گنجور

 
یغمای جندقی

سه ده بر به سال هزار و دویست

که بر خاکیان آسمان می‌گریست

پدر غافل از درد فرزند خویش

دل مام فارغ ز دلبند خویش

مدار مهمات بر زرق و شید

فسون و دغل شیوه عمرو و زید

مرا اتفاقا در این کژ زمان

که از راستی کس ندادی نشان

صدیقی نکو بود و فرخ‌نهاد

خداوند خلق خوش و طبع راد

چو اندیشه مقبلان مستقیم

سرشتی مطهر‌، مزاجی سلیم

جز از راستی بر نیاورده دم

چو خود در ره صدق ثابت قدم

نکو روی از دودمان بزرگ

به هیکل ضعیف و به دانش سترگ

نوازنده هر کجا زیردست

پرستنده هر کجا حق‌پرست

همایون کریمی که از جود وی

ز من بنده گمنام‌تر جود طی

فلک دودی از مطبخ خوان او

جهان‌تاب خورشید احسان او

به هر حلقه از نعت او ذکر خیر

ز مسجد قدم در قدم تا به دیر

نه در سکه نقد عهدش دغل

نه در رکن پیمان و مهرش خلل

سرا پا همه مردی و مردمی

ملَک رفته در کسوت آدمی

به صورت خداوند جاه و جلال

به معنی پریشان و درویش حال

یکه‌ش ناز پرورده فرزند بود

ورا بنده ما را خداوند بود

پس از سال پنجش به مکتب سپرد

به تعلیمش از هر جهت رنج برد

چو دوران عمرش بر آمد به هشت

به دانش ز هشتاد سالان گذشت

زید تا ز چشم بد‌اندیش دور

ز مرز عراقش به ظلمات نور

فرستاد و بر وی ادیبی گماشت

که فارغ نخسبد از او شام و چاشت

به پاداش این خدمتش زر فشاند

همه خاک آن خطه در زر نشاند

ادیب از در زرق و ناراستی

ز خدمت بیفزود بر کاستی

رها کرد لوح دیانت ز دست

ستد سیم وزان طفل فارغ نشست

پسر فارغ از رنج تحصیل زیست

مه و سال و هفته به تعطیل زیست

خلل یافت ارکان ادراک او

پر از گرد شد مشرب پاک او

خطا شد خطا آن همه سعی و رنج

چنان شد که در عهد تحویل پنج

پدر یافت زین ماجرا آگهی

یکی نامه بنگاشت نزد رهی

که آرم به ملک عراقش ز نور

به وفق رضا گر نباشد به زور

به ایمای آن یار فرخنده کیش

کشیدم بدان بوم و بر رخت خویش

چهل روز نرد سکون باختم

به هر سوقی افسانه‌ها ساختم

چو نگشود کاری ز تدبیرها

زدم زخمه بر ساز تزویرها

به تدبیر و تزویر کاری نرفت

بجز لانسلم شماری نرفت

سپردم جمال صفا را به زنگ

کمر چست کردم به آهنگ جنگ

مرادی از آن نیز حاصل نشد

کسی را چنین کار مشکل نشد

پراکنده سکان آن سرزمین

پراکنده گو از یسار و یمین

پری‌وار خود را بر آراسته

ولی دیو از ایشان امان خواسته

همه غول هیات همه سک زنان

همه زشت طینت همه کژ زبان

همه از نصیحت برآکنده گوش

به پیکار یغما تبرها به دوش

گهی بانگ خیزد که بیمار شد

پی کار خود رو که از کار شد

شبی همچو عمر بخیلان دراز

جهان تیره ابر سیه رشحه ساز

ز هر گوشه‌ای ابر دریافشان

چو صیت کف دست دامن کشان

ولی این دهد قطره آن کیل کیل

ولی این چکد رشحه آن سیل سیل

ز رفتار آن قوم نسناس‌خو

به دیوار کردم ز وسواس رو

سراپا به دریای اندیشه غرق

سرشکم چو باران و آهم چو برق

که یارب چو من خوار و بد روز کیست

شب قبر کس را چنین روز نیست

بسی رفت تا من بدین بوم و بر

به امر خداوند احسان سیر

به انجام شغلی کمر بسته‌ام

پی نظم کاری نظر بسته‌ام

بشر صورتان شیاطین سرشت

که در جلوه نیکند و در پرده زشت

به هر لحظه بازیچه‌ای سر کنند

چو ابلیس تلبیس دیگر کنند

به امید اخذ دو دینار سیم

فراموششان گشته عهد قدیم

چنین قوم پر فتنه را نوم به

سگ کوی گبران از این قوم به

خلوصم پذیرفت از اینان خلل

فرو مانده‌ام همچو خر در وحَل

بدانجا کز این ماجرا گفتگوست

ندانم چه عذر آورم نزد دوست

نگویم ز دونان غلط ناسزا‌ست

ز من غیر تسلیم فرمان خطا‌ست

در این غصه بودم که وحی ضمیر

به گوش دل آهسته گفت ای فقیر

ترا تکیه بر حکم داور نکوست

چه خیزد ز حکم تو و حکم دوست

ز وسواس بیهوده دوری گزین

چو نفس آزمایان صبوری گزین

ببین تا نگارنده خوب و زشت

ز انشای قدرت چه بر سر نوشت

که پروانه امر او دیر و زود

ز سرّ کمون یافت خواهد شهود

چو از غیب فرخ سروش آمدم

ز مستی غفلت به هوش آمدم

بدین مژده‌ام خاطر آرام یافت

هوس‌های بیهوده انجام یافت

فراموش کردم زمان ملال

به یاد آمدم داستان وصال

از آن خلوت از غیر پرداختن

وز آن قصه از هر دری ساختن

از آن شمع تحقیق افروختن

از آن روغن معرفت سوختن

از آن قصه لاله و باغ و راغ

از آن هزل و شوخی و بازی و لاغ

از آن من سخن گفتن از انبساط

تو بی خویش غلطیدن اندر بساط

چو شمعم به جان آتش اندر گرفت

نه جان بلکه از پای تا سر گرفت

ز مژگان فرو ریختم اشک درد

ز خون ساختم لاله گون رنگ زرد

به خود گفتم ای مرد ناهوشمند

گذاری غمین خاطر دوست چند‌؟

سبک باش و افسانه‌ای ساز کن

دری از طرب بر رخش باز کن

زمانه گذشت از مه هفت و هشت

که نشنید ازین پرده یک سر‌گذشت

در اثبات مردی آن زورمند

یل سید آن رستم دیو‌بند

ز روح بزرگان مدد خواستم

به شش روز این دفتر آراستم

نه دفتر پری پیکری دل فریب

فرو هشته از خط به عارض حجیب

به زیباترین وجهی انجام یافت

صکوک الدلیل از خرد نام یافت

نه یک حرف از او جرح و تعدیل شد

نه یک نکته خام تبدیل شد

زبان بد اندیش اگر پاک نیست

تواش گر پسند آوری باک نیست

بخوان وز شکر خنده دل شاد کن

ز غم‌های چون زهر من یاد کن