هست کحل بصر از خاک ره او هوسم
لیک ترسم که شوم خاک و بگردش نرسم
با تو چون در سخن آیم؟ که ترا چون بینم
آتش شوق تو در سینه بسوزد نفسم
شمع من چون تو بخلوتگه عشرت باشی
بادرا ره نبود سوی تو من خود چه کسم
سوی آن گل ببر ای باد صبا جان مرا
به زمین بوس که من مرغ اسیر قفسم
تو اگر یاری اگر دشمن جان اهلی را
او بجای تو کسش نیست بجان تو قسم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر بیانگر عواطف عمیق و عشق شاعر به معشوقش است. شاعر اعلام میکند که جانش را برای معشوق فدای خواهد کرد و میخواهد تا زمانی که در خدمت اوست، به دعا و سجده ادامه دهد. او از درد فاصله و جدایی ابراز ندامت میکند و میگوید که دلش هرگز نمیتواند از عشق معشوق جدا شود. شاعر از زلف معشوقش گله میکند که دیوانهاش کرده و از زندگی و زمانهای که به خاطر معشوقش سپری میکند، رضایت دارد. در نهایت، او به این خوشباوری میرسد که در اثر عشقش به معشوقش، به مراد خود خواهد رسید.
هوش مصنوعی: من آرزومند دیدار او هستم و چشمانم به دنبال نشانههای او میگردد، اما میترسم که برای رسیدن به او نابود شوم و نتوانم به مقصود برسم.
هوش مصنوعی: وقتی با تو صحبت میکنم، چطور باید شروع کنم؟ زیرا وقتی تو را میبینم، آتش اشتیاق تو در قلبم شعلهور میشود و نفسام به تنگ میآید.
هوش مصنوعی: اگر تو در عالم خوشی و لذت باشی، من که شمع وجودم روشنای خود را به سمت تو نمیفرستم، پس من چه کسی هستم که به تو راه پیدا کنم؟
هوش مصنوعی: ای باد صبا، به سوی آن گل برو و جانم را به زمین بوس بده، زیرا من یک پرنده گرفتار در قفس هستم.
هوش مصنوعی: اگر تو در سختیها یاری داشته باشی، یا دشمنان جان کسی را هدف قرار دهند، هیچ کس مانند او نیس که به خاطر تو فداکاری کند. من به جان تو قسم میخورم.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تا نفس هست به روی تو برآید نفسم
ور کنم بی تو نظر سوی کسی هیچ کسم
در تمنای تو شد عمر و نمیدانم من
کاخرالامر به مقصود رسم یا نرسم
مشکن بال نشاطم تو به پیمانشکنی
[...]
تا نفس هست به یاد تو برآید نفسم
ور به غیر از تو بود، هیچکسم هیچکسم
هر کجا تیر جفای تو، من آنجا سپرم
هر کجا خوان هوای تو، من آنجا مگسم
پس ازین دست من و دامن سودای شما
[...]
نیست بر دولت وصل تو شبی دست رسم
از سر لطف خود ای دوست به فریاد رسم
نیست ما را بجز از لطف تو فریادرسی
نبود جز غم و اندوه جهان هیچ کسم
مه و خورشید جهانتاب چو بر ما گذرند
[...]
نیست جز رخ به کف پای تو سودن هوسم
دارم امید که مبذول بود ملتمسم
من که باشم که کنم همنفسی با چو تویی
اینقدر بس که به یاد تو برآید نفسم
میروم گاه به پا گاه به سر در ره عشق
[...]
گر به می خوردن پیدا نبود دست رسم
می کشم جام نهان تا که برآید نفسم
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.