گنجور

 
۵۸۱

عطار » مصیبت نامه » بخش بیستم » بخش ۱ - المقالة العشرون

 

... گفت ای از شور او مست و خراب

موج عشقت میکند زیر و زبر

شور و شوقت میکند شیرین و تر ...

عطار
 
۵۸۲

عطار » مصیبت نامه » بخش بیست و یکم » بخش ۲ - الحكایة و التمثیل

 

... نقد این پرحواصل بود و بس

موج چون بسیار شد از پیش و پش

آنکه داشت آهن همه بر پشت بست ...

عطار
 
۵۸۳

عطار » مصیبت نامه » بخش بیست و دوم » بخش ۲ - الحكایة ‌و التمثیل

 

... برنشست از بهر حربی با سپاه

موج میزد لشکرش از کشورش

جمع بود از چند کشور لشکرش ...

عطار
 
۵۸۴

عطار » مصیبت نامه » بخش بیست و سوم » بخش ۷ - الحكایة و التمثیل

 

... کشتیی بر روی غرقابی مدام

موج میآید دمادم بر دوام

ما میان موج و غرقابی سیاه

منتظر تا باد چون آید ز راه ...

عطار
 
۵۸۵

عطار » مصیبت نامه » بخش سی و پنجم » بخش ۱ - المقالة الخامسة و الثلثون

 

سالک آمد موج زن جان از وفا

پیش صدر و بدر عالم مصطفی ...

... آفرینش را تویی مقصود بس

چون تو اصلی پس تویی موجود بس

بهترین جمله وز حرمتت ...

عطار
 
۵۸۶

عطار » مصیبت نامه » بخش سی و هفتم » بخش ۱۳ - الحكایة ‌و التمثیل

 

... درگه محمود خالی کم فتاد

شد در او موج زن از کار و بار

آنچه آن میخواست آن گشت آشکار

عطار
 
۵۸۷

عطار » مصیبت نامه » بخش سی و نهم » بخش ۱ - المقالة التاسعة و الثلثون

 

... پیر گفتش هست دل دریای عشق

موج او پرگوهر سودای عشق

درد عشق آمد دوای هر دلی ...

عطار
 
۵۸۸

عطار » وصلت نامه » بخش ۲ - وصلت نامه از مقالات شیخ بهلول در رموز توحید

 

... مصطفی آمد در این ره سرفراز

موج می زد در دلش دریای راز

مصطفی آمد در این ره بانشان ...

عطار
 
۵۸۹

عطار » وصلت نامه » بخش ۲۶ - الحکایت و الرموز و شرح حال آن جوان که عزم کعبه کرد

 

... سر برهنه پا برهنه شد برون

از دلش می رفت آن دم موج خون

هر که را می دید او از مردمان ...

عطار
 
۵۹۰

عطار » اشترنامه » بخش ۲ - نعت سید عالم علیه السلام

 

... راه بینانش شده حلقه بگوش

نور او مقصود موجودات بود

ذات او چون معطی هر ذات بود

از تمام انبیا مقصود اوست

بود موجودات را موجود اوست

عرش و کرسی قبله گاه کوی اوست ...

... در شبانروزی یکی ساعت نخفت

موج میزد در دلش دریای راز

بود او سر حقیقت بی مجاز ...

عطار
 
۵۹۱

عطار » اشترنامه » بخش ۱۱ - حكایت مرد كر و قافله

 

... تا چه آید از پس پرده برون

در دلش می زد عجایب موج خون

کر ز روی خار اندر پای خاست ...

عطار
 
۵۹۲

عطار » اشترنامه » بخش ۲۵ - رسیدن سالك با پرده پنجم

 

... پرده بد سرخ رنگ و نیلگون

اندران پرده عجایب موج خون

موج میزد از درون پرده هم

دید اندر فوق ناگه یک علم ...

عطار
 
۵۹۳

عطار » اشترنامه » بخش ۲۸ - سؤال سالك وصول از پیر

 

... صد هزار آمد فزون از صد هزار

بحر گردون موج گردم لاجرم

عرش گشتم در درون فرش هم ...

عطار
 
۵۹۴

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر ابراهیم بن ادهم رحمة الله علیه

 

... و گفت گرانترین اعمال در ترازو آن خواهد بود فردا که امروز بر تو گرانتر است

و گفت سه حجاب باید که از پیش دل سالک برخیزد تا در دولت برو گشاده گردد یکی آنکه اگر مملکت هر دو عالم به عطای ابدی بدو دهند شاد نگردد از برای آنکه به موجود شاد گردد و هنوز مردی حریص است و الحریص محروم دوم حجاب آن است که اگر مملکت هر دو عالم او را بود و از او بستانند به افلاس اندوهگین نگردد از برای آنکه این نشان سخط بود و الساخط معذب سوم آنکه به هیچ مدح و نواخت فریفته نگردد که هرکه به نواخت فریفته گردد حقیر همت بود و حقیرهمت محجوب بود عالی همت باید که بود

نقل است که یکی را گفت خواهی که از اولیا باشی ...

... وی را گفتند تا در این راه آمدی هیچ شادی به تو رسیده است

گفت چند بار به کشتی در بودم و مرا کشتی بان نمی شناخت جامه خلق داشتم و مویی دراز و بر حالی بودم که از آن اهل کشتی جمله غافل بودند و بر من می خندیدند و افسوس می کردند و در کشتی مسخره ای بود هر ساعتی بیامدی موی سر من بگرفتی و برکندی و سیلی بر گردن من زدی من خود را به مراد خود یافتمی و بدان خواری نفس خود شاد می شدمی - که ناگاه موجی عظیم برخاست و بیم هلاک پدید آمد ملاح گفت یکی از اینها را در دریا می باید انداخت تا کشتی سبک شود مرا گرفتند تا در دریا بیندازند موج بنشست و کشتی آرام گرفت آن وقت که گوشم گرفته بودند تا در آب اندازند نفس را به مراد دیدم و شاد شدم یکبار دیگر به مسجدی رفتم تا بخسبم رها نمی کردند و من از ضعف ماندگی چنان بودم که برنمی توانستم خاست پایم گرفتند و می کشیدند و مسجد را سه پایگاه بود سرم بر هر پایه ای که بیامدی بشکستی و خون روان شدی نفس خود را به مراد خویش دیدم و چون مرا بر این سه پایگاه برانداختندی بر هر پایگاهی سر اقلیمی بر من کشف شد گفتم کاشکی پایه مسجد زیادت بودی تا سبب دولت زیادت بودی یکبار دیگر آن بود که در حالی گرفتار آمدم مسخره ای بر من بول کرد آنجا نیز شاد شدم یکبار دیگر پوستینی داشتم جنبنده ای بسیار در آن افتاده بود و مرا می خوردند ناگاه از آن جامه ها که در خزینه نهاده بودم یادم آمد نفس فریاد برآورد که آخر این چه رنج است آنجا نیز نفس به مراد دیدم

نقل است که یکبار در بادیه بر توکل بودم چند روز چیزی نیافتم دوستی داشتم گفتم اگر بر وی روم توکلم باطل شود در مسجد شدم و بر زبان براندم که توکلت علی الحی الذی لایموت لا اله الا هو هاتفی آواز داد که سبحان آن خدایی که پاک گردانیده است روی زمین را از متوکلان ...

عطار
 
۵۹۵

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر شیخ ابوالحسن خرقانی

 

... و گفت نخست چنان دانستم که امانتی بما برنهاده است چون بهتر در شدم عرش از امر خدا سبکتر بود از آن چون بهتر در شدم خداوندی خویش بما برنهاده آمد وشکری که بارگران است

و گفت من شما را از معامله خویش نشان ندهم من شما را نشان که دهم از پاکی خداوند و رحمت ودوستی او دهم که موج بر موج برمی زند و کشتی بر کشتی برمی شکند

و گفت پنجاه سالست که از حق سخن می گویم که دل و زبان مرا بدان هیچ ترقی نیست ...

... و گفت بماوحی کردند که همه چیزی ارزانی داشتم غیر الخفیة

و گفت که بوالحسن اویم گاه او بوالحسن منست معنی آنست چون بوالحسن در فنا بودی بوالحسن او بودی و چون در بقا بودی هرچه دیدی همه خود دیدی و آنچه دیدی بوالحسن او بودی معنی دیگر آنست که درحقیقت چون الست و بلی او گفت پس آن وقت که بلی جواب داد بوالحسن او بود بوالحسن ناموجود پس بوالحسن او بوده باشد معنی این در قرآن است که می فرماید قوله تعالی و مارمیت اذرمیت ولکن الله رمی

و گفت نردبانی بی نهایت بازنهادم تا به خدا رسیدم قدم بر نخست پایه نردبان که نهادم به خدا رسیدم معنی آنست که بیک قدم به خدا رسیدن دنی است و چندان نردبان بی نهایت نهادن متدنی یکی سفر است فی نورالله ونورالله بی نهایت است ...

... و گفت همه کس نماز کنند وروزه دارند ولیکن مردان مردست که شصت سال دیگر که فرشته بروهیچ ننویسد که او را از آن شرم باید داشت از حق و حق را فراموش نکند بیک چشم زخم مگر بخسبد آنچه مشاهده بود که گویند در بنی اسراییل کس بودی که سالی در سجود بودی و دو سال در مشاهده این بود که این امت دارد که یک ساعت فکرت این بنده با یک ساله سجود ایشان برابر بود

و گفت می باید که دل خویش چون دریا بینی که آتش ازمیان آن موج برآید وتن در آتش بسوزد درخت وفا از میان آن سوخته برآید میوه بقاء ظاهر حاصل شود و چون میوه بخوری آب آن میوه بگذر دل فرو شود فانی شوی در یگانگی او

و گفت خدای را بر روی زمین بنده است که در دل او نوری گشاده است از یگانگی خویش که اگر هر چه از عرش تاثری هست گذر در آن نور کند بسوزد چنانکه پر گنجشگی که باتش فرو داری دانشمندی گفت چیزی پرسیدم گفت این زمان نتوانی دانست تا بدان مقام رسی که بروزی هفتاد بار بمیری و به شبی هفتاد بار و کارش چهل سال چنین زندگانی بود ...

... وگفت تا دیو فریب نماند خداوند ننماید چون دیو نتواند فریفت خداوند به کرامت فریبد و اگر به کرامت نفریبد به لطف خویشتن بفریبد پس آنکس که بدیها نفریبد جوانمرد است

و گفت در غیب دریاییست که ایمان همه خلایق همچو کاهی است بر سر دریا بادهمی آید و موج همی زند ازین کنار تا بدان کنار و گاه و گاه از آن کنار با این کنار گاه بسر دریا

وگفت جوانمردی زبانیست بی گفتار و بیناییست بی دیدار تنی است بی کردار دلیلی است بی اندیشه و چشمه ای است از دریا و سرهای دریا ...

عطار
 
۵۹۶

بهاء ولد » معارف » جزو اول » فصل ۱۸

 

به مسجد رفتم ذکر می گفتم رشید قبایی را دیدم صورت او از پیش دلم نمی رفت گفتم دوست و دشمن هر دو ملازم دل اند تا با غیر الله بیگانه نشوم خلاص نیابم و دل سلیم نشود گفتم تکلفی کنم و دل به الله مشغول گردانم تا دل به چیزی دیگر نپردازد دیدم که صورت دل پیش نظرم می آید تا من از او به الله می رفتم هم از عرضش هم از اجزاش یعنی از رنگ سرخیش به الله می رفتم تا ببینم که این رنگ سرخیش و اجزای لعلیش از کجا مدد می یابد دیدم که هر جزو رنگیش پنج حس دارد و چنگال اندر زده است به الله و مدد می گیرد از الله و همه اجزای دل همچنین مدد از الله می گیرد و همه اجزای عالم را می دیدم از عرض و غرض و هر چیزی که هست از موکلان و خزینه داران الله همه این مددها را از عقول و حواس پاک می گیرند

در این عالم همه خیال عقل چون هلال روشن می بینم که موج می زنند با دست ها و پای ها و مدد می گیرند از عالم روح باز در هر خیالی که نظر می کنم دری دیگر گشاده می شود لا الی نهایة پس معلوم می شود که اگر در الله گشاده شود چه عجایب ها که ببینم

اکنون اول از عالم اجزا به عالم اعراض آمدیم و از عالم اعراض به عالم عقول و حواس آمدیم و باز این عالم از عالم ارواح مدد می گیرد و عالم ارواح از صفات الله مدد می گیرد و هر عالمی گدای عالم دیگر است دست ها باز کرده سایل وار تا از آن عالم دیگر به کف وی چیزی دهند تا هرچه به حضرت الله نزدیک تر می شود آن عالم پاکیزه تر می شود تا عالم عقل شد و آن گاه عالم روح شد و آن گاه عالم صفات الله شد باز از ورای صفات الله عالم صد هزار روح است موج می زند و خیرگی می دارد از خوشی و راحت که در ادراک نیاید لاجرم حضرت الله بی چون و بی چگونه آمد

اکنون هر جزوی از اجزای دل را نظر می کنم که چگونه ساده و سوده و گردگرد چون خیال روشن معلق زنان از الله مدد می گیرد و بقا می ستاند و من آن را می بینم

باز چون نظر می کنم که الله نظر مرا چگونه هست می کند هرآینه می بینم که نظر من ناظر الله می باشد عجب است که نظر من طرفی که سوی غیر الله است چو می بیند درد غیرتش می گیرد باز چون سوی الله می نگرد آن درد غیرت نمی ماند و از آن حبس بیرون می آید

عجبم می آید از معتزلی که منکرست مر رؤیت الله را گوید تصور الله نمی توانم کردن پس وجود نبود مر رؤیت الله را گوییم اگر چه تصور نمی توانیم کردن دلیل آن نبود که موجود نشود زیرا که این نظر ما موجود و مخلوق به فعل الله است اما نه متصل است به الله و نه منفصل است از الله و جز این دو وجه در تصور ما نمی آید با این همه موجود است این نظر ما به فعل الله همچنین حقیقت الله و صفات الله موجود است هرچند در تصور ما نمی آید و همچنین است روح ما نیز

باز وقتی که عاجز شدمی از ادراک الله همین عدم و سادگی و محو می دیدم گفتم پس الله همین عدم و محو و سادگی است از آنک این همه از وی موجود می شود از قدرت و علم و جمال و عشق پس این عدم ساده حاوی و محیط است مر محدثات را و قدیم است و محدثات در وی چو خاربنی است در دریا و می گویم ای الله معذوردار که ننمودی خود را به من من سوآت همین عدم ساده دیدم

اکنون مصور روح از مصورات واقع است و هرچه جز مصورات واقع است آن را روح تصور نتواند کردن چنانکه الله و اوصافه و امور غیب پس آنچه نامصور است محال نباشد ...

بهاء ولد
 
۵۹۷

بهاء ولد » معارف » جزو اول » فصل ۳۸

 

... اکنون معنی از تو همچون آبی ست که به وقت بیداری از دلت بیرون می روژد و در تنت پراکنده می شود و از چشمه پنج حواس تو روان می شود و به وقت خواب آن آب فرومی رود و به موضع دیگر بیرون می آید و باز به وقت اجل فروتر می رود به دریای خود باز می رسد تا به زیر عرش یا به ثری اگر آب از رگ کژ و شور باشد در خواب همان کژ و شور باشد و در وقت بیداری همان کژ و شور باشد و اگر تلخ باشد همان تلخ باشد و اگر خوش و شیرین باشد همان خوش و شیرین باشد و چون بمیرد به همان رگ خود بازرود همچنانکه در سنگ ها رگه هاست از لعل و یاقوت و زر و نقره و سرب و نمک و نفط و سیماب اما چون تو راست باشی در خواب و بیداری هیچ تفاوت نکند

از بهر این معنی است که نوم العالم عبادة یعنی آب ادراکت چون از چشمه سار دماغت تیره برآید در خواب هم تیره باشد راست نبیند زیرا که از دریای سودا موج زند و در مشرع های سینه ها درمی آید ای الله از آسیب آن موج ما را نگاهدار

چون تو شب به پاکی و به طهارت خفتی همه شب در عبادت باشی چون تو ظاهر پاک داری پاره پاره باطن و دل تو پاک شود از سوداهای فاسد و روح تو در خواب به هواها و صحراهای خوش رود و تن درست شود و قوتی گیرد و تخم های حواس تو چون گندمی کوهی آکنده باشد و چون بیدار شوی آن تخم را به هر کسی که بکاری همه سنبل طاعت و خیری پدید آید و اگر ناپاک خفتی تخم انفاس سستی پذیرد دیوک زده و مغز خورده و پوست مانده و چون بیدار شوی بر سنبل نفست چندان دیو نشسته باشد و می خورد تا از او چیزی نروید ...

بهاء ولد
 
۵۹۸

سراج قمری » گزیدهٔ اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴

 

... بر فلک چون صبح آه آتشین افشاندمی

وز دو دیده چون شفق در موج خون افتادمی

ابر طوفان بار را در گریه ها شاگردمی ...

سراج قمری
 
۵۹۹

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۷

 

... روی من در غمت چو دامن ابر

دایم از موج آب دیده تر است

چشم من در فراق چهره تو ...

ظهیر فاریابی
 
۶۰۰

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۲۷

 

... ایا شهی که به یک فتح باب همت تو

جهانیان را در موج آسمان افکند

تویی که عدل تو در چار سوی کون وفساد ...

... بسان آدمش ابلیس از جنان افکند

نخست موج که دریای دولت تو بزد

به جملگی خس و خاشاک بر کران افکند ...

ظهیر فاریابی
 
 
۱
۲۸
۲۹
۳۰
۳۱
۳۲
۲۶۳