گنجور

 
۵۸۱

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۴۳ - هزیمت آلتونتاش

 

و درین هفته امیر بمشافهه و پیغام عتاب کرد با بو سهل زوزنی بحدیث بو الفضل کرنکی و گفت سبب عصیان او تو بوده ای که آنجا صاحب برید نایب تو بود و با وی بساخت و مطابقت کرد و حال او براستی بازننمود و چون کسی دیگر بازنمودی در خون آن کس شدی و بحیلت بو الفضل بدست آمد تو و بو القاسم حصیری ایستادید و وی را از دست من بستدید تا امروز با ترکمانان مکاتبت پیوسته کرد و چون تشویشی افتاد بخراسان عاصی شد و بجانب بست قصد میکند اکنون به بست باید رفت که نوشتگین نوبتی آنجاست با لشکری تمام تا شغل او را بصلاح باز آری بصلح و یا بجنگ بو سهل بسیار اضطراب کرد و وزیر را یار گرفت و شفیعان انگیخت و هر چند بیش گفتند امیر ستیزه بسیار کرد چنانکه عادت پادشاهان باشد در کاری که سخت شوند و وزیر بو سهل را پوشیده گفت این سلطان نه آن است که بود و هیچ ندانم تا چه خواهد افتاد لجاج مکن و تن درده و برو که نباید که چیزی رود که همگان غمناک شویم بو سهل بترسید و تن در داد و چون توان دانست که در پرده غیب چیست عسی أن تکرهوا شییا و هو خیر لکم اگر به بست نرفته بودی و امیر- محمد برین پادشاه دست یافته به ماریکله نخست کسی که میان او بدو نیم کردندی بو سهل بودی بحکم دندانی که بر وی داشت و چون تن در داد برفتن مرا خلیفت خویش کرد و تازه توقیعی از امیر بستد که اندیشه کرد که نباید که در غیبت او فسادی کنند بحدیث دیوان دشمنانش و من مواضعت نبشتم در معنی دیوان و دبیران و جوابها نبشت و مثالها داد و بامداد امیر را بدید و بزبان نواختها یافت و از غزنین برفت روز پنجشنبه سوم ذی الحجه و بکرانه شهر بباغی فرود آمد و من آنجا رفتم و با وی معما نهادم و پدرود کردم و بازگشتم

و عید اضحی فراز آمد امیر مثال داد که هیچ تکلفی نباید کرد بحدیث غلامان و پیاده و حشم و خوان و بر خضرا ء از بر میدان آمد و نماز عید کردند و رسم قربان بجای آوردند عیدی سخت آرامیده و بی مشغله و خوان ننهادند و قوم را بجمله بازگردانیدند و مردمان آنرا بفال نیکو نداشتند و میرفت چنین چیزها که عمرش بپایان نزدیک آمده بود و کسی نمیدانست

و روز یکشنبه دو روز مانده از ذو الحجه اسکداری رسید از دربند شکورد حلقه برافگنده و چند جای بر در زده آنرا بگشادم و نزدیک نماز پیشین بود امیر فرود سرای خالی کرد جهت خبر اسکدار نبشته بود صاحب برید دربند که درین ساعت خبر هول کاری افتاد بنده انهی نخواست کرد تا نماز دیگر برفت تا مددی رسد که اندیشید اراجیف باشد نماز دیگر مدد رسید و ملطفه یی معما از آن امیرک بیهقی بنده فرستاد تا بر آن واقف شده آید معما بیرون آوردم نبشته بود تا خبر رسید که حاجب آلتونتاش از غزنین برفت من بنده هر روزی یک دو قاصد پیش او بیرون میفرستادم و آنچه تازه میگشت از حال خصمان که منهیان می نبشتند او را باز- می نمودم و می گفتم که چون باید آمد و احتیاط برین جمله باید کرد و وی بر موجب آنچه می خواند کار می کرد و باحتیاط میآمد تعبیه کرده راست که از بغلان برفت و بدشمن نزدیکتر شد آن احتیاط یله کردند و دست بغارت برگشادند چنانکه رعیت بفریاد آمد و بتعجیل برفتند و داود را آگاه کردند و او شنوده بود که از غزنین سالار میآید و سالار کیست و احتیاط کار بکرده بود چون مقرر گشت از گفتار رعیت در وقت حجت را حاجبی نامزد کرد با شش هزار سوار و چند مقدم پذیره آلتونتاش فرستاد و مثال داد که چند جای کمین باید کرد و با سواری دو هزار خویشتن را نمود و آویزشی قوی کرد پس پشت بداد تا ایشان بحرص از پس پشت آیند و از کمین بگذرند آنگاه کمینها بگشایند و دو رویه درآیند و کار کنند چون ملطفه منهی برسید برین جمله در وقت نزدیک آلتونتاش فرستادم و نبشتم تا احتیاط کند چون بدشمن نزدیک آید و حال برین جمله است نکرده بودند احتیاط چنانکه بایست کرد بلشکر- گاه تا خللی بزرگ افتاد و پس شبگیر خصمان بدو رسیدند و دست بجنگ بردند و نیک نیک بکوشیدند و پس پشت بدادند و قوم ما از حرص آنکه چیزی ربایند بدم تاختند و مردمان سالار و مقدمان دست بازداشتند و خصمان کمینها بگشادند و بسیار بکشتند و بگرفتند بسیار و آلتونتاش آویزان آویزان خود را در شهر افگند با سواری دویست و ما بندگان او را با قوم او که با او بودند دل گرم کردیم تا قراری پیدا آمد و ندانیم که حال آن لشکر چون شد

نامه دربند با ملطفه معما با ترجمه در میان رقعتی نهادم نزد آغاجی بردم فرود سرای برد و دیر بماند پس برآمد و گفت می بخواند پیش رفتم- امیر را نیز آن روز اتفاق دیدم- مرا گفت این کار هر روز پیچیده تر است و این در شرط نبود قلعت بر امیرک باد نامش گویی از بلخ باز بریده اند لشکری از آن ما ناچیز کرد این ملطفها آنجا بر نزدیک خواجه تا برین حال واقف گردد و بگوی که رای درست آن بود که خواجه دید اما ما را بما نگذارند علی دایه و سباشی و بگتغدی ما را برین داشتند و اینک چنین خیانتها از ایشان ظاهر میگردد تا خواجه نگوید که ایشان بی گناه بودند نزدیک وی رفتم ملطفه ها بخواند و پیغام بشنید مرا گفت هر روز ازین یکی است و البته سلطان از استبداد و تدبیر خطا دست نخواهد داشت اکنون که چنین حالها افتاد سوی امیرک جواب باید نبشت تا شهر نیک نگاه دارد و آلتونتاش را دل گرم کرد تا باری آن حشم بباد نشود و تدبیری ساخته آید تا ایشان خویش را بترمذ توانند افگند نزدیک کوتوال بگتگین چوگانی که بیم است که شهر بلخ و چندان مسلمانان پس رعونت و سالاری امیرک شوند بازگشتم و با امیر بگفتم گفت

همچنین بباید نبشت نبشته آمد و هم باسکدار برفت نزدیک کوتوال بگتگین و هم بدست قاصدان و پس ازین فترت امیر دل بتمامی از غزنین برداشت و اجلش فراز آمده بود رعبی و فزعی در دل افگنده تا نومید گشت

ابوالفضل بیهقی
 
۵۸۲

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۴۴ - گسیل کردن امیر مودود به هیبان

 

... و پرده دار خاص برفت و خداوندزاده امیر مودود را بازخواند و جریده دیوان عرض بازخواستند و بیاوردند و فراش بیامد و مرا گفت کاغذ و دوات بباید آورد

برفتم بنشاند- و تا بو سهل رفته بود مرا می نشاندند در مجلس مظالم و بچشم دیگر می نگریست- پس عارض را مثال داد و نام مقدمان می برد او و امیر مرا گفت تا دو فوج می نبشتم یکی جایی و یکی دیگر جای تا حشم بیشتر مستغرق شد که بر جانب هیبان باشند و چون ازین فارغ شدیم دبیر سرای را بخواند و بیامد با جریده غلامان وی نامزد میکرد و من می نبشتم که هر غلامی که آن خیاره تر بود نبشته آمد هیبان را و آن غلامان خاصه تر و نیکو روی تر خویش را بازگرفت چون ازین هم فارغ شدیم روی بوزیر کرد و گفت آلتونتاش را چنین حالی پیش آمد و با سواری چند خویشتن را ببلخ افگند و آن لشکر که با وی بودند هر چند زده شدند و آنچه داشتند بباد داده اند ناچار بحضرت بازآیند تا کار ایشان ساخته آید فرزند مودود را نامزد خواهیم کرد تا به هیبان رود و آنجا مقام کند با این لشکرها که نبشته آمد و حاجب بدر با وی رود وارتگین و غلامان و ترا که احمدی پیش کار باید ایستاد و او را کدخدای بود تا آن لشکرها از بلخ نزدیک شما آیند و عرض کنند و مال ایشان نایب عارض بدهد و ما لشکرهای دیگر را کار میسازیم و بر اثر شما میفرستیم آنگاه شما بر مقدمه ما بروید و ما بر اثر شما ساخته بیاییم و این کار را پیش گرفته آید بجدتر تا آنچه ایزد عز ذکره تقدیر کرده است میباشد بازگردید و کارهای خویش بسازید که آنچه بباید فرمود ما شما را میفرماییم آن مدت که شما را اینجا مقام باشد و آن روز خواهد بود گفتند فرمان برداریم و بازگشتند

خواجه بدیوان رفت و خالی کرد و مرا بخواند و گفت باز این چه حال است که پیش گرفت گفتم نتوانم دانست چگونگی حال و تدبیری که در دل دارد اما این مقدار دانم که تا از امیرک نامه رسیده است بحادثه آلتونتاش حال این خداوند همه دیگر شده است و نومیدی سوی او راه یافته گفت چون حال برین جمله است روی ندارد که گویم روم یا نروم پیغام من بباید داد گفتم فرمان بردارم گفت

بگوی که احمد میگوید که خداوند بنده را مثال داد که با خداوندزاده به هیبان باید رفت با اعیان و مقدمان و لشکرهای دیگر بما پیوندد و این را نسخت درست اینست که بنده بداند که وی را چه می باید کرد اگر رای عالی بیند تا بنده مواضعتی بنویسد و آنچه درخواستنی است درخواهد که این سفر نازکتر است بحکم آنکه خداوندزاده و این اعیان بر مقدمه خواهند بود و می نماید که خداوند بسعادت بر اثر ما حرکت خواهد کرد و فرمان او را باشد و بندگان فرمان بردارند و بهر خدمت که فرموده آید تا جان دارند بایستند اما شرط نیست که ازین بنده که وزیر خداوند است آنچه در دل است پوشیده دارند که بنده شکسته دل شود و اگر رای خداوند بیند با بنده بگشاید که غرض چیست تا بر حسب آن که بشنود کار باید ساخت تا بنده بر حکم مواضعه کار میکند و خداوندزاده و مقدمان لشکر بر حکم فرمان میروند و خللی نیفتد و باشد که بندگان را فرمانی رسد و یا سوی بلخ و تخارستان باید رفت بتعجیل تر و بهیچ حال آن وقت بنامه راست نیاید و نیز خداوندزاده را شغلی بزرگ فرموده است و خلیفتی خداوند و سالاری لشکر امروز خواهد یافت واجب چنان کند که آلت وی از غلامان و از هر چیزی زیادت از آن دیگران باشد و وی را ناچاره کدخدایی باید که شغلهای خاصه وی را اندیشه دارد و این سخن فریضه است تا بنده وی را هدایت کند در مصالح خداوندزاده

من برفتم و این پیغام بدادم امیر نیک زمانی اندیشید پس گفت برو و خواجه را بخوان برفتم و وی را بخواندم وزیر بیامد آغاجی وی را برد و امیر در سرایچه بالا بود که وی در رفت- و آن سه در داشت- و سخت دیر بماند بر وی پس آغاجی بیامد و مرا بخواند و با دوات و کاغذ پیش رفتم امیر مرا گفت بخانه خواجه رو و با وی خالی بنشین تا آنچه گفته ام و فرموده او بگوید و مواضعه نویسد نماز دیگر با خویشتن بیار تا جوابها نبشته آید آنچه کنید و از وی شنوی پوشیده باید داشت گفتم چنین کنم و بازگشتم و رفتم با وزیر بخانه وی و چیزی بخوردیم و بیاسودیم و پس خالی کرد و مرا بخواند بنشستم گفت بدان و آگاه باش که امیر سخت بترسیده است ازین خصمان و هر چند بسیار تجلدها دادم سود نداشت و مگر قضایی است به وی رسیده که ما پس آن نمیتوانیم شد و چنان صورت بسته است او را که چون آلتونتاش را این حال افتاد داود ناچار سوی غزنین آید و بسیار بگفتم که این هرگز نباشد که از بلخ فارغ ناشده قصد جایی دیگر کنند خاصه غزنین البته سود نداشت و گفت آنچه من دانم شما ندانید بباید ساخت و بزودی سوی پروان و هیبان رفت چنانکه بر وی کار دیدم چندان است که من آنجا رسیدم وی سوی هندوستان خواهد رفت و از من پوشیده کرد و میگوید که بغزنین خواهیم بود یک چندی آنگاه بر اثر شما بیامد و دانم که نیاید و محال بود استقصا زیادت کردن و فرموده است تا مواضعت نبشته آید تا بر وی عرضه کنی و جواب نبشته و توقیع کرده بازرسانی و کدخدایی خداوندزاده قرار گرفت بر داماد ابو الفتح مسعود که شایسته تر است گفتم اختیاری سخت نیکو کرد و ان شاء الله که این کار وی بصلاح آرد گفت ترسانم من ازین حالها و مواضعه بخط خویش نبشتن گرفت و زمانی روزگار گرفت تا نبشته آمد- و این خداوند خواجه چیزی بود درین ابواب و آنچه او نبشتی چند مرد ننبشتی که کافی تر و دبیرتر ابناء عصر بود - در معنی آنکه خداوندزاده را خدمت بر کدام اندازه باید کرد و وی حرمت بنده بر چه جمله باید که نگاه دارد و در معنی غلامان سرایی و سالار ایشان فصلی تمام و در معنی حاجب بزرگ و دیگر مقدمان لشکر فصلی و در باب رفتن و فرود آمدن و تنسم اخبار خصمان فصلی و در باب بیستگانی لشکر و اثبات و اسقاط نایب دیوان عرض فصلی و در باب مال خزانه و جامه ای که با ایشان خواهد بود و عمال زیادت مال اگر دخل نباشد و خرجهای لا بدی فصلی

مواضعه بستدم و بدرگاه بردم و امیر را بزبان خادم آگاه کردم که مواضعه آوردم مرا پیش خواند و مثال داد که کسی را بار نباید داد و مواضعه بستد و تأمل کرد پس گفت جوابهای اینها بر چه جمله خواهی نبشت که شک نیست که ترا معلوم تر باشد که بو نصر مشکان در چنین ابواب چه نبشتی گفتم معلوم است بنده را اگر رای عالی بیند جواب مواضعه بنده نویسد و خداوند بخط عالی توقیع کند

گفت بنشین و هم اینجا نسخت کن مواضعه بستدم و بنشستم و فصول را جواب نبشتم و بخواندم امیر را خوش آمد و چند نکته تغییر فرمود راست کردم بر آن جمله که بر لفظ وی رفت و پس بر آن قرار گرفت وزیر فصول مواضعه نبشتم و امیر توقیع کرد و زیر آن بخط خویش بنبشت که خواجه فاضل ادام الله تأییده برین جوابها که بفرمان ما به نبشتند و بتوقیع مؤکد گشت اعتماد کند و کفایت و مناصحت خویش در هر بابی از این ابواب بنماید تا مستوجب احماد و اعتماد گردد ان شاء الله

و مواضعه بمن داد و گفت با وی معمایی نهم تا هر چه مهم تر باشد از هر دو جانب بدان معما نبشته آید بگوی تا مسعود رخوذی را امشب بخواند و از ما دل گرم کند و امیدها دهد و فردا او را بدرگاه آرد با خویشتن تا ما را ببیند و شغل کدخدایی فرزند بدو مفوض کنیم و با خلعت بازگردد گفتم چنین کنم

نزدیک وزیر رفتم و مواضعه وی را دادم و پیغام گزاردم سخت شاد شد و گفت

رنج دیدی که امروز در شغل من سعی کردی گفتم بنده ام کاشکی کاری بمن راست شودی و آغاز کردم که بروم گفت بنشین این حدیث معما فراموش کردی گفتم

نکردم فراموش و خواستم که فردا پیش گرفته آید که خداوند را ملال گرفته باشد

گفت ترا چیزی بیاموزم نگر تا کار امروز بفردا نیفگنی که هر روزی که میآید کار خویش میآرد و گفته اند که نه فردا شاید مرد فردا کار گفتم دیدار و مجلس خداوند همه فایده است قلم برداشت و با ما معمایی نهاد غریب و کتابی از رحل برگرفت و آنرا بر پشت آن نبشت و نسختی بخط خود بمن داد و بترکی غلامی را سخنی گفت کیسه یی سیم و زر و جامه آورد و پیش من نهاد زمین بوسه دادم و گفتم

خداوند بنده را ازین عفو کند گفت که من دبیری کرده ام محال است دبیران را رایگان شغل فرمودن گفتم فرمان خداوند راست و بازگشتم و سیم و جامه بکس من دادند پنج هزار درم و پنج پاره جامه بود و دیگر روز خواجه مسعود را با خویشتن آورد برنایی مهترزاده و بخرد و نیکو روی و زیبا اما روزگار نادیده و گرم و سرد ناچشیده که برنایان را ناچاره گوشمال زمانه و حوادث بباید

ابوالفضل بیهقی
 
۵۸۳

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۴۶ - نواختن امیر محمد

 

... معما نبشتم بخواجه و احوال بازنمودم و رکابداری را گسیل کرده آمد و بخواجه رسید خواجه رکابدار را و منشور و نامه را نگاه داشت که دانست که ناصواب است و جواب نوشت سوی من باسکدار

روز دوشنبه غره صفر امیر ایزدیار از نغر بغزنین آمد و امیر را بدید و بازگشت و در شب امیر محمد را آورده بودند از قلعه نغر در صحبت این خداوندزاده و بر قلعت غزنین برده و سنکوی امیر حرس بر وی موکل بود چهار پسرش را که هم آورده بودند احمد و عبد الرحمن و عمر و عثمان در شب بدان خضراء باغ پیروزی فرود آوردند و دیگر روز امیر بنشاط شراب خورد از پگاهی و وقت چاشتگاه مرا بخواند و گفت پوشیده نزدیک فرزندان برادرم محمد رو و ایشان را سوگندان گران بده که در خدمت راست باشند و مخالفت نکنند و نیک احتیاط کن و چون ازین فراغت افتاد دل ایشان از ما گرم کن و بگو تا خلعتها بپوشند و تو نزدیک ما بازآیی تا پسر سنکوی ایشان را در سرایی که راست کرده اند بشارستان فرود آورد برفتم تا باغ پیروزی بدان خضراء که بودند هر یکی کرباس خلق پوشیده و همگان مدهوش و دل شده پیغام بدادم و بر زمین افتادند و سخت شاد شدند سوگندان را نسخت کردم و ایمان البیعة بود یکان یکان آنرا بر زبان راندند و خطهای ایشان زیر آن بستدم

و پس خلعتها بیاوردند قباهای سقلاطون قیمتی ملونات و دستارهای قصب و در خانه شدند و بپوشیدند و موزه های سرخ بیرون آمدند و برنشستند و اسبان گرانمایه و ستامهای زر و برفتند و من نزدیک امیر آمدم و آنچه رفته بود بازگفتم

گفت نامه نویس ببرادر ما که چنین و چنین فرمودیم در باب فرزندان برادر و ایشان را بخدمت آریم و پیش خویش نگاه داریم تا بخوی ما برآیند و فرزندان سرپوشیده خویش را بنام ایشان کنیم تا دانسته آید و مخاطبه الأمیر الجلیل الأخ فرمود و نبشته آمد و توقیع کرد و سنکوی را داد و گفت نزدیک پسرت فرست و این بدان کرد تا بجای نیارند که محمد بر قلعت غزنین است و دیگر روز این فرزندان برادر هم با دستارها پیش آمدند و خدمت کردند امیر ایشان را بجامه خانه فرستاد تا خلعت پوشانیدند قباهای زرین و کلاههای چهار پر و کمرهای بزر و اسبان گرانمایه و هر یکی را هزار دینار صلت و بیست پاره جامه داد و بدان سرای بازرفتند و ایشان را وکیلی بپای کردند و راتبه یی تمام نامزد شد و هر روز دوبار بامداد و شبانگاه بخدمت میآمدند و حره گوهر نامزد امیر احمد شد بعاجل تا آنگاه که از آن دیگران نامزد کند و عقد نکاح بکردند

ابوالفضل بیهقی
 
۵۸۴

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۴۷ - قصد عزیمت به هندوستان

 

... و اولیا و حشم پوشیده با من میگفتند که این چیست و کس زهره نداشتی که سخن گفتی روزی بو سهل حمدوی و بو القاسم کثیر گفتند بایستی که وزیر درین باب سخن گفتی که خوانده باشد از نامه وکیل گفتم باشد که او داندی و لکن نتواند نبشت بابتداء تا آنگاه که امیر با وی بپراگند اتفاق را دیگر روزنامه فرمود با وزیر که عزیمت قرار گرفت که سوی هندوستان رویم و این زمستان به ویهند و مرمناره و پرشور و کیری و آن نواحی کرانه کنیم باید که شما هم آنجا باشید تا ما برویم و به پرشور برسیم و نامه ما بشما رسد آنگاه بتخارستان بروید و زمستان آنجا باشید و اگر ممکن گردد ببلخ روید تا مخالفان را از پا بیندازید

این نامه نبشته آمد و گسیل کرده شد و من بمعما مصرح باز نمودم که این خداوند را کاری ناافتاده بشکوهیده است و تا لاهور عنان بازنخواهد کشید و نامه ها پوشیده رفت آنجا تا کار بسازند و می نماید که بلاهور هم باز نه ایستد و از حرم بغزنین نمیماند و نه از خزاین چیزی و این اولیا و حشم را که اینجااند دست و پای از کار بشده است و متحیر مانده اند و امید همگان بخواجه بزرگ است زینهار زینهار تا این تدبیر خطا را بزودی دریابد و پوست بازکرده بنویسد که از ما بر چند منزل است و فراخ بتوان نبشت مگر این تدبیر ناصواب بگردد و با محتشمان حضرت بگفتم پوشیده که بوزیر نامه فرمود چنین و چنین نبشتم و معما از خویشتن چنین و چنین نبشتم گفتند سخت نیکو اتفاقی افتاده است ان شاء الله تعالی که این پیر ناصح نامه یی مشبع نویسد و این خداوند را بیدار کند

جواب این نامه برسید و الحق سخنهای هول باز نموده بود اکفاءوار و هیچ تیر در جعبه بنگذاشته و مصرح بگفته که اگر خداوند حرکت از آن میکند که خصمان بدر بلخ جنگ میکنند ایشان را آن زهره نبوده است که فرا شهر شوند که مردم ما بر ایشان چنان چیره اند که از شهر بیرون میآیند و با ایشان جنگ میکنند اگر خداوند فرمان دهد بندگان بروند و مخالفان را از آن نواحی دور کنند خداوند را بهندوستان چرا باید بود این زمستان در غزنی بباشد که بحمد الله هیچ عجز نیست که بنده بوری تگین را برین قوم آغالید و او بخواهد آمد و یقین بداند که اگر خداوند بهندوستان رود و حرم و خزاین آنجا برد و این خبرها منتشر گردد و بدوست و دشمن برسد آب این دولت بزرگوار ریخته شود چنانکه همه کس را طمع زیادت گردد

و نیز بر هندوان اعتماد نیست که چندان حرم و خزاین بزمین ایشان باید برد که سخت نیکوکار نبوده باشیم براستای هندوان و دیگر بر غلامان چه اعتماد است که خداوند را خزاین در صحرا بدیشان باید نمود و خداوند تا این غایت چندان استبداد کرد و عاقبت آن دید و این رای و استبداد کردن بر همه بگذشت و اگر خداوند برود بندگان دل شکسته شوند و بنده این نصیحت بکرد و حق نعمت خداوند را بگزارد و از گردن خود بیفگند و رای رای خداوند راست

امیر چون این نامه بخواند در حال مرا گفت که این مرد خرف شده است و نداند که چه میگوید جواب نویس که صواب این است که ما دیده ایم و خواجه بحکم شفقت آنچه دید باز نمود و منتظر فرمان باید بود تا آنچه رای واجب کند فرموده آید که آنچه من می بینم شما نتوانید دید جواب نبشته آمد و همگان این بدانستند و نومید شدند و کار رفتن ساختن گرفتند

و بو علی کوتوال از خلج باز آمد و آن کار راست کرده روز دوشنبه غره ماه ربیع الأول پیش امیر آمد و نواخت یافت و بازگشت و دیگر روز تنها با وی خلوتی کرد و تا نماز پیشین بداشت و شنودم که شهر و قلعت و آن نواحی بدو سپرد و گفت ما بهارگاه باز خواهیم آمد نیک احتیاط باید کرد تا در شهر خللی نیفتد که فرزند مودود و وزیر با لشکری گران بیرون اند تا این زمستان خود حال مخالفان چون گردد آنگاه بهارگاه این کار را از لونی دیگر پیش گیریم که این زمستان طالع خوب نیست که حکیمان این حکم کرده اند کوتوال گفت حرم و خزاین بقلعتهای استوار نهادن مگر صوابتر از آنکه بصحرای هندوستان بردن جواب داد که صلاح آنست که ایشان با ما باشند کوتوال گفت که ایزد عز ذکره صلاح و خیر و خوبی بدین سفر مقرون کناد و بازگشت نماز دیگر اعیان لشکر نزدیک کوتوال رفتند و بنشستند و مجلسی دراز بکردند و هیچ سود نداشت و ایزد عز ذکره را درین حکمی و تقدیری است پوشیده تا چه خواهد بود گفتند فردا سنگ با سبوی باز خواهیم زد تا چه پدید آید گفت هر چند سود ندارد و ضجرتر شود صواب آمد

و دیگر روز امیر پس از بار خالی کرد با بو منصور مستوفی که اشتری چند در میبایست تا از جای بر توان خاستن و نبود و بدین سبب ضجرتر میبود و بدرگاه اعیان بیامدند با بو الحسن عبد الجلیل و خواجه عبد الرزاق ننشست با ایشان و گفت

مرا برگ آن نیست که سخن ناروا شنوم و بازگشت و این قوم فرود در آهنین بر آن چهار طاق بنشستند و بر زبان من پیغام دادند که ما با سلطان حدیثی داریم رو و بگوی رفتم امیر را در آن زمستان خانه خالی با بو منصور مستوفی یافتم پیغام بدادم گفت دانم که مشتی هوس آورده اند پیغام ایشان بشنو و بیا تا با من بگویی

نزدیک ایشان باز آمدم و گفتم الراید لا یکذب اهله پیغامی ناشنوده سخن برین جمله گفت که مشتی هوس آورده باشند گفتند رواست اما ما از گردن خویش بیرون کنیم و در ایستادند و پیغامی دراز دادند هم از آن نمط که وزیر نبشته بود و نیز گشاده تر گفتم که من زهره ندارم که این فصول برین وجه ادا کنم صواب آن است که بنویسم که نبشته را ناچار تمام بخواند گفتند نیکو میگویی قلم برداشتم و سخت مشبع نبشته آمد و ایشان یاری میدادند پس خطها زیر آن نبشتند که این پیغام ایشان است و پیش بردم و بستد و دوبار بتأمل بخواند و بگفت اگر مخالفان اینجا آیند بو القاسم کثیر زر دارد بدهد و عارض شود و بو سهل حمدوی هم زر دارد وزارت یابد و طاهر و بو الحسن همچنین مرا صواب این است که میکنم بباید آمد و این حدیث کوتاه میباید کرد بیامدم و آنچه شنیده بودم بگفتم همگان نومید و متحیر شدند

کوتوال گفت مرا چه گفت گفتم و الله که حدیث تو نکرد و برخاستند و گفتند که آنچه بر ما بود بکردیم ما را اینجا حدیثی نماند و بازگشتند و پس ازین پیغام بچهار روز حرکت کرد ...

ابوالفضل بیهقی
 
۵۸۵

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد دهم » بخش ۱ - ذکر خوارزم

 

و در آخر مجلد تاسع سخن روزگار امیر مسعود رضی الله عنه بدان جایگاه رسانیدم که وی عزیمت درست کرد رفتن بسوی هندوستان را و تا چهار روز بخواست رفت و مجلد بر آن ختم کردم و گفتم درین مجلد عاشر نخست دو باب خوارزم و ری برانم و بودن ابو سهل حمدوی و آن قوم آنجا و بازگشتن آن قوم و ولایت از دست ما شدن و خوارزم و آلتونتاش و آن ولایت از چنگ ما رفتن بتمامی بگویم تا سیاقت تاریخ راست باشد آنگاه چون از آن فراغت افتاد بتاریخ این پادشاه باز شوم و این چهار روز تا آخر عمر بگویم که اندک مانده است اکنون آغاز کردم این دو باب که در هر دو عجایب و نوادر سخت بسیار است و خردمندان که درین تأمل کنند مقرر گردد ایشان را که بجهد و جد آدمی اگر چه بسیار عدت و حشمت و آلت دارند کار راست نشود و چون عنایت ایزد جل جلاله باشد راست شود و چه بود از آنچه باید پادشاهی را که امیر مسعود رضی الله عنه را آن نبود از حشم و خدمتکاران و اعیان دولت و خداوندان شمشیر و قلم و لشکر بی اندازه و پیلان و ستور فراوان و خزانه بسیار

اما چون تقدیر چنان بود که او در روزگار ملک با درد و غبن باشد و خراسان و ری و جبال و خوارزم از دست وی بشود چه توانست کرد جز صبر و استسلام که قضا چنین نیست که آدمی زهره دارد که با وی کوشش کند و این ملک رحمة الله علیه تقصیری نکرد هر چند مستبد برای خویش بود شب و شبگیر کرد و لکن کارش بنرفت که تقدیر کرده بود ایزد عز ذکره در ازل الآزال که خراسان چنانکه باز نمودم رایگان از دست وی برود و خوارزم و ری و جبال همچنین چنانک اینک باز خواهم نمود تا مقرر گردد و الله اعلم بالصواب

تعریف ولایت خوارزم ...

... خطبه

چنان دان که مردم را به دل مردم خوانند و دل از بشنودن و دیدن قوی و ضعیف گردد که تا بد و نیک نبیند و نشنود شادی و غم نداند اندرین جهان پس بباید دانست که چشم و گوش دیده بانان و جاسوسان دل اند که رسانند به دل آنکه به بینند و بشنوند و وی را آن بکار آید که ایشان بدو رسانند و دل آنچه از ایشان یافت بر خرد که حاکم عدل است عرضه کند تا حق از باطل جدا شود و آنچه بکار آید بردارد و آنچه نیاید در اندازد و از این جهت است حرص مردم تا آنچه از وی غایب است و ندانسته است و نشنوده است بداند و بشنود از احوال و اخبار روزگار چه آنچه گذشته است و چه آنچه نیامده است و گذشته را برنج توان یافت بگشتن گرد جهان و رنج بر خویشتن نهادن و احوال و اخبار بازجستن و یا کتب معتمد را مطالعه کردن و اخبار درست را از آن معلوم خویش گردانیدن و آنچه نیامده است راه بسته مانده است که غیب محض است که اگر آن مردم بداندی همه نیکی یا بدی و هیچ بد بدو نرسیدی و لا یعلم الغیب الا الله عز و جل و هر چند چنین است خردمندان هم در این پیچیده اند و میجویند و گرد بر گرد آن میگردند و اندر آن سخن بجد میگویند که چون نیکو در آن نگاه کرده آید بر نیک یا بد دستوری ایستد

و اخبار گذشته را دو قسم گویند که آنرا سه دیگر نشناسند یا از کسی بباید شنید و یا از کتابی بباید خواند و شرط آن است که گوینده باید که ثقه و راستگوی باشد و نیز خرد گواهی دهد که آن خبر درست است و نصرت دهد کلام خدا آنرا که گفته اند لا تصدقن من الأخبار ما لا یستقیم فیه الرأی و کتاب همچنان است که هر چه خوانده آید از اخبار که خرد آنرا رد نکند شنونده آنرا باور دارد و خردمندان آنرا بشنوند و فرا ستانند و بیشتر مردم عامه آنند که باطل ممتنع را دوست تر دارند چون اخبار دیو و پری و غول بیابان و کوه و دریا که احمقی هنگامه سازد و گروهی همچنو گرد آیند و وی گوید در فلان دریا جزیره یی دیدم و پانصد تن جایی فرود آمدیم در آن جزیره و نان پختیم و دیگها نهادیم چون آتش تیز شد و تبش بدان زمین رسید از جای برفت نگاه کردیم ماهی بود و بفلان کوه چنین و چنین چیزها دیدم و پیرزنی جادو مردی را خر کرد و باز پیرزنی دیگر جادو گوش او را بروغنی بیندود تا مردم گشت و آنچه بدین ماند از خرافات که خواب آرد نادانان را چون شب بر ایشان خوانند و آن کسان که سخن راست خواهند تا باور دارند ایشان را از دانایان شمرند و سخت اندک است عدد ایشان و ایشان نیکو فرا- ستانند و سخن زشت را بیندازند و اگر بست است که بو الفتح بستی رحمة الله علیه گفته است و سخت نیکو گفته است شعر

ان العقول لها موازین بها ...

ابوالفضل بیهقی
 
۵۸۶

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد دهم » بخش ۲ - حکایت خوارزمشاه ابوالعبّاس

 

چنین نبشت بو ریحان در مشاهیر خوارزم که خوارزمشاه بو العباس مأمون بن مأمون رحمة الله علیه بازپسین امیری بود که خاندان پس از گذشتن او برافتاد و دولت مأمونیان بپایان رسید و او مردی بود فاضل و شهم و کاری و در کارها سخت مثبت و چنانکه وی را اخلاق ستوده بود ناستوده نیز بود و این از آن میگویم تا مقرر گردد که میل و محابا نمیکنم که گفته اند انما الحکم فی امثال هذه الأمور علی الاغلب الأکثر فالأفضل من اذا عدت فضایله استخفت فی خلال مناقبه مساویه و لو عدت محامده تلاشت فیما بینهما مثالبه و هنر بزرگتر امیر ابو العباس را آن بود که زبان او بسته بود از دشنام و فحش و خرافات من که بو ریحانم و مر او را هفت سال خدمت کردم نشنودم که بر زبان وی هیچ دشنام رفت و غایت دشنام او آن بود که چون سخت در خشم شدی گفتی ای سگ

و میان او و امیر محمود دوستی محکم شد و عهد کردند و حره کالجی را دختر امیر سبکتگین آنجا آوردند و در پرده امیر ابو العباس قرار گرفت و مکاتبات و ملاطفات و مهادات پیوسته گشت و ابو العباس دل امیر محمود در همه چیزها نگاه داشتی و از حد گذشته تواضع نمودی تا بدان جایگاه که چون بشراب نشستی آنروز با نامتر اولیا و حشم و ندیمان و فرزندان امیران که بر درگاه او بودند از سامانیان و دیگران بخواندی و فرمودی تا رسولان را که از اطراف آمده بودندی باحترام بخواندندی بنشاندندی چون قدح سوم بدست گرفتی بر پای خاستی بر یاد امیر محمود و پس بنشستی و همه قوم بر پای میبودندی و یکان یکان را میفرمودی و زمین بوسه میدادندی و می ایستادندی تا همه فارغ شدندی پس امیر اشارت کردی تا بنشستندی و خادمی بیامدی وصلت مغنیان بر اثر وی میآوردندی هر یکی را اسبی قیمتی و جامه یی و کیسه یی درو ده هزار درم و نیز جانب امیر محمود تا بدان جایگاه نگاه داشت که امیر المؤمنین القادر بالله رحمة الله علیه ویرا خلعت و عهد و لوا و لقب فرستاد عین الدوله و زین المله بدست حسین سالار حاجیان و خوارزمشاه اندیشید که نباید امیر محمود بیازارد و بحثی نهد و گوید چرا بی وساطت و شفاعت من او خلعت ستاند از خلیفت و این کرامت و مزیت یابد بهر حال از بهر مجاملت مرا پیشباز رسول فرستاد تا نیمه بیابان و آن کرامت در سر از وی فراستدم و بخوارزم آوردم و بدو سپردم و فرمود تا آنها را پنهان کردند و تا لطف حال بر جای بود آشکار نکردند و پس از آن چون آن وقت که میبایست که این خاندان برافتد آشکارا کردند تا بود آنچه بود و رفت آنچه رفت

و این خوارزمشاه را حلم بجایگاهی بود که روزی شراب میخورد بر سماع رود - و ملاحظه ادب بسیار میکردی که مردی سخت فاضل و ادیب بود- و من پیش او بودم و دیگری که ویرا صخری گفتندی مردی سخت فاضل و ادیب بود و نیکو سخن و ترسل و لکن سخت بی ادب که بیک راه ادب نفس نداشت و گفته اند که ادب- النفس خیر من ادب الدرس صخری پیاله شراب در دست داشت و بخواست خورد اسبان نوبت که در سرای بداشته بودند بانگی کردند و از یکی بادی رها شد بنیرو خوارزمشاه گفت فی شارب الشارب صخری از رعنایی و بی ادبی پیاله بینداخت و من بترسیدم و اندیشیدم که فرماید تا گردنش بزنند و نفرمود و بخندید و اهمال کرد و بر راه حلم و کرم رفت

و من که بو الفضلم بنشابور شنودم از خواجه ابو منصور ثعالبی مؤلف کتاب یتیمة الدهر فی محاسن اهل العصر و کتب بسیار دیگر و وی بخوارزم رفت و این خوارزمشاه را مدتی ندیم بود و بنام او چند تألیف کرد گفت که روزی در مجلس شراب بودیم و در ادب سخن میگفتیم حدیث نظر رفت خوارزمشاه گفت همتی فی کتاب أنظر فیه و وجه حسن انظر الیه و کریم أنظر له و بو ریحان گفت روزی خوارزمشاه سوار شده شراب میخورد نزدیک حجره من رسید فرمود تا مرا بخواندند دیرتر رسیدم بدو اسب براند تا در حجره نوبت من و خواست که می فرود آید زمین بوس کردم و سوگند گران دادم تا فرود نیامد و گفت

العلم من اشرف الولایات

یأتیه کل الوری و لا یأتی

پس گفت لو لا الرسوم الدنیاویة لما استدعیتک فالعلم یعلو و لا یعلی و تواند بود که او اخبار معتضد امیر المؤمنین را مطالعت کرده باشد که آنجا دیدم که روزی معتضد در بستانی دست ثابت بن قره گرفته بود و میرفت ناگاه دست بکشید ثابت پرسید یا امیر المؤمنین دست چرا کشیدی گفت کانت یدی فوق یدک و العلم یعلو و لا یعلی و الله اعلم بالصواب

ابوالفضل بیهقی
 
۵۸۷

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد دهم » بخش ۳ - سبب انقطاع ملک

 

ذکر سبب انقطاع الملک عن ذلک البیت و انتقاله الی الحاجب آلتونتاش رحمة الله علیهم

حال ظاهر میان امیر محمود و امیر ابو العباس خوارزمشاه سخت نیکو بود و دوستی مؤکد گشته و عقد و عهد افتاده پس امیر محمود خواست که میان او و خانیان دوستی و عهد و عقد باشد پس از جنگ اوزگند و سرهنگان میرفتند بدین شغل اختیار کرد که رسولی از آن خوارزمشاه با رسولان وی باشد تا وقت بستن عهد با خانیان آنچه رود بمشهد وی باشد خوارزمشاه تن درین حدیث نداد و سر در- نیاورد و جواب نبشت و گفت ما جعل الله لرجل من قلبین فی جوفه و گفت پس از آنکه من از جمله امیرم مرا با خانیان ربطی نیست و بهیچ حال نزد ایشان کس نفرستم امیر محمود بیک روی این جواب از وی فراستد و بدیگر روی کراهیتی بدل وی آمد چنانکه بد گمانی وی بودی و وزیر احمد حسن را گفت مینماید که این مرد با ما راست نیست که سخن برین جمله میگوید وزیر گفت من چیزی پیش ایشان نهم که از آن مقرر گردد که این قوم با ما راستند یا نه و گفت که چه خواهد کرد و امیر را خوش آمد و رسول خوارزمشاه را در سر گفت که این چه اندیشه های بیهوده است که خداوند ترا میافتد و این چه خیالهاست که می بندد که در معنی فرستادن رسول نزدیک خانان سخن برین جمله میگوید و تهمتی بیهوده سوی خویش راه میدهد که سلطان ما از آن سخت دور است اگر میخواهد که ازین همه قال و قیل برهد و طمع جهانیان از ولایت وی بریده گردد چرا بنام سلطان خطبه نکند تا ازین همه بیاساید و حقا که این من از خویشتن میگویم بر سبیل نصیحت از جهت نفی تهمت باو و سلطان ازین که من میگویم آگاه نیست و مرا مثال نداده است

ذکر ما جری فی باب الخطبة و ظهر من الفساد و البلایا لأجلها

بو ریحان گفت چون این رسول از کابل بنزدیک ما رسید- که امیر محمود این سال بهندوستان رفت- و این حدیث باز گفت خوارزمشاه مرا بخواند و خالی کرد و آنچه وزیر احمد حسن گفته بود درین باب با من بگفت گفتم این حدیث را فراموش کن اعرض عن العواء و لا تسمعها فما کل خطاب محوج الی جواب و سخن وزیر بغنیمت گیر که گفته است این بتبرع میگوید و بر راه نصیحت و خداوندش ازین خبر ندارد و این حدیث را پنهان دار و با کس مگوی که سخت بد بود گفت این چیست که میگویی چنین سخن وی بی فرمان امیر نگفته باشد و با چون محمود مرد چنین بازی کی رود و اندیشم که اگر بطوع خطبه نکنم الزام کند تا کرده آید صواب آنست که بتعجیل رسول فرستیم و با وزیر درین باب سخن گفته آید هم بتعریض تا در خواهند از ما خطبه کردن و منتی باشد که نباید که کار بقهر افتد گفتم فرمان امیر راست

و مردی بود که او را یعقوب جندی گفتندی شریری طماعی نادرستی و بروزگار سامانیان یک بار ویرا برسولی ببخارا فرستاده بودند و بخواست که خوارزم در سر رسولی وی شود اکنون نیز او را نامزد کرد و هر چند بو سهل و دیگران گفتند سود نداشت که قضا آمده بود و حال این مرد پر حیله پوشیده ماند یعقوب را گسیل کردند چون بغزنین رسید چنان نمود که حدیث خطبه و جز آن بدو راست خواهد شد و لافها زد و منتها نهاد و حضرت محمودی و وزیر درین معانی ننهادند ویرا و زنی چون نومید شد بایستاد و رقعتی نبشت بزبان خوارزمی بخوارزمشاه و بسیار سخنان نبشته بود و تضریب در باب امیر محمود و آتش فتنه را بالا داده و از نوادر و عجایب پس ازین به سه سال که امیر محمود خوارزم بگرفت و کاغذها و و دویت خانه بازنگریستند این رقعت بدست امیر محمود افتاد و فرمود تا ترجمه کردند و در خشم شد و فرمود تا جندی را بردار کشیدند و بسنگ بکشتند فأین الربح اذا کان رأس المال خسران و احتیاط باید کردن نویسندگان را در هر چه نویسند که از گفتار بازتوان ایستاد و از نبشتن بازنتوان ایستاد و نبشته بازنتوان گردانید و وزیر نامه ها نبشت و نصیحتها کرد و بترسانید که قلم روان از شمشیر گردد و پشت قوی بود بچون محمود پادشاهی

خوارزمشاه چون برین حالها واقف گشت نیک بترسید از سطوت محمودی که بزرگان جهان بشورانیم ویرا خواب نبرد پس اعیان لشکر را گرد کرد و مقدمان رعیت را و بازنمود که وی در باب خطبه چه خواهد کرد که اگر کرده نیاید بترسد بر خویشتن و ایشان و آن نواحی همگان خروش کردند و گفتند بهیچ حال رضا ندهیم و بیرون آمدند و علمها بگشادند و سلاحها برهنه کردند و دشنام زشت دادند او را و بسیار جهد و مدارا بایست کرد تا بیارامیدند و سبب آرام آن بود که گفتند ما شمایان را میآزمودیم درین باب تا نیت و دلهای شما ما را معلوم گردد و خوارزمشاه با من خالی کرد و گفت دیدی که چه رفت اینها که باشند که چنین دست درازی کنند بر خداوند گفتم خداوند را گفتم صواب نیست درین باب شروع کردن اکنون چون کرده آمد تمام باید کرد تا آب بنشود و خود واجب چنان کردی که حال این خطبه هم چون خطبه قاصدان بودی الغالب با بنه که مغافصه بشنودندی و کس را زهره نبودی که سخن گفتی و این کار فرونتوان گذاشت اکنون که عاجزی باشد و امیر محمود از دست بشود گفت برگرد و گرد این قوم بر آی تا چه توانی کرد برگشتم و بسخن سیم و زر گردنهای محتشمترانشان نرم کردم تا رضا دادند و بدرگاه آمدند و روی در خاک آستانه مالیدند و بگریستند و بگفتند که خطا کردند

خوارزمشاه مرا بخواند و خالی کرد و گفت این کار قرار نخواهد گرفت ...

... و چون این خبر بامیر محمود رسید در خیال افتاد و بدگمان شد هم بر خوارزمشاه و هم بر خانان ترکستان و درکشید و ببلخ آمد و رسولان فرستاد و عتاب کرد با خان و ایلگ بدانچه رفت جواب دادند که ما خوارزمشاه را دوست و داماد امیر دانستیم و دانیم و تا بدان جایگاه لطف حال بود که چون رسولان فرستاد و با ما عهد کرد از وی درخواست تا وی رسولی نامزد کند و بفرستد تا آنچه رود بمشهد او باشد او تن درنداد و نفرستاد و اگر امروز از وی بیازرده است واجب نکند با ما درین عتاب کردن و خوبتر آنست که ما توسط کنیم از دو جانب تا الفت بجای خویش باز شود امیر محمود این حدیث را هیچ جواب نداشت که مسکت آمد و خاموش ایستاد و از جانب خانان بدگمان شد

و خانان از دیگر روی پوشیده رسولی فرستادند نزدیک خوارزمشاه و این حال با او بگفتند جواب داد که صواب آنست که چند فوج سوار دو اسبه بخراسان فرستیم ما سه تن با مقدمان که بشتابند با گروههای مجهول تا در خراسان بپراگنند و وی هر چند مردی مبارز و سبک رکاب است بکدام گروه رسد و درماند که هرگاه که قصد یک گروه و یک جانب کند از دیگر جانب گروهی دیگر درآیند تا سرگردان شود اما حجت باید گرفت بر افواج که روند آنچه من فرستم و آنچه ایشان فرستند تا رعایا را نرنجانند و بعد از آن سبکتازیها امید دهند تا راحتی بدل خلق رسد و این کار باید کرد که روی ندارد بهیچ حال پیش تعبیه وی رفتن و جز بمراعات کار راست نیاید

خان و ایلگ تدبیر کردند درین باب ندیدند صواب برین جمله رفتن و جواب دادند که غرض خوارزمشاه آنست که او و ناحیتش ایمن گردد و میان ما و امیر محمود عهد و عقد است نتوان آنرا بهیچ حال تباه کردن اگر خواهد ما بمیان درآییم و کار تباه شده را بصلاح باز آریم گفت صواب آمد و امیر محمود در آن زمستان ببلخ بود و این حالها او را معلوم میگشت که منهیان داشت بر همگان که انفاس میشمردند و باز مینمودند و سخت بیقرار و بی آرام بود چون بر توسط قرار گرفت بیارامید و رسولان خان و ایلگ بیامدند و درین باب نامه آوردند و پیغام گزاردند و وی جواب درخور آن داد که آزاری بیشتر نبود و آنچه بود بتوسط و گفتار ایشان همه زایل شد و رسولان را بازگردانیدند ...

ابوالفضل بیهقی
 
۵۸۸

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد دهم » بخش ۵ - عاصی شدن هارون

 

و پس از بازگشتن امیر از آن ناحیت بو اسحق که وی خسر بو العباس بود بسیار مردم گرد کرد و مغافصه بیامد تا خوارزم بگیرد و جنگی سخت رفت و بو اسحق را هزیمت کردند و وی بگریخت و مردمش بیشتر درماند و کشتنی فرمود ارسلان جاذب حجاج وار و آن نواحی بدان سبب مضبوط گشت و بیارامید و پس از آن نیز بسیاستی راندن حاجت نیامد و ارسلان نیز بازگشت و آلتونتاش آنجا بماند و بنده یی کافی بوده است و با رای و تدبیر چنانکه درین تاریخ چند جای نام او و اخبار و آثارش بیامد و اینجا یک شهامت او مرا یاد آمد که نیاورده ام و واجب بود آوردن از خواجه احمد عبد الصمد شنودم گفت چون امیر محمود از خوارزم بازگشت و کارها قرار گرفت هزار و پانصد سوار سلطانی بود با مقدمان لشکر چون قلباق و دیگران بیرون از غلامان آلتونتاش مرا گفت اینجا قاعده یی قوی میباید نهاد چنانکه فرمان کلی باشد و کس را زهره نباشد که بدستی زمین حمایتی گیرد که مالی بزرگ باشد هر سال بیستگانی این لشکر را و هدیه یی با نام سلطان و اعیان دولت را و این قوم را صورت بسته است که این ناحیت طعمه ایشان است غارت باید کرد اگر برین جمله باشد قبا تنگ آید گفتم همچنین است و جز چنین نباید و راست نیاید و قاعده یی قوی بنهادیم هم آلتونتاش و هم من و هر روز حشمت زیادت میبود و آنان که گردن تر بودندی و راست نایستادندی آخر راست شدند بتدریج

یک روز برنشستم که بدرگاه روم وکیل در تاش پیش آمد و گفت غلامان می برنشینند و جمازگان می بندند و آلتونتاش سلاح میپوشد ندانیم تا حال چیست سخت دل مشغول شدم و اندیشمند ندانستم حالی که این واجب کردی بشتاب تر برفتم چون نزدیک وی رسیدم ایستاده بود و کمر می بست گفتم چیست گفت بجنگ میروم

گفتم که خبری نیست بآمدن دشمنی گفت تو خبر نداری غلامان و ستوربانان قلباق رفته اند تا کاه سلطانی بغارت بردارند و اگر برین گذاشته آید خرابی باشد و چون مرا دشمن از خانه خیزد با بیگانه جنگ چرا باید کرد و بسیار تلطف کردم تا بنشست و قلباق بیامد و زمین بوسه داد و بسیار عذر خواست و گفت توبه کردم و نیز چنین نرود و بیارامید و این حدیث فروگذاشت و تا او زنده بود بدین یک سیاست بیاسود از همگان مرد باید که کار بداند کرد

منازعه عبد الجبار و هارون

و چون گذشته شد بحصار دبوسی که از بخارا بازگشت چنانکه در تصنیف شرح کرده ام و هرون را از بلخ باز فرستادند و پس از آن احمد عبد الصمد را بنشابور خواندند و وزارت یافت و پسرش عبد الجبار از رسولی گرگان بازآمد و خلعت پوشید بکدخدایی خوارزم و برفت و بواسطه وزارت پدر آنجا جباری شد و دست هرون و قومش خشک بر چوبی ببست هرون تنگدل شد و صبرش برسید و بد- آموزان و مضربان ویرا در میان گرفتند و بر کار شدند و بدان پیوست گذشته شدن ستی برادر هرون بغزنین که صورت کردند که او را بقصد از بام انداختند و خراسان آلوده شد بترکمانان اول که هنوز سلجوقیان نیامده بودند و نیز منجمی بهرون بازگفت و حکم کرد که او امیر خراسان خواهد شد باورش کرد و آغازید مثالهای عبد الجبار را خوار داشتن و بر کردهای وی اعتراض کردن و در مجلس مظالم سخن از وی در ربودن تا کار بدانجای رسید که یک روز در مجلس مظالم بانگ بر عبد الجبار زد و او را سرد کرد چنانکه بخشم بازگشت و بمیان درآمدند و گرگ آشتی یی برفت و عبد الجبار مینالید و پدرش او را فریاد نمیتوانست رسید که امیر مسعود سخن کس بر هرون نمی شنید و با وزیر بد میبود و هرون راه بگرفته بود تا کسی را زهره نبودی که چیزی نبشتی بنقصان حال وی و صاحب برید را بفریفته تا بمراد اوانها کردی و کارش پوشیده میماند تا دو هزار و اند غلام بساخت و چتر و علامت سیاه و جباری سلاطین پیش گرفت و عبد الجبار بیکار بماند و قومش و لشکرها آمدن گرفت از هر جانبی و رسولان وی بعلی تگین و دیگر امرا پیوسته گشت و کار عصیان پیش گرفت و ترکمانان و سلجوقیان با او یکی شدند که هر سالی رسم رفته بود که از نور بخارا با اندرغاز آمدندی و مدتی ببودندی

و کار بدان جایگاه رسید که عبد الجبار را فروگیرد و وی جاسوسان داشت بر هرون و تدبیر گریختن کرد و متواری شدن و ممکن نبود بجستن شب چهارشنبه غره شهر رجب سنه خمس و عشرین و اربعمایه نیمشب با یک چاکر معتمد از خانه برفت متنکر چنانکه کس بجای نیاورد و بخانه بو سعید سهلی فرود آمد که با وی راست کرده بود و بو سعید ویرا در زیرزمین صفه پنهان کرده بود و این سردابه در ماه گذشته کنده بودند این کار را چنانکه کس بر آن واقف نبود دیگر روز هرون را بگفتند که عبد الجبار دوش بگریخته است سخت تنگدل شد و سواران فرستاد بر همه راهها بازآمدند هیچ خبر و اثر نیافته و منادی کردند در شهر که در هر سرای که او را بیابند خداوند سرای را میان بدونیم زنند و جستن گرفتند و هیچ جای خبر نیافتند و ببو سعید تهمت کردند حدیث بردن عبد الجبار بزیرزمین و خانه و ضیاع و اسبابش همه بگرفتند و هر کسی را که بدو اتصال داشت مستأصل کردند و امیر مسعود ازین حال خبر یافت سخت تنگدل شد و طرفه آن بود که با وزیر عتاب کرد که خوارزم در سر پسرت شد و وزیر را جز خاموشی روی نبود خان و مانش بکندند و زهره نداشت که سخن گفتی

و پس از آن بمدتی آشکار شد این پادشاه را که هرون عاصی خواهد شد بتمامی که ملطفه ها رسید با جاسوسان که بو نصر برغشی را وزارت داد هرون روز پنجشنبه دو روز مانده از شعبان سنه خمس و عشرین و اربعمایه و بر اثر آن ملطفه دیگر رسید روز آدینه بیست و سوم ماه رمضان سنه خمس و عشرین و اربعمایه که خطبه بگردانیدند و هرون فرمود تا نام خداوندش نبردند و نام وی بردند و منهیان ما آنجا بر کار شدند و همچنین از آن خواجه احمد قاصدان میرسیدند و هر چه هرون میکرد مقرر میگشت و امیر مسعود رضی الله عنه سخت متحیر شد از این حال که خراسان شوریده بود نمیرسید بضبط خوارزم و با وزیر و با بو نصر مشکان خلوتها میکرد و ملطفهای خرد توقیعی میرفت از امیر سوی آن حشم بتحریض تا هرون را براندازند و البته هیچ سود نداشت

ابوالفضل بیهقی
 
۵۸۹

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد دهم » بخش ۶ - یاری کردن سلجوقیان هارون را

 

و طغرل و داود و ینالیان و سلجوقیان با لشکر بسیار و خرگاه و اشتر و اسب و گوسپند بی اندازه بحدود خوارزم آمدند بیاری هرون و ایشان را چرا خورد و جایی سره داد برباط ماشه و شراه خان و عاوخواره و هدیه ها فرستاد و نزل بسیار و گفت بباید آسود که من قصد خراسان دارم و کار میسازم چون حرکت خواهم کرد شما اینجا بنه ها محکم کنید و بر مقدمه من بروید ایشان اینجا ایمن بنشستند که چون علی تگین گذشته شد این قوم را از پسران وی نفرت افتاد و به نور بخارا و آن نواحی نتوانستند بود و میان این سلجوقیان و شاه ملک تعصب قدیم و کینه صعب و خون بود و شاه ملک جاسوسان داشته بود چون شنود که این قوم آنجا قرار گرفته اند از جند که ولایتش بود در بیابان برنشست و با لشکری قوی مغافصه سحرگاهی بسر آن ترکمانان رسید و ایشان غافل در ذی الحجه سنه خمس و عشرین و اربعمایه سه روز از عید اضحی گذشته و ایشان را فروگرفت گرفتنی سخت استوار و هفت و هشت هزار از ایشان بکشتند و بسیار زر و اسب و اسیر بردند و گریختگان از گذر خواره از جیحون بگذشتند بر یخ که زمستان بود و برباط نمک شدند و اسبان برهنه داشتند و برابر رباط نمک دیهی بزرگ بود و بسیار مردم بود آنجا خبر آن گریختگان شنودند جوانان سلاح برداشتند و گفتند برویم و ایشان را بکشیم تا مسلمانان از ایشان برهند پیری بود نود ساله میان آن قوم مقبول القول و او را حرمت داشتندی گفت ای جوانان زده را که بزینهار شما آید مزنید که ایشان خود کشته شده اند که با ایشان نه زن مانده است نه فرزند و نه مردم و نه چهارپای توقف کردند و نرفتند و ما اعجب الدنیا و دولها و تقلب احوالها چگونه کشتندی ایشان را که کار ایشان در بسطت و حشمت و ولایت و عدت بدین منزلت خواست رسید که یفعل الله ما یشاء و یحکم ما یرید

چون این خبر بهرون رسید سخت غمناک شد اما پدید نکرد که اکراهش آمده است پوشیده کس فرستاد نزدیک سلجوقیان و وعده ها کرد و گفت فراهم آیید و مردمان دیگر بیارید که من هم بر آن جمله ام که با شما نهاده ام ایشان بدین رسالت آرام گرفتند و از رباط نمک بسر بنه بازآمدند و فرزند و عدت و آلت و چهارپای بیشتر بشده بود و کمی مانده و کار ساختن گرفتند و مردم دیگر آنجا بازآمدند

و از دیگر روی هرون رسولی فرستاد سوی شاه ملک و عتاب کرد گوناگون که بیامدی و قومی را که بمن پیوسته اند و لشکر من بودند ویران کردی باری اگر بابتدا با تو چنین جفاها ایشان کردند تو هم مکافات کردی اکنون باید که با من دیدار کنی تا عهد کنیم و تو مرا باشی و من ترا و آزاری و وحشتی که میان تو و سلجوقیان است جهد کنیم تا برداشته آید که من روی بمهمی بزرگ دارم و خراسان بخواهم گرفت

وی جواب داد که سخت صواب آمد من برین جانب جیحون خواهم بود تو نیز حرکت کن و بر آن جانب فرود آی تا رسولان بمیانه درآیند و آنچه نهادنی است نهاده آید و چون عهد بسته آمد من در زورقی بمیان جیحون آیم و تو همچنین بیایی تا دیدار کنیم و فوجی قوی مردم از آن خویشتن بتو دهم تا بدین شغل که در پیش داری ترا دستیار باشند و من سوی جند بازگردم اما شرط آن است که در باب سلجوقیان سخن نگویی با من بصلح که میان هر دو گروه خون و شمشیر است و من خواهم زد تا از تقدیر ایزد عز ذکره چه پیدا آید

هرون بدین جواب بیارامید و بساخت آمدن و دیدار کردن را با لشکری گران و آراسته قرب سی هزار سوار و پیاده و غلامان بسیار و کوکبه یی بزرگ بجای آمد که آنرا ضمیر آنجا تمام است سه روز باقی مانده از ذی الحجه سنه خمس و عشرین و اربعمایه و بر کران آب برابر شاه ملک نزول کرد و شاه ملک چون عدت و آلت بر آن جمله دید بترسید و ثقات خویش را گفت ما را کاری برآمد و دشمنان خویش را قهر کردیم و صواب آنست که گرگ آشتی یی کنیم و بازگردیم که نباید که خطایی افتد و هنر بزرگ آنست که این جیحون در میان است گفتند همچنین باید کرد پس رسولان شدن و آمدن گرفتند از هر دو جانب و عهدی کردند و بمیان جیحون آمدند و دیدار کردند و زود بازگشتند ناگاه بی خبر هرون نیمشب شاه ملک درکشید و راه بیابان جند ولایت خویش بگرفت و بتعجیل برفت و خبر بهرون رسید گفت این مرد دشمنی بزرگ است بخوارزم بیامد و سلجوقیان را بزد و با ما دیدار کرد و صلحی بیفتاد و جز زمستان که این بیابان برف گیرد از جند اینجا نتوان آمد و من روی بخراسان و شغلی بزرگ دارم چون ازینجا بروم باری دلم بازپس نباشد گفتند همچنین است

و هرون نیز بازگشت و بخوارزم بازآمد و کارهای رفتن بجدتر پیش گرفت و مردم از هر جانبی روی بدو نهاد و از کجات و جغراق و خفچاخ لشکری بزرگ آمد و یاری داد سلجوقیان را بستور و سلاح تا قوتی گرفتند و مثال داد تا به درغان که سر حد خوارزم است مقام کردند منتظر آنکه چون وی از خوارزم منزلی پنج و شش برود سواری سه چهار هزار از آن قوم بروند تا بر مقدمه سوی مرو روند و وی بر اثر ایشان بیاید

و این اخبار بامیر مسعود رضی الله عنه میرسید از جهت منهیان و جاسوسان و وی با وزیر و با بو نصر مشکان می نشست بخلوت و تدبیر می ساختند وزیر احمد عبد الصمد گفت زندگانی سلطان دراز باد هرگز بخاطر کس نگذشته بود که ازین مدبرک این آید و فرزندان آلتونتاش همه ناپاک برآمدند و این مخذول مدبر از همگان بتر آمد اما هرگز هیچ بنده راه کژ نگرفت و بر خداوند خویش بیرون نیامد که سود کرد ببیند خداوند که بدین کافر نعمت چه رسد و بنده حیلت کرده است و سوی بو سعید سهلی که پسرم بخانه او متواری است بمعما نبشته آمده است تا چندانکه دست دررود زر بذل کنند و گروهی را بفریبانند تا مگر این مدبر را بتوانند کشت و ایشان درین کار بجد ایستاده اند و نبشته اند که هشت غلام را از نزدیکتر غلامان بهرون بفریفته اند چون سلاحدار و چتردار و علمدار و بر آن نهاده اند که آن روز که از شهر برود مگر در راه بتوانند کشت که در شهر ممکن نمیگردد از دست شکر خادم که احتیاطی تمام پیش گرفته است امید از خدای عز و جل آنکه این کار برآید که چون این سگ را کشته آید کار همه دیگر شود و آن لشکر بپراگند و نیز فراهم نیاید امیر گفت این سخت نیک تدبیر و رایی بوده است مدد باید کرد و از ما امید داد این گرگ پیر را تا آن کار چون حسنک ساخته آید در چهار و پنج ماه

ابوالفضل بیهقی
 
۵۹۰

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد دهم » بخش ۷ - کشته شدن هارون

 

و چون هرون از کارها فارغ شد و وقت حرکت فراز آمد سراپرده مدبرش با دیگر سازها بردند و سه فرسنگ از شهر بیرون زدند و وی بر طالع منجم برنشست و از شهر بیرون آمد روز یکشنبه دوم جمادی الأخری سنه ست و عشرین و اربعمایه با عدتی سخت تمام براند بر آنکه خراسان بگیرد و قضا بر وی میخندید که دو روز دیگر گذشته خواست شد و با آن غلامان دیگر غلامان سرایی بیعت کرده بودند چون سرای پرده مرد نزدیک رسید بر بالا بیستاد و شکر خادم مشغول شد در فرود آمدن غلامان سرایی و پیاده یی چند سرکش نیز دور ماندند آن غلامان سرایی شمشیر و ناچخ و دبوس درنهادند و هرون را بیفگندند و جان داشت که ایشان برفتند و کوکبه غلامان با ایشان و شکر خادم چون مدهوشی بیامد تا هرون را برداشتند و آواز دادند که زنده است و در مهد پیل نهادند و قصد شهر کردند و هزاهزی بیفتاد و تشویشی تمام و هر کس بخویشتن مشغول گشت تا خود را در شهر افگند و قوی ضعیف را بخورد و غارت کرد و آن نظام بگسست و همه تباه شد و هرون را بشهر آوردند و سواران رفتند بدم کشندگان

و هرون سه روز بزیست و روز پنجشنبه فرمان یافت ایزد تعالی بر وی رحمت کناد که خوب بود اما بزرگ خطایی کرد که بر تخت خداوند نشست و گنجشک را آشیانه باز طلب کردن محال است و از وقت آدم علیه السلام الی یومنا هذا قانون برین رفته است که هر بنده که قصد خداوند کرده است جان شیرین بداده است و اگر یک چندی بادی خیزد از دست شود و بنشیند و در تواریخ تأمل باید کرد تا مقرر گردد که ازین نسخت بسیار بوده است در هر وقتی و هر دولتی و حال طغرل مغرور مخذول نگاه باید کرد که قصد این خاندان کرد و بر تخت امیران محمود و مسعود و مودود بنشست چون شد و سرهنگ طغرل کش باو و پیوستگان او چه کرد ایزد عز و جل عاقبت بخیر کناد

کشته شدن عبد الجبار و بازگشت اسمعیل

چون خبر بشهر افتاد که هرون رفت تشویشی بزرگ بپای شد شکر خادم برنشست و برادر هرون را اسمعیل ملقب بخندان در پیش کرد با جمله غلامان خداوند مرده و پا از شهر بیرون نهادند روز آدینه بیستم جمادی الأخری و شهر بیاشفت و عبد الجبار شتاب کرد که ویرا نیز اجل آمده بود که چون خندان و شکر و غلامان برفتند او از متواری جای بیرون آمد و قصد سرای امارت کرد و سهلی میگفت که بس زود است این برنشستن صبر باید کرد تا شکر و خندان و غلامان دو سه منزل بروند و همچنین آلتونتاشیان بیایند و لشکرهای سلطانی بتو رسد که شهر بدو گروه است و آشفته فرمان نبرد و پیل براند و غوغایی بر وی گرد آمد کما قیل فی المثل اذا اجتمعوا غلبوا و اذا تفرقوا لم یعرفوا و آمد تا میدان و آنجا بداشت و بوق و دهل میزدند و قوم عبد الجبار از هر جای که پنهان بودندی میآمدند و نعره می برآمد و تشویشی بپای شد سخت عظیم شکر از کرانه شهر بازتاخت با غلامی پانصد آراسته و ساخته و نزدیک عبد الجبار آمد و اگر عبد الجبار او را لطفی کردی بودی که آرامی پیدا شدی نکرد و گفت شکر را ای فلان فلان تو شکر غلامان را گفت دهید و از چپ و راست تیر روان شد سوی پیل تا مرد را غربیل کردند و کس زهره نداشت که ویرا یاری دادی و از پیل بیفتاد و جان بداد و رسنی در پای او بستند رندان و غوغا و گرد شهر می کشیدند و بانگ میکردند

اسمعیل خندان و آلتونتاشیان باز قوت گرفتند و قوم عبد الجبار کشته و کوفته ناپدید شدند و کسان فرستادند بمژده نزدیک اسمعیل که چنین اتفاقی بیفتاد نیک برگرد و بشهر بازآی اسمعیل سخت شاد شد و مبشران را بسیار چیز داد و نذرها کرد و صدقه ها پذیرفت و سوی شهر آمد چاشتگاه روز شنبه بیست و هشتم جمادی- الأخری و شکر و غلامان و مردم شهر پذیره شدند و وی در شهر درآمد و بکوشک قرار گرفت و شهر را ضبط کردند و جنباشیان گماشتند و آن روز بدین مشغول بودند تا نیمشب تا آنچه نهادنی بود با اسمعیل نهادند و عهدها کردند و مال بیعتی بدادند

و دیگر روز الأحد التاسع و العشرین من جمادی الاخری سنه ست و عشرین و اربعمایه اسمعیل بر تخت ملک نشست و بار داد و لشکر و اعیان جمله بیامدند و امیری بر وی قرار دادند و خدمت و نثار کردند و بازگشتند و قرار گرفت و بیارامید

و چون خبر بامیر مسعود رسید وزیر را تعزیت کرد بر مصیبت بزرگ و بیشتر مردم برافتاده جواب داد که خداوند را زندگانی دراز باد و سرسبز باد بندگان و خانه زادگان این کار را شایند که در طاعت و خدمت خداوندان جای بپردازند

و گذشته گذشت تدبیر کار نو افتاده باید کرد گفت چه باید کرد با این مدبر نو که نشاندند گفت رسولی باید فرستاد پوشیده از لشکر آلتونتاش و خداوند نامه- های توقیعی فرماید بالبتگین حاجب و دیگر مقدمان محمودی که اگر ممکن گردد این کودک را نصیحت کنند و من بنده را نیز آنچه باید نبشت بنویسم ببو سعید سهلی و بو القاسم اسکافی تا چه توانند کرد گفت نیک آمد و بازگشت و رسولی نامزد شد و نامه های سلطانی در روز نبشته آمد و برفت و پس از آن بازآمد و معلوم شد که کار ملک بر شکر خادم میرفت و این کودک مشغول بخوردن و شکار کردن و کس او را یاد نمیکرد و البتگین و دیگران جوابها نبشته بودند و بندگی نموده و عذرها آورده و گفته که این ناحیت جز بشمشیر و سیاست راست نایستد که قاعده ها بگشته است و کارها را هرون تباه کرده امیر نومید شد از کار خوارزم که بسیار مهمات داشت بخراسان و ری و هندوستان چنانکه باز نمودم پیش ازین در تصنیف

ابوالفضل بیهقی
 
۵۹۱

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد دهم » بخش ۸ - پایان کتاب

 

و چون حال خوارزم و هرون برین جمله رفت سلجوقیان نومیدتر شدند از کار خویش نه ببخارا توانستند رفت که علی تگین گذشته شده بود و پسرانش ملک بگرفته و قومی بی سر و سامان و نه بخوارزم بتوانستند بود از بیم شاه ملک و از خوارزم ایشان تدبیر آمدن خراسان بساختند تا بزینهار آیند و مردم ساخته بودند پس مغافصه درکشیدند و از آب بگذشتند و آن روز هفصد سوار بودند که از آب بگذشتند از پس آن مردم بسیار بدیشان پیوست و آموی را غارت کردند و بگذشتند و بر جانب مرو و نسا آمدند و بنشستند بدان وقت که ما از آمل و طبرستان بازگشته بودیم و بگرگان رسیده چنانکه بگذشت در تاریخ سخت مشرح که آن حالها چون رفت و فایده این باب خوارزم این است که اصل این حوادث مقرر گردد که چون بود رفتن سلجوقیان از خوارزم و آمدن بخراسان و بالا گرفتن کار ایشان

و شاه ملک رسولی فرستاد نزدیک اسمعیل بخوارزم و پیغام داد که هرون سلجوقیان را که دشمنان من بودند و ایشان را بزدم و بی مردم کردم و ناچیز کردم و بی نزل شدند و بی منزل قوی کرد و کافر نعمت شد و قصد خداوند و ولایتش کرد بر آنکه ایشان بر مقدمه باشند تا خدای عز و جل نپسندید و برسید بدو آنچه رسید و امروز سلجوقیان بخراسان رفتند و اگر مرا با هرون عهدی بود آن گذشت و امروز میان من و از آن شما شمشیر است و میآیم ساخته باشید که خوارزم خواهم گرفت و شمایان را که کافران نعمت اید برانداخت و چون از شما فارغ شوم بخراسان روم و سلجوقیان را که دشمنان منند بتمامی آواره کنم در خدمت و هوای سلطان

و دانم که آن خداوند این ولایت از من دریغ ندارد که چنین خدمتی کرده باشم و دشمن را از ولایت وی برکنده و در سر شاه ملک این باد کبر و تصلف احمد عبد الصمد نهاد تا اسمعیل و شکر برافتادند و او کین پسر خویش و قوم بازخواست هر چند شاه ملک نیز در سر این شد چنانکه در روزگار ملک امیر مودود رحمة الله علیه آورده شود- و اسمعیل و شکر بجای آوردند که آن تیر از جعبه وزیر احمد عبد الصمد رفته است و این باب بیشتر وی نهاده است رسول شاه ملک را بازگردانیدند با جوابهای سخت و درشت و گفتند ما ساخته ایم هر گاه که مراد باشد بباید آمد و گناه هرون را بود که چون چشم بر تو افگند با لشکر بدان بزرگی و تو ضعیف سلجوقیان را که تبع وی بودند نگفت که دمار از تو برآورند تا امروز چنین خواب بینی

و پس از مدتی بو نصر بزغشی را که بر شغل وزارت بود فروگرفتند و بو القاسم اسکافی را وزارت دادند غره محرم سنه ثمان و عشرین و اربعمایه و بهانه نشاندن بزغشی آن نهادند که هوای امیر مسعود میخواهد و احمد عبد الصمد او را و شاه ملک را مدد میداد هم برای درست و هم برسول و نامه های سلطانی تا کار بدانجا رسید که چون کار سلجوقیان بالا گرفت بدانچه بگتغدی و حاجب سباشی را بشکستند امیر خالی کرد با وزیر و گفت تعدی سلجوقیان از حد و اندازه می بگذرد ولایت خوارزم شاه ملک را باید داد تا طمع را فرود آید و این کافران نعمت را براندازد و خوارزم بگیرد که بآمدن او آنجا درد سر از ما دور شود هم از خوارزمیان و هم از سلجوقیان وزیر گفت خداوند این رای سخت نیکو دیده است و منشوری نبشتند بنام شاه ملک و خلعتی نیکو با آن ضم کردند و حسن تبانی که او یکی بود از فرودست تر معتمدان درگاه و رسولیها کردی پیری گربز و پسندیده رای با چند سوار نامزد کردند و وی برفت با خلعت و منشور و پیغامهای جزم

و مدتی دراز روزگار گرفت آمد شد رسولان میان شاه ملک و خوارزمیان و بسیار سخن رفت که شاه ملک میگفت و حجت بر میگرفت که امیر مسعود امیر بحق است بفرمان امیر المؤمنین و ولایت مرا داده است شما این ولایت بپردازید و خوارزمیان جواب میدادند که ایشان کس را نشناسند و ولایت ایشان راست بشمشیر از ایشان باز باید ستد و بباید آمد تا ایزد عز ذکره چه تقدیر کرده است و دست کرا باشد و شاه ملک فرود آمد با لشکر بسیار بصحرایی که آنرا اسیب گویند و برابر شد با شکر روز آدینه ششم ماه جمادی الأخری سنه اثنتین و ثلاثین و اربعمایه ...

... بر تخت خوارزم نشستن شاه ملک

و از اتفاق سره لشکری دیگر آمد شاه ملک را نیک ساخته و بدیشان قوی- دل گشت و خوارزمیان امید گرفتند که خصم ساعت تا ساعت بازگردد و از قضا و اتفاق نادر کاری افتاد که اسمعیل و شکر و آلتونتاشیان را بترسانیدند از لشکر سلطان و میان ایشان دو گروهی افگندند و صورت بست اسمعیل و شکر را که ایشان را فرو- خواهند گرفت تا بشاه ملک دهند و این امیر مسعود ساخته است و وزیرش احمد- عبد الصمد و حشم سلطانی درین باب با ایشان یار است اسمعیل با شکر و خاصگان خویش و آلتونتاشیان بگریخت از خوارزم تا نزدیک سلجوقیان روند که با ایشان یکی بودند روز شنبه بیست و دوم رجب سنه اثنتین و ثلثین و اربعمایه و آن روز که اسمعیل رفت شاه ملک بدم او لشکر فرستاد تا سر حدود برفتند و درنیافتند

و شاه ملک بیرون ماند بیست روز تا کار را قرار داد و شهر آرام گرفت و کسانی که آمدنی بودند بخدمت و زنهار آمدند و چون دانست که کار راست شد بشهر آمد و بر تخت ملک بنشست روز پنجشنبه نیمه شعبان سنه اثنتین و ثلثین و اربعمایه نثارها کردند و شهر آذین بستند و خللها زایل گشت روز آدینه دیگر روز بمسجد جامع آمد با بسیار سوار و پیاده ساخته و کوکبه یی بزرگ و بنام امیر المؤمنین و سلطان مسعود و پس بنام وی خطبه کردند و عجایب این باید شنود آن روز که بنام امیر مسعود آنجا خطبه کردند پیش از آن بمدتی ویرا بقلعه گیری بکشته بودند

و امیر مودود درین شعبان که شاه ملک خطبه بگردانید به دنپور آمد و جنگ کرد و عم را بگرفت با پسرانش و کسانی که با آن پادشاه یار بودند و همگان را بکشت چنانکه پس ازین در بقیت روزگار امیر شهید مسعود رضی الله عنه و نوبت امیر مودود رضی الله عنه بتمامی چنانکه بوده است بشرح باز نموده آید ان شاء الله

و سلجوقیان با اسمعیل و شکر و آلتونتاش وفا نکردند و روزی چندشان نیکو داشتند و آخر ببستند ایزد عز و جل داند که این را سبب چه بود و آلتونتاشیان همه ذلیل شدند و برافتادند و باز نمایم در روزگار امیر مودود که حال خوارزم و شاه- ملک چون شد تا آنگاه که شاه ملک بر هوای دولت محمودی بدست سلجوقیان افتاد و گذشته شد و زنان و فرزندان ایشان همه بدست باغی افتادند که همه نوادر است و عجایب

این باب خوارزم بپایان آمد و در این بسیار فواید است از هر جنس و اگر گویم علی حده کتابی است از خبر از راستی بیرون نباشم و خردمندان را درین باب عبرت بسیار است و چون ازین فارغ شدم بابی دیگر پیش گرفتم تا آنچه وعده کرده ام تمام کنم ان شاء الله تعالی

ابوالفضل بیهقی
 
۵۹۲

هجویری » کشف المحجوب » مقدمات » بخش ۳ - فصل

 

و آن چه گفتم که طریق استخاره سپردم مراد از آن حفظ آداب خداوند بود عزو جل که مر پیغامبر خود را –صلی الله علیه و سلم و متابعان وی را بدین فرمود و گفت فاذا قرأت القران فاستعذ بالله من الشیطان الرجیم ۹۸/نحل و استعاذت و استخارت و استعانت جمله به معنی طلب کردن و تسلیم امور خود به خداوندسبحانه و تعالی باشد و نجات از آفت های گوناگون و صحابه پیغامبر صلی الله علیه وسلم و رضی الله عنهم روایت آوردند که پیغامبر –صلی الله علیه و سلم ما را استخاره اندر آموختی چنان که قرآن پس چون بنده بداند که خیریت امور اندر کسب و تدبیر وی بسته نیست که صلاح بندگان خداوند تعالی بهتر داند و خیر و شری که به بنده رسد مقدر است جز تسلیم چه روی باشد مر قضا را و یاری خواستن ازوی تا شر نفس و امارگی آن از بنده دفع کند اندر کل احوال وی و خیریت و صلاح وی را بدو ارزانی دارد پس باید که اندر بدو همه اشغال بنده استخاره کند تا خداوند تعالی وی را از خطا و خلل و آفت آن نگاه دارد و بالله التوفیق

هجویری
 
۵۹۳

هجویری » کشف المحجوب » مقدمات » بخش ۴ - فصل

 

و آن چه گفتم که اغراضی که به نفس بازمی گشت از دل ستردم مراد آن بود که اندر هر کاری که غرض نفسانی اندرآید برکت از آن کار برخیزد و دل از طریق مستقیم به محل اعوجاج و مشغولی اندر افتد و آن از دو بیرون نباشد یا غرضش برآید و یا برنیاید اگر غرضش برآید هلاک وی اندر آن بود و در دوزخ را کلید به جز حصول مراد نفس نیست و اگر غرض برنیاید باری وی بیشتر آن از دل بسترده باشد که نجات وی اندر آن بود و کلید در بهشت را به جز منع نفس از اغراض وی نیست چنان که خداوند تعالی گفت ونهی النفس عن الهوی فان الجنة هی المأوی ۴۰و ۴۱/النازعات و اغراض نفسانی اندر امور آن بود که بنده اندر کاری که میکند به جز خشنودی خدای تعالی باشد و نجات نفس خود از عقوبت طلب نکند ودر جمله رعونات نفس را حدی پیدا نباشد و تعبیههای وی اندر آن ظاهر نبود و اندر این کتاب به جایگاه خود بابی اندر این معنی بیاید ان شاءالله تعالی

هجویری
 
۵۹۴

هجویری » کشف المحجوب » مقدمات » بخش ۸ - فصل

 

و آن چه گفتم که من از خداوندتعالی توفیق واستعانت خواهم مراد آن بود که بنده راناصر به جز خداوند نباشد که وی را بر خیرات نصرت کند و توفیق زیادت دهدش و حقیقت توفیق موافقت تأیید خداوند بود بافعل بنده اندر اعمال صواب و کتاب و سنت بر وجود صحت توفیق ناطقه است و امت مجتمع به جز گروهی از معتزله و قدریان که لفظ توفیق را از کل معانی خالی گویند و گروهی از مشایخ طریقت گفته اند که التوفیق هو القدرة علی الطاعة عند الإستعمال چون بنده خداوند را مطیع باشد از خداوند بدو نیرو زیادت بود و قوت افزون از آن چه پیش از آن بوده باشد

و در جمله حالا بعد حال آن چه می باشد از سکون و حرکات بنده جمله فعل و خلق خدای است تعالی پس آن قوتی را که بنده بدان طاعت کند توفیق خوانند و این کتاب جایگاه این مسأله نیست که مراد از این چیزی دیگر است

و بازگشتم به سر مقصود تو إن شاء الله عز و جل و پیش از آن که بر سر سخن شوم نخست سؤال تو را بعینه بیارم و از آن جا به ابتدای کتاب پیوندم و بالله التوفیق ...

... صورة السؤال قال السایل و هو ابوسعید الهجویری بیان کن مرا اندر تحقیق طریقت تصوف و کیفیت مقامات ایشان و بیان مذاهب و مقالات آن و اظهار کن مرا رموز و اشارت ایشان و چگونگی محبت خداوند عز و جل و کیفیت اظهار آن بر دلها و سبب حجاب عقول از کنه ماهیت آن و نفرت نفس از حقیقت آن و آرام روح با صفوت آن و آن چه بدین تعلق دارد از معاملت آن

قال المسیول و هو علی بن عثمان الجلابی وفقه الله تعالی بدان که اندر این زمانه ما این علم به حقیقت مندرس گشته است خاصه اندر این دیار که خلق جمله مشغول هوی گشته اند و معرض از طریق رضا و علمای روزگار و مدعیان وقت را از این طریقت صورت بر خلاف اصل آن بسته است پس نیارند همت به چیزی که دست اهل زمانه بأسرها از آن کوتاه بود به جز خواص حضرت حق و مراد همه اهل ارادت از آن منقطع و معرفت همه اهل معرفت ازوجود آن معزول خاص و عام خلق از آن به عبارت آن بسنده کار گشته و کار از تحقیق به تقلید افتاده و تحقیق روی خود از روزگار ایشان بپوشیده عوام بدان بسنده کرده گویند که ما حق را همی بشناسیم و خواص بدان خرسند شده که اندر دل تمنایی یابند و اندر نفس هاجسی و اندر صدر میلی بدان سرای از سر مشغولی گویند این شوق رؤیت است و حرقت محبت و مدعیان به دعوی خود از کل معانی بازمانده و مریدان از مجاهده دست بازداشته و ظن معلول خود را مشاهده نام کرده

و من پیش از این کتب ساختم اندر این معنی جمله ضایع شد و مدعیان کاذب بعضی سخن از آن مرصید خلق را برچیدند و دیگر را بشستند و ناپدیدار کردند از آن چه صاحب طبع را سرمایه حسد و انکار نعمت خداوند باشد و گروهی دیگر نشستند اما برنخواندند و گروهی دیگر بخواندند و معنی ندانستند و به عبارت آن بسنده کردند که تا بنویسند و یاد گیرند و گویند که ماعلم تصوف و معرفت می گوییم و ایشان اندر عین نکرت اند

و این جمله از آن بود که این معنی کبریت احمر است و آن عزیز باشد و چون بیابندش کیمیا بود و دانگ سنگی از وی بسیار مس و روی را زر سرخ گرداند و فی الجمله هر کسی آن دارو طلبد که موافق درد وی باشد و به جز آن نبایدش چنان که یکی گوید از بزرگان

فکل من فی فؤاده وجع ...

هجویری
 
۵۹۵

هجویری » کشف المحجوب » بابُ اثباتِ العلم » بخش ۲ - فصل

 

بدان که علم دو است یکی علم خداوند تعالی و دیگر علم خلق و علم بنده اندر جنب علم خداوند تعالی متلاشی بود زیرا که علم وی صفت وی است و بدو قایم و اوصاف وی را نهایت نیست و علم ما صفت ماست و به ما قایم و اوصاف ما متناهی باشد لقوله تعالی ومااوتیتم من العلم إلا قلیلا ۸۵/الإسراء و در جمله علم از صفات مدح است و حدش احاطة المعلوم و تبین المعلوم و نیکوترین حدود وی این است که العلم صفة یصیر الحی بها عالما و خدای عز و جل گفت والله محیط بالکافرین ۱۹/البقره ونیز گفت والله بکل شیء علیم ۲۸۲/البقره و علم او یک علم است که بدان همی داند جمله موجودات و معدومات را و خلق را با وی مشارکت نیست و متجزی نیست و ازوی جدا نیست و دلیل بر علمش ترتیب فعلش که فعل محکم علم فاعل اقتضا کند پس علم وی به اسرار لاحق است و به اظهار محیط طالب را باید که اعمال اندر مشاهده وی کند چنان که داند که او بدو و به افعال او بیناست

همی آید که اندر بصره رییسی بود به باغی از آن خود رفته بود چشمش به جمال زن برزگر افتاد مرد را به شغلی بفرستادو زن را گفت درها دربند گفتا همه درها بستم الا یک در که آن نمی توانم دربست گفت کدام در است آن گفت آن در که میان ما و میان خداوند است جل جلاله مرد پشیمان شد و استغفار کرد

حاتم الاصم گفت رضی الله عنه چهار علم اختیار کردم از همه عالم برستم گفتند کدام است آن گفت یکی آن که بدانستم خدای را تعالی بر من حقی است که جز من نتواند گزارد کسی آن را به ادای آن مشغول گشتم دیم آن که بدانستم که مرا رزقی است مقسوم که به حرص من زیادت نشوداز طلب زیادتی برآسودم سیم آن که بدانستم که مرا طالبی است یعنی مرگ که ازوی نتوانم گریخت او را بساختم چهارم آن که بدانستم که مرا خدای است جل جلاله مطلع بر من از وی شرم داشتم و ناکردنی را دست بداشتم که چون بنده عالم بود که خداوند تعالی بدو ناظر است چیزی نکند که به قیامت شرم دارد

هجویری
 
۵۹۶

هجویری » کشف المحجوب » باب التصوّف » بخش ۲ - فصل

 

... صوفی آن بود که چون بگوید بیان نطقش حقایق حال وی بود یعنی چیزی نگوید که او آن نباشد و چون خاموش باشد معاملتش معبر حال وی باشد و به قطع علایق حال وی ناطق شود یعنی گفتارش همه بر اصل صحیح باشد و کردارش بجمله تجرید صرف چون می گوید قولش همه حق بود و چون خاموش باشد فعلش همه فقر

جنید گوید رحمة الله علیه التصوف نعت أقیم العبد فیه قیل نعت للعبد أم نعت للحق فقال نعت الحق حقیقة و نعت العبد رسما تصوف نعتی است که اقامت بنده در آن است گفتند نعت حق است یا نعت خلق گفتحقیقتش نعت حق است و رسمش نعت خلق یعنی حقیقتش فنای صفت بنده تقاضا کند و فنای صفت بنده به بقای صفت حق بود و این نعت حق بود و رسمش دوام مجاهدت بنده اقتضا کند و دوام مجاهدت صفت بنده بود

و چون به معنی دیگر رانی چنان بود که اندر حقیقت توحید بنده را هیچ نعت درست نیاید از آن چه نعوت خلق مر ایشان را دایم نیست و نعت خلق به جز رسم نیست که نعت وی باقی نبود و ملک و فعل حق باشد پس به حقیقت از آن حق باشد و معنی آن این بود که خداوند عز و جل بنده را فرمود که روزه دار و به روزه داشتن بنده اسم صایمی بنده را دادند و از روی رسم آن صوم بنده را باشد و باز از روی حقیقت از آن خداوند چنان که خداوند گفت و رسول خبر داد -علیه السلام- الصوم لي وأنا اجزي به روزه از آن من است از آن چه مفعولات وی جمله ملک وی است و نسبت و اضافت همه خلق مر هر چیزی را به خود رسم و مجاز بود نه حقیقت

ابوالحسن نوری رحمة الله علیه گوید التصوف ترک کل حظ النفس

تصوف دست بداشتن جمله حظوظ نفسانی بود و این بر دو گونه باشد یکی رسم و دیگر حقیقت و این آن بود که اگر وی تارک حظ است ترک حظ هم حظی بود و این رسم باشد و اگر حظ تارک وی است این فنای حظ بود و تعلق این به حقیقت مشاهدت بود پس ترک حظ فعل بنده بود و فنای حظ فعل خدای -جل جلاله- فعل بنده رسم و مجاز بود و فعل حق حقیقت و بدین قول مبین شد قول جنید -رحمه الله- که پیش از این قول است

و هم ابوالحسن نور -رحمة الله علیه- گوید الصوفیة هم الذین صفت أرواحهم فصاروا في الصف الأول بین یدي الحق ...

... و همو گوید رحمة الله علیه الصوفی الذی لایملک ولایملک

صوفی آن بود که هیچ چیز اندر بند وی ناید و وی اندر بند هیچ چیز نشود و این عبارت از عین فنا بود که فانی صفت مالک نبود و مملوک نه از آن چه صحت ملک بر موجودات درست افتد و مراد از این آن است که صوفی هیچ چیز را از متاع دنیا و زینت عقبی ملک نکند و خود اندر تحت حکم و ملک نفس خود نیاید سلطان ارادت خود را از غیر بگسلد تا غیر طمع بندگی از وی بگسلد و این قول لطیف است مر آن گروه را که به فنای کلی گویند و ما غلطگاه ایشان در این کتاب بیاریم تا تو را معلوم شود إن شاء الله عز و جل

ابن الجلاء -رحمة الله علیه- گوید التصوف حقیقة لا رسم له

تصوف حقیقتی است که وی را رسم نیست و آن چه رسم است نصیب خلق باشد اندر معاملات و حقیقت خاصه حق بود چون تصوف از خلق اعراض کردن بود لامحاله مر او را رسم نبود ...

... تصوف صفای سر بود از کدورات مخالفت و معنی این آن بود که سر را از مخالفت حق نگاه دارد از آن چه دوستی موافقت بود و موافقت ضد مخالفت باشد و دوست را اندر همه عالم به جز حفظ فرمان دوست نباشد و چون مراد یکی باشد خالفت از کجا صورت گیرد

محمدبن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب رضی الله عنه گوید التصوف خلق من زاد علیک فی الخلق زاد علیک فی التصوف

تصوف نیکوخویی باشد هر که نیکو خوتر وی صوفی تر و خوی نیکو بر دو گونه باشد یکی با خلق و دیگر با حق نیکوخویی با حق رضا باشد به قضای وی و نیکوخویی با خلق حمل ثقل صحبت ایشان برای حق و این هر دو خود به طالب آن باز گردد حق را تعالی صفت استغناست از رضای طالب و سخط طالب و این هر دو صفت اندر نظاره وحدانیت وی بسته است

مرتعش رحمةالله علیه گوید الصوفی لایسبق همته خطوته البتة

صوفی آن بود که اندیشه وی با قدم وی برابر بود البته ای جمله حاضر بود دل آن جا که تن و تن آن جا که دل قول آن جا که قدم قدم آن جا که قول و این نشان حضوری بود بی غیبت بر خلاف آن که گویند از خود غایب به حق حاضر لا بل که به حق حاضر و به خود حاضر و این عبارت از جمع الجمع باشد از آن چه تا رؤیت نبود به خود غیبت نبود از خود و چون رؤیت برخاست حضوری بی غیبت است و تعلق این معنی به قول شبلی است رحمة الله علیه الصوفی لایری فی الدارین مع الله غیر الله صوفی آن بود که اندر دو جهان هیچ نبیند به جز خدای عز و جل و در جمله هستی بنده غیر بود و چون غیر نبیند خود را نبیند و از خود بکلیت فارغ شود اندر حال نفی و اثبات خود

جنید رحمةالله علیه گوید التصوف مبنی علی ثمان خصال السخاء و الرضاء و الصبر و الإشارة و الغربة و لبس الصوف و السیاحة و الفقر اما السخاء فلابراهیم و اما الرضاء فلاء سحق و اماالصبر فلأیوب و اما الإشارة فلزکریا و اما الغربة فلیحیی و اما لبس الصوف فلموسی و اما السیاحة فلعیسی و اما الفقر فلحمد صلوات الله علیهم اجمعین

گفت بنای تصوف بر هشت خصلت است اقتدا به هشت پیغمبر علیهم السلام به سخاوت به ابراهیم و آن چندان بود که پسر فدا کرد و به رضا به اسحاق که وی سر فدا کرد و به ترک جان عزیز خود بگفت و به صبر به ایوب که اندر بلای کرمان صبر کرد و به اشارت به زکریا که خداوند گفت اذنادی ربه نداء خفیا۳/مریم و به غربت به یحیی که اندر وطن خود غریب بودو اندر میان خویشان از ایشان بیگانه و به سیاحت به عیسی که اندر سیاحت خود چنان مجرد بود که جز کاسه ای و شانه ای نداشت چون بدید که کسی به دو مشت آب می خورد کاسه بینداخت و چون بدید که به انگشتان تخلیل می کرد شانه بینداخت و به لبس صوف به موسی که همه جامه های وی پشمین بود و به فقر به محمد علیهم السلام که خدای عز و جل کلید همه گنجهای روی زمین بدو فرستاد و گفت محنت برخود منه و از این گنج ها خود را تجمل ساز گفت نخواهم بارخدایا مرا یک روز سیردار و یک روز گرسنهو این اصول اند رمعاملت سخت نیکوست

حصری گوید رحمة الله علیه الصوفی لا یوجد بعد عدمه ولایعدم بعد وجوده

صوفی آن بود که هستی وی را نیستی نباشد و نیستی وی را هستی نه یعنی آن چه بیابد مر آن را هرگز گم نکند و آن چه گم کند مر آن را هرگز نیابد و دیگر معنیش آن بود که یافتش را هرگز نایافت نباشد و نایافتش را هرگز یافت نه یا اثباتی بود بی نفی و یا نفیی بود بی اثبات و مراد از جمله این عبارات آن است که تا حال بشریت از کسی ساقط شود و شواهد جسمان از حق وی فایت گردد و نسبتش از کل منقطع گردد و یا سر بشریت اندر حق کسی ظاهر شود تا تفاریق وی اندر عین خود جمع گردد از خود به خود قیام یابد وصورت این اندر دو پیغامبر علیهما السلام ظاهر توان کرد یکی موسی صلوات الله علیه که اندر وجودش عدم نبود تا گفت رب اشرح لی صدری و یسرلی امری ۲۵و ۲۶/طه و دیگر رسول ما صلی الله علیه که اندر عدمش وجود نبود تا گفتند ألم نشرح لک صدرک ۱/الإنشراح یکی آرایش خواست و زینت طلب کرد و دیگر را بیاراستند و وی را خود خواست نه

علی بن بندار الصیرفی النیسابوری گوید رحمة الله علیه التصوف إسقاط الرؤیة للحق ظاهرا و باطنا

تصوف آن بود که صاحب آن ظاهرا و باطنا خود را نبیند و جمله حق را بیند از آن چه اگر به ظاهرنگری بر ظاهر نشان توفیق یابی چون نگاه کنی معاملت ظاهر اندر جنب توفیق حق تعالی به پر پشه ای نسنجد به ترک رؤیت ظاهر بگویی و اگر به باطن نگری بر باطن نشان تأیید یابی چون نگاه کنی معاملت باطن اندر جنب تأیید حق به ذره ای نسنجد به ترک باطن بگویی جمله مر حق را بینی پس همه حق را بینی خود را هیچ نبینی

محمدبن احمد المقری رحمةالله علیه گوید التصوف استقامة الأحوال مع الحق

تصوف استقامت احوال است با حق یعنی احوال مر سر صوفی را از حال نگرداند و به اعوجاج اندر نیفکند از آن چه کسی را که دل صید محول احوال باشد احوال او را از درجه استقامت بنیفکند و از حق تعالی بازندارد

هجویری
 
۵۹۷

هجویری » کشف المحجوب » باب لُبس المرقعات » بخش ۳ - فصل

 

... اما تکلف اندردوختن بدان سبب روا دارند که جاه ایشان اندر میان خلق بزرگ گشت هر کسی خود را ماننده ایشان گردانیده اند و مرقعه ای اندر پوشیده و افعال ناخوب از ایشان پیدا آمده و مر ایشان را از صحبت اضداد رنج بود زینتی ساختند که جز از ایشان آن را کسی ندانست دوخت و مر آن را علامت شناخت یک دیگر گردانیدند و شعاری ساختند تا حدی که درویشی به نزدیک بعضی از مشایخ اندر آمد و رقعه ای را که اندر جامه دوخته بود خط به پهنا آورده بود آن شیخ او را مهجور کرد و معنی این ان بود که اصل صفا رقت طبع و لطف مزاج است و البته کژی اندر طبع نیکو نباشد و چنان که شعر ناراست اندر طبع خوش نیاید فعل ناراست هم طبع نپذیرد

و باز گروهی اندر هست و نیست لباس تکلف نکرده اند اگر خداوندشان عبایی داده است پوشیده اند و اگر قبایی داده است هم پوشیده اند و اگر برهنه داشته است هم ببوده اند و من که علی بن عثمان الجلابی ام وفقنی الله این طریق را پسندیده ام و اندر اسفار خود همین کرده ام

و اندر حکایات است که چون احمدبن خضرویه به زیارت بویزید رحمهما الله آمد قبا داشت و چون شاه شجاع به زیارت بوحفص آمد قبا داشت و آن لباس معهود ایشان نبود که اندر اوقات نیز مرقعه داشتندی و وقت بودی که نیز جامه پشمین داشتندی یا پیراهن سفید پوشیدندی چنان که آمدی

و نفس آدمی معتاد است و با عادات مر آن را الفتی بود و چون چیزی وی را عادت شد چون طبیعتی شود و چون طبع شد حجاب گردد و از آن بود که پیغمبر علیه السلام گفت خیر الصیام صوم أخی داود بهترین روزه ها روزه برادر من داود است علیه السلام گفتند یا رسول الله آن چگونه باشد گفت آن که روزی روزه داشتی و روزی نداشتی تا نفس را عادت نشود و وی بدان محجوب نگردد ...

... یکی از مدعیان علم درویشی را گفت این کبود چرا پوشیدی گفت از پیغمبر علیه السلام سه چیز بماند یکی فقر و دیگر علم و سدیگر شمشیر

شمشیر سلطانان یافتند و نه در جای آن کار بستند و علم علما اختیار کردند و به آموختن تنها بسنده کردند و فقر فقرا اختیار کردند و آن را آلت غنا ساختند من بر مصیبت این سه گروه کبود پوشیدم

و از مرتعش رحمة الله علیه می آید که اندر محلتی از محلتهای بغداد می گذشت تشنه شد به دری فراز رفت و آب خواست یکی بیرون آمد با کوزه ای آب چون آب بخورد دلش صید جمال ساقی شد هم آن جا فرو نشست تا خداوند خانه بیامد گفت ای خواجه دلم به شربتی آب سخت گران بود مرا از خانه تو شربتی آب دادند دلم بربودند مرد گفت آن دختر من است او را به زنی به تو دادم مرتعش به طلب دل به خانه اندر آمد و عقد بکرد این صاحب البیت از منعمان بغداد بود وی را به گرمابه فرستاد و جامه خویش درپوشید و آن مرقعه برکشید چون شب اندر آمد مرتعش در نماز استاد و اورادها بگزارد و به خلوت مشغول شد اندر آن میانه بانگ درگرفت هاتوا مرقعتی مرقعه من بیارید گفتند چه بودت گفتا به سرم فروخواندندکه به یک نظر که به خلاف ما نگریستی جامه صلاح و مرقعه از ظاهرت برکشیدیم اگر به نظر دیگر بنگری لباس آشنایی از باطنت بیرون کشیم

لباسی که سبب پوشیدن آن قرب خداوند بود و بر موافقت اولیای خدای تعالی پوشیده باشند مداومت بر آن مبارک بود اگر به حق آن زندگانی توانی کرد و اگرنه دین خود را صیانت باید کرد و اندر جامه اولیا خیانت روا نباشد که مسلمانی بر تحقیق باشی بی دعوی دیگر بهتر از آن که ولی بر تکذیب ...

... و اندر عادات مشایخ رضی الله عنهم سنت چنان رفته است که چون مریدی به حکم تبرک تعلق بدیشان کند مر او را به سه سال اندر سه معنی ادب کنند اگر به حکم آن معنی قیام کند و الا گویند طریقت مر این را قبول نکند یک سال به خدمت خلق و دیگر سال به خدمت حق و سدیگر سال به مراعات دل خود

خدمت خلق آنگاه تواند کرد که خود را اندر درجه خادمان نهد و همه خلق را اندر درجه مخدومان یعنی بی تمییز همه را خدمت کند و بهتر از خود داند و خدمت جمله بر خود واجب داند و خود را بدان خدمت فضلی ننهد بر دیگران که آن خسرانی عظیم و عیبی ظاهر و غبنی فاحش بود و از آفات زمانه اندر زمانه یکی بلای بی دوا این است

و خدمت حق جل جلاله آنگاه تواند کرد که همه حظهای خویش از دنیا و عقبی بکل منقطع تواند کرد و مطلق مر حق را سبحانه و تعالی پرستش کند از برای وی که تا بنده مر حق را برای کفارت گناه و یافت درجات عبادت می کند نه وی را می پرستد تا به اسباب دنیا چه رسد

و مراعات دل آنگاه تواند کرد که همتش مجتمع شده باشد و هموم مختلف از دلش برخاسته اندر حضرت انس دل را از مواقع غفلت می نگاه دارد ...

هجویری
 
۵۹۸

هجویری » کشف المحجوب » باب الملامة » بخش ۱ - باب الملامة

 

... و سنت بار خدای عالم جل جلاله هم چنین رفته است که هرکه حدیث وی کند عالم را بجمله ملامت کننده وی گرداند و سر وی را از مشغول گشتن به ملامت ایشان نگاه دارد و این غیرت حق باشد که دوستان خود را از ملاحظه غیر نگاه دارد تا چشم کس بر جمال حال ایشان نیفتد و از رؤیت ایشان مر ایشان را نیز نگاه دارد تا جمال خود نبینند و به خود معجب نشوند و به آفت عجب و تکبر اندر نیفتند پس خلق را بر ایشان گماشته است تا زبان ملامت بر ایشان دراز کردند و نفس لوامه را اندر ایشان مرکب گردانیده تا مر ایشان را بر هر چه می کنند ملامت می کند اگر بد کنند به بدی و اگر نیک کنند به تقصیر کردن و این اصلی قوی است اندر راه خدای عز و جل که هیچ آفت و حجاب نیست اندر این طریق صعب تر از آن که کسی به خود معجب گردد

و اصل عجب از دو چیز خیزد یکی از جاه خلق و مدح ایشان و آن که کردار بنده خلق را پسند افتد بر وی مدح کنند وی بدان معجب شود و دیگر کردار کسی مر آن کس را پسند افتد و خود را شایسته داند بدان معجب شود

خداوند تعالی به فضل خود این راه بر دوستان خود بربست تا معاملتشان اگرچه نیک بود خلق نپسندیدند از آن چه به حقیقت ندیدند و مجاهدتشان اگرچه بسیار بود ایشان از حول و قوت خود ندیدند و مر خود را نپسندیدند تا از عجب محفوظ بودند پس آن که پسندیده حق بود خلق ورا نپسندند و آن که گزیده تن خود بود حق ورا نگزیند چنان که ابلیس را خلق بپسندیدند و ملایکه وی را بپسندیدند و وی خود را بپسندید چون پسندیده حق نبود پسند ایشان مر او را لعنت بار آورد و آدم را صلوات الله علیه ملایکه نپسندیدند و گفتند أتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء ۳۰/البقره و وی خود را نپسندید و گفت ربنا ظلمنا أنفسنا ۲۳/الأعراف و چون پسندیده حق بود حق گفت فنسی ولم نجد له عزما ۱۱۵/طه ناپسند خلق و ناپسند خود مر او را رحمت بار آورد تا خلق عالم بدانند که مقبول ما مهجور خلق باشد و مقبول خلق مهجور ما تا لاجرم ملامت خلق غذای دوستان حق است از آن چه اندر آن آثار قبول است و مشرب اولیای وی که آن علامت قرب است و همچنان که همه خلق به قبول خلق خرم باشند ایشان به رد خلق خرم باشند و اندر اخبار از سید مختار آمده است علیه السلام از جبرییل علیه السلام از خدای عز و جل که گفت اولیایی تحت قبابی لایعرفهم غیری الا اولیایی

اما ملامت بر سه وجه است یکی راست رفتن و دیگر قصد کردن و سدیگر ترک کردن ...

... و این حکایت صریح است بر اثبات ملامت و اندر این معنی حکایت است از امام ابوحنیفه رضی الله عنه آن جا که ذکر وی آید بیاید اندر این کتاب

و نیز از ابویزید می آید رضی الله عنه که از حجاز می آمد اندر شهر بانگ درافتاد که بایزید آمد مردمان شهر جمله پیش وی باز رفتند و به اکرام وی را به شهر درآوردند چون به مراعات ایشان مشغول شد از حق بازماند و پراکنده گشت چون به بازار درآمد قرصی از آستین بیرون گرفت و خوردن گرفت جمله از وی برگشتند و وی را تنها بگذاشتند و این اندر ماه رمضان بود تا مریدی که با وی بود مر مرید را گفت ندیدی که یک مسأله از شریعت کار بستم همه خلق مرا رد کردند

و من که علی بن عثمان الجلابی ام وفقنی الله می گویم که اندر آن زمانه مر ملامت را فعلی می بایست مستنکر و پدید آمدن به چیزی به خلاف عادت اکنون اگر کسی خواهد که مر او را ملامت کنند گو دو رکعت نماز کن درازتر یا دین را بتمامی ببرز همه خلق بیکبار ورا منافق و مرایی خوانند

اما آن که طریقش ترک بود و به خلاف شریعت چیزی بر دست گیرد و گوید که طریق ملامت می برزم آن ضلالتی واضح بود وآفتی ظاهر و هوسی صادق چنان که اندر این زمانه بسیار هستند و مقصود ایشان از رد خلق قبول ایشان است از آن چه نخست باید که کسی مقبول باشد تا قصد رد ایشان کند و به فعلی پدیدار آید که ایشان ورا رد کنند قبول ناکرده را تکلف رد کردن بهانه باشد ...

هجویری
 
۵۹۹

هجویری » کشف المحجوب » باب الملامة » بخش ۲ - فصل

 

... از وی رحمة الله علیه می آید گفت الملامة ترک السلامة

ملامت دست بداشتن سلامت بود و چون کسی قصدا به ترک سلامت خود بگوید و مر بلاها را میان اندر بندد و از مألوفات و راحت جمله تبرا کند مر امید کشف جلال و طلب مال را تا به رد خلق از خلق نومید گردد و طبعش الفت خود از ایشان بگسلد هر چند از ایشان گسسته تر بود به حق پیوسته تر بود پس آن چه روی همه خلق بدان بود و آن سلامت است مر اهل ملامت را پشت بدان بود تا همشان خلاف هموم باشد و همتشان خلاف همم اندراوصاف خود وحدانی باشند چنان که احمدبن فاتک روایت کرد از حسین منصور که او را پرسیدند من الصوفی قال وحدانی الذات

و از حمدون -رحمه الله- پرسیدند از ملامت گفت راه آن بر خلق دشوار است اما طرفی بگویم رجاء المرجیة و خوف القدریة ترس قدریان و رجای مرجیان صفت ملامتی بود

و اندر تحت این رمزی است بدان که به هیچ چیز از این طبع از درگاه خداوند تعالی نفورتر از آن نگردد که به جاه خلق و آدمی را آن مقدار بسنده باشد که کسی گوید نیکومردی است و او را بستاید وی جان و دل بدو دهد و از خدای تعالی بدو بازماند پس خایف پیوسته می کوشد که از محل خطر دور باشد و اندر این کوشش مر طالب را دو خطر باشد یکی خوف حجاب خلق و دیگر منع فعلی که خلق بدان فعل بدو بزهکار گردند و زبان ملامت بدو دراز کنند نه روی آن که با جاه ایشان بیارامد و نه برگ آن که ایشان را به ملامت خود بزهکار کند پس ملامتی را باید که نخست خصومت دنیایی و عقبایی از خلق منقطع کند بدانچه وی را گویند و مر نجات دل را فعلی کند که نه آن در شریعت کبیره باشد و نه صغیره تا مردمان وی را رد کنند تا خوفش اندر معاملت چون خوف قدریان باشد و رجایش اندر معاملت ملامت کنندگان چون رجای مرجیان باشد

و اندر حقیقت دوستی هیچ چیز خوشتر از ملامت نیست از آن که ملامت دوست را بر دل دوست اثر نباشد و دوست را جز بر سر کوی دوست گذر نباشد و اغیار را بر دل دوست خطر نباشد لإن الملامة روضة العاشقین و نطهة المحبین و راحة المشتاقین و سرور المریدین

و مخصوص اند این طایفه از ثقلین به اختیار کردن ملامت تن از برای سلامت دل و هیچ کس را از خلایق از مقربان و کروبیان و روحانیان این درجه نبوده است و از امم پیشین نیز از عباد و زهاد و اعیان خلق که بوده اند این مرتبه نه بجزگروهی را از این امت که سالکان طریق انقطاع دل اند

اما به نزدیک من طلب ملامت عین ریا بود و ریا عین نفاق از آن چه مرایی راهی رود که خلق ورا قبول کند و ملامتی بتکلف راهی رود که خلق ورا رد کند و هر دو گروه اندر خلق مانده اند و از نشان برون گذر ندارند تا یکی بدین معاملت برون آمده است و یکی بدان معاملت و درویش را جز حدیث حق بر دل نگذرد و چون از خلق دل گسسته بود از این هر دو معنی فارغ بود و هیچ چیز پای بند وی نیاید

وقتی مرا با یکی از ملامتیان ماوراء النهر صحبت افتاد چون من منبسط شدم اندر صحبت گفتم ای اخی مرادت اندر این افعال شوریده چه چیز است گفت سپری کردن خلق اندر خود گفتم این خلق بسیارند و تو عمر و روزگار و مکانت آن نیابی که خلایق را اندر خود سپری کنی همی خود را اندر خلق سپری کن تا از این همه مشغولی بازرهی ...

... پس هیچ کس تو را می نبیند تو خود را می مبین آفت روزگار تو از دیده توست تو را با غیرچه کار کسی را که شفا از احتما باید طلبید او از تناول طلبد از مردمان نباشد

و باز گروهی مر ریاضت نفس را ملامتی کنند تا به خواری خلق نفسشان ادب گیرد و داد خود از وی بیابند که خوشتر وقتی مر ایشان را آن بود که نفس خود را اندر بلا و خواری یابند

و از خواجه ابراهیم ادهم رحمة الله علیه روایت آرند که یکی وی را پرسید که هرگز خود را به مراد خود رسیده دیدی گفتا بلی دوبار دیده ام ...

... و دیگر بار اندر بارانی عظیم به دهی فراز رسیدم و سرمای زمستان مرا غلبه کرده بود و مرقعه بر تن من تر گشته به مسجدی فراز رسیدم مرا اندر آن جا نگذاشتند و دیگر مسجد وسدیگر همچنان عاجز آمدم و سرما بر تن من قوت گرفت با تون گرمابه اندر آمدم و دامن خود بدان آتش اندر کشیدم دود آن به زیر من برآمد جامه و رویم سیاه شد آن شب به مراد خود رسیده بودم

و مرا که علی بن عثمان الجلابی ام وفقنی الله وقتی واقعه ای افتاد و بسیار مجاهدت کردم امید آن را که واقعه حل شود نشد و وقتی پیش از آن مرا از آن جنس واقعه ای افتاده بود به گور شیخ بایزید رحمة الله علیه مجاور نشسته بودم تا حل شد این بار نیز قصد آن جا کردم و سه ماه بر سر تربت وی مجاور بودم هر روز سه غسل می کردم و سی طهارت مر امید کشف آن واقعه را البته حل نشد برخاستم و قصد خراسان کردم اندر ولایت کمش به دیهی رسیدم که آن جا خانقاهی بود و جماعتی از متصوفه و من مرقعه ای خشن داشتم بسنت و از آلت اهل رسم با من هیچ نبود به جز عصا و رکوه ای به چشم آن جماعت سخت حقیر نمودم و کس مرا ندانست ایشان به حکم رسم می گفتند با یک دیگر که این از ما نیست و راست چنان بود که از ایشان نبودم اما لابد بود آن شب اندر آن جا بودن

آن شب مرا بر بامی بنشاندند و خود بر بامی بلندتر رفتند و مرا بر زمینی خشک بنشاندند و نانی سبز گشته پیش من نهادند و به من بوی اباهایی که ایشان می خوردند می رسید و با من به طنز سخن می گفتند از بام بالا چون از طعام فارغ شدند خربزه می خوردند و پوست بر سر من می انداخت بر وجه طیبت حال خود و استخفاف ایشان به دل فرو می خوردم و می گفتم بار خدایا اگر نه آنستی که جامه دوستان تو دارند والا من از ایشان نکشمی هرچند که آن طعن ایشان بر من زیادت می شد دل من اندر آن خوشتر همی گشت تا به کشیدن آن بار واقعه من حل شد و اندر وقت بدانستم که مشایخ رحمهم الله جهال را از برای چه اندر میان خود راه داده اند و بار ایشان از برای چه می کشند

این است احکام ملامت به تمامی با تحقیق آن که پیدا کردم و بالله التوفیق

هجویری
 
۶۰۰

هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی ذکر أئمَّتِهم من الصَّحابَةِ و التّابعینَ و مُتابِعیهم، رضی اللّه عنهم أجمعین » بخش ۵ - ۴ ابوالحسن علی بن ابی طالب، کرّم اللّه وجهه

 

و منهم برادر مصطفی و غریق بحر بلا و حریق نار ولا و مقتدای اولیا و اصفیا ابوالحسن علی بن ابی طالب کرم الله وجهه

او را اندر این طریق شأنی عظیم و درجتی رفیع است و اندر دقت عبارت از اصول حقایق حظی تمام داشت تا حدی که جنید رحمه الله گفت شیخنا فی الأصول و البلاء علی المرتضی شیخ ما اندر اصول و اندر بلا کشیدن علی مرتضی است رضی الله عنه یعنی اندر علم و معاملت امام این طریقت علی است رضی الله عنه از آن که علم این طریقت را اهل این اصول گویند و معاملاتش بجمله بلا کشیدن است

میآرند که یکی به نزدیک وی آمد که ای امیرالمؤمنین مرا وصیتی بکن گفت لاتجعلن أکبر شغلک بأهلک وولدک فإن یکن أهلک وولدک من أولیاء الله فان الله لایضیع اولیاءه و إن کانوا أعداء الله فما همک و شغلک لأعداء الله نگر تا شغل زن و فرزند را مهم ترین اشغال خود نگردانی که اگر ایشان از دوستان خدایند جل جلاله وی دوستان خود را ضایع نگرداند و اگر دشمنان خدایند عز و جل اندوه دشمنان خدای چه می داری

و تعلق این مسأله به انقطاع دل بود از دون حق جل جلاله که وی خود بندگان خود را چنان که خواهد می دارد هرگاه که یقین تو صادق بود چنان که موسی علیه السلام دختر شعیب را علیه السلام بر حالی هرچه صعب تر بگذاشت و به خداوند تسلیم کرد و ابراهیم هاجر و اسماعیل را برداشت علیهم السلام و به وادی غیر ذی زرع برد و به خداوند جل جلاله تسلم کرد و مر ایشان را اکبر شغل خود نساختند و همه دل در حق تعالی بستند تا مراد دو جهان بر آمد اندر حال بی مرادی به تسلیم امور به خداوند عز و جل و مانند است این سخن بدان که گفت کرم الله وجهه مر سایلی را که از وی پرسیده بود که پاکیزه ترین کسب ها چیست گفت غناء القلب بالله هرکه را دل به خدای تعالی توانگر باشد نیستی دنیا وی را درویش نگرداند و هستی آن شادی نیاردش و حقیقت آن به فقر و صفوت باز گردد و ذکر آن گذشت

پس اهل این طریقت اقتدا بدو کنند در حقایق عبارات و دقایق اشارات و تجرید از معلوم دنیا و نظاره اندر تقدیر مولی و لطایف کلام وی بیش از آن است که به عدد اندر آید و مذهب من اندر این کتاب اختصار است و بالله التوفیق

هجویری
 
 
۱
۲۸
۲۹
۳۰
۳۱
۳۲
۵۵۱