گنجور

 
عطار

سالک آمد پیش دریای پر آب

گفت ای از شور او مست و خراب

موج عشقت میکند زیر و زبر

شور و شوقت میکند شیرین و تر

تشنهٔ سیراب از خویش آمده

تو مزاجی خشک لب پیش آمده

این همه خوردی دگر میبایدت

حوصله داری اگر میبایدت

در سراندازی سرافرازی تراست

سرفرازی کن که جان بازی تراست

گر کبودی صوفی کار آمدی

عاشقی الحق گهردار آمدی

گر نبودی شور در تو ای دریغ

در کبودی گوهری بودی چو تیغ

صوفی پیروزه پوش گوهری

جوش میزن چون بجوشی خوش دری

خویش را در شور مست آوردهٔ

وآنچه میجوئی بدست آوردهٔ

چشم من بنگر چو ابر خون فشان

ذرهٔ از بی نشانم ده نشان

تو محیطی درمیان داری مدام

هین مرا این ده گر آن داری مدام

هم گهر هم آب داری همچو تیغ

آب از تشنه چرا داری دریغ

زین سخن افتاد در دریا خروش

آب او چون آتشی آمد بجوش

گفت آخر من کیم سرگشتهٔ

خشک لب تر دامنی آغشتهٔ

ای عجب در تشنگی آغشته ام

وز خجالت در عرق گم گشته ام

بر جگر آبم نماند از دلنواز

همچو ماهی مانده ام در خشک باز

تو نمیدانی که با این کار و بار

ماهیان بر من همی گریند زار

هر زمانی جوش دیگر میزنم

کف درین اندوه بر سر میزنم

مانده ام شوریده در سودای او

قطرهٔ میجویم از دریای او

جان به لب میآید از قالب مرا

تا که او آبی زند بر لب مرا

چون ندارد تشنگی من سری

چون نشانم تشنگی دیگری

از چو من تشنه چه میباید ترا

رو که از من آب نگشاید ترا

سالک آمد پیش پیر رهروان

درس حال خویش برخواندش روان

پیر گفتش بحر صاحب مشغله

هست سر تا بن مثال حوصله

نوش کرده آب چندان وز طلب

مانده شوق قطرهٔ آن خشک لب

هر کرا سیرابئی ناید تمام

چاره نیست از تشنگی بر دوام

تشنگی جان و دل میبایدت

لیک هر دو معتدل میبایدت

زآنکه گر ناقص و گر افزون شود

از کمال خویشتن بیرون شود