گنجور

 
بهاء ولد

به مسجد رفتم؛ ذکر می‌گفتم. رشید قبایی را دیدم. صورت او از پیش دلم نمی‌رفت. گفتم دوست و دشمن هر دو ملازم دل‌اند، تا با غیر اللّه بیگانه نشوم خلاص نیابم و دل سلیم نشود. گفتم تکلفی کنم و دل به اللّه مشغول گردانم تا دل به چیزی دیگر نپردازد. دیدم که صورت دل پیش نظرم می‌آید تا من از او به اللّه می‌رفتم هم از عرضش هم از اجزاش یعنی از رنگ سرخیش به اللّه می‌رفتم تا ببینم که این رنگ سرخیش و اجزای لعلیش از کجا مدد می‌یابد. دیدم که هر جزو رنگیش پنج حس دارد و چنگال اندر زده است به اللّه و مدد می‌گیرد از اللّه و همه اجزای دل همچنین مدد از اللّه می‌گیرد و همه اجزای عالم را می‌دیدم از عرض و غرض و هر چیزی که هست از موکلان و خزینه‌داران اللّه همه این مددها را از عقول و حواس پاک می‌گیرند.

در این عالم همه خیال عقل چون هلال روشن می‌بینم که موج می‌زنند با دست‌ها و پای‌ها و مدد می‌گیرند از عالم روح. باز در هر خیالی که نظر می‌کنم دری دیگر گشاده می‌شود لا الی نهایة. پس معلوم می‌شود که اگر درِ اللّه گشاده شود چه عجایب‌ها که ببینم.

اکنون اول از عالم اجزا به عالم اعراض آمدیم، و از عالم اعراض به عالم عقول و حواس آمدیم، و باز این عالم از عالم ارواح مدد می‌گیرد و عالم ارواح از صفات اللّه مدد می‌گیرد و هر عالمی‌ گدای عالم دیگر است؛ دست‌ها باز کرده سائل‌وار، تا از آن عالم دیگر به کف وی چیزی دهند تا هرچه به حضرت اللّه نزدیک‌تر می‌شود، آن عالم پاکیزه‌تر می‌شود تا عالم عقل شد و آن‌گاه عالم روح شد و آن‌گاه عالم صفات اللّه شد. باز از ورای صفات اللّه عالم صد هزار روح است موج می‌زند و خیرگی می‌دارد از خوشی و راحت که در ادراک نیاید. لاجرم حضرت اللّه بی‌چون و بی‌چگونه آمد.

اکنون هر جزوی از اجزای دل را نظر می‌کنم که چگونه ساده و سوده و گردگرد چون خیال روشن معلق زنان از اللّه مدد می‌گیرد و بقا می‌ستاند، و من آن را می‌بینم.

باز چون نظر می‌کنم که اللّه نظر مرا چگونه هست می‌کند، هرآینه می‌بینم که نظر من ناظر اللّه می‌باشد. عجب است که نظر من طرفی که سوی غیر اللّه است چو می‌بیند، درد غیرتش می‌گیرد؛ باز چون سوی اللّه می‌نگرد، آن درد غیرت نمی‌ماند و از آن حبس بیرون می‌آید.

عجبم می‌آید از معتزلی که منکرست مر رؤیت اللّه را؛ گوید تصور اللّه نمی‌توانم کردن، پس وجود نبود مر رؤیت اللّه را. گوییم اگر چه تصور نمی‌توانیم کردن، دلیل آن نبود که موجود نشود؛ زیرا که این نظر ما موجود و مخلوق به فعل اللّه است اما نه متصل است به اللّه و نه منفصل است از اللّه، و جز این دو وجه در تصور ما نمی‌آید، با این همه موجود است این نظر ما به فعل اللّه همچنین حقیقت اللّه و صفات اللّه موجود است هرچند در تصور ما نمی‌آید، و همچنین است روح ما نیز.

باز وقتی که عاجز شدمی‌ از ادراک اللّه، همین عدم و سادگی و محو می‌دیدم. گفتم پس اللّه همین عدم و محو و سادگی است، از آنک این همه از وی موجود می‌شود، از قدرت و علم و جمال و عشق پس این عدم ساده حاوی و محیط است مر محدثات را، و قدیم است و محدثات در وی چو خاربنی است در دریا. و می‌گویم: ای اللّه! معذوردار که ننمودی خود را به من، من سوآت همین عدم ساده دیدم.

اکنون مصور روح از مصورات واقع است، و هرچه جز مصورات واقع است آن را روح تصور نتواند کردن، چنانکه اللّه و اوصافِهِ و امور غیب. پس آنچه نامصور است محال نباشد

و اللّه اعلم.