گنجور

 
۶۹۸۱

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۷

 

... تا مرا در جگر آتش بود از شوق رخت

کی چو شمع از مژه ام اشک روان بسته شود

مگسل از من که بامید سر زلف تو دل ...

... آندم ایدیده ز خار مژه گل خواهی چید

که دوصد خار بن از خون تو گلدسته شود

کی بود ایمه بد خو که بشمشیر اجل

اهلی از بند غم هجر تو وارسته شود

اهلی شیرازی
 
۶۹۸۲

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۱

 

... که عاقبت ببرد باد آنچه باد آرد

مگر نسیم قبولم چو غنچه بنوازد

که کار بسته من روی در گشاد آرد

چو آفتاب کسی کو بلند همت شد ...

اهلی شیرازی
 
۶۹۸۳

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۶

 

... وان سرو ناز از همه آزاد میرود

غم نیست گر به بستر مرگم ز هجر او

در این غمم که مدعی ام شاد میرود ...

... با سیل گریه خانه در آن کوی چون کنم

کانجا هزار خانه ز بنیاد میرود

اهلی که شد بآتش آه از جهان برون ...

اهلی شیرازی
 
۶۹۸۴

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵۳

 

... درین معامله کی زوردست می گذرد

دلم چو غنچه ازان گل چه طرف بر بندد

که چون نسیم بقصد شکست می گذرد

عجب که خانه عاشق نیفتد از بنیاد

که سیل گریه اش از پای بست می ذرد

نشسته یی بدر صبر تا به کی اهلی ...

اهلی شیرازی
 
۶۹۸۵

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۵

 

... فارغیم از مسجد و میخانه بلک از کعبه هم

زانکه کار بسته ما از در دلها گشود

گرچه اهلی همچو سرو آزاده عالم بود

بنده او شد که از مهرش خریداری نمود

اهلی شیرازی
 
۶۹۸۶

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۸۳

 

باقد چون نیشکر آن سبز شیرین بنگرید

طوطی آن خط سبز و لعل رنگین بنگرید

نرگسش بیمار و بر بالینش ابروی سیه

خفتن بیمار و آن ریحان بالین بنگرید

آهوی چشم خوشش مردم بیک دیدن کشد

دیدن کردم کش آن آهوی چین بنگرید

حسن او را جلوه دیگر بود در چشم من

آن جهان حسن ازین چشم جهان بین بنگرید

گفتم از گل خوشتری گفتا تو هم بلبل شدی

شوخی آن شاخ گل زین وصف و تحسین بنگرید

مرگ جستیم از حق آمین گفت و جانرا پاره کرد

ما دعا گفتیم و جانبخشی آمین بنگرید

اشک اهلی بارخ او بسته عقد دوستی

دوستان با خرمن مه عقد پروین بنگرید

اهلی شیرازی
 
۶۹۸۷

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۹۴

 

... بسعی خویش کسی بختیار چون گردد

خطت بنقطه دل راه بسته چون پرگار

ازین میانه کسی برکنار چون گردد ...

اهلی شیرازی
 
۶۹۸۸

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲۱

 

... آه اگر افتد سر زلف تو در دستم دگر

یک دو روزی غصه دنیا دلم در بند داشت

شکر ساقی میکنم کز غصه وارستم دگر

بخت اگر یاری کند اهلی گلی خواهد شکفت

غنچه دل را که در شاخ گلی بستم دگر

اهلی شیرازی
 
۶۹۸۹

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۱

 

... هرکس که بود کار خود از بخت راست کرد

بنیاد کار ماست که ویران بود هنوز

بیمار عشق دیده فرو بست از حیات

چشم امید درپی درمان بود هنوز ...

اهلی شیرازی
 
۶۹۹۰

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۸۵

 

از یار مکن ناله و لب بسته ز غم باش

گر همنفس آیینه یی حاضر دم باش ...

... با اهل نظر ترک جف غایت جورست

زنهار که رحمی کن و در بند ستم باش

اهلی که سگ تست اگر زد نفسی گرم ...

... باری چو ستم میکنی ای مه چو فلک کن

ظاهر بنما مهر و نهان در پی کین باش

من شاد بدرد غمی از جام وصالم ...

اهلی شیرازی
 
۶۹۹۱

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۹۲

 

... بر جمال تو نظر گرنه باندازه کنم

ملک دل رخنه چه شد از تو نظر چون بندم

تکیه بر ملک چه از بستن دروازه کنم

گر به اهلی ندهی از سر زلفت تاری ...

اهلی شیرازی
 
۶۹۹۲

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۹۹

 

... آن روز همین بودم و امروز همانم

با پیر مغان بسته ام اینعهد که دیگر

جز خدمت رندان نکنم تا بتوانم ...

... اهلی بدلم زخم نهان کز ستم اوست

روزی بتو بنمایم اگر زنده بمانم

اهلی شیرازی
 
۶۹۹۳

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳۹

 

جان نذر کرده ام که بپایت فدا کنم

پیش آی تا بنذر خود آخر وفا کنم

شرمنده ز آسمان و زمینم که بهر تو ...

... از دست تا بروز قیامت رها کنم

آن دل که بسته ام بتو ای یوسف عزیز

هرگز مباد کز تو بخواری جدا کنم ...

اهلی شیرازی
 
۶۹۹۴

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴۶

 

... دامن از گلهای خون دل نشویم زان مرا

دامنی پر گل بود روزی کزین بستان روم

بسکه بیحد دود دل در خانه ام فانوس وار ...

... خضر و الیاس اندران سرچشمه آبحیات

معتکف بنشسته چون من بی سر و سامان روم

مینهم پا بر سر هستی و جان در آستین ...

اهلی شیرازی
 
۶۹۹۵

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۴۸

 

... رخی و صد گل خوبی لبی و صد خنده

کلاله بسته و چون گل گشاده پیشانی

زرشک او مه تو چین بچهره افکنده ...

... چو مه بر آمده از صورتی که از شرمش

فرو رود بزمین آفتاب تابنده

بجمله ملتفت اما تغافلش با من ...

... سر نیاز نهادم بسجده آن بت

که ای بحسن خداوند و ما همه بنده

همیشه خلعت حسن تو تازه باد چو گل ...

اهلی شیرازی
 
۶۹۹۶

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۰۰

 

... وای آنکه عنان دل ازین سوی بتابی

روزی به بتان گر بنمایی ید بیضا

دست همه زان ساعد و بازوی بتابی

من بسته آنکاکلم اینجور تو تاچند

بیهوده بقصدم خم گیسوی بتابی ...

اهلی شیرازی
 
۶۹۹۷

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴۳

 

... گوییا بر عاشق خود مردن آسان میکنی

آمدی چونسرو و بستان خانه گلشن ساختی

گر بنوشی ساغری عالم گلستان میکنی

دل بصد جا میرود هرگه ز مجلس میروی

جان من بنشین که دلها را پریشان میکنی

گنج مهرت چون نهادی در دل ما عاقبت ...

اهلی شیرازی
 
۶۹۹۸

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲ - در مدح میر عفیف الدین گوید

 

... آتش زده دود نفس سوختگان را

چون برق بجز در جگر چاک نیابند

آبی که حرارت بنشاند عطشان را

از زحمت خورشید بشب گر دهدش دست

تا حشر زمین بند کند پای زمان را

از بس که بخارات زمین آمده در جوش ...

... فیروزی نوروز دهد فصل خزان را

گر منهی ضبط تو نبندد نسق کار

پوشد ز رخ سود کشان چشم زیان را ...

... ترسم که تحمل نکنی بار گران را

من پیش تو لب بسته و دل باز گشاده

از سینه چاکم در فریاد و فغان را ...

... بر خط غلامی چونی کلک تو دادیم

اهلی ز میان دل و جان بسته دهان را

پرورده خوان تو شد و جز لب خوانت ...

اهلی شیرازی
 
۶۹۹۹

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴ - در مدح شاه اسماعیل گوید

 

... اگر در گلشن عالم نسیم لطف او نبود

کجا سر سبزی جاوید باشد سرو بستان را

چنان پیرانه سر حد شریعت بسته در دلها

که راه فتنه در طبع جوانان نیست شیطان را ...

... مجال دم زدن دیگر نماند موج طوفان را

ز خیل بند گانت گر کهن زالی برون تازد

به مردی دست بر بندد هزاران پور دستان را

عدو کی پنجه خورشید اقبال تو تاب آرد ...

... که از گل باز نشناسد تنم خار مغیلان را

مبند آن زلف کز آشفتگی حال دگر دارد

بحال خویشتن بگذار زلف عنبر افشان را ...

اهلی شیرازی
 
۷۰۰۰

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۲ - در ماتم حسین (ع) گوید

 

... طوفان غصه در دل زمزم گرفته است

بست از حسین آب و بسگ میدهد یزید

این سگ ببین که صورت آدم گرفته است ...

... پیداست حال گریه شبهای تا بروز

در سبزه زار چرخ که شبنم گرفته است

سیمرغ وار گم شد ازین غصه خرمی ...

... صیدی چنین بدام فنا گرفته است

یارب بنورت مرقد شهزاده یی کزو

شمع مراد شبلی و ادهم گرفته است ...

اهلی شیرازی
 
 
۱
۳۴۸
۳۴۹
۳۵۰
۳۵۱
۳۵۲
۵۵۱