گنجور

 
۷۲۴۱

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶۳ - در مدح سلطان‌الاعظم الاعدل ابوالمظفر شاه عباس الموسوی الصفوی گفته

 

... نصرت او را علی موسی جعفر ضمان

مهر هر صبح از شعاع خود شود جاروب بند

بهر آن فرزانه فراش ره صاحب زمان ...

... سهو کردم جای او بالاتر از عرشست و نیست

زان طرف سفلی مکان بندگانش لامکان

از عروج پاسبان بر بام قصر و منظرش ...

... باش تا ایام گلها بشکفاند زین بهار

واندرین بستان پدید آید بهار بی خزان

باش تا دوران شجرها بردماند زین چمن ...

... این شه روی زمین شد و آن شه زیر زمین

قاسم ابن قادر جان ده قدیر جان ستان

از دو شاخ یک درخت ار باغبان برد یکی ...

... وز روانی سبعه سیاره را در پی روان

داری اما بنده افتاده از پایی که هست

در رکاب شخص طبعش خسرو سیارگان ...

محتشم کاشانی
 
۷۲۴۲

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶۶ - فی مدح سلطان محمد صفوی

 

... ز تنگ حوصله گیهای عالم امکان

چو اوست حارس ایران عجب که بنیانش

شود به جنبش طوفان نوح هم ویران ...

... که از ترشح آن شد دو عالم آبادان

درخت عشرت وی از کدام بستانست

که ریخت تازگیش آب صد بهارستان ...

... ز رشته تابی تدبیر گویی اندر کیش

کبوتری شده پر بسته ناوک پران

به دست مرد ز گیرایی فسون صلاح ...

... تفک که بود جبال جدال را ثعبان

ز ره که دیده به خوابستش از فسانه صلح

درون جعبه اگر تنگ خفته با خفتان ...

... بیک نگه کندش زهره بی مبالغه چاک

به زهر چشم اگر بنگرد به شیر ژیان

ز تیغ خصم کش او فزون تر آید کار ...

محتشم کاشانی
 
۷۲۴۳

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶۸ - وله ایضا

 

... ماه فلک فطرت جم پاسبان

بار جهان بست و باقدام این

دل ز بقا کند و ز آثار آن ...

... شیر مصافی که به هیجا در آب

جسته مبارز ز بنان سنان

کوه شکوهی که ز تمکین نهاد ...

... مانده رفاهیت کون و مکان

باد بر این طرفه بنا از نشاط

تا ابد این بانی صاحبقران ...

... باد به دل خسروی جاودان

هست محال آن که ببندد به فکر

آدمی این عقد درر عقده سان ...

محتشم کاشانی
 
۷۲۴۴

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶۹ - در مدح شاه اسمعیل بن شاه طهماسب صفوی

 

... لنگر و جنبش نماند در زمین و آسمان

بگسلد بند سکون چون کشتی لنگر گسل

گر به این گوی گران جنبش نماید صولجان ...

... هیبت او کز جوارح می رود جنبش برون

می تواند بست پیلی را به تار پرنیان

خاک میدان چون به لعب نیزه ریزد بر هوا ...

محتشم کاشانی
 
۷۲۴۵

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۴ - وله ایضا

 

... که دو راست به دوران او عظیم جلایی

نهال نورس بستان احمدی که به گردش

هنوز جز دم روح القدس نگشته هوایی ...

... ولی عهد ابد انتساب خسرو دوران

که بسته است به عهدش زمانه عهد وفایی

چراغ دوده فروز خدایگان سلاطین ...

... برای تربیت او به تازه برگ و نوایی

سیاهی که به زنجیر عدل بسته بر آتش

ز شوق او شده دیوانه خوی سلسله خایی ...

... جهان برای نزول تو با وسیع فضایی

بنا نهنده این نه بنا مگر نهد از نو

به قدر رتبه و شان تو در زمانه بنایی

ز بار حلم تو کز عرش اعظم ست گران تر ...

... سخن رسانده به معجز کمینه نغمه سرایی

دمی که در طلب نظم بنده حکم معلی

به من رساند در ابلاغ اهتمام نمایی ...

... دو چیز باعث تاخیر شد که هریک از آنها

چو درد بنده نبودش به هیچ چیز دوایی

یکی تهیه ترتیب رطب و یا بس دیوان ...

محتشم کاشانی
 
۷۲۴۶

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۶ - وله ایضا من بدیع افکاره

 

... نمی بینم ز یک تن صورت غم خواری و یاری

کدامین بنده ام من بنده صاحب ستاینده

کدامین صاحبست این صاحب شان جهانداری

ولیعهد محمدخان ولی سلطان دریادل ...

... یکی معروض می دارم گرم معذور می داری

تو را آن بنده بودم من که چون بر مسند دولت

نشینی شاد و مملوکان خود را در شمار آری ...

... نه از ارسال پیغامی مرا از خاک برداری

نگویی زنده است آن بنده رنجور مایانه

مرا با آن که باشد نیم جانی مرده انگاری ...

... مگر زین بیشتر باید ز بیماری سبکباری

بود تا استراحت جو سر از بالین تن از بستر

درین جنبنده مهد مختلف اوضاع زنگاری

تن بستر فروزت باد دور از بستر کلفت

سر افسر فرازت ایمن از بالین بیماری

محتشم کاشانی
 
۷۲۴۷

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۷ - ایضا فی مدیحه

 

... صراحی گردنان رابر زمین پیش تو پیشانی

تو شاخ دولتی بنشین درین بستان سرا چندان

به عیش و خرمی کز زندگانی داد بستانی

چو احسان را به همت قیمت ارزان کرده ای بادت

سپاه و جاه و حکم و ملک و مال و منصب ارزانی

عروس ملک چون می بست پیمان وفا با تو

به دست عهدت اول توبه کرد از سست پیمانی ...

... چه آتش شعله آفت چه آفت قهر سلطانی

پشیمانم پشیمانم که بر خود بی جهت بستم

ره لطف ز خود رایی و بی عقلی و نادانی ...

... زهی رای قضا تدبیرت از حزم قدر قدرت

بلاد عدل را عامل بنای ملک را بانی

اگر خورشید لطف ذره ای بر آسمان تابد ...

... اگر صد سجده بینی گوشه ابرو نجنبانی

بناشد آدمی را از قبول دل کمالی به

شوم انسان کامل گر سگ کوی خودم خوانی

خرابست آن چنان حالم که رو گردانم از عالم

نگردانی رخ از من صورت حالم اگردانی ...

محتشم کاشانی
 
۷۲۴۸

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۸ - در مدح مختارالدوله العلیه میرزامحمد کججی گفته

 

... محمد محرم خلوت سرای خاص سبحانی

نوشتی آصف بن برخیا را دور بعد از وی

به قدرشان بدی گر در مناصب اول و ثانی

گه تسخیر عالم در بنان فایض الفتحش

ز صد شمشیررانی کم مدان یک خامه جنبانی ...

... تو سرور چون کمیت کلک را در نثر میرانی

ز طبعت بر بنان و از بنان بر خامه می ریزد

گوهر چندان که حصر آن تو خود تا حشر نتوانی ...

... پی ضبط جهان منصب دهان عالم بالا

جهانبانی به رغبت می دهندت گر تو بستانی

زمین گر ز آسمان لایق به شانت منبصی پرسد ...

... به آیینی که می بینی به عنوانی که می دانی

غرض کز غبن های فاحش ای اصل کفایتها

شدند اکثر فواید ز آفت ایام نقصانی

ولی فاحش ترین غبن ها این بود داعی را

که از وصلت نشد واصل به صحبت های روحانی ...

... به معمار قضا فرما کنون کاندر زمان تو

بنای خانه عیش مرا از نو شود بانی

ثنا چون با دعا اولیست ختمش هم بر آن بهتر ...

محتشم کاشانی
 
۷۲۴۹

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸۱ - ایضا فی مدح محمدخان ترکمان گفته شده

 

... باج ده فخر کند گر به مثل گیرد باج

بنده هندیت از خسرو ترکستانی

در زمان تو اگر یوسف مصری باشد ...

... گاه درد دل من از دل من گوش کنی

گاه داد غم من از غم من بستانی

پیش ازین گرچه روان بوده را پای روان ...

... دل ز جان برکنم از غایت بی درمانی

بنوازم به طریقی که بر آن رشگ برند

روح جنت وطن انوری و خاقانی ...

محتشم کاشانی
 
۷۲۵۰

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱

 

... از جود رساندیش به مقصود

صد طایفه هفت بند گفتند

وان در به هزار نوع سفتند ...

... اقران وی از حصول آمال

بر بستر عیش خفته خوشحال

او زار نشسته دست بر سر ...

محتشم کاشانی
 
۷۲۵۱

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۲ - وله فی‌المثنوی

 

... تو آن شمع جهانتابی که یک یا چند

جمالت بوده بر مردم تتق بند

من آن پروانه شب زنده دارم ...

... بلاگردان جانت جان من بود

مرا دل بود از بهر تو در بند

مرا جان بود با جان تو پیوند ...

... هزاران بوعلی را حکمت آموز

خداوند رحیم و بنده پرور

توان بخش توانای توانگر ...

... ز روی مرحمت شو سایه گستر

چو نخل تر برانگیزش ز بستر

به صحت کن به دل بیماریش را ...

محتشم کاشانی
 
۷۲۵۲

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۶ - این چند بیت دیگر جهت نقش خلاصه خمسه‌ای که بخط میرمعزالدین مرقوم گردیده است گفته

 

حلی بندی که بی جنبیدن دست

عروسان را به قدرت حیله ها بست

عروس این سخن را زیوری داد ...

... ز خط کاتب بی مثل و مانند

به لطفش بار دیگر شد حلی بند

ز حسن صنعت صحاف ماهر ...

محتشم کاشانی
 
۷۲۵۳

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات از رسالهٔ جلالیه » شمارهٔ ۵۷

 

... می برم آخر سر خود با سر بی غیرتی

سر چو نقش بستر از جا برندارد هرکه او

همچو من پهلو نهد بر بستر بی غیرتی

از جبینم کوکبی می تابد و می خوانمش

بنده داغ عشق و غیرت اختر بی غیرتی

هست در زیر نگینم کشوری عالی سواد ...

... بر نهال عشق خود اما بر بی غیرتی

بشکنید ای دوستان دستم که تا بنشسته ام

بر در غیرت زدم صد ره در بی غیرتی

شاه غیرت گو که بنهد همچو ملک بی ملک

شهر دل را در میان لشگر بی غیرتی ...

محتشم کاشانی
 
۷۲۵۴

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۲۱ - وله ایضا

 

... عنایت متزلزل زبان صاحب جمع

که بستنش ز زبونی به هیچ نتوان داد

به آن زبان که به حرفی سه بار می گیرد ...

... بهر چه رای تو در کار دهر فرمان داد

مدبران بنگر کاین سپهر خوش تدبیر

چه کردگار مرا چون به لطف سامان داد ...

محتشم کاشانی
 
۷۲۵۵

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۴۹ - در شکایت فرماید

 

... ای فلک پرگار عالم مرکز دوران مدار

ای نصیبت سلطنت زنجیر بند معدلت

وی به دست مرحمت مشکل گشای روزگار ...

... وام تاجر در میان و مال دیوان بر کنار

وام چون از حد گذشت و راه سودا بسته گشت

بر شکستم من وزین درهم شکست آن کار و بار ...

محتشم کاشانی
 
۷۲۵۶

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۵۱ - در مدح میرامین‌الدین محمد گوید

 

... پایه اش را جز به اوج خور تماس

حاصل این عالی بناصورت چو بست

از خرد تاریخ او شد التماس ...

محتشم کاشانی
 
۷۲۵۷

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۶۰ - وله ایضا

 

دلا بنگر این بی محابا فلک را

که شد تا چه غایت به بیداد مایل ...

... که کار زمین و زمان ساخت مشکل

چنان بست آن سنگ دل دست ما را

که خورشید را رو بینداید از گل ...

محتشم کاشانی
 
۷۲۵۸

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۹۸ - وله ایضا

 

... وز لطف حاتمانه کند احترام تو

بندد به دست به اذل بخشنده تا ابد

وز شغل مدح خود کمر اهتمام تو

از خود گشود دست و به زنجیر یاس بست

پای تحرک قلم تیز گام تو ...

... کوشیده در حصول مراد و مرام تو

بندی چو در ثبات حیات وی از دعا

زه در کمان مباد و خطا در سهام تو ...

محتشم کاشانی
 
۷۲۵۹

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۹۹ - قطعه

 

بهر جمعی عیب جویان بستم این احرام دوش

کز تعصب چست بر بندم میان خود به هجو

برنیارم بر مراد دل دمی با دوستان ...

محتشم کاشانی
 
۷۲۶۰

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹۸

 

... در جسم پاک حور است روح فرشته گویی

بستست خطش از نو دیباچه ای که گویا

هست آیت نخستین از مصحف نکویی ...

... بوی بهشت دارد این باغ اگرچه حالا

در وی مشام جان راست وقت بنفشه بویی

در پاکدامنی ها دخلی ندارد اما ...

محتشم کاشانی
 
 
۱
۳۶۱
۳۶۲
۳۶۳
۳۶۴
۳۶۵
۵۵۱