گنجور

 
یغمای جندقی

زکلکت یکم ناله آمد به گوش

کزآنم پراکنده شد رای و هوش

چه با فر یزدان برآکنده ای

سزد گر ز فرمان پراکنده ای

تنی رسته ز آسایش جان و دل

چه پاید در آلایش آب و گل

تو آزاده و دام فرمان کمند

کس آزاد هرگز نبیند به بند

برهنه سری اندرین بارگاه

بسی خوشتر از خسروانی کلاه

نهفته است در نیستی زندگی

خداوندی آکنده در بندگی

بزرگی است شب تاز و تیر و سیاه

نه پروین در او پرتو افکن نه ماه

گزین لعل با سنگ خارا یکی است

کمین پشتک با مشک سارا یکی است

نماید خس و لاله همساز و سنگ

می و خون، گل و خار هم آب و رنگ

نشاید جدا یوسف از گرگ ساخت

زهم دشمن و دوست نتوان شناخت

چو نبود به نیک و بد و چند و چون

خرد کار فرما هنر رهنمون

چه داند چه پیش آیدش داوری

کرا رنج باید کرا یاوری

کسی را که نه رای باشد نه هوش

کجا باز دید اهرمن از سروش

تو با آن بر و برز و بالا و ریش

شیار ارتوانی سزی گاو خویش

یکی دیر بخشایش زود خشم

سیه کاسه و سبز پا سرخ چشم

بد و بدگمان و بدآموخته

ز خود تا به آدم پدر سوخته

تو از پشت آدم به صدراه و خیز

چنانی که از کون مردم کمیز

جز آن خنده سرد و تیتال گرم

تهی از شگفتی و بیرون ز شرم

چپ و راست پس پیش، زیر و زبر

ندیدیم هیچ از تو از هیچ در

تنک مایه از گوهر فرهی

کجا داند آئین فرمان دهی

به نرمی و زفتی زسر تا به پای

تو گوئی زکون آفریدت خدای

مگو هره گر خود بود رای تو

توان راندن اندر سراپای تو

سر و ته کنی تا نشیب و فراز

زهر پیشه پیشی گرفتت نماز

چو آن خشت مال دغای درشت

گه خاکبوس ارجهندت به پشت

دراز افکنی ساز و سوز نیاز

دلت نگسلد رای مهر از نماز

 
sunny dark_mode