گنجور

 
محتشم کاشانی

مژده‌ای اهل زمین که اقبال بر هفت آسمان

کوس دولت زد به نام خسرو صاحبقران

زد سپهر پیر در دارالعیار سلطنت

سکهٔ شاهی به نام پادشاه نوجوان

خواند بر بالای نه منبر خطیب روزگار

خطبهٔ فرمان به اسم والی گیتی ستان

بر سر ایوان عرش اینک منادی می‌زند

کامد و کرسی نشین شد خسرو دارانشان

خسرو بیضا علم صاحب لوای کامکار

قیصر انجم حشم کشور گشای کامران

آفتابی کز طلوعش بعد چندین انتظار

آمدند از خرمی در رقص ذرات جهان

کامکاری کز ظهورش شد به یکبار آشکار

صورت عیشی که بود از دیدهٔ مردم نهان

آسمان شان و شوکت آفتاب شرق و غرب

پاسبان ملک و ملت پادشاه انس و جان

شاه عادل شاه اسمعیل کز به دو ازل

دست عدلش بخیه زد بر تارک نوشیران

آن که عازم گر شود بر حرب و گوید القتال

آسمان جازم شود بر عجز و گوید الامان

وانکه گر رخش تسلط گرم تازد بر زمین

نرم سازد گاو و ماهی را به یکبار استخوان

عون رافت گسترش در رتبه افزائی دهد

صعوه را بر فرق فرقد سای سیمرغ آشیان

دست عاجز پرورش در سرکش آزاری کشد

اره ازسین سها بر فرق قاف فرقدان

تیغ زن تارک شکن جوشن گسل مغفر شکاف

شیر حرب اژدر مصاف ارقم کمند افعی سنان

گر زند شخص عتابش بانک بر پست و بلند

لنگر و جنبش نماند در زمین و آسمان

بگسلد بند سکون چون کشتی لنگر گسل

گر به این گوی گران جنبش نماید صولجان

زین محیط بیکران افتد دو کشتی بر کنار

گر زند چرخ مدور را محرف بر میان

هیبت او کز جوارح می‌رود جنبش برون

می‌تواند بست پیلی را به تار پرنیان

خاک میدان چون به لعب نیزه ریزد بر هوا

پشت گاو و ماهی از نوک سنان گیرد نشان

آسمان بیند عناصر را به ترتیب دگر

گر کند حملش بر اطراف زمین لنگر گران

گرچه کسری مدتی خر گه فکند از جا که بود

صعوه را بر آستان بارگاهش آشیان

پرتو انداز است بر آئینهٔ درک خرد

نقش این صورت که هست از شان این کسری نشان

کز برای دفع سرگردانی موری زند

قرنها صبر و سکون را آتش اندر خانمان

حرف ناکامی زدود از صفحهٔ عالم که هست

کام بخش و کامیاب و کامکار و کامران

آن چه ریزد قرنها در بطین بحر از صلب ابر

بر گدائی ریزد آن ریزنده دریا و کان

گرچه آن رخشنده خورشید جهان آرا نگشت

مدتی پرتو فکن بر ساحت این خاکدان

کرد آخر جلوه‌ای کاعدای دجال اتفاق

بر بسیط خاک پاشیدند از هم ذره‌سان

بعد ازین غیبت ظهور عالم آرائی چنین

هست مرآت ظهور و غیبت صاحب زمان

فرد بی‌عسکر نگر از خاوران آید برون

شهسواری این چنین از خیل گیتی داوران

چرخ چاچی تنگ خنگ سرکش او می‌کشید

بر کمر بگسست ناگاهش نطاق کهکشان

وه چه خنگست این که هرگز مثل و شبهش ز امتناع

وهم را در وهم نگذاشت و گمان را بر گمان

زود جنبش دیر تسکین کم تحمل پر شتاب

خوش تحرک خوش توقف خوش ثبات خوش نشان

رعد صولت برق سرعت گرم رو بسیار دو

کم خورش آهو روش صرصر یورش آتش عنان

نرم کاگل سخت سم مالیده مو برچیده ناف

خورد سر کوچک دهن فربه سرین لاغر میان

صورتش بر لخت کوهی گر کند نقاش نقش

جنبش آرد بی‌قراریهاش در کوه گران

گر به سوی غرب تیری سر دهد نازنده‌اش

می‌نیاید جز به حد شرق بیرون از کمان

از وجود او خلل در سد حکمت شد که نیست

با تکش طی مکان مستلزم طی زمان

راه گردون را ز سوی سطح مخروط هوا

گرم‌تر ز آتش کند قطع و سبک‌تر از دخان

بگذرد در یک نفس کشتی ز دریای محیط

گر نگارد صورتش را ناخدا بر بادبان

گر تک او را به خورشید جهان پیما دهند

صد غروب و صد طلوع آی از او اندر زمان

گر زمین باشد ز مغناطیس و او آهن لحیم

از سبک خیزی برو طی جهان ناید گران

فارسش هرجا که میراند به رغبت می‌رود

کامران شخصی که این اسبش بود در زیر ران

راکب او در خراسان گر نهد پا در رکاب

پای دیگر در رکاب آرد در آذربایجان

در نوردیدم سخن کاوصاف این عالم نورد

کرده بر خنگ بلاغت تنگ میدان بیان

ای فدایت هرچه موجود است در روی زمین

وی نثارت هرچه موقوفست در بطن زمان

ای نشان عشقت اندر چهرهٔ خرد و بزرگ

وی کمند مهرت اندر گردن پیر و جوان

هرکسی جان را برای خویش می‌دارد عزیز

وز برای چون تو جانان جان عزیزان جهان

زهرکش ساقی تو باشی به ز شهد خوش‌گوار

مرگ کش باعث تو گردی به ز عمر جاودان

تارک شیر فلک تا سینهٔ گاو زمین

بر دری گر از زبردستی به تیغ امتحان

این ز جان لذت چشان گوید نثارت بادسر

وان بدل منت گشان گوید فدایت بادجان

ذره پرور آفتابا مهر گستر خسروا

ای دل ذرات عالم جانب مهرت کشان

چند مایوسی بود از حسرت پابوس تو

با فلک در جنگ و با خود در جدل دیوانه‌سان

نوزده سال از برای فتح باب دولتت

دست امیدم به دعوت زد در نه آسمان

بعد از آن کایام نومیدی سرآمد بی‌قضا

وین امید از یاری ایزد برآمد بی‌گمان

در طلوع آفتاب دولت و نصرت گرفت

سایهٔ چتر همایون قیروان تا قیروان

در سجود بارگاه عرش تمثالت کشید

هر مکین فرش غبرا سر به اوج لامکان

من که می‌سوزم چو می‌آرم ظهورت در ضمیر

من که می‌میرم چو می‌آرم حدیثت بر زبان

همچو نرگس روز و شب بر دیده دارم آستین

بس که میرانم سرشک از دوری آن آستان

وجه دوری این که از بیماری ده ساله هست

رخش عزمم ناروا پای تردد ناروان

گر به دل این داغ بی‌مرهم بماند وای دل

ور به جان این درد بی‌درمان بماند وای جان

چارهٔ من کن به قیوم توانا کز غمت

ناتوانم ناتوانم ناتوانم ناتوان

محتشم وقت سپاس انگیزی آمد از دعا

بهر پاس جان شاهنشاه انجم پاسبان

تا شود طالع ز برج قلعه چرخ آفتاب

در نقاب نور سازد چهرهٔ ظلمت نهان

آفتاب قلعه مطلع باد از برج مراد

آن چنان طالع که ظلمت را کند محو از جهان