گنجور

 
محتشم کاشانی

بحمدالله کز الطاف الهی

مزین شد دگر اورنگ شاهی

زنو کوس بشارت کوفت گردون

در استقلال نواب همایون

منادی زن برای سجدهٔ عام

گران کرد از منادی گوش ایام

که طالع گشت خورشید جهان‌تاب

جهان بگشود چشم خفته از خواب

نشست از نو درین کاخ مخیم

به سالاری جهان سالار اعظم

زمین از آسمان شد تهنیت جو

زبان آسمان شد تهنیت‌گو

دم و پشت کمان فتنه شد نرم

مبارکباد را بازار شد گرم

زبان هرکه می‌جنبید در کام

به سامع نکته‌ای می‌کرد اعلام

بیان هرکه حرف آغاز می‌کرد

دری ز ابواب دعوی باز می‌کرد

قضا می‌گفت من امداد کردم

که عالم را ز نو آباد کردم

فلک می‌گفت بود از پرتو من

که دیگر شد چراغ دهر روشن

ملک می‌گفت از تسبیح من بود

که از کار جهان این عقده بگشود

درین مدت شبی بگذشت بر کس

کزین گفت و شنو یک دم کند بس

مرا هم خورد حرفی چند بر گوش

که می‌برد استماع آن ز دل هوش

ز لفظ منهیان عالم غیب

ز گفت آگهان سر لاریب

یکی زان حرفهای راست تعبیر

قلم می‌آورد در سلک تحریر

شبی روشن به نور مشعل بدر

ز فیاض قدر با لیلة القدر

درو وحشت به دامن پا کشیده

ز راحت آب در جو آرمیده

من بی دل که از خوابم ملال است

دلم ماوای سلطان خیال است

ز ذوق صحت شاه جهاندار

نه چشمم خفته بود آن شب نه بیدار

درین اندیشه بودم کایزد پاک

چه نیکو داشت پاس خطهٔ خاک

چه ملکی را ز نو دارالامان کرد

چه جانی در تن خلق جهان کرد

چه شمعی را به محض قدرت افروخت

که خصم از پرتوش پروانه‌وش سوخت

چه شاهی را دگر کرسی نشین ساخت

که عزمش باره بر چرخ برین تاخت

ز بس کاین ذوق می‌برد از دلم هوش

زبان نکته سنجم بود خاموش

دل اما داستانی گوش می‌کرد

که از کیفیتم مدهوش می‌کرد

زبان حال گوئی از سر سوز

ز آغاز شب این افسانه تا روز

ز بلقیس جهان می‌کرد تقریر

به جمشید جوانبخت جهانگیر

که ای شاه سریر کامرانی

سزاوار بقای جاودانی

تو آن شمع جهانتابی که یک یا چند

جمالت بوده بر مردم تتق بند

من آن پروانهٔ شب زنده‌دارم

که پاس شمع دولت بوده کارم

که افسون خوانده‌ام بر پیکر شاه

گهی گردیده‌ام گرد سر شاه

گذشته پرمهی از غره تا سلخ

که بر خود خواب شیرین کرده‌ام تلخ

کشک دارندگان شب نخفته

پرستاران ترک خواب گفته

یکی را زین الم میسوخت دامن

یکی را دل یکی را خرمن تن

ولی من بودم ای شاه جهانبان

که هم تن هم دلم میسوخت هم جان

ز دل بازان جانباز وفادار

به گرد پیکرت پروانهٔ کردار

بسی پر میزدند ای شمع سرکش

ولی من میزدم خود را بر آتش

غم وردت سراسر زان من بود

بلاگردان جانت جان من بود

مرا دل بود از بهر تو در بند

مرا جان بود با جان تو پیوند

اگر عضوی ز اعضای شریفت

وگر جزوی ز اجزای لطیفت

سر موئی ز درد آزرده میشد

گل امید من پژمرده میشد

وگر تخفیفی از آزار می‌یافت

دلم یک دم ز غم زنهار می‌یافت

که آن حالت که شاه به جرو برداشت

مرا در آب و آتش بیشتر داشت

رضا بودم که هستی بخش عالم

به عمر شاه عمر من کند ضم

زبانم بس که مشغول دعا بود

نمی‌گفت‌م گرم صد مدعا بود

همینم بود روز و شب مناجات

نهان از خلق با قاضی حاجات

که ای دانای حکمت‌های مکنوز

هزاران بوعلی را حکمت‌آموز

خداوند رحیم و بنده پرور

توان بخش توانای توانگر

حفیظ یونس اندر بطن ماهی

به لطف بی‌دریغ پادشاهی

نگهدار خلیل از نار نمرود

به مخفی رشحه‌های لجهٔ جود

برون آرنده ایوب از رنج

چنان کز چنگ چندین اژدها گنج

به نوعی کاین شهان را داشتی پاس

به حکمت‌های کس ناکرده احساس

برین مهر سپهر سروری نیز

برین شاه سریر داوری نیز

ز روی مرحمت شو سایه گستر

چو نخل‌تر برانگیزش ز بستر

به صحت کن به دل بیماریش را

مؤید دار گیتی داریش را

فلک را آن چنان کن پاسبانش

که دارد پاس تا آخر زمانش

نصیب او حیات همین اوست

چراغ دودهٔ انسان همین اوست

کسی در فکر درویشان جز او نیست

خبر دار از دل ایشان جز او نیست

نه‌تنها هاتف این افسانه می‌گفت

که این در هرکه درکی داشت میسفت

مرا هم هرچه امشب بر زبان بود

به گوشم آن چه می‌آمد همان بود

الهی تا بقا باشد جهان را

بقا ده این شه صاحبقران را

که دیگر دهر ار ارحام واصلاب

چنین ذاتی نخواهد دید در خواب