گنجور

 
سعدالدین وراوینی

ملک‌زاده گفت: شنیدم که جفتی بط به کنار جویباری خانه داشتند. روباهی در مجاورتِ ایشان نشیمن گرفته بود. روباه را علّتِ داءُ الثَّعلب برسید؛ زار و نزار شد. گوشت و موی ریخته، و جان به مویی که نداشت آویخته، کَخِرقَهٍٔ بَالِیَهٍٔ بَالَت عَلَیهَا الثَّعَالِبُ ، در گوشه‌ی خانه افتاد. روزی کشَفی به عیادت او آمد و به کشفِ حال او و بحث از سبب زوالِ صحّت او مشغول شد و گفت: « جگر بط در مداواتِ این درد مفیدست؛ اگر پاره‌ای از آن حاصل توانی کرد، از التِ این علّت را سخت نافع آید.» روباه اندیشه کرد که « من جگرِ بط چگونه بدست آرم ؟ چه گوشت آن مرغ از شیرِ مرغان بر من متعذّرتر می‌نماید. مگر برطرفِ این شط نشینم و حضورِ آن بط را مترصّد می‌باشم تا او را به دمدمه‌ای در دامِ احتیال کشم.» بدین اندیشه آنجا رفت. اتّفاقاً بطِ ماده را دریافت. با او از راه مناصحت درآمد. بر عادتِ یاران صادق و غم‌خوارانِ مشفق، ملاطفات آغاز نهاد و گفت: « مرا در ساحتِ جوار تو بسی راحت به دل رسیده است که چرب‌دستی و شیرین‌کاریِ تو دیده‌ام و تو را در کدبانویی و خانه‌داری همیشه نظیف‌الطّرف اریج‌العرف یافته و بر تقدیمِ شرایط خدمت‌باش هر خویش متوفّر دانسته؛ امروز می‌شنوم که او [بط نر] دل از زناشوهریِ تو برگرفته و بر خطبتِ مهتر‌زاده‌ای می‌فرستد و حلقه‌ی تقاضا بر دری دیگر می‌زند که تو آنجا از جفتِ خویش چون کلید بر طاق و حلقه بر در مانی. تا او را بیند، هرگز به جانبِ تو التفات صورت نبندد. »

آنکس که کند جفتِ خود اندیشهٔ تو

اندیشهٔ هرک هست ، بر طاق نهد

این معنی نمودم تا تو نیک بدانی.

اَنتِ عَینِی وَ لَیسَ مِن حَقِّ عَینِی

غَضُّ اَجفَانِهَا عَلَی الأَقذَاءِ

بط چون این فصل ازو بشنید، پاره‌ای متألّم شد، لیکن جواب داد که « حقّ، جلَّ وَ عَلا، زنان را در امورِ معاشرت محجورِ حکمِ شوهران و مجبورِ طاعتِ ایشان کرده‌است. کَمَا قَالَ عَزَّ مِن قَائِلٍ : أَلرِّجَالُ قَوَّامُونَ عَلَی النِّساءِ ، چه توان کرد؟ من نیز بر وفقِ احکامِ شرع، گوش فرا حلقه‌ی انقیادِ او دارم و با مرادِ او بسازم. » روباه گفت: « نیکو می‌گویی، امّا چون او بر تو کسی دیگر گزیند، اگر تو هم بگزینی، عیبی نیارد. و چون عیارِ جانب او با تو مغشوش گشت و میزانِ رغبت از تو بجانبِ دیگر مایل گردانید و به چشمِ دل ملاحظتِ آن جانب می‌کند و محافظتِ حقوق تو از پسِ پشت می‌اندازد، اگر تو روی از موافقتِ او بگردانی و سلکِ آن الفت و مزاوجت گسسته کنی؛ ترا در جفتی پیوندم که زیر این طاقِ لاجوردی به نیک‌مردیِ او دیگری نشان ندهند.

اَلنَّارَ وَ لاَلعَارَ گفته‌اند، چه واجب آید سرزده‌ی اضدادِ جایر بودن و بر مضرّتِ ضرایر صبر کردن و با یارانِ دونِ خؤون، بخلافِ طبع بسر بردن؟ ع، فِی طَلعَهِٔ الشَّمسِ مَا یُغنِیکَ عَن زُحَلِ. » بط گفت: « هرچ می‌گویی قضیّه‌ی وفاق و نتیجه‌ی کرم و اشقاق است لیکن مرد را تا چهار زن در عقدِ نکاح مباح است و او درین عزیمت به رخصتِ شرع تمسّک دارد. فَانکِحُوا مَا طَابَ لَکُم مِنَ النِّسَاءِ مَثنَی وَ ثُلَاثَ وَ رُبُاعَ و او مردی پیش‌بین و دوراندیش و پاکیزه‌رای باشد و از سرِّ اشارتِ فَاِن خِفتُم اَلَّا تَعدِلُوا فَواحِدَهًٔ باخبر. اگر ندانستی که جمع میان هر دو ضدّین می‌تواند کردن و راهِ عدالت و نصفت نگاه‌داشتن و بر سازگاریِ ما و راستکاریِ خویش وثوق نداشتی، این اندیشه در پیش فکر نگرفتی، چه شمشیر دودستی، مردانِ مرد توانند زد؛ و رطلِ دوگانه به مزاجِ قوی توانند خورد و آنک در محاربتِ خود را قادر نداند، با دو خصم روی به پیکار ننهد و آنک در طریقِ سباحت سخت چالاک نباشد، در معبرِ جیحون دوجرّه بر پای خود نبندد و اگر مثلاً آنک او را قرینِ من می‌گرداند، به مضادّتِ اقران پیش آید و با من طریقِ حیف و تحامل سِپَرد، من تحمّلِ او واجب بینم و اِذَا عَزَّ اَخُوکَ فَهُن کاربندم.» روباه گفت: « چون تعریض و تلویح سود نمی‌دارد و آنچ حقیقتِ حالست، صریح می‌باید گفت. بدانک این شوهر ترا به میلِ طبع، سویِ جوانی دیگر از خود تازه‌تر متّهم می‌دارد و این خیال، پیشِ خاطر نهاده‌است که تو دل ازو برگرفته‌ای و من چندانک طهارتِ عرض تو نمودم و ازالتِ خبثِ آن صورت کردم، سودمند نیامد و خود چنین تواند بود. »

اِذَا سَاءَ فِعلُ المَرءِ سَاءَت ظُنُونُهُ

وَ صَدَّقَ مَا یَعتَادُهُ مِن تَوَهُّمِ

و هر ساعت ازین نوع هیزمی دیگر زیرِ آتش طبیعت او می‌نهاد تا چندانش به موم روغنِ حیل و لطافت بمالید که هم نرم شد و سردر آورد.

شَیآنِ یَعجِزُ ذُوالرِّئَاسَهِٔ عَنهُمَا

رَایُ النِّساءِ وَ اِمرَهٌٔ الصِّبیَانِ

اَمَّا النِّسَاءُ فَمَیلُهُنَّ اِلَی الهَوَی

وَ اَخُوالصِّبَی یَجرِی بِغَیرِ عِنَانِ

پس گفت:« ای برادر، اینچ می‌فرمایی، همه از سرِ شفقت و مسلمانی و رقّتِ دل و مهربانی می‌گویی و من مخایلِ صدقِ این سخن بر شمایلِ شوهر می‌بینم و مقامِ نیک‌خواهی و حسنِ معاملت تو می‌شناسم و می‌دانم که شوایبِ خیانت از مشارعِ دیانت تو دورست والّا آن ننمایی که مقتضایِ وفا و امانت باشد، وَالرَّائِدُ لَا یَکذِبُ اَهلَهُ اکنون بفرمای تا رهاییِ من ازو به چه وجه میسّر می‌شود؟» روباه گفت: « از نباتهایِ هندوستان نباتی به من آورده‌اند که آنرا مرگِ بطان خوانند؛ اگر بدو دهی، مقصود تو برآید.» بط منّت‌دار گشت و عشوه‌ی آن نبات چون شکر بخورد. روباه رفت تا آنچ وعده کرده، به انجاز رسانَد. دو روز غایب شد و در خانه توقّف ساخت و بط را بواعثِ تحرّص بر آمدنِ روباه و آوردنِ دارو لَحظَهًٔ فَلَحظَهًٔ زیادت می‌گشت، ع، کَبَاحِثِ مُدیَهٍٔ فِیها رَدَاهُ ؛ برخاست و به خانه‌ی روباه آمد که بازداند تا موجبِ تقاعد و تباعد او از مزار معهدِ ملاقات چه بوده‌است؟ و به چه مانع از وفای وعده‌ای که رفت، تخلّف افتاد. چون پای در آستان نهاد، روباه جای خالی یافت، کمینِ غدر بر جان او بگشود و جگرگاهِ او از هم بدرید و معلوم شد که جگرِ بط چون پرِ طاوس وبالِ او آمد و مماتِ او از منبعِ حیات پدید گشت.

لَو کُنتُ اَجهَلُ مَا عَلِمتُ لَسَرَّنِی

جَهلِی کَمَا قَد سَاعَنِی مَا اَعلَمُ

اَلصَّعوُ یَصفِرُ آمِنا فِی سِربِهِ

حُبِسَ الهَزَارُ لِاَنَّهُ یَتَرَنَّمُ

این فسانه از بهرِ آن گفتم تا ملک داند که بر چنین دوستیی تکیه‌ی اعتماد نتوان کرد. مَلِک گفت: « ای فرزند، سببِ دوستی من با او غایتِ فضل و کفایت و غزارتِ دانش و کیاست و خلالِ ستوده و خصالِ آزموده‌ی اوست و من او را از جهان به فضیلتِ دانایی گزیدم، چنانک آن مرد بازرگان گزید.» ملک‌زاده گفت: « چون بود آن داستان؟ »