گنجور

 
عطار

بود وقتی در ره حج قافله

راه دور و رهروان پر مشغله

در میان قافله بُد رهروی

هر دو گوشش بود کر، می‌نشنوی

ناگهان آن مرد کر بر ره بخَفت

قافله از جایگه ناگه برفت

کر به‌خفته بود زیشان بی‌خبر

بود مردی بازمانده همچو کر

رفت و کر از خواب خوش بیدار کرد

این سخن در گوش کر تکرار کرد

گفت ای کر قافله رفتند خیز

بیش ازین بر جان خود آتش مریز

خیز تا با یکدگر همره شویم

بیش ازین اینجا به تنها نغنویم

قافله رفتند و ما این جایگاه

درنگر تا چند در پیش است راه

کر نمی‌دانست‌، حیران مانده بود

بی‌خبر از جسم و از جان مانده بود

مرد گفت ای کر چرا درمانده‌ای

بر مثال حلقه بر در مانده‌ای

جان خود بر باد دادم بهر تو

چون کنم می‌نوشم اکنون زهر تو

گفت کر ما را تو بگذار و برو

ورنه اینجا همچو من خوش می‌غنو

اندرین بودند کآمد دو عرب

دزد ره بودند پر خوف و تعب

هر یکی بر اشتری دیگر سوار

برگرفته در کف خود یک مهار

تیغ‌ها در دست پُر‌سهم آن دو تن

حمله آوردند، بر آن هر دو تن

کر دوید و پیش ایشان مردوار

خویشتن افکند اندر روی خار

مرد دیگر ترسناک افتاده بود

چشم بر حکم قضا بنهاده بود

تا چه آید از پس پرده برون

در دلش می‌زد عجائب موج خون

کر ز روی خار اندر پای خاست

گشت حیران می‌دوید از چپ و راست

آن دو اشتروار از دنبال او

می‌دویدند از پی آن راه‌جو

عاقبت کر را گرفتند آن دو تن

خون روان گشته ورا از جان و تن

خارها بشکسته در اعضای او

گرچه می‌دانست آن سودای او

مرد دیگر ایستاده بر کنار

تن نهاده بد به حکم کردگار

دو سوار او را نمی‌گفتند هیچ

دست کر بستند و پایش پیچ پیچ

کر در آنجا زار زار افتاده بود

تن در آن حکم قضا بنهاده بود

ناگه از آن روی صحرا گرد خاست

یک گروهی آمدند از چپ و راست

سبز پوشان عجایب آن گروه

جمله بر اسب سیاه و باشکوه

گِرد ایشان در گرفتند چون حصار

زخم‌ها کردند بر آن دو سوار

دست و پای کر گشادند آن زمان

کر عجایب مانده بُد زان مردمان

مرد دیگر را بپرسیدند ازو

با شما از هر چه کردند باز گو

گفت ما با یکدیگر همره بدیم

در میان قافله در ره بدیم

ناگهان این کر بخفت اینجایگاه

خواب او را در ربود و شد ز راه

خفته بودم من چو او جای دگر

از وجود خویش و عالم بی‌خبر

عاقبت از خواب چون آگه شدیم

چون بدیدم خویش بی‌همره شدیم

ره نمی‌دانستم و حیران شدم

اندرین ره زار و سرگردان بُدم

اندرین ره چشم من تاریک شد

مرگم از دور آمد و نزدیک شد

من به‌سوی آسمان کردم نگاه

گفتم ای دانا مرا بنمای راه

هاتفی آواز داد و گفت رو

زود باش و تیز تاز و خوش برو

خویش را در ره فکندم آن زمان

راز گویان با خداوند جهان

در رسیدم در زمان این جایگاه

دیدم این بیچاره خوش خفته به‌راه

بی‌خبر چون مرده‌ای بر روی خاک

گرچه من بودم در آنجا خوفناک

من ورا بیدار کردم در زمان

تا رویم اندر پی آن همرهان

هرچه گفتم گوش را با من نکرد

ذرّه‌ای از درد من او غم نخورد

همچو من او بازماند این جایگاه

همچو او من بازپس ماندم به‌راه

چون بدانستم کری بود این ضعیف

همچو من بیچاره و زار و نحیف

ناگهان این هر دو تن پیدا شدند

بر سرما ناگهانی آمدند

دست این مسکین ببستند این چنین

خار در پهلو شکستند این چنین

من چو این دیدم باستادم برش

تا چه آید از قضا اندر سرش

خویش را در امن دیدم زین دو تن

که‌م نمی‌گفتند چیزی از سخن

ناگهانی چون شما پیدا شدید

داد ما زین هر دو تن وا بستدید

چون شما بر ما چنین آگه شدید

شد یقین من که خضر ره بدید

روی در وی کرد پیر سبزپوش

شربتی دادش که بستان و بنوش

چون بخورد آن مرد آن آب حیات

بار دیگر یافت او از غم نجات

پاره‌ای دیگر بدان کر داد و خورد

جان او را از غمان آزاد کرد

شکر کردند آن دو تن در پیش حق

پاره‌ای در جسمشان آمد رمق

روی با کر کرد پیر سبز‌پوش

گفت خوش خور پاره دیگر بنوش

کر بگفتا پشت من افکار شد

از وجود، این جان من از کار شد

این دو تن کردند بر ما ظلم و جور

گر خدا دانی،‌ رسی این را به غور

داد ما زین هر دو ظالم تو بخواه

زانکه ما را آمدی تو خضر راه

من ضعیف و نامراد و بی‌کسم

قافله رفته، بمانده از پسم

سوی حج امسال کردم روی خویش

من چه دانستم چنین آید به پیش‌!

سال‌ها خونابهٔ پر خورده‌ام

نیک‌مردی‌ها به عالم کرده‌ام

بر در حق بوده‌ام من سال‌ها

تا همه معلوم کردم حال‌ها

اربعین و خلوت پُر‌ داشتم

عمر در خون جگر بگذاشتم

تا مگر ره در خدا‌دانی برم

دین دار از امّت پیغمبرم

سال‌ها تحصیل کردم در علوم

خوانده‌ام بسیار در علم نجوم

جملهٔ تفسیر از بر کرده‌ام

سعی‌های پر به‌معنی برده‌ام

چند پاره دفتر از درد فراق

ساختم از خویشتن در اشتیاق

مر مرا بسیار کس یاران بدند

چون بدیدم جمله اغیاران بدند

پادشاه شهر خود دانسته‌ام

کرده نیکی آنچه بتوانسته‌ام

چار فرزندم خدا داد از دو زن

نیکبخت و نیک خواه و پاک تن

سوی حج همراه جانم اوفتاد

بعد چندین سال اینم دست داد

عشق پیغمبر فتاد اندر دلم

تا شود آسان حدیث مشکلم

روی خود را آوریدم در حجاز

تا برآرد حاجت من کار ساز

هر چهارَم طفلکان همراه بود

من چه دانستم قضا ناگاه بود

ناگهان در سوی بغداد آمدم

چون رسیدم بخت دلشاد آمدم

خانه با من بود همره آن زمان

ناگه از امر خدای غیب دان

زن که با من بود از دنیا برفت

ناگهان افتاد فرزندان به تفت

از جهان رفتند فرزندان دگر

من چه دانستم قضا آمد بسر

خویشتن با قافله همره شدم

تا بدین جاگاه شان همره شدم

کار من زینسان که گفتم بد چنین

کرد این تقدیر رب العالمین

این دو تن جور فراوان کرده‌اند

تو چه دانی تا چه با ما کرده‌اند‌

روی در کر کرد پیر سبز پوش

دست زد بر لب که یعنی شو خموش

ناگهانی آن دو تن اشتر سوار

کرده آنجا گاه هر دو پاره بار

هر دو تن رفتند سوی قافله

باز رستند از وبال و مشغله

باز گشتند آن زمان آن هر چهار

بشنو این سرّ گر تو هستی هوشیار

تو درین ره بر مثال آن کری

کار و احوال یقین را ننگری

بر سر ره خفته‌ای ای بی‌خبر

دزد در راه است و جانت بر خطر

عقل آمد مر ترا آگاه کرد

جان تو در حال قصد راه کرد

تنبلی کردی نرفتی آن زمان

باز ماندی بر سر راه جهان

این دو دزد روز و شب اندر قضا

آمدند و جور دیدی با جفا

بر سر خوان هوس افتاده‌ای

چشم بر راه ازل بنهاده‌ای

کی ترا سودی رسد زینسان زیان‌؟

مانده‌ای اینجای خوار و ناتوان

رهبر تو پیر عشق سبز پوش

آب معنی کن ز دست عشق نوش

راز خود با عشق نه اندر میان

تا رساند مر ترا با جان جان

چار فرزند طبیعت بند کن

اعتماد جان بدین صورت مکن

تا به منزلگاه عقبی در رسی

چند گویم چون بمانده واپسی

دیوت از ره برد و لاحولی‌ت نیست

از مسلمانی به جز قولی‌ت نیست

چند گویم چون نه‌ای تو مرد دین

چون کنم چون تو نه‌ای در درد دین

در غم دنیا گرفتار آمدی

خاک بر فرقت که مردار آمدی

باز ماندی در طبیعت پُر‌هوس

اندرین ره که‌ت بود فریادرس

بازماندی اندرین راه دراز

در نشیبی کی رسی اندر فراز‌؟!

بازماندی همچو خاک راه تو

کی شوی از راز جان آگاه تو‌؟

بازماندی اندرین دریای کل

پای تا سر بسته اندر بند و غل

بازماندی تو به زندان ابد

ذرّه‌ای بویی نبردی از احد

بازماندی همچو سگ مردار را

کی ترا بگشاید این اسرار را

بازماندی و نخواهی رفت تو

بر سر این ره، بخواهی خفت تو

بازماندی ای فقیر ناتوان

داده بر باد این جهان و آن جهان

بازماندی از میان قافله

اوفتادی در میان مشغله

اوفتادی همچو مرغی در قفس

چون توانی زد در آنجاگه نفس

بازماندی در بلا خوار و اسیر

ان هذا کل، فی یوم عسیر

بازماندی در دهان اژدها

اوفتادی اندرین عین بلا

بازماندی همچو خر در گل کنون

کی بری از گل تو آخر ره برون

بازماندی دست و پابسته به بند

بازماندی اندرین راه گزند

ای گرفتار وجود خویشتن

زود بگذر تو ز بود خویشتن

ای گرفتار طبیعت چار سو

باز ماندی در جهان گفت و گو

اندرین گفتار، این شهباز جان

یک دمش از این طبیعت وارهان