گنجور

 
۴۱

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی نوذر » بخش ۱۲

 

... نشان فریدون بدو زنده بود

زمین نعل اسپ ورا بنده بود

به زاری و خواری سرش را ز تن ...

... سنان دار نیزه درخت منست

رکابست پای مرا جایگاه

یکی ترگ تیره سرم را کلاه ...

... به گیتی به گفتار تو زنده ایم

همه یک به یک مر ترا بنده ایم

تو دانی که دستان به زابلستان ...

... ندارند از ایران چنین دست باز

چو تابند گردان ازین سو عنان

به چشم اندر آرند نوک سنان

ازان تیز گردد رد افراسیاب

دلش گردد از بستگان پرشتاب

پس آنگه سر یک رمه بی گناه ...

... اگر بیند اغریرث هوشمند

مر این بستگان را گشاید ز بند

پراگنده گردیم گرد جهان ...

... شد اغریرث پر خرد یار ما

یکی سخت پیمان فگندیم بن

بران برنهادیم یکسر سخن ...

... خبر شد به اغریرث نیک خواه

همه بستگان را به ساری بماند

بزد نای رویین و لشکر براند

چو گشواد فرخ به ساری رسید

پدید آمد آن بندها را کلید

یکی اسپ مر هر یکی را بساخت ...

... پذیره شدش زال زر چون سزید

بران بستگان زار بگریست دیر

کجا مانده بودند در چنگ شیر ...

فردوسی
 
۴۲

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی زوطهماسپ » پادشاهی زوطهماسپ

 

شبی زال بنشست هنگام خواب

سخن گفت بسیار ز افراسیاب ...

... که با پاک یزدان یکی راز داشت

گرفتن نیارست و بستن کسی

وزان پس ندیدند کشتن بسی ...

فردوسی
 
۴۳

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گرشاسپ » بخش ۵

 

... به پیش اندرون مردم رهنمون

سر راه بر نامداران ببست

به مردان جنگی و پیلان مست ...

... نشستنگه مردم نوجوان

یکی تخت بنهاده نزدیک آب

برو ریخته مشک ناب و گلاب

جوانی به کردار تابنده ماه

نشسته بران تخت بر سایه گاه ...

... ز زال گزین آن یل پهلوان

اگر شاه فرمان دهد بنده را

که بگشایم از بند گوینده را

قباد دلاور برآمد ز جای ...

... ببور نبرد اندر آورد پای

کمر برمیان بست رستم چو باد

بیامد گرازان پس کیقباد ...

... به زخمی سواری همی کرد پخش

قلون دید دیوی بجسته ز بند

به دست اندرون گرز و برزین کمند

برو حمله آورد مانند باد

بزد نیزه و بند جوشن گشاد

تهمتن بزد دست و نیزه گرفت ...

... بزد نیزه و برگرفتش ز زین

نهاد آن بن نیزه را بر زمین

قلون گشت چون مرغ با بابزن ...

فردوسی
 
۴۴

فردوسی » شاهنامه » کیقباد » بخش ۲

 

... چه پوشد کجا برافرازد درفش

که پیداست تابان درفش بنفش

من امروز بند کمرگاه اوی

بگیرم کشانش بیارم بروی ...

... همه روی آهن گرفته به زر

نشانی سیه بسته بر خود بر

ازو خویشتن را نگه دار سخت ...

... ز ترکان بپرسید کین اژدها

بدین گونه از بند گشته رها

کدامست کین را ندانم به نام ...

... فرو کرد گرز گران را به زین

به بند کمرش اندر آورد چنگ

جدا کردش از پشت زین پلنگ ...

... چرا گفت نگرفتمش زیرکش

همی بر کمر ساختم بند خوش

چو آوای زنگ آمد از پشت پیل ...

... درفش سپهدار شد ناپدید

گرفتش کمربند و بفگند خوار

خروشی ز ترکان برآمد بزار ...

فردوسی
 
۴۵

فردوسی » شاهنامه » کیقباد » بخش ۳

 

... که گفتی ندارم به یک پشه سنگ

کمربند بگسست و بند قبای

ز چنگش فتادم نگون زیر پای ...

... بتر زین همه نام و ننگ شکست

شکستی که هرگز نشایدش بست

گر از من سر نامور گشته شد ...

... به گرد اندر آید سپه چارسوی

به یک دست رستم که تابنده هور

گه رزم با او نتابد به زور ...

فردوسی
 
۴۶

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران » بخش ۱

 

... چنین است رسم سرای کهن

سرش هیچ پیدا نبینی ز بن

چو رسم بدش بازداند کسی ...

... چو کاووس بگرفت گاه پدر

مر او را جهان بنده شد سر به سر

همان تخت و هم طوق و هم گوشوار ...

... یکی خوشنوازم ز رامشگران

اگر در خورم بندگی شاه را

گشاید بر تخت او راه را ...

... بفرمود تا پیش او خواندند

بر رود سازانش بنشاندند

به بربط چو بایست بر ساخت رود ...

... همه ساله هرجای رنگست و بوی

گلابست گویی به جویش روان

همی شاد گردد ز بویش روان ...

... چو کاووس بشنید از او این سخن

یکی تازه اندیشه افگند بن

دل رزمجویش ببست اندران

که لشکر کشد سوی مازندران ...

... که ای رزم دیده دلاور سران

مراین بند را چاره اکنون یکیست

بسازیم و این کار دشوار نیست ...

... که گر سر به گل داری اکنون مشوی

یکی تیز کن مغز و بنمای روی

مگر کاو گشاید لب پندمند ...

... که آسانش اندازه نتوان گرفت

برین کار گر تو نبندی کمر

نه تن ماند ایدر نه بوم و نه بر ...

... تو با رستم شیر ناخورده سیر

میان را ببستی چو شیر دلیر

کنون آن همه باد شد پیش اوی ...

... پر اندیشه بود آن شب دیرباز

چو خورشید بنمود تاج از فراز

کمر بست و بنهاد سر سوی شاه

بزرگان برفتند با او به راه ...

فردوسی
 
۴۷

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران » بخش ۳

 

چو زال سپهبد ز پهلو برفت

دمادم سپه روی بنهاد و تفت

به طوس و به گودرز فرمود شاه ...

... پراگنده نزدیک شاه آمدند

کمر بسته و با کلاه آمدند

بفرمود پس گیو را شهریار ...

... جهان کن سراسر ز دیوان تهی

کمر بست و رفت از بر شاه گیو

ز لشکر گزین کرد گردان نیو ...

... پرستنده زین بیشتر با کلاه

به چهره به کردار تابنده ماه

به هر جای گنجی پراگنده زر ...

... سر سرکشان پر ز تیمار کرد

سران را همه بندها ساختند

چو از بند و بستن بپرداختند

خورش دادشان اندکی جان سپوز ...

فردوسی
 
۴۸

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران » بخش ۴

 

... ز کم دانشی بر من آمد گزند

اگر تو نبندی بدین بد میان

همه سود را مایه باشد زیان ...

... بخوانند اگرچه بماند بسی

کسی کاو جهان را بنام بلند

گذارد به رفتن نباشد نژند

چنین گفت رستم به فرخ پدر

که من بسته دارم به فرمان کمر

ولیکن بدوزخ چمیدن به پای ...

... نیاید کسی پیش درنده شیر

کنون من کمربسته و رفته گیر

نخواهم جز از دادگر دستگیر ...

... هرانکس که زنده است ز ایرانیان

بیارم ببندم کمر بر میان

نه ارژنگ مانم نه دیو سپید ...

... که رستم نگرداند از رخش پای

مگر دست ارژنگ بسته چو سنگ

فگنده به گردنش در پالهنگ ...

فردوسی
 
۴۹

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران » بخش ۵

 

... بدین سان همی رخش ببرید راه

بتابنده روز و شبان سیاه

تنش چون خورش جست و آمد به شور

یکی دشت پیش آمدش پر ز گور

یکی رخش را تیز بنمود ران

تگ گور شد از تگ او گران ...

... چرا دید و بگذاشت در مرغزار

بر نیستان بستر خواب ساخت

در بیم را جای ایمن شناخت ...

... تهمتن ز خواب خوش آمد ستوه

تن رخش بسترد و زین برنهاد

ز یزدان نیکی دهش کرد یاد

فردوسی
 
۵۰

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران » بخش ۶

 

... گنه کار و افگندگان تواند

پرستنده و بندگان تواند

تن پیلوارش چنان تفته شد ...

... همه تن بشستش بران آب پاک

به کردار خورشید شد تابناک

چو سیراب شد ساز نخچیر کرد

کمر بست و ترکش پر از تیر کرد

بیفگند گوری چو پیل ژیان ...

فردوسی
 
۵۱

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران » بخش ۸

 

... فرود آمد از باره زین برگرفت

به غرم و بنان اندر آمد شگفت

نشست از بر چشمه فرخنده پی ...

... همه جای جنگست میدان اوی

بیابان و کوهست بستان اوی

همه جنگ با شیر و نر اژدهاست ...

... بر رستم آمد پر از رنگ و بوی

بپرسید و بنشست نزدیک اوی

تهمتن به یزدان نیایش گرفت ...

... سیه گشت چون نام یزدان شنید

تهمتن سبک چون درو بنگرید

بینداخت از باد خم کمند

سر جادو آورد ناگه ببند

بپرسید و گفتش چه چیزی بگوی

بدان گونه کت هست بنمای روی

یکی گنده پیری شد اندر کمند

پر آژنگ و نیرنگ و بند و گزند

میانش به خنجر به دو نیم کرد ...

فردوسی
 
۵۲

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران » بخش ۹

 

وزانجا سوی راه بنهاد روی

چنان چون بود مردم راه جوی ...

... ستاره نه پیدا نه خورشید و ماه

تو خورشید گفتی به بند اندرست

ستاره به خم کمند اندرست

عنان رخش را داد و بنهاد روی

نه افراز دید از سیاهی نه جوی ...

... بپوشید چون خشک شد خود و ببر

گیاکرد بستر بسان هژبر

بخفت و بیاسود از رنج تن ...

... گشاده زبان سوی او شد دوان

سوی رستم و رخش بنهاد روی

یکی چوب زد گرم بر پای اوی ...

... بجست و گرفتش یکایک دو گوش

بیفشرد و برکند هر دو ز بن

نگفت از بد و نیک با او سخن ...

... برون آمد از درد دل همچو دود

که تا بنگرد کاو چه مردست خود

ابا او ز بهر چه کردست بد ...

... چو آمد به تنگ اندرون جنگجوی

تهمتن سوی رخش بنهاد روی

نشست از بر رخش و رخشنده تیغ ...

... به خم اندر آمد سر سرفراز

از اسپ اندر آمد دو دستش ببست

بپیش اندر افگند و خود برنشست

بدو گفت اگر راست گویی سخن

ز کژی نه سر یابم از تو نه بن

نمایی مرا جای دیو سپید

همان جای پولاد غندی و بید

به جایی که بستست کاووس کی

کسی کاین بدیها فگندست پی ...

... نمایم من این را که دادی نوید

به جایی که بستست کاووس شاه

بگویم ترا یک به یک شهر و راه ...

... که آهو بران ره نیارد گذشت

چو زو بگذری رود آبست پیش

که پهنای او بر دو فرسنگ بیش ...

... ازان سو کجا هست کاووس کی

مرا راه بنمای و بردار پی

نیاسود تیره شب و پاک روز ...

... بخفت آن زمان رستم جنگجوی

چو خورشید تابنده بنمود روی

بپیچید اولاد را بر درخت ...

فردوسی
 
۵۳

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران » بخش ۱۱

 

وزان جایگه تنگ بسته کمر

بیامد پر از کینه و جنگ سر ...

... بران نره دیوان گشته گروه

به نزدیکی غار بی بن رسید

به گرد اندرون لشکر دیو دید ...

... کنون چون گه رفتن آمد فراز

مرا راه بنمای و بگشای راز

بدو گفت اولاد چون آفتاب ...

... بدان تا برآمد بلند آفتاب

سراپای اولاد بر هم ببست

به خم کمند آنگهی برنشست ...

... وزان جایگه سوی دیو سپید

بیامد به کردار تابنده شید

به کردار دوزخ یکی غار دید ...

... جهان همچو دریای خون گشته بود

بیامد ز اولاد بگشاد بند

به فتراک بربست پیچان کمند

به اولاد داد آن کشیده جگر

سوی شاه کاووس بنهاد سر

بدو گفت اولاد کای نره شیر

جهانی به تیغ آوریدی به زیر

نشانهای بند تو دارد تنم

به زیر کمند تو بد گردنم ...

فردوسی
 
۵۴

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران » بخش ۱۷

 

... ز ایران برآمد یکی ماه نو

چو بر تخت بنشست پیروز و شاد

در گنجهای کهن برگشاد ...

... فرو برد رستم ببوسید تخت

بسیچ گذر کرد و بربست رخت

خروش تبیره برآمد ز شهر

ز شادی به هرکس رسانید بهر

بشد رستم زال و بنشست شاه

جهان کرد روشن به آیین و راه

به شادی بر تخت زرین نشست

همی جور و بیداد را در ببست

زمین را ببخشید بر مهتران ...

... توانگر شد از داد و از ایمنی

ز بد بسته شد دست اهریمنی

به گیتی خبر شد که کاووس شاه

ز مازندران بستد آن تاج و گاه

بماندند یکسر همه زین شگفت ...

فردوسی
 
۵۵

فردوسی » شاهنامه » رزم کاووس با شاه هاماوران » بخش ۳

 

... بدین گونه با او همی چاره جست

نهان بند او بود رایش درست

مگر شهر و دختر بماند بدوی ...

... بدان شهر بودش سرای و نشست

همه شهر سرتاسر آذین ببست

چو در شاهه شد شاه گردن فراز ...

... شب و روز بر پیش چون کهتران

میان بسته بد شاه هاماوران

ببسته همه لشکرش را میان

پرستنده بر پیش ایرانیان ...

... به هر باد خیره بجنبد ز جای

چو کاووس بر خیرگی بسته شد

به هاماوران رای پیوسته شد ...

... همان گیو و گودرز و هم طوس را

همان مهتران دگر را به بند

ابا شاه کاووس در دژ فگند ...

... ستوده ندارند مردان مرد

چرا روز جنگش نکردند بند

که جامه اش زره بود و تختش سمند ...

... وگرچه لحد باشد او را نهفت

چو کاووس را بند باید کشید

مرا بی گنه سر بباید برید ...

... پرستنده او بود و هم غمگسار

چو بسته شد آن شاه دیهیم جوی

سپاهش به ایران نهادند روی ...

... سپاه اندر ایران پراگنده شد

زن و مرد و کودک همه بنده شد

همه در گرفتند ز ایران پناه ...

... چنین داد پاسخ که من با سپاه

میان بسته ام جنگ را کینه خواه

چو یابم ز کاووس شاه آگهی ...

... پس آگاهی آمد ز کاووس شاه

ز بند کمین گاه و کار سپاه

سپه را یکایک ز کابل بخواند

میان بسته بر جنگ و لشکر براند

فردوسی
 
۵۶

فردوسی » شاهنامه » رزم کاووس با شاه هاماوران » بخش ۶

 

... بفرمود کز نامداران روم

کسی کاو بنازد بران مرز و بوم

جهان دیده باید عنان دار کس ...

... فرستاده تازی برافگند و رفت

به بربرستان روی بنهاد و تفت

چو نامه بر شاه ایران رسید ...

... که درد آردت پیش رنج دراز

ترا کهتری کار بستن نکوست

نگه داشتن بر تن خویش پوست ...

... تهی کردم از تازیان انجمن

به شمشیر بستانم از کوه تیغ

عقاب اندر آرم ز تاریک میغ ...

... جهان کر شد از ناله بوق و کوس

زمین آهنین شد هوا آبنوس

ز زخم تبرزین و از بس ترنگ ...

... همان سگزی رستم شیردل

که از شیر بستد به شمشیر دل

بود کز دلیری ببند آورید

سرش را به دام گزند آورید ...

فردوسی
 
۵۷

فردوسی » شاهنامه » رزم کاووس با شاه هاماوران » بخش ۱۰

 

... خرد را و دین را رهی دیگرست

سخنهای نیکو به بند اندرست

کنون از ره رستم جنگجوی ...

... به گور تگاور کمند افگنیم

به شمشیر بر شیر بند افگنیم

بدان دشت توران شکاری کنیم ...

... ببودند یکسر برین هم سخن

کسی رای دیگر نیفگند بن

سحرگه چو از خواب برخاستند ...

... گرازه به زه بر نهاده کمان

بیامد بران کار بسته میان

سپه را که چون او نگهدار بود ...

... که ما را بباید کنون ساختن

بناگاه بردن یکی تاختن

گراین هفت یل را بچنگ آوریم ...

... بکردار نخچیر باید شدن

بناگاه لشکر برایشان زدن

گزین کرد شمشیر زن سی هزار ...

... گرازه چو گرد سپه را بدید

بیامد سپه را همه بنگرید

بدید آنک شد روی گیتی سیاه ...

فردوسی
 
۵۸

فردوسی » شاهنامه » رزم کاووس با شاه هاماوران » بخش ۱۱

 

... تهمتن به لبها برآورده کف

تو گفتی که بستد ز خورشید تف

برانگیخت اسپ و برآمد خروش ...

... به الکوس رفت آگهی زین سخن

که سالار توران چه افگند بن

برانگیخت الکوس شبرنگ را ...

... زواره پدیدار بد جنگجوی

بدو تیز الکوس بنهاد روی

گمانی چنان برد کو رستم ست ...

... بپوشید بر زین توزی کفن

یکی نیزه زد بر کمربند اوی

ز دامن نشد دور پیوند اوی ...

فردوسی
 
۵۹

فردوسی » شاهنامه » سهراب » بخش ۲

 

... غمی بد دلش ساز نخچیر کرد

کمر بست و ترکش پر از تیر کرد

سوی مرز توران چو بنهاد روی

چو شیر دژاگاه نخچیر جوی ...

... چو بر دشت مر رخش را یافتند

سوی بند کردنش بشتافتند

گرفتند و بردند پویان به شهر ...

... به کار امدش باره دستکش

بدان مرغزار اندرون بنگرید

ز هر سو همی بارگی را ندید ...

... سپردن به غم دل به یکبارگی

کنون بست باید سلیح و کمر

به جایی نشانش بیابم مگر ...

فردوسی
 
۶۰

فردوسی » شاهنامه » سهراب » بخش ۷

 

... برآشفت و تیز اندر آمد به جنگ

سپر بر سر آورد و بنهاد روی

ز پیگار خون اندر آمد به جوی ...

... درآمد بدو هم به کردار دود

بزد بر کمربند گردآفرید

زره بر برش یک به یک بردرید ...

... بجنبید و برداشت خود از سرش

رها شد ز بند زره موی اوی

درفشان چو خورشید شد روی اوی ...

... ز فتراک بگشاد پیچان کمند

بینداخت و آمد میانش ببند

بدو گفت کز من رهایی مجوی ...

... مر آن را جز از چاره درمان ندید

بدو روی بنمود و گفت ای دلیر

میان دلیران به کردار شیر ...

... چو آیی بدان ساز کت دل هواست

چو رخساره بنمود سهراب را

ز خوشاب بگشاد عناب را ...

... که دیدی مرا روزگار نبرد

برین باره دژ دل اندر مبند

که این نیست برتر ز ابر بلند ...

... در باره بگشاد گرد آفرید

تن خسته و بسته بر دژ کشید

در دژ ببستند و غمگین شدند

پر از غم دل و دیده خونین شدند ...

... بخندید بسیار گرد آفرید

به باره برآمد سپه بنگرید

چو سهراب را دید بر پشت زین ...

... بخندید و او را به افسوس گفت

که ترکان ز ایران نیابند جفت

چنین بود و روزی نبودت ز من ...

فردوسی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۵۵۱