گنجور

 
۶۰۲۱

یغمای جندقی » دیوان اشعار » مثنویات » خلاصة الافتضاح » بخش ۴ - سرگذشت شیرین

 

... گهی فرهادسان بر سر زدی سنگ

گهی بر لاله تر ژاله می ریخت

به ناخن گاه گل از لاله می ریخت

به لولو گه عقیق ناب می کند

گهی بر لاله سنبل می پراکند

شد آن رخشان صدف بعد از درنگی ...

... نماند از خستگی نیروی جنگش

شد از خون جگر رخ لاله رنگش

چو با سگ در جوال افتاد آهو ...

یغمای جندقی
 
۶۰۲۲

یغمای جندقی » دیوان اشعار » مثنویات » خلاصة الافتضاح » بخش ۸ - خاتمه

 

... کند تجدید عهد نوبهاران

شود خرم بساط لاله زاران

همی بر جای قطره ابر نیسان ...

یغمای جندقی
 
۶۰۲۳

یغمای جندقی » دیوان اشعار » مثنویات » صکوک الدلیل » بخش ۸ - سبب نظم کتاب

 

... از آن روغن معرفت سوختن

از آن قصه لاله و باغ و راغ

از آن هزل و شوخی و بازی و لاغ ...

... ز مژگان فرو ریختم اشک درد

ز خون ساختم لاله گون رنگ زرد

به خود گفتم ای مرد ناهوشمند ...

یغمای جندقی
 
۶۰۲۴

یغمای جندقی » دیوان اشعار » مثنویات » متفرقات » شمارهٔ ۶

 

... کمین پشتک با مشک سارا یکی است

نماید خس و لاله همساز و سنگ

می و خون گل و خار هم آب و رنگ ...

یغمای جندقی
 
۶۰۲۵

یغمای جندقی » دیوان اشعار » مراثی و نوحه‌ها » شمارهٔ ۶

 

... یکی چونان که نیلوفر در آب از اشک ناکامی

یکی چون لاله در آذر به داغ سوگواری ها

نه تن از تاب آسوده نه جان از رنج مستخلص ...

یغمای جندقی
 
۶۰۲۶

یغمای جندقی » دیوان اشعار » مراثی و نوحه‌ها » شمارهٔ ۱۹

 

... یارب از بهر چه ماند این طارم خضرا بلند

آنکه از خونش ریاض لاله کاران گشت دشت

از پی پاس وفای عهد چون از سرگذشت ...

... شد به جای موج گرد از دامن دریا بلند

روی صحرا از خط و خون جوانان لاله جوش

برق خنجر ساقی بزم و شهیدان جرعه نوش ...

یغمای جندقی
 
۶۰۲۷

یغمای جندقی » دیوان اشعار » مراثی و نوحه‌ها » شمارهٔ ۲۶

 

... احمری همچو گلبرگ طری

کودکان را از طپانچه لاله نیلوفر نگر

در نگر کینه اختر نگر ...

یغمای جندقی
 
۶۰۲۸

یغمای جندقی » دیوان اشعار » مراثی و نوحه‌ها » شمارهٔ ۵۰

 

... ساخت به خون حلق سرخ از در کام ناکسان

گشت تبه گل از خسک لاله بکاست از خسان

زانده آنکه مانده ام جیش ترا ز واپسان ...

یغمای جندقی
 
۶۰۲۹

یغمای جندقی » دیوان اشعار » مراثی و نوحه‌ها » شمارهٔ ۵۴

 

... تقاص آفرینش را به کشتن آزمون گردی

به داغ تشنه کامی لاله گلزار ایمان را

چوگل خونین درون کردی چو گل خونین درون گردی ...

یغمای جندقی
 
۶۰۳۰

یغمای جندقی » دیوان اشعار » مراثی و نوحه‌ها » شمارهٔ ۷۵

 

... ز داغ اکبر از اشک جگرگون دامنش گلشن

به سوک اصغر از زاری کنارش لاله زار آمد

فلک وارون شوی از ظلمت ای بیدادگر آخر ...

... پی یاری برون از مهد طفل شیرخوار آمد

ز سوک لاله رویان گر نبودی از چه رو لاله

به گلزار جهان زینسان به چهر داغدار آمد ...

یغمای جندقی
 
۶۰۳۱

یغمای جندقی » دیوان اشعار » مراثی و نوحه‌ها » شمارهٔ ۸۲

 

... دیده تر ریخت از خون جگر

لاله در ساغر شراب آتشین

غم قرین باز آمد اربعین ...

یغمای جندقی
 
۶۰۳۲

یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » رباعیات » شمارهٔ ۲۸

 

افزود اگرش به لاله سنبل چه کم است

آمد سوسن طراز سوری چه غم است ...

یغمای جندقی
 
۶۰۳۳

یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » غزلیات الحاقی » شمارهٔ ۲

 

... آن حشمت مسلم گردون نوشت درهم

وان چهر لاله گون فام گردید زعفرانی

چون بخت گشت وارون اختر چمد دگرگون ...

یغمای جندقی
 
۶۰۳۴

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۶ - به میرزا اسمعیل هنر به سمنان نگاشته

 

... فرزند دل به کاری در بند و گریبان از چنگ اندیشه های پراکنده درکش ناهمواری های کیهان و ناسازگاری های مردم را سر تا دم سنگی منه از زشت زیبا نزاید و از پشم دیبا نیاید با همه مردمی ورز و از همه زخم ددی خور کنگاش نیکی انگیز و آماده پاداش بدی باش همه اینند و از این بدتر جز از هزار یکی و از بسیار اندکی که مردم و خود را جز زیان و سود و به افتاد و بهبود پیشه و اندیشه نبینی دندان پاک پیمبر را به دانکی سیم به سنگ آزمایند و به جای آب شور خون شیر پرورد زهرا را چون باده گلرنگ گمارند تا بر بوی سودی نیازمندند و به اندیشه گزندی بیم آکند همه گرم گفتارند و نرم رفتار فروتنند و مهربان آهسته پویند و چرب زبان پاس دارند و سپاس گزار پایمردند و دستیار خدای ناکرده چون بی نیازی خاست و بیم در کاست همه دست بندند و پای زن نمک نشناسند و در شکن تلخ درایند و بلندگرای کین اندیشند و خودستای درشت پویند و زشت گوی خیره کشند و پرخاش جوی خوب آن است که او را نشناسی و کاردانی آنکه از همه در هراسی این پسران یادگار آن پدرانند که یکصد و بیست و چهار هزار پیغمبر را کشته اند و جای نشین آنان را که دریای آمرزگاریند و کشتی رستگاری به اک و خون آغشته تخم خربزه لطیفی را اگر همه ساله دکش نیاری و در زمینی تازه و نوگیر نکاری هستی خود نرم نرمک باز ماند و در پستی گوهر کرمک گیرد

این هیچ مایه پنج پروز را که گاده هفت پدر است و زاده چهار مادر هزاران هزار سال افزون شد تا همی تخم دگرگون نیست و آب جز از پشت خواجه و پیش خاتون نه چشم سود و امید بهبود از این تخمه داشتن لاله در شوره بوم کاشتن است و اگر مغز کار و نهاد گوهر این گاوان بی شاخ و دم و خران با گوش و سم که نامش از در وارون بازی مردم نهاده باز شکافی جز دشت دشت دیو آدم فریب و گله گله سگ مردم خواره نیابی شعر

آدمی در عالم خاکی نمی آید بدست ...

یغمای جندقی
 
۶۰۳۵

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۸ - به یکی از یاران نگاشته

 

نخستین شیون شیپور آزادی و دویم خروش خروس بامدادی خواب از چشم نرسته و چشم از خواب نشسته از تالار بارخانه به سالارکارخانه شدم از به افتاد بخت بزم از انداز پریشانی پویان کاسته بود و پهلو و پرخداوند کاخ از پرواز پراکنده گویان پیراسته بیش از آنها که خامه نماید یا نامه سراید برگ مهربانی ساخت و ساز چرب زبانی به اندیشه آنکه مبادم بیهوده تازی تیر دهان گردد یا نستوده رازی تیغ زبان زود و تنگش فرا رفتم و پیام سرکاری را با آنچه دل دید و دانست و زبان تابید و توانست دستان سراگشتم خوش از پراکندگی گرد کرد و گوش نیوشندگی پهن ساخت سرودم و شنید نمودم و رشته بند از زبان برگشاد و در گوش بستو بدین راز رنگین دامن و گریبان انجمن رشک رستای گوهر فروش فرمود که پخته جوانی قرشی نژاد یا خام پیری جهود نهاد انباز دریا و کشتی بود و دمساز نرمی و درشتی شبی پیر پراکنده روز از در رامش ورای آرامش آفتاب انباز ماه افکند و یوسف دمساز چاه از آن بیش که بدان شماله خرمن خورشید سوزد و از آن کلاله گردن خورشید بندد قرشی چون گرگ شیرگیر یا شیر گرگ مستش فراسر تاخت و خیرخیرش دیده بر دست و ساغر دوخت که هان این چیست و از پی کیست

بیچاره شغال مرگی سرکرد و روباه بازی در نهاد که آبی گل آلود است نه نابی دل آسود آورده آب و خاک است نه پرورده باغ و تاک مایه خورد و خواب است نه چاره درد و تاب گفت زه زه مراده که مرا از تو به زیرا که نیک رنجه تاب و تبم و سخت جوشیده روان و خوشیده لب چابک و روان بستد و سبک و گران برگماشت موسایی از جهود بازی های چرخ ترسا جامه و ترک تازی های مسلمان زردشت هنگامه سنگ بر ساغر دید و خاک در مینا باد بر سبلت یافت و آب بر آذر پا بر سر جان سود و دست از دهان برداشت که آوخ لب پاک به پالوده تاک چه آلایی و راهی که نخستین گامش پی در آذر با پای بهشت پوی چه پیمایی ناب هوش اوبار است نه آب نوش گوار آتش خرمن بندگی است نه چشمه زندگی تگرگ کشت آرزو و امید است نه باران دشت نوا و نوید جام بر سنگ از ما و آنچ اندرو بر خاک ریزد ...

... آخور گیتی از این خرگله پرداخته به

وانگه در کار آنان که مرا بدیشان از دیر باز پیمانی درست و بی شکست است و پیشه پیوندی استوار و دشوار گسست آسوده زی و آرام پای که دل گنجینه راز نیک پسندان است نه انبانه ژاژشاخچه بندان آیینه دار دیدار شهریارانیم نه آجرمال دژم رای و روی و گدا خواست و خوی شهروزه کاران نگارنده داد و دانش و سپارنده دید و بینش ما آفرینش را پایه هوش و خرد بخشود و شناسای نیک و بد و مردم از دد ساخت تا به فر دانایی مایه نیست از هست دانیم و به تاب بینایی پایگاه بلند از پست شناسیم دست از آلایش من و ما شوییم و بی ما و من بار در دربار بار خدا جوییم آنرا که بدین مایه فرو و فیروزی نواخته اند و بدان فرخنده درگاه که خرد را بار نیست و روان را کار راه شناسایی پرداخته اگر این بستگان کام و هوس و خستگان دام و جرس را شناختن نتواند فرمان پاک یزدان بر چنان گولی گاو گوهر و اهریمن خویی آدمی پیکر همرنگ فرمایش بسطام زند و محمود بختیاری و یک سنگ فرمان سردار سمنان و دستور ماکو خواهد بود از ماش درودی دردپرداز و سرودی رامش انگیز بر گوی هر که ترا جای در جان است و دل و دیگران را پای در آب و گل آرایش لاله با آلایش خس نکاهد و باز آشیان هما پروازگاه مگس نشود دو سه بامداد دیگر که خدای دادگستر و گردون کام بخشا و اختر نیک فرما پهنه مرز و بوم ری را از خاکبوس شاه نوچرخی آراسته به ماه نو ساخت و فرمان و فر خدیو تهمورس تخت بهرام بخت هوشنگ هوش منوچهر چهر کاوس کوس کسری کیش جمشید جام فریدون فر کارنامه پادشاهان عجم را با بخت دلخواه تا تخت گلشاه بارنامه شیرین و خسرو کرد بخواست پاک یزدان و دادانوشه و به افتاد کار و همدستی دوستان این سنگ ها که دشمن به چاه افکند و آن خارها که بداندیش در راه ریخت به خرمن ها سوده توتیا خواهد شد و به خروارها توده کیمیا چشم در راه باش و روی در شاه بسیج شال و کلاه آور و بوسه آرای خسروی فرگاه زی

برتیپ و توپ نگاه افکن و گشاد خلخ و خوقند و خوارزم و خجند را سان سپاه بین یک ره روی نیازمندی بر درگاه نه و جاویدان گردن سربلندی بر مهر و ماه افراز خوشتر و شایان تر از اینست اگر ساز گفت و شنید باید و راز نوا و نوید سخته سرای راستین پخته سرود راستان یغما که مرا راز دار دل و زبان است و ترانام خواه پیدا و نهان به شیواتر گفتی راز خواهد سرود و به زیباتر رویی باز خواهد نمود

یغمای جندقی
 
۶۰۳۶

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۳ - به میرزا احمد صفائی نگاشته

 

زاده آزاده احمد را بلند باره داد و دانش پشت و پناه باد و چرا غواره دید و بینش نماینده راه روزیکه دختر خان از تخت دل شکاری رخت بر تخته جان سپاری افکند و دور از تو لانه سورش خانه گور افتادتاکنون بر کیش یاری و دلبندی و آیین پدر و فرزندی نگارش ها کرده ام و آنچیزها را که مایه بخشایش بار خدای و گشایش اختر و آرایش سامان و افزایش تو آسایش ماست گزارش ها آورده همه ناخوانده زیر نمد گذاشته شد و پاسخی نیک تا بد یک از صد نگاشته نیامد چون کاردان و فرزانه ات میدانستم نه ریش گاو و دیوانه دل آسوده همی زیست که به فر کاردانی از پند ما بی نیاز است و روشن روانش نادیده و ناشنیده دانای راز فزایش گفتارش خاموش دارد و یادگار و بارش از پاسخ ما فراموش به دستور پیشین رنج اندیش بارهاست و به شیوه دیرین و دانش دوربین بسیج انگیز کارها از دام وام پارینه رسته است و تنخواه راه حجاز را بهم بربسته شمارش همه با ستد و داد است و گزارش یکسره بر بست و گشاد زیبانگاری که جسته بودم خواسته است و بستر به تازه بهاری آراسته خرمن های گندم و جو به فر پاسش توده توده اند و خانه و مهمان از دریای خوان و خورش آسوده شتر زیر بار است و ساربان پهنه پارس و راسان را پی سپار چونانکه در گوشه و کنار و نهفته و آشکار همی شنوم از همه کاری کناره گزینی و بر دخمه خاتون و زخمه سوگواری بادپیما و خاک نشین بر بوی چتر و چوگانش چون چنبر لیلی و پیکر مجنون پای تا سر پیچ و تابی و با یاد غنچه و گلبرگش چون نرگس خسرو و لاله شیرین سر تا پای در آتش و آب گاه در تپهتبت و توحید راز و نیازی داری و گاه بر شاخ شبستان و کاخ و بستان ساز نمازی از ساز و سامان کهنه و نو که پول پول و جو جو توخته ام دامن کشانی و بر این باغ و بستان و راغ و درختستان که با وام و گرو اندوخته آستین افشان همه کارها پخش و پریشان درهم و برهم ریخته و تافته و بافت های دیرین را تار و پود بر هم و درهم گسیخته کشت و خرمندهبن شکار دزد و موش است و دشت و دامندهنو چراگاه آهو و خرگوش

دایی و خطر در پی جامه و جامگی خایه به مشت و خانه به دوش بار مهمان رخت نیفکنده بر خراست و رخت نیفکنده برخراست و رخت آینده باز نگشوده بر در گرگ بیابان شبان میش و قوچ است و چراگاه گاو و اشتر بارانداز سیستانی و بلوچ پند نیک پسندانت با این همه رسوایی باد است و رنج درویشی و شکنج بینوایی از یاد شعر ...

یغمای جندقی
 
۶۰۳۷

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۵ - به یکی از دوستان نگاشته

 

... خشک و تر در سپرد خواه در این خواه در آن

سرکار والا بامدادان پگاه وی و بستگاه را آنچه باید و خواهد اسب سواری و استر باری فرستاده اند و آرزوهای دل را به دیدار جان پرورش گزارشی آرام سوز و شتاب آویز داده بی سخن پاس فرمان و بویه بزم بهشت آذین شاهزاده را از آن گسترش های نغز و رنگین و خورش های چرب و شیرین لاله های سپهر پیکر و شماله های ستاره گوهر ساده های فرشتی روی و باده های بهشتی جوی رودهای سرود آویز و سرودهای درودانگیز و دیگر خواسته ها و آراسته ها که سراینده را از گفتن گرفت آید و نیوشنده را از شنفتن شگفت فزاید بی هیچ فروگذاشت خواهد گذشت اینک بدرود یار و یاران و کاشانه و کالا وانداز حصارک و جماران و نماز فرگاه والا را کفش از کلاه نداند و شناخت چاه از راه نتواند مصرع پای تا سر دیده گرد آماده دیدار باش

اندوه گران خیز از این نوید سرا پا امید تا ز رمیدن گرفت و جان پراکنده روز از پریشانی ها ساز آرمیدن دل از آسیمه سری ها فراهم شست و گلگون سرشک از دو اسبه دویدن ها لگام تکاپوی در چید رنگ ریزی راغ ها لاله بی داغ رست و روی خون پالود باغ ها سوری سیراب دمید چهر نیازم آستان ستایش سودن آورد و پای امیدم به نیروی این مژده بی دستیاری دستواره سنگلاخ فراخ پهنای جماران پیمودن راهی که رهی را به پایمردی راه انجام به ماهی دست سپردن نبود و بی سه چهار درنگ دیر آهنگ پای بیابان بردن پیاده با این پای گسسته پی بیکی چشم زد سپری شد و اگر راه صد چندان نیز بودی ناتوان تن همی بریاد دیدار دوست نوشتن و گذشتن همچنان یاوری می کرد نظم

بر سر خار به یاد تو چنان خوش بروم ...

یغمای جندقی
 
۶۰۳۸

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۹ - به یکی از یاران نگاشته

 

... پوست و موی بر تنم از تندگلی زنجیر و زندان است و پرنیان و پرندم در پای گسسته پی از رنج پویایی درین سنگلاخ کام فرسای خارا و سندان بارها پیغام دادی و نوید فرستادی که به دست آویز گرمابه و گشت در آبادی و دشت ماهی دو سه راه بر تو خواهم گذشت و از در خوشخویی و کیش دلجویی دستی بر آن دل که در چنگ سنگین دلم خون شد و به خاک ریخت خواهم گذاشت همواره نامه های دل آویز مهرانگیز نیز در هر یک از روستای شمیران و با هر که باشی بر دست هر که باشد به تو خواهم نوشت و روزنامه هود را که یکسر راز پیمان و پیوند است و ساز سازش و سوگند بر دیده خون پالا و جان اندوه مندت روشن و پیدا خواهم کرد ماهی دو افزون شد تا همی یارگویان و بارجویان در این پهنه دیر انجام از پی دیداری راه سپارم و بر بوی نامه و پیامی اگر همه دشنامی باشد روز گذار نه روز سیاهم

باری از چهر مهرفروزت روشنایی یافت و نه چشمی که چون دیده پیر پسر گم کرده بردر چشمداشت سفید افتاد از دوده کلک توتیا خیزت یک ره سرمه سایی دید همانا دیده بانان بر گذرگاه نشسته اند و از گرمابه و گشت و تماشای باغ و دشت راه بسته هفت آسمان ابر سیاه پرده یک ماه است و صد شهر نگهبان با صد هزار دیده که از سر برکنده باد و به پای اندر پراکنده چشم پالای یک راه با آن مایه نگاهداری و تیاق گذاری کی و کجا تابی از خورشید رخسارت بر این تیره روزن خواهد تافت و تاریک زندان مستمندان چگونه و چون بخرام تازه سرو و فروغ لاله برگت آب بستان و تاب گلشن خواهد برد شعر

ترسم این شام جدایی که سیه بادش روز ...

یغمای جندقی
 
۶۰۳۹

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۲۵ - به دوستی نوشته شد

 

... دریغ آن انجمن های رامش خیز که به دیدار یاران بهشتی آراسته بود و بگفت و گذار رنگین بهاری از آسیب خزان پیراسته بی سپاس لب و زبان گفت و شنیدی می رفت و بی پاس چشم و نگاه تماشا و دیدی گوش ها از گفت شیوا گوهر رخشا به آستین و دامن کشیدی و کام ها از غنچه گویا شکر به خروار و خرمن بردی راز مهر و پیوند بی پرده می رفت و ساز سازش و سوگند بی زخمه می خواست تن از خوان یکرنگی رنگین خورش داشت و جان از نای و نوش هم سنگی سنگین پرورش یکتایی رخت آشنا و بیگانه بر درهمی افکند و بی پروایی بار دانشمند و دیوانه بر خر همی بست جز من و دوست نبودیم و خدا با ما بود چرخ ستم پیشه و اختر رشک اندیشه به یک جنبش مژگان بر باد داد و از این تازه کیش که پیش آمد آیین آمیزش را بر ساز جدایی بنیاد نهاد

در این تیمار تنهایی و اندوه ناشکیبایی اگر فر دیدار سر کار خداوندی سیف الدوله دست نمیداد به رامش گفت و گزارش دل خسته جان و پریشان باز نمی جست هر آینه هوش را نام به رسوایی رفته بود و خرد را ننگ به شیدایی همه بر جای کلم خار در گریبان می رست و به جای لاله و خیری خس و خنجک از آستین و دامان می زاد هر که با تو نشست از همه بر خاست و آنکه بر تو فزود از همه در کاست گرفتار تو آزادی نجوید و ویران تو آبادی نخواهد مصرع نخجیر نامد در به چشم این گرگ یوسف دیده را

باری اکنون که کام و ناکام کمند آمیزش گسستن گرفت و پیمان و پیوند انبازی شکستن انگیخت در شتاب بستان و درنگ شبستان و دیدار یاران و تماشای بهاران و مانند آن ما را فراموش نفرمایند و تا شمار کار بر دوری است دوران نزدیک را همواره از آورده کلک شیوا نگارش فروغ افزای دیده و آرایش گوش سازند بهله فرمایشی با پاره چیزهای دیگر که در خورد گزارش نیست و آرنده را در رسانیدن نیازی به سفارش نیاز افتاد کارگزاران را از در خشنودی من نه سود خویش فرمان پذیرش خواهد رفت

یغمای جندقی
 
۶۰۴۰

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۴۱ - از قول محمد صادق بیک کرد به میرزا اسمعیل هنر نگاشته

 

بار نامه دل نشان که بهشتی درختی گل فشان بود لاله و نرگس دامن دامن افشاند و خیری و نستر به خروار و خرمن بزمم بستان ساخت و کاخم گلستان خزانم خرم بهار آورد و در و دیوارم بت و نگار کنارم دریای گوهر کرد و سرایم گردون اختر گدایی سامان شاهی یافت و شوریده سری پایه خورشید کلاهی ویرانی رنگ آبادی گرفت و گرفتاری سنگ آزادی موری نوبت سلیمانی کوفت و مشت خاکی گردن آسمانی افراخت پشه بال همایی گشود و بنده یال خدایی بست شعر

طفیل خود ستایندم گدایان سر کویش ...

یغمای جندقی
 
 
۱
۳۰۰
۳۰۱
۳۰۲
۳۰۳
۳۰۴
۳۶۲