گنجور

 
اثیر اخسیکتی

ای شمع زردروی، که با اشک دیده‌ای

سر خیل عاشقان مصیبت رسیده‌ای

فرهاد وقت خویشی، می‌سوز و می‌گداز

تا خود، چرا ز صحبت شیرین بریده‌ای

یک شب سپند آتش هجران شوی چه باک

شش مه وصال دوست نه آخر تو دیده‌ای

گر شاهدی ز عشق چه رخ زرد گشته‌ای

ور عاشقی برای چه قد برکشیده‌ای

یاری به باد داده‌ای؟ ار نی، چرا چو من

بی‌رنگ و اشکبار و نزار و شمیده‌ای

این خون، فرود دیده ز ساعد به سان چیست

از غبن اگر نه دست، به دندان گزیده‌ای

گه بر لکن سواری وز شعله نیزه ور

لافی نمی‌زنی، صف ظلمت دریده‌ای

گیرم، که سر فراخته‌ای چون مبارزان

سلطان نه‌ای، برای چه افسر خریده‌ای

آن را که نور دیده کمان برده‌ای، تو خود

دایم در آب دیده، از آن نور دیده‌ای

آهنگ خون و جان تو کرده است بعد از آنک

در جان نشانده‌ایش و به جان‌پرور دیده‌ای

جولان کنی چو شب پره در تیره کی و لیک

با تیغ آفتاب علم خواب بُریده‌ای

مرغی چنین شکرف که در عهد خود تویی

پروانه را به هم‌نفسی چون گزیده‌ای

آری، تو خود هم از مگسی زاده‌ای به اصل

و امروز نیز با مگسی آرمیده‌ای

والله که تا مصحف شمعی تو وصف خویش

زین سان جز از اثیر گر از کس شنیده‌ای

در بزم خواجه، خندهٔ نزهت چه می‌زنی

آخر، نه از برادر همدم بریده‌ای

عالی جمال دین که همی‌گویدش خرد

چندانکه دیده را برسانم رسیده‌ای

مسعود نام و طالع مسعود طلعتی

چون سعد از آن خلاصه چرخ خمیده‌ای

هیئت نمود طایر یمن از گل خجند

تا نفخهٔ مسیح بدو در دمیده‌ای

چون مهر نور در همه عالم فشانده‌ای

چون ابر سایه بر همه‌کس گستریده‌ای

از هر که کعبتین تطاول به کف گرفت

بدبخت آنکه مهره از او باز چیده‌ای

صد بار طول و عرض فلک کرده‌ای به کام

از بس که گرد مقصد دل بر تنیده‌ای

صد رفعت از مکان گمان برگذشته‌ای

از بس که بر معارج همت چمیده‌ای

دندان کنان فلک ببریده است بیخ او

بس هرکه بزمگاه و چه دندان گزیده‌ای

دستان عندلیب سخن جمله مدح توست

چون غنچه در تبسم از آن لب کفیده‌ای

همچون خیال در سر نصرت فتاده‌ای

همچون امید در در دولت خزیده‌ای

صبح بقا شب بکشیدست همچو گل

آن را که تو به خار نکبت خلیده‌ای

اسرار گفت توست که هردم ز کوی فکر

صد بار در سرای ضمایر دویده‌ای

او شرع را بیامده در کار و کل و جزو

تقصیر نیست آمده تو آوریده‌ای

باد آفریدگار جهان‌آفرین گرت

کز آفریدگان تو بهین آفریده‌ای