نصیحت به احتجاج متمشی نگردد و من به قدر وسع خویش درین راه قدمی گذاردم و حجاب اختفا از چهره حقیقت کار برانداختم اگر می خواهی که گفته من در نصاب قبول قرار گیرد قد تبین الرشد من الغی و اگر نمی خواهی که بر حسب آن کار کنی لا اکراه فی الدین

سعدالدین وراوینی
 
۸۱۷

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب اول » بخش ۱۲ - داستان شگالِ خرسوار

 

... مستحسنا إلا ذکرناکم

و همچنین او را بانواع ملاطفات می نواخت و تعاطفی که از تعارف ارواح در عالم اشباح خیزد از جانبین در میان آمد گرگ گفت من سه روزه شکار کرده ام و خورده امروز چون تو مهمان عزیز رسیدی و ماحضری نیست که حاضر کنم ناچار بصحرا بیرون شوم باشد که صیدی در قید مراد توانم آورد ع و شبع الفتی ثوم إذا جاع ضیفه شگال گفت مرا درین نزدیکی خری آشناست بروم و او را بدام اختداع در چنگال قهر تو اندازم که چند روز طعمه ما را بشاید گرگ گفت اگر این کفالت می نمایی و کلفتی نیست بسم الله شگال از آنجا برفت بهدردیهی رسید خری را بر در آسیایی ایستاده دید بار گران ازو بر گرفته و چهار حمال قوایم از ثقل احمال کوفته و فرو مانده نزدیک او شد و از رنج روزگارش بپرسید و گفت ای برادر تا کی مسخر آدمی زاد بودن و جان خود را درین عذاب فرسودن خر گفت ازین محنت چاره نمیدانم شگال گفت مرا درین نواحی بمرغزاری وطنست که عکس خضرت آن بر گنبد خضراء فلک میزند متنزهی از عیش با فرح شیرین تر و صحرایی از قوس قزح رنگین تر چون دوحه طوبی و حله حورا سبز و تر

تأزر فیه النبت حتی تخایلت ...

... خود راومر اهزار غم سود کند

تسویل و تخییل شگال مرا عقال و شکال بر دست و پای عقل نهاد و درین ورطه خطر و خلاب اختلاب افکند چاره ی خود بجویم بر جای خود بایستاد و گفت ای شگال اینک آثار و انوار آن مقامگاه از دور می بینم و شموم ازاهیر و ریاحین بمشام من میرسد و اگر من دانستمی که مأمنی و موطنی بدین خرمی و تازگی داری یکباره اینجا آمدمی امروز باز گردم فردا ساخته و از مهمات پرداخته باختیار سعد و اختر فرخنده عزم اینجا کنم شگال گفت عجب دارم که کسی نقد وقت را بنسیه متوهم باز کند خر گفت راست میگویی اما من از پدر پندنامه ی مشحون بفواید موروث دارم که دایما با من باشد و شب بگاه خفتن زیر بالین خود نهم و بی آن خوابهای پریشان و خیالهای فاسد بینم آنرا بردارم و با خود بیاورم شگال اندیشه کرد که اگر تنها رود باز نیاید و او را بر آمدن یمکن باعثی و محرضی نباشد لیکن درینچ میگوید بر مطابقت و موافقت او کار می باید کرد من نیز باز گردم و عنان عزیمت او از راه باز گردانم پس گفت نیکو میگویی کار بر پند پدر و وصایت او نشان کفایتست و اگر از آن پندها چیزی یاد داری فایده اسماع و ابلاغ از من دریغ مدار خر گفت چهار پندست اول آنک هرگز بی آن پند نامه مباش سه دیگر بر خاطر ندارم که در حافظه من خللی هست چون آنجا رسم از پند نامه بر تو خوانم شگال گفت اکنون باز گردیم و فردا بهمین قرار رجوع کنیم خر روی براه آورد بتعجیل تمام چون هیون زمان گسسته و مرغ دام دریده میرفت تا بدر دیه رسید خر گفت آن سه پند دیگر مرا یاد آمد خواهی که بشنوی گفت بفرمای گفت پند دوم آنست که چون بدی پیش آید از بتر بترس سیوم آنک دوست نادان بر دشمن دانا مگزین چهارم آنک از همسایگی گرگ و دوستی شگال همیشه بر حذر باش شگال چون این بشنید دانست که مقام توقف نیست از پشت خر بجست و روی بگریز نهاد سگان دیه در دنبال او رفتند و خون آن بیچاره هدر گشت این افسانه از بهر آن گفتم تا دانی که دل بر اندیشه باطل تمادی فرمودن و بتسویف و تأمیل از سبیل رشد تمایل نمودن و بر آن اصرار کردن از اضرار و اخلال خالی نماند و نشاید که پادشاه دستور را دست تصرف و تمکن کلی در کار ملک گشاده دارد و یکباره او را از عهده مطالبات ایمن گرداند که از آن مشارکت در ملک لازم آید و آفتهای بزرگ تولد کند چون ملک زاده کنانه خاطر از مکنون سر و مکتوم دل بپرداخت و هر تیر که در جعبه ضمیر داشت بینداخت و عیبه عیب دستور سر گشاده کرد شهریار بالمعیت ثاقب و رویت صایب دریافت که هرچ ملک زاده گفت صدق صراح بود و راه نجات و نجاح او طلبید و نقصان و قصور دستور در توفیت حق گزاری نعمت او محقق شد و گفت ألآن حصحص الحق و عسعس الباطل پس بفرمود تا دستور را از دست و مسند وزارت بپای ما چان ذل و حقارت بردند و در حبس مجرمانی که حقوق منعم خویش مهمل گذراند باز داشتند و برادر را بلطف اکرام و توقیر و احترام تمام بنواخت و گفت اگرچ امروز صد هزار در و مرجان معنی رایگان و مجان در جیب و دامن ما نهادی و داد دانایی و سخن گستری دادی و عیار اخلاص خویش از مغشوش و مغلول خصم پیدا کردی اکنون میخواهم که قرعه اختیار بگردانی و از رقعه ممالک پدر ببقعه که معمورتر و بلطف آب و هوا مشهورتر دانی آنجا متوطن گردی و آنرا مستقر خویش سازی و این کتاب که خواستی نهادن بنهی و بپردازی و آنچ در اندیشه داشتی از طی امکان بحیز وجودرسانی تا غلیل حکمت را شفایی باشد و علیل دانش را قانونی و من زمان زمان که زمانه سعادت مساعدت بخشد بمطالعه آن مستأنس و مستفید میباشم و سیاست پادشاهی از آنجا استکمال میکنم و مزاج ملک بر حال اعتدال می دارم و در حفظ صحت اندیشه من دستور کار شود و کارنامه اخلاق جهانیان گردد هیچ توقف مساز و بر هیچ مقدمه موقوف مدار و چرم اندیشه خام مگذار که اذا کویت فانضج ملک زاده بحکم فرمان بخلوتخانه حضور دل شتافت و این خریده عذرا را که بعد از چهار صد و اند سال که از پس پرده خمول افتاده بود و ذبول بی نامی درو اثر فاحش کرده و بایام دولت خداوند خواجه جهان از سر جوان میگردد و از پیرایه قبول حضرتش جمالی تازه میگیرد و طراوتی نو می پذیرد بیرون آورد ایزد تعالی این آستان عالی را که منشأ مکارم و معالیست بر اشادت معالم هنر و احیاء رمق آن و اعادت دوارس دانش و ابداء رونق آن متوفر داراد و حظوظ سعاداتش موفره و بر اعداء دین و دولت مظفر بمحمد و آله و عترته الطیبین الطاهرین

سعدالدین وراوینی
 
۸۱۸

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب دوم » داستان شهریارِ بابل با شهریارزاده

 

ملک زاده گفت شنیدم که بزمین بابل پادشاهی بود فرزندی خرد داشت بوقت آنکه متقاضی اجل دامن و گریبان امل او بگرفت هنگام نزول قضا و نقل او از سرای فنا بدار بقا فراز رسید برادر را بخواند و در اقامت کار پادشاهی قایم مقام خود بداشت و بترقیح و تمشیت حال ملک و ترشیح و تربیت فرزند خویش او را مولی و موصی گردانید و گفت من زمام قبض و بسط و عنان تولی و تملک در مجاری امور ملک بتو سپردم مربوط و مشروط بشرطی که چون فرزند من بمرتبه بلوغ و درایت رسد و حکم تحکم و قید ولایت ازو برخیزد و بایناس رشد و تهدی بادید آید او را در صدر استقلال بنشانی و خویشتن را زیردست و فرمان پذیردانی و حکم او بر خود اجحاف نشمری و از طاعت او استنکاف ننمایی و اگر وقتی شیطان حرص ترا بوسوسه خیانتی هتک پرده دیانت فرماید خطاب ان الله یأمرکم ان تؤدوا الأمانات الی اهلها پیش خاطر داری برین نسق عهدی و پیمانی مستوسق بستند پدر درگذشت پسر بالیده گشت و بمقام مزاحمت و مطالبت ملک رسید پادشاه را عشق مملکت با سیصد و شصت رگ جان پیوند گرفته بود و لذت آن دولت و فرمانروایی را با مذاق طبع آمیختگی تمام حاصل آمده اندیشید که این پسر رتبت پدری گرفت و دربت کاردانی یافت عن قریب باسترداد حکم مملکت برخیزد و سودای استبداد در دماغش نشیند اگر من بروی ممانعت و مدافعت پیش آیم سروران و گردنکشان ملک در اطراف و حواشی ولایت از من تحاشی نمایند و بهیچ دستان و نیرنگ ایشان را هم داستان و یکرنگ نتوانم کرد چاره همانست که چنانک من به هلاک او متهم نباشم زحمت وجودش از پیش برگیرم روزی بعزم شکار بیرون رفت و شهریارزاده را نیز با خود ببرد و چون به شکارگاه رسیدند و لشکر از هر جانب بپراکند در موضعی خالی افتادند شاهزاده را از اسب فرود آورد و بدست خویش هردو چشم جهان بین او برکند و از آنجا بازگشت بیچاره را اگرچ دیده ظاهر از مطالعه عالم محسوسات دربستند بدیده باطن صحایف اسرار قدر می خواند و شرح دست کاری قدم بردست اعجاز عیسی مریم میدید و در پرده ممکنات قدرت ندای و أبری الأیمه و الأبرص و احیی الموتی بسمع خرد می شنید و میگفت

و لاتیاسن من صنع ربک اننی ...

سعدالدین وراوینی
 
۸۱۹

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب دوم » داستان آهنگر با مسافر

 

... و من غیر جنس رقه و ترحم

گفت ای برادر چون این دست برد کرم نمودی و به روی این مروت و فتوت پیش آمدی و آشنایی دیو با مردم که بنزد عقلا ممتنعست و آمیختن آب و آتش که در عقل ناممکنست مصور گردانیدی اکنون من نیز بشرط وفا پیش آیم و جزای این احسان بر خود فریضه دانم باید که اگر روزی خود را در دام چنین داهیه گرفتار بینی نام من بر زبان برانی تا من در حال حاضر آیم و ترا از ورطه آن آفت برهانم دیو از آنجا بگذشت مرد مسافر روی براه آورد تا بشهر زامهران رسید آهنگری در آن شهر دوست او بود بحکم دالت قدیم و صحبت سابق بخانه او نزول کرد رسم آن شهر چنان بود که هر سال در روزی معین غریبی نورسیده را قربان کردندی و اگر غریب نیافتندی از اهل آن شهر هر که قرعه برو آمدی متعین گشتی آنروز آهنگر نشانه تیر بلا آمده بود او چون مهمان را دید بدر سرای شحنه شد و از رسیدن او صاحب خبران را آگاهی داد آمدند و مهمان را به سیاست گاه بردند بیچاره خود را تا گردن در خلاب محنت متورط یافت آخر از مواعدت دیو و معاهدت بیاد کردن او یاد آورد نام دیو بر زبان راند دیو از حجاب تواری روی بنمود حاضر آمد مزاج حال بشناخت و بدانست که وجه علاج چیست مگر پادشاه شهر پسری داشت که چشم و چراغ جهانیان بود و پدر جهان بچشم او دیدی فی الحال بتن او در شد و در مجاری عروق و اعصاب او روان گشت و سر حدیث ان الشیطان لیجری من ابن آدم مجری الدم آشکارا شد پسر ناگاه دیوانه وار از پرده عافیت بدر افتاد و کمن بتخبطه الشیطان من المس حرکات ناخوش و هذیانات مشوش از گفتار و کردار او با دید آمد و دیو خناس همچو کناسی در تجاویف کاریز اعضا و منافذ جوارح او تردد میکرد گاه چون وسواس در سینه نشستی و راه بر صعداء انفاس ببستی گاه چون خیال در سر افتادی و مصباح بصیرت را در زجاجه فطرت مظلم گردانیدی تا دیدبان بصر از مشبکه زجاجی همه تمویهات باطل دیدی گاه براجم و اناملش را در خام تشنج دوختی گاه فصوص و مفاصلش را شکنجه درد برنهادی چنانک بیم بودی که رشته اوتار و رباطات را بتاب تقلص بگسلد و بجای فضلات عرق خون عضلات از فواره مسام و فوهات عروقش بچکاند رعیت و سپاه جمله جمع آمدند و در ماتم اندوه نشستند تا خود حدوث این حالت را موجب چه بودست و چنین فرشته صورتی دیوصفت چرا شد پدر را در غم جگرگوشه خویش جگر کباب گشته و از بابزن اهداب خوناب ریخته در چاره کار فرزند فرو ماند طبیبان حاذق و مداویان محقق را بخواند و هر یک باندازه علم خویش علاجی می فرمودند مفید نمی آمد چون کار بحد صعوبت کشید و رنج دلها بنهایت انجامید دیو از درون او آواز داد که شفای این معلول بخلاص آن مرد غریب معللست که بی موجبی او را از بهر کشتن باز داشته اند پادشاه بفرمود تا او را از حبس رها کردند دیو از تن او بیرون آمد و غریب مسافر را گفت این بار ترا بکار آمدم و ان الکذوب قد یصدق لیکن از من دیگر اومید خیر مدار و بدانک اگرچ من برسن اعتماد و اعتصام تو از چاه برآمدم آدمی را برسن دیو فرا چاه نباید رفت و ما کنت متخذ المضلین عضدا این فسانه از بهر آن گفتم تا تو دانی که اگر صحبت تو با آن مرد خراسانی ازین جنسست در توصیت او از جهت من احتیاط کنی ملک گفت شنیدم آنچ تقریر کردی و تحریر آن در اعاجیب اسمار اعتبار را شاید که ثبت کنند اما موالاتی که میان ماست بدین علل آلودگی ندارد ملک زاده گفت دوستی دیگر آنست که از هوای طبیعت و تقاضای شهوت خیزد و این باندک سببی فتور پذیرد و یمکن که بقطع کلی انجامد چنانک بط را با روباه افتاد ملک گفت چون بود آن داستان

سعدالدین وراوینی
 
۸۲۰

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب دوم » داستان روباه با بط

 

... و اخوالصبی یجری بغیر عنان

پس گفت ای برادر اینچ می فرمایی همه از سر شفقت و مسلمانی و رقت دل و مهربانی می گویی و من مخایل صدق این سخن بر شمایل شوهر می بینم و مقام نیک خواهی و حسن معاملت تو می شناسم و می دانم که شوایب خیانت از مشارع دیانت تو دورست والا آن ننمایی که مقتضای وفا و امانت باشد والراید لا یکذب اهله اکنون بفرمای تا رهایی من ازو به چه وجه میسر می شود روباه گفت از نباتهای هندوستان نباتی به من آورده اند که آنرا مرگ بطان خوانند اگر بدو دهی مقصود تو برآید بط منت دار گشت و عشوه ی آن نبات چون شکر بخورد روباه رفت تا آنچ وعده کرده به انجاز رساند دو روز غایب شد و در خانه توقف ساخت و بط را بواعث تحرص بر آمدن روباه و آوردن دارو لحظه فلحظه زیادت می گشت ع کباحث مدیه فیها رداه برخاست و به خانه ی روباه آمد که بازداند تا موجب تقاعد و تباعد او از مزار معهد ملاقات چه بوده است و به چه مانع از وفای وعده ای که رفت تخلف افتاد چون پای در آستان نهاد روباه جای خالی یافت کمین غدر بر جان او بگشود و جگرگاه او از هم بدرید و معلوم شد که جگر بط چون پر طاوس وبال او آمد و ممات او از منبع حیات پدید گشت

لو کنت اجهل ما علمت لسرنی ...

سعدالدین وراوینی
 
 
۱
۳۹
۴۰
۴۱
۴۲
۴۳
۹۵