گنجور

 
اهلی شیرازی

تا آتش خور تافته برج سرطان را

همچون شرر آتش زده ذرات جهان را

خورشید جهان سوخت مگر کآتش دوزخ

از چشمه خورشید برون کرده زبان را

شد فاخته سوخته خاکستر و آن هم

زان مانده که نبود حرکت باد وزان را

روغن شده یکسر عرق و شمع صفت زان

خط خط بدن از آبله نازک‌بدنان را

آتش ز هوا بارد از آن بر سر آتش

باران شرر آمد همگی ابر دخان را

در راه هوا همچو شب از تابش خورشید

آتش زده دود نفس سوختگان را

چون برق بجز در جگر چاک نیابند

آبی که حرارت بنشاند عطشان را

از زحمت خورشید بشب گر دهدش دست

تا حشر زمین بند کند پای زمان را

از بس که بخارات زمین آمده در جوش

کف آمده چون دیگ به لب آب روان را

پروانه‌صفت تابش شمع فلکش سوخت

مرغی که هوس کرد طریق طیران را

از گرمی خور دست چنارست گشاده

کز حق طلبد سایه خورشید جهان را

عیسی زمان میر عفیف الحق والدین

کز لطف سخن آب دهد گلشن جان را

آن عقل مجسم که کند غیب‌نمایی

آیینه‌رخسار یقین کرده گمان را

نقاش خیالش به سر خانه ادراک

نادیده کشد صورت اسرار نهان را

گر شرح دهد راز نهان هاتف غیبش

گوید که چه حاجت به بیان آیت عیان را

چون کرده بیان قصه جان‌بخشی عیسی

از معجز عیسی گذرانیده بیان را

لطف ازلی یافته بحر نعمش ز آن

ملحق به محیط ابدی کرده کران را

از نافه مشکین نقط خط گذرانده

ز آهوی ختایی قلم مشک‌فشان را

ای کز شرف جد خود آن خاتم مرسل

مرسل کنی از خاتم خود مهر و نشان را

گر کوه شود حلم تواش باز نیابد

در دل به گه زلزله رنج خفقان را

در روی گل زرد کند چون گل رعنا

سعی تو به گل گو نه مبدل یرقان را

گر باد صبا هم‌نفس لطف تو گردد

فیروزی نوروز دهد فصل خزان را

گر منهی ضبط تو نبندد نسق کار

پوشد ز رخ سود کشان چشم زیان را

چون گوشه نشین غیر رک و پوست نماند

گر خشم تو مالد به غضب گوش کمان را

گر گفت حسودت که بود مثل تو مشنو

کز تاب و تب آرد به زبان این هذیان را

بخت تو جوان و خردت پیر بود زان

سر بر خط رای تو بود پیر و جوان را

ابر کرمت دیخت گهر بر زبر هم

چندانکه به خروار رسد کاهکشان را

چون حاتم طی راست ضمان دامن لطفت

گیرند غریمان بدل خصم ضمان را

خادم کند از خوان عطای تو به تعظیم

آرایش خوان دگران ریزش خوان را

خلق تو برد وحشت طبع و عجبی نیست

با مردم اگر انس دهد شیر ژیان را

اکنون که فلک حلقه‌به‌گوشم شد ازین مدح

خواهم غزلی خواند جودر گوش کن آن را

ای پسته ز شور نمکت پسته‌دهان را

دل بهر تو بریان شده صد پسته دهان را

شد چشم شهیدان تو در کاسه سر خشک

زان رشک که کردی نظری لاله‌ستان را

ای مرهم دل چند گشاید پی تیرت

زخم دل من دیده خونابه‌چکان را

خواهم که نظاره کنم از عکس تو ای شوخ

چشم دگر آیینه چشم دگران را

جان نیست گرامی به تو گر بر نفشانم

ترسم که تحمل نکنی بار گران را

من پیش تو لب بسته و دل باز گشاده

از سینه چاکم در فریاد و فغان را

وقت است که فریاد کنم از تو و سازم

فریادرس خود ملک امن و امان را

ای مرتبه‌دان بکر حدیثم همه سحرست

وین سحر حلال است چو تو مرتبه‌دان را

با سیرت و شان تو کم است این صفت اما

کم وصف توان کرد چنین سیرت و شان را

اکنون که جوان شد ز جمال تو جهان کاج

جان باز دهند انوری سوخته‌جان را

تا عالم پیر از تو جوان بیند و گوید

باز این چه جوانی و جمالست جهان را

آن یوسف عهد آمد و در وصف زلیخاست

این حال که نو گشت زمین و زمان را

این شعر نکو میوه باغ دل من شد

زین میوه نکوتر نبود باغ جهان را

طوطی‌صفتم فاخته‌خوان، تا تو بخوانی

این طوطی شیرین‌نفس فاخته‌خوان را

بر خط غلامی چونی کلک تو دادیم

اهلی ز میان دل و جان بسته دهان را

پرورده خوان تو شد و جز لب خوانت

انگشت گزیدست گزید ار لب نان را

در مدح تو چون دست برآورده‌ام اکنون

خواهم به دعا دست برآرم همگان را

یارب که چو خورشید بمانی که دوام است

در سایهٔ لطف تو جهان گذران را

چندانت بقا باد که صد دور نماید

کیوان که به سی سال سرآرد دوران را