گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

و درین هفته امیر بمشافهه‌ و پیغام عتاب‌ کرد با بو سهل زوزنی بحدیث بو الفضل کرنکی‌ و گفت «سبب عصیان او تو بوده‌ای که آنجا صاحب برید نائب تو بود و با وی بساخت و مطابقت‌ کرد و حال او براستی بازننمود و چون کسی دیگر بازنمودی در خون آن کس شدی‌ . و بحیلت‌ بو الفضل بدست آمد تو و بو القاسم حصیری ایستادید و وی را از دست من بستدید تا امروز با ترکمانان مکاتبت پیوسته کرد و چون‌ تشویشی افتاد، بخراسان عاصی شد و بجانب بست قصد میکند. اکنون به بست‌ باید رفت که نوشتگین نوبتی آنجاست با لشکری تمام تا شغل او را بصلاح باز آری‌ بصلح و یا بجنگ.» بو سهل بسیار اضطراب کرد و وزیر را یار گرفت و شفیعان‌ انگیخت، و هر چند بیش گفتند امیر ستیزه بسیار کرد، چنانکه عادت پادشاهان باشد در کاری که سخت شوند . و وزیر بو سهل را پوشیده گفت: این سلطان نه آن است که بود، و هیچ ندانم تا چه خواهد افتاد. لجاج مکن و تن درده و برو که نباید که چیزی رود که همگان غمناک شویم. بو سهل بترسید و تن در داد . و چون توان دانست که در پرده غیب چیست؟ عَسی‌ أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ‌، اگر به بست نرفته بودی و امیر- محمّد برین پادشاه‌ دست یافته‌ به ماریکله‌، نخست کسی که میان او بدو نیم کردندی بو سهل بودی، بحکم دندانی‌ که بر وی داشت. و چون تن در داد برفتن، مرا خلیفت خویش کرد. و تازه توقیعی‌ از امیر بستد، که اندیشه کرد که نباید که در غیبت او فسادی کنند بحدیث دیوان دشمنانش. و من مواضعت‌ نبشتم در معنی دیوان و دبیران و جوابها نبشت و مثالها داد . و بامداد امیر را بدید و بزبان نواختها یافت. و از غزنین برفت روز پنجشنبه سوم ذی الحجّه و بکرانه شهر بباغی فرود آمد. و من آنجا رفتم و با وی معمّا نهادم و پدرود کردم و بازگشتم.

و عید اضحی‌ فراز آمد، امیر مثال داد که هیچ تکلّفی نباید کرد بحدیث غلامان و پیاده و حشم و خوان و بر خضرا [ء] از بر میدان‌ آمد و نماز عید کردند و رسم قربان بجای آوردند، عیدی سخت آرامیده‌ و بی‌مشغله‌، و خوان ننهادند و قوم را بجمله بازگردانیدند. و مردمان آنرا بفال نیکو نداشتند . و میرفت چنین چیزها، که عمرش بپایان نزدیک آمده بود و کسی نمیدانست.

و روز یکشنبه‌ دو روز مانده از ذو الحجّه اسکداری‌ رسید از دربند شکورد حلقه برافگنده‌ و چند جای بر در زده. آنرا بگشادم، و نزدیک نماز پیشین بود، امیر فرود سرای خالی کرد جهت خبر اسکدار، نبشته بود صاحب برید دربند که «درین ساعت خبر هول کاری‌ افتاد، بنده انهی‌ نخواست کرد تا نماز دیگر برفت تا مددی‌ رسد، که اندیشید اراجیف‌ باشد. نماز دیگر مدد رسید و ملطّفه‌یی معمّا از آن امیرک بیهقی، بنده فرستاد تا بر آن واقف شده آید.» معمّا بیرون آوردم‌، نبشته بود: «تا خبر رسید که حاجب آلتونتاش از غزنین برفت، من بنده هر روزی یک دو قاصد پیش او بیرون میفرستادم و آنچه تازه میگشت از حال خصمان که منهیان می‌نبشتند او را باز- می‌نمودم و می‌گفتم که چون باید آمد و احتیاط برین جمله باید کرد، [و وی‌] بر موجب آنچه می‌خواند کار می‌کرد و باحتیاط میآمد تعبیه کرده‌ . راست که‌ از بغلان‌ برفت و بدشمن نزدیکتر شد، آن احتیاط یله کردند و دست بغارت برگشادند، چنانکه رعیّت بفریاد آمد و بتعجیل برفتند و داود را آگاه کردند. و او شنوده بود که از غزنین سالار میآید و سالار کیست و احتیاط کار بکرده بود، چون مقرر گشت از گفتار رعیت در وقت حجّت را حاجبی نامزد کرد با شش هزار سوار و چند مقدّم پذیره‌ آلتونتاش فرستاد و مثال داد که چند جای کمین باید کرد [و] با سواری دو هزار خویشتن را نمود و آویزشی قوی‌ کرد. پس پشت بداد تا ایشان بحرص از پس پشت آیند و از کمین بگذرند، آنگاه کمینها بگشایند و دو رویه‌ درآیند و کار کنند . چون ملطّفه منهی برسید برین جمله در وقت نزدیک آلتونتاش فرستادم و نبشتم تا احتیاط کند، چون بدشمن نزدیک آید و حال برین جمله است، نکرده بودند احتیاط، چنانکه بایست کرد بلشکر- گاه تا خللی بزرگ‌ افتاد و پس شبگیر خصمان بدو رسیدند و دست بجنگ بردند و نیک نیک بکوشیدند و پس پشت بدادند، و قوم ما از حرص آنکه چیزی ربایند، بدم‌ تاختند و مردمان سالار و مقدّمان دست بازداشتند، و خصمان کمینها بگشادند و بسیار بکشتند و بگرفتند بسیار و آلتونتاش آویزان آویزان‌ خود را در شهر افگند با سواری دویست، و ما بندگان او را با قوم‌ او که با او بودند دل گرم کردیم تا قراری پیدا آمد و ندانیم که حال آن لشکر چون شد.»

نامه دربند با ملطّفه معما با ترجمه‌ در میان رقعتی نهادم، نزد آغاجی بردم، فرود سرای برد و دیر بماند، پس برآمد و گفت: می‌بخواند . پیش رفتم- امیر را نیز آن روز اتّفاق دیدم- مرا گفت «این کار هر روز پیچیده‌تر است، و این در شرط نبود ؛ قلعت‌ بر امیرک باد، نامش گویی از بلخ باز بریده‌اند، لشکری از آن ما ناچیز کرد. این ملطّفها آنجا بر نزدیک خواجه تا برین حال واقف گردد، و بگوی که رای درست آن بود که خواجه دید امّا ما را بما نگذارند. علی دایه و سباشی و بگتغدی ما را برین داشتند و اینک چنین خیانتها از ایشان ظاهر میگردد. تا خواجه نگوید که ایشان بی‌گناه بودند.» نزدیک وی رفتم، ملطّفه‌ها بخواند و پیغام بشنید، مرا گفت: «هر روز ازین‌ یکی است. و البتّه سلطان از استبداد و تدبیر خطا دست نخواهد داشت. اکنون که چنین حالها افتاد، سوی امیرک جواب باید نبشت تا شهر نیک نگاه دارد و آلتونتاش را دل گرم کرد تا باری آن حشم بباد نشود و تدبیری ساخته آید تا ایشان خویش را بترمذ توانند افگند نزدیک کوتوال بگتگین چوگانی‌، که بیم است که شهر بلخ و چندان مسلمانان پس رعونت‌ و سالاری امیرک شوند.» بازگشتم و با امیر بگفتم. گفت:

همچنین بباید نبشت. نبشته آمد و هم باسکدار برفت نزدیک کوتوال بگتگین و هم بدست قاصدان. و پس ازین فترت امیر دل بتمامی از غزنین برداشت. و اجلش فراز آمده بود، رعبی و فزعی در دل افگنده‌ تا نومید گشت.

 
sunny dark_mode