گنجور

 
۶۱

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی لهراسپ » بخش ۲

 

... که امشب همه ساز رفتن کنید

دل و دیده زین بارگه برکنید

یکی گفت ازیشان که راهت کجاست ...

... شد اندر جهان نامور بی همال

بدانگه که گفتم که آمد به بار

ز باغ من آواره شد نامدار ...

فردوسی
 
۶۲

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی لهراسپ » بخش ۱۱

 

... پذیره شدش مرد روشن روان

فرود آمد از باره جنگی سوار

می و خوردنی خواست از نامدار ...

... جوانیست با فر و با برز و یال

ازو خواست یک بار و پاسخ شنید

کنون چاره دیگر آمد پدید ...

فردوسی
 
۶۳

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی لهراسپ » بخش ۱۵

 

... چو آمد به نزدیک شاه بزرگ

بدید آن در و بارگاه بزرگ

چو آگاهی آمد به سالار بار

خرامان بیامد بر شهریار ...

... سخن گفت هرگونه با شاه دیر

به شگبیر قالوس شد بار خواه

ورا راه دادند نزدیک شاه ...

... به پیغمبری رنج بردم بسی

نپرسید زین باره هرگز کسی

ولیکن مرا شاه زان سان نواخت ...

... کرا ماند این مرد پرخاشجوی

چنین داد پاسخ که باری نخست

به چهره زریرست گویی درست ...

فردوسی
 
۶۴

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی لهراسپ » بخش ۱۶

 

... چو نزدیک درگاه قیصر رسید

به درگاه سالار بارش بدید

به در بر همه فرش دیبا کشید ...

... چو قالوس و گشتاسپ با او بهم

بدو آگهی داد سالار بار

که آمد به درگه زریر سوار

چو قیصر شنید این سخن بار داد

ازان آمدن گشت گشتاسپ شاد ...

فردوسی
 
۶۵

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود » بخش ۱۴ - سخن دقیقی

 

... خنیده کند در جهان نام خویش

هران کز میان باره انگیزند

بگرداندش پشت و بگریزند ...

... که روز سپیدش شب تیره شد

دگر باره گفت ای بزرگان من

تگینان لشکر گزینان من ...

... هرانکو بدان گردکش یازدا

مر او را  ازان باره بندازدا

چو بخشنده ام بیش بسپارمش ...

... بشد خیره و زرد گشت آن رخش

سه بار این سخن را بریشان براند

چو پاسخ نیامدش خامش بماند ...

... ازو شاد شد شاه و کرد آفرین

بدادش بدو باره خویش و زین

بدو داد ژوپین زهرابدار ...

... به خون غرقه شد شهریاری تنش

ز باره در افتاد پس شهریار

دریغ آن نکو شاهزاده سوار ...

... که شیر ژیان آوریدی به زیر

فگندست بر باره از تاختن

بماندند گردان ز انداختن ...

... به فرمان دستور دانای راز

فرود آمد از باره بنشست باز

به لشکر بگفتا کدامست شیر

که باز آورد کین فرخ زریر

که پیش افگند باره بر کین اوی

که باز آورد باره و زین اوی

پذیرفتن اندر خدای جهان ...

فردوسی
 
۶۶

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود » بخش ۱۶ - سخن دقیقی

 

... سوی باب کشته بپیمود راه

همی تاخت آن باره تیزگرد

همی آخت کینه همی کشت مرد ...

... برو زود کانجا فتادست اوی

مگر باز بینیش یک بار روی

پس آن شاهزاده برانگیخت بور ...

... زمانی برین سان همی بود دیر

پس آن باره را اندر آورد زیر

همی رفت با بانگ تا نزد شاه ...

... جهان بر جهانجوی تاریک شد

تن پیل واریش باریک شد

بیارید گفتا سیاه مرا ...

... نبایدت رفتن بدان رزمگاه

به بستور ده باره برنشست

مر او را سوی رزم دشمن فرست ...

فردوسی
 
۶۷

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود » بخش ۲۰ - سخن دقیقی

 

... نشست و کیی تاج بر سر نهاد

سپه را همه یکسره بار داد

در گنج بگشاد وز خواسته ...

... سوی خانهاشان فرستاد باز

خرامید بر گاه و باره ببست

به کاخ شهنشاهی اندر نشست ...

فردوسی
 
۶۸

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود » بخش ۲۱ - سخن دقیقی

 

... نشست از بر گاه آن شهریار

گزینان لشکرش را بار داد

بزرگان و شاهان مهترنژاد ...

فردوسی
 
۶۹

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود » بخش ۲۳ - سخن دقیقی

 

... ز من خسرو آزار دارد همی

دلش از رهی بار دارد همی

گرانمایه فرزند گفتا چرا ...

... همی بود تا او بیامد ز راه

ز باره چمنده فرود آمدند

گو پیر هر دو پیاده شدند ...

فردوسی
 
۷۰

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود » بخش ۳۲

 

... ز کهرمش کهتر پسر بد چهار

بنه بر نهادند و شد پیش بار

برفتند بر هر سوی صد هیون ...

... همه شب همی خلعت آراستند

همی باره پهلوان خواستند

چو خورشید زرین سپر برگرفت ...

... ازان پس سوی میمنه حمله برد

عنان باره تیزتگ را سپرد

صد و شست گرد از دلیران بکشت ...

... همی پوستشان بر تن از غم بکفت

کسی را که بد باره بگریختند

دگر تیغ و جوشن فرو ریختند

به زنهار اسفندیار آمدند

همه دیده چون جویبار آمدند

بریشان ببخشود زورآزمای ...

فردوسی
 
۷۱

فردوسی » شاهنامه » داستان هفتخوان اسفندیار » بخش ۷

 

... نه آن تیز چنگ اژدهای بزرگ

به منزل که انگیزد این بار شور

بود آب و جای گیای ستور ...

... ترا یار بود ایزد ای نیکبخت

به بار آمد آن خسروانی درخت

یکی کار پیش است فردا که مرد ...

... مرا این درستست کز باد سخت

بریزد بر آن مرز بار درخت

از آن پس که اندر بیابان رسی ...

... زمینش به کام نیاز اندر است

وگر باره با مه به راز اندر است

بشد بامش از ابر بارنده تر

که بد نامش از ابر برنده تر ...

... نشینند صد سال گرد اندرش

همی تیرباران کنند از برش

فراوان همانست و کمتر همان ...

... بسی داستانهای نیکو براند

چنین گفت کایدر بمانید بار

مدارید جز آلت کارزار

هرانکس که هستند سرهنگ فش

که باشد ورا باره صد آب کش

به پنجاه آب و خورش برنهید

دگر آلت گسترش بر نهید

فزونی هم ایدر بمانید بار

مگر آنچه باید بدان کارزار ...

فردوسی
 
۷۲

فردوسی » شاهنامه » داستان هفتخوان اسفندیار » بخش ۸

 

... به پیش اندر آمد خروش جلب

بخندید بر بارگی شاه نو

ز دم سپه رفت تا پیش رو ...

... بریزند در آب و در ماهتاب

به دریا سبک بار شد بارگی

سپاه اندر آمد به یکبارگی

چو آمد به خشکی سپاه و بنه ...

... خور ماهیان شد تن بدگمان

وزان جایگه باره را بر نشست

به تندی میان یلی را ببست

به بالا برآمد به دژ بنگرید

یکی ساده دژ آهنین باره دید

سه فرسنگ بالا و پهنا چهل ...

... خورش هست چندانک اندازه نیست

به خوشه درون بار اگر تازه نیست

اگر در ببندد به ده سال شاه ...

فردوسی
 
۷۳

فردوسی » شاهنامه » داستان هفتخوان اسفندیار » بخش ۹

 

... به پیش پشوتن به زانو نشاند

بدو گفت صد بارکش سرخ موی

بیاور سرافراز با رنگ و بوی

ازو ده شتر بار دینار کن

دگر پنج دیبای چین بارکن

دگر پنج هرگونه ای گوهران ...

... به پای اندرون کفش و در تن گلیم

به بار اندرون گوهر و زر و سیم

سپهبد به دژ روی بنهاد تفت ...

... خریدار و گردن فراز آمدند

بپرسید هریک ز سالار بار

کزین بارها چیست کاید به کار

چنین داد پاسخ که باری نخست

به تن شاه باید که بینم درست ...

... چو فرمان دهد دیده دریا کنم

شتربار بنهاد و خود رفت پیش

که تا چون کند تیز بازار خویش ...

... به رویین دژاندر مر او را دهند

همه بارش از دشت بر سر نهند

بسازد بران کلبه بازارگاه ...

... به رنجی همی گرد پوزش مگرد

ز دربان نباید ترا بار خواست

به نزد من آی آنگهی کت هواست ...

... چنین داد پاسخ که ای نیک خوی

سخن راند زین هر کسی بارزوی

یکی گفت کاسفندیار از پدر ...

فردوسی
 
۷۴

فردوسی » شاهنامه » داستان هفتخوان اسفندیار » بخش ۱۱

 

... همه دژ پر از نام اسفندیار

درخت بلا حنظل آورد بار

بپوشید ارجاسپ خفتان جنگ ...

... به چنگ اندرون گرز اسفندیار

به زیر اندرون باره نامدار

جز اسفندیار تهم را نماند ...

... ز زخم سنانهای الماس گون

تو گفتی همی بارد از ابر خون

به جنگ اندر آمد سپاه از دو روی ...

... غمی شد دل ارجاسپ را زان سخن

که نو شد دگر باره کین کهن

به ترکان همه گفت بیرون شوید ...

فردوسی
 
۷۵

فردوسی » شاهنامه » داستان هفتخوان اسفندیار » بخش ۱۴

 

... کسی را ندادم به جان زینهار

گیا در بیابان سرآورد بار

همی مغز مردم خورد شیر و گرگ ...

... درختی بکشتم به باغ بهشت

کزان بارورتر فریدون نکشت

برش سرخ یاقوت و زر آمدست ...

... چه نامه بخوانی بنه بر نشان

بدین بارگاه آی با سرکشان

هیون تگاور ز در بازگشت ...

فردوسی
 
۷۶

فردوسی » شاهنامه » داستان هفتخوان اسفندیار » بخش ۱۵

 

... از افگندنیهای دیبا هزار

بفرمود تا برنهادند بار

چو سیصد شتر جامه چینیان ...

... زبانه برآمد به چرخ بلند

همه باره شهر زد بر زمین

برآورد گرد از بر و بوم چین ...

فردوسی
 
۷۷

فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۹

 

یکی کوه بد پیش مرد جوان

برانگیخت آن باره را پهلوان

نگه کرد بهمن به نخچیرگاه ...

... همی گشت رخش اندران مرغزار

درخت و گیا بود و هم جویبار

به دل گفت بهمن که این رستمست ...

... همه شهر ایران بگیرد به چنگ

نشست از بر باره بادپای

پراندیشه از کوه شد باز جای ...

... به نخچیرگه هرک بد بیش و کم

پیاده شد از باره بهمن چو دود

بپرسیدش و نیکویها فزود ...

... دگر گور بنهاد پیش تنش

که هر بار گوری بدی خوردنیش

نمک بر پراگند و ببرید و خورد ...

... ازان خوردن و یال و بازوی و کفت

نشستند بر باره هر دو سوار

همی راند بهمن بر نامدار ...

فردوسی
 
۷۸

فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۲۶

 

... نجوید همی کشور و تاج و تخت

برو بار خواهد همی با درخت

بدو گفت سیمرغ کای پهلوان ...

... بدو گفت کز گفت تو نگذرم

وگر تیغ بارد هوا بر سرم

چنین گفت سیمرغ کز راه مهر ...

فردوسی
 
۷۹

فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۲۷

 

... به ایوان کشد ببر و گبر و کلاه

همان بارکش رخش زیراندرش

ز پیکان نبود ایچ پیدا برش ...

... کجا گرد کردم به سال دراز

کنم بار بر بارگیهای خویش

به گنجور ده تا براند ز پیش ...

... رخ آشتی را بشویی همی

دگر باره رستم زبان برگشاد

مکن شهریارا ز بیداد یاد ...

فردوسی
 
۸۰

فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۲۸

 

... چنین گفت رستم به اسفندیار

که آوردی آن تخم زفتی به بار

تو آنی که گفتی که رویین تنم ...

... به یک تیر برگشتی از کارزار

بخفتی بران باره نامدار

هم اکنون به خاک اندر آید سرت ...

... که مه تاج بادا و مه تخت شاه

مه گشتاسپ و جاماسپ و آن بارگاه

چنین گفت پر دانش اسفندیار ...

... سوی چاره گشتم ز بیچارگی

بدادم بدو سر به یکبارگی

زمان ورا در کمان ساختم ...

فردوسی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۶۵۵