محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۰
... صد اختراع می کند از جلوه های خاص
قد بلندش از حرکت کردن سمند
از اضطراب درد تو بر بستر هلاک ...
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۹
... شوی به ناز و بتان حلقه رکاب کشند
ز طبع آب تحیر برون برد حرکت
ز صورت تو مثالی اگر بر آب کشند ...
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۷
... شیرین ز تلخی تو لب حسن و کام ناز
طبع مدقق حرکت سنج می نهد
بر جز و جزو از حرکات تو نام ناز ...
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۹
... جسته از پرزدن مرغ سراسیمه بهوش
ضبط بیتابی خود کرده ولی در حرکت
پیرهن زان تن و اندام و قبا زان بر و دوش ...
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۱
... جنبیدن لبی که شود عذرخواه او
آن رتبه کو که بی حرکت سازم از دعا
دست فرشته ای که نویسد گناه او ...
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۴
... در دل من گذر از رهگذر معشوقی
امشب از من حرکت رفت که بیش از همه شب
یافتم در حرکاتش اثر معشوقی ...
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - فی مدح محراب بیک
... شد این زمین چو سپهر از نجوم زینت یاب
من فتاده بی قدرت گران حرکت
که پای جنبشم از بخت خفته بود به خواب ...
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹ - قصیدهٔ در مدح مرتضی نظام شاه بحری
... گه روش که ملایم رود چو آب روان
نیابد از حرکت کردنش سوار خبر
گه شتاب که چون برق گرم قهر شود ...
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶۶ - فی مدح سلطان محمد صفوی
... بهم نشینی دارای پادشاه نشان
نگشت کشتی دریای کین سبک حرکت
که بود لنگرش از کوه حلم شاه گران ...
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۸۸ - وله ایضا
... به فرض اگر رگ صورش دمند در رگ و پی
نیایدش حرکت در جوارح و ارکان
به راه بس که فتاده است کاهل آن لاشی ...
سام میرزا صفوی » تذکرهٔ تحفهٔ سامی » صحیفهٔ پنجم در ذکر شعرا » ۲۷۰- مولانا امیدی
... تبارک الله از این برق آسمان رفتار
علی الدوام بود چون سپهر در حرکت
ولی نه چون حرکات سپهر ناهموار ...
شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۶
... قضا را چون به میان دریا رسیدند به خاطر دختر رسید که در آن حال که حقه ى زر را در آوردند و زرى به ناخدا دادند حقه را فراموش کرده در ساحل مانده چون این واقعه را پسر شنید سنگى بر آن کشتى بسته سوار بر سنبک گردید و برگشت که حقه ى زر را یافته بردارد و برگردد
بعد از رفتن پسر طمع ناخدا به حرکت آمده به خود گفت این دختر را خدای تعالى نصیب من کرده است از نادانى آن شخص بود که این در گرانمایه را رها کرد و به طلب زر رفت
ناخدا نزدیک دختر شد و خواست نقاب از روى دختر بردارد دختر بسیار عاقل و دانشمند بود با خود فکر کرد که در این وقت اگر تندى کنم مرا در دریا ...
شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۷
... قضا را روزى روباهى از راهى می گذشت صداى مهیبى به گوش روباه رسید
بسیار پریشان و مضطرب شد و متوهم گشت گویا ابریق کهنه یى به گوشه یى افتاده بود و باد به آن ابریق می خورد و صدا می داد و روباه از توهم آن حیران لهذا بهر طرفى نظاره می کرد و در حال خود فرو مانده بود چنانکه از حرکت باز مانده بود قضا را روباه دیگر به او برخورد و در آن وقت باد اندکى کم شده بود و صدا از ابریق نمی آمد چون نظر کرد و آن روباه را دید که حیران و فرو مانده ایستاده و بهر طرف می نگرد در این حال آن روباه مضطرب به آن روباه دیگر گفت که در اصطرلاب نگاه کردم چنان می نماید که در این چند روز در همین موضع شیرهایى پیدا شوند که تمام روباه ها را سر می کنند بهتر این است تا من و تو از این موضع بیرون برویم دروغ گفتن این روباه بجهت این بود که می خواست آن روباه نداند که او از ابریق کهنه ترسیده است و او را همراه خود ببرد که مبادا در آن حوالى که صدا بود مضرتى باشد و هر گاه چیزى هم واقع شود او خود بگریزد و آن روباه بی خبر را در دام بگذارد و گرفتار گرداند باین خیال باتفاق هم براه افتادند و هر ساعت روباه متوهم می ایستاد و هوشیارى می نمود باز روانه می شدند آن روباه دیگر می گفت که اى یار عزیز اینقدر تأمل چرا می کنى گفت به واسطه ى اینکه در این نزدیکى می باید طعمه یى باشد و آن روباه بی خبر را به حیطه ى طعمه به آن طرفى که صدا بود روانه کرد و خود از طرفى دیگر می دوید و اثرى از طعمه نیافت بعد از تکاپوى بسیار به یکدیگر رسیدند روباه خاطرجمع شد که از موضع آن صدا گذشته است تا آنکه به تلى رسیدند آن روباه متوهم ابریق شکسته یى بنظرش درآمد که در آن تل افتاده با خود گفت که شاید در این طرف دریا باشد و این روباه را با خود آورده حال این قصه را می خواهد به زبان روباه بیان کند گفت
باید تأمل کرد تا در رمل نگاه کنم بعد از مدتى سر برآورد و گفت آنچه به نظر می آید می باید شیر باشد بیا تا از اینجا برویم این بگفت و به سرعت می دوید آن روباه بیچاره از توهم شیر گریزان شد و از آن دشت و صحرا بیرون رفت و آن روباه برگردید و بر سر آن ابریق آمد دید که ابریق شکسته ای ست چون نزدیک تر شد دید هنوز اندک بادى می آید پس معلوم روباه شد که آن صداى سابق هم از آن ابریق بوده است روباه از آن صدا و آن نومیدى از قهر به ابریق گفت که به شب بیدارى روباه قسم تا تو را به بلایى گرفتار نکنم از پا ننشینم و آرام نگیرم پس از آن ابریق را مى غلطاند و می برد تا به کنار دریا رسید ابریق را بر دم خود استوار نموده به دریا انداخت هر مرتبه که آب به کوزه می رفت و صدا می کرد روباه می گفت که اگر صد بار عجز و زارى کنى در نزد من سودى ندارد تا تو را غرق نسازم خلاصه ابریق پر شد و سنگین گردید و روباه را به پایین کشید روباه چون دید که در آب غرق می شود مضطرب شد و علاجى جز قطع دم خود کردن نیافت لهذا به صد زحمت دم خویش را قطع نموده ابریق با دم روباه غرق شد و روباه به هزار مشقت خود را از آب بیرون انداخت و روانه شد و با خود می گفت که عجب جانى از این دریا به سلامت بردى بعد فکر کرد که اگر خویشان مرا در چنین حالتى ببینند نهایت شرمندگى و سرشکستگى من باشد پس بهتر آنستکه در جایى پنهان شوم تا مردم مرا نبینند و به آهستگى قدم می زد و می رفت قضا را در سر راه او بازارچه یى بود و در آن بازارچه دکان صباغى از دریچه داخل بدان دکان گردید ...
شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۲۳
... که مبادا از این بتر گردد
تا مادامى که تو را حرکت و سکونى هست میباید شب و روز بکمال تفکر و تدبر شکر کنى که مبادا از این بدتر گردد و عدم شکر و رضا بقضاء سبب نقص و ضعف اعتقاد در دین و ایمان شود
کسانى که در معرفت الهى و تذکیر و توصیف خلفاى دین مبین خلاف نمایند و اختلاف جویند و بعقل ناقص خود محاجه نمود و بدلیل و برهان غلط ثابت کنند و سر و مال و جان و ایمان را بسبب نگاه نداشتن زبان تلف نموده و آیه ى وافیة الهدایه خسر الدنیا و الآخرة ذلک هو الخسران المبین موافق حال آنهاست ...
شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۲۵
آورده اند که مرد معلمى از شهر خود بیرون آمده بود و روى بصحرا و قراء نمود که شاید تحصیل و کسب معاشى کند الحاصل بچندین قریه و آبادى وارد شد و از هیچ جا گشادى و فتوحى ندید در این حالت فکر میکرد و میرفت تا اینکه بده و قریه یى رسید و در آنجا جمعى از کدخدایان و ریش سفیدان را دید که اجتماع دارند و صحبت میکنند آن معلم با خود گفت که در اینجا فکرى توان یافت و حیله یى توان ساخت کمى پیش آمد و بر آن جماعت سلام کرد و بنیاد تعریف و توصیف نمود و گفت الحمد الله که خداى تبارک و تعالى چنین موضعى با صفا و خوش آب و هوا را بشما عطا و ارزانى فرموده و فضاى سما را در این نقطه بواسطه ى وجود و بودن نفوس صالحه نسبت باهل دهات دیگر تفضیل نموده است اى کدخدایان من این قریه را چنان یافتم که میباید میوه ى آن بسیار رنکین و شیرین بوده باشد گفتند بلى چنین است پس از آن معلم گفت که اگر این کوه در برابر ده واقع نمى شد البته میوه و حاصل این موضع رنگین تر و خوش بوتر میشد و عجب مى دارم از شماها که چرا این کوه را از پیش بر نمیدارید و آن جماعت را چنان تحریک کرد که مگر کوه را از پیش مى توان برداشت پس بآن مرد گفتند که چگونه کوه را مى توان از پیش برداشت و اگر تو در این باب تدبیرى بخاطرت میرسد بیان کن تا در سعى و اجراى آن بکوشیم آن معلم گفت بنده چند روزى در خدمت شماها خواهم بود زیرا بنده مدتى است که مسافرم و موضعى باین خوبى و با صفایى و خوش هوایى ندیده ام و در این موضع مرا فرح و سرورى روى نمود و در دلم افتاده است که از براى شماها این کوه را علاجى نمایم پس آن جماعت تکلیف ضیافت بآن مرد کردند و هر یک نوبتى از براى ضیافت و مهماندارى او بر خود قرار داده و شروع در مهمانى کردند از قضا شبى در خانه ى مردى مهمانى بود و جمعى با آن مرد صحبت میداشتند آن مرد با خود گفت که اکنون چند روز شده است که از وعده میگذرد و نزدیک شده است که تو را ببرداشتن کوه تکلیف کنند و بر حسب قول و وعده باید کوه را از براى آنها بردارى الحال باید فکرى کرد تا چند روز دیگر در این موضع بمانى و معیشت بگذرانى دیگر باره بخانه ى مکر فرو رفت و حیله یى بخاطرش رسید و گفت حیف از شما که در میان خود معلمى ندارید که اطفال شما را تعلیم دهد و همه را صاحب دانش نماید تا باندک زمانى هر یک علیحده نادره ى عصر گردند پس از شنیدن این گفتار گفتند که در این موضع کسى نیست و از جاى دیگر هم کسى باین مکان و موضع نیاید و اگر چنانچه شما محبت نموده توجه کنید بناى خیرى گذاشته اید آنمرد دریافت که خوب آنها را خر کرده پس گفت بنده را پادشاه امرى فرموده است و من میخواهم که بخدمت پادشاه قیام نمایم ایشان گفتند که پادشاه چه خدمتى بشما فرموده آنمرد در جواب گفت کتابى فرموده که شرح نسخه یى بر آن نویسم و میگردم که جایى با آب و هوا پیدا نماید تا که اسباب مسرت و نشاط دماغ بهم رسانیده و در آن موضع نشسته و بآن امر قیام نمایم وگرنه از مهربانى و محبت شما بسیار ممنون بوده بجایى نمى رفتم ایشان گفتند که شما خود میفرمایید این موضع بحسب آب و هوا و دلنشینى بینظیر است ممکن است که در این موضع خدمت پادشاهى را بانجام رسانیده و فرزندان ما را هم تعلیم داده باشید پس از تکلیف و گفتگوى بسیار در این خصوص چنان مقرر شد که در هر سنه سه ماه در آن موضع توقف نماید و اطفال ایشان را هم درس بدهد و بعد از آن کوه را در سه سال روزگار بردارد و خرج او را داده و در هر سالى مبلغ شش تومان نقد بعوض حق تعلیم علاوه از اخراجات کار سازى نمایند پس از این قرار آن مرد یکدل در آن موضع نشست و شروع در تعلیم دادن اطفال ایشان نمود و در هر هفته توقعات و تواضعات از ایشان طلب مینمود و ایشان هم لاعلاج بامید برداشتن کوه ناز او را متحمل میشدند و چون مدت سه سال تمام شد آن مرد مبلغى مال جمع کرده بود پس از مدت مذکور اهالى قریه همه نزد آن مرد آمده گفتند که اى معلم بمصداق الوعددین میباید امروز این کوه را از جا بردارى آن مرد معلم گفت بلى اکنون ما نیز اطفال شما را تعلیم کرده ایم و کتاب پادشاه هم تمام شده و میخواهم که بنزد پادشاه بروم پس از آن اگر حیات عاریه باقى باشد بخدمت شما میرسم و شما توجه کنید و این وجه را که شرط کرده اید بحقیر شفقت کنید تا من هم این کوه را از جهت شما بردارم پس از این آن مرد زر معینى را آورده بآن مرد دادند و او گفت بروید بخانه هاى خود هر قدر طناب و ریسمان که دارید بیاورید ایشان هم رفتند و هر قدر ریسمان و طناب که داشند تمامى آوردند و آن مرد همه را بر یکدیگر گره داده بر دور کوه انداخت چون ریسمان کم و کوتاه بود و بدور کوه نمیرسید باز بیعقلان فرستادند بشهر و ریسمان بسیار خریدند و آوردند بدور کوه انداختند و نشست و پشت بکوه داده گفت حالا قوت نمایید و کوه را بردارید و بر پشت من گذارید تا برویم و بدور اندازیم آن جماعت بیعقل که عدد آنها بقدر سیصد نفر بودند آمده و هر چند قوت نمودند نتوانستند که یکپارچه از کوه بردارند تا چه جایى که کوه را بردارند و بر پشت معلم گذارند آن مرد گفت شماها چقدر کاهل و بیکاره اید آخر همه یکباره درست قوت کنید تا که این کوه را برداشته و بر پشت من گذارید باز هر قدر قوت نمودند آن کوه حرکت نکرد بالاخره بتنگ آمدند و گفتند اى مرد کم عقل نادان ما چگونه میتوانیم این کوه را برداریم آن مرد گفت من بیعقل نیستم شما بیعقلید زیرا که سیصد نفر جمع شده اید و نمیتوانید کوه را بردارید و بدوش من گذارید با وجود این توقع دارید که من تنها بردارم بعد از شنیدن این قول آن جماعت باز از بیعقلى تصدیق کردند و گفتند که درست است و راست میگوید چه باید کرد آن مرد معلم گفت باید صبر و تحمل نمود که تا جمعیتى بیشتر از شما بهم رسد و آنوقت کوه باید صبر و تحمل نمود که تا جمعیتى بیشتر از شما بهم رسد و آنوقت کوه را بردارید و بر پشت من نهید تا ببرم بجاى دیگر نهم پس مردم آن قریه با معلم قرار کار را چنین قرار دادند بارى حالا اى موش خوب و واضح بدان که هر چه بر سر تو آمده و میآید همه از سبب تکبر و خودسرى و نادانى خودت بوده که بر تو واقع شده والا هرگز آدم شکسته نفس و بردبار ضرر نکرده است و ببلا مبتلا نشده و نمى شود بلکه همیشه سالم خواهد بود
و دیگر گفته اند ...
شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت سوم » بخش پنجم - قسمت دوم
... بازش بساختند و در آن چون گوری ساختند و یحیی را در آن نهادند و در گل دفنش کردند سپس مامون این شعر بسرود و فرمود که کنیزکان بر بالای سر وی بآوازش خوانند
آوازش دادم چون مرده ای بی حرکت در کفنی از گل پاسخم نداد
گفتمش برخیز گفت پایم یاری نکند گفتمش جامی بستان ...
... شتر را آوردند آن را چنان پیر دیدم که گویی از نتیجه قوم عاد است قرن ها بر وی بگذشته و عصرها متعاقب گشته گمان دارم یکی از دو شتری باشد که خداوندشان به سفینه ی نوح بنشاند و بوسیله ی آن دو نسلشان را محفوظ بداشت
چنان نزار و تکیده و لاغر است که خود از طول زندگانیش به شگفت می آید و از سستی اش در حرکت چرا که گویی استخوانی است به پوست روپوشیده و پشمی است چون نمد بهم مالیده
چنان است که اگرش بنزد درنده ای اندازند از او بگریزد و اگرش بنزد گرگی برند ویرا نخورد و ناخوش داند چه مدتهاست که چشمش دشت و چراگاه ندیده و علف را جز به خواب و جو را به رویا نخورده ...
شیخ بهایی » کشکول » دفتر دوم » بخش سوم - قسمت دوم
... مرد در پاسخ دعاهای او بوی احسان کرد و فرمان داد صله اش دهند و از لحن سخن وی ندانست که وی بدان گونه نفرینش کرده است
چرا که آن مرد خدا عمرت را دراز کناد را از آن رو گفته بود که با طول زندگانی وی جزیه ی بیشتری به مسلمانان بدهد و منظورش از چشمت را استقرار دهاد آن بود که چشم وی از حرکت بماند و کور شود
و غرضش از روز من قبل از تو نهاد آن بود که روز ورود من به فردوس پیش از تو به جهنم باشد نیز غرضش از این که آنچه ترا شاد می کند مرا نیز شاد همی کند آن بود که سلامت همچنان که مخاطب را شاد می کرد وی را نیز مسرور می داشت ...
شیخ بهایی » کشکول » دفتر دوم » بخش چهارم
... نیز چنان ساخته که کار بازیگر چونان قضا و قدر گاهی بسود وی و گاه بزیان وی بود بازیگر مهره ها را متناسب با نقوش تاس همی گرداند
اما اگر دقت نظری وی را بود داند چگونه حرکت کند و چسان حیله ورزد تا به هنگام حکم تاس غلبه بر خصم تواند و این همان دیدگاه اشاعره نیز هست
روزی کثیر شاعر به دیدار فرزدق آمد فرزدق به وی گفت ابوصخر تو قوی ترین شاعر عرب به توصیفی آن جا که سروده ای ...
شیخ بهایی » کشکول » دفتر سوم » بخش دوم - قسمت دوم
... روزی حجه الاسلام غزالی به نزد وی شد و از او پرسید که زچه رو جزیی از اجزای فلک با همه ی تشابه اجزا فضل قطبیت یافته است
خیام اما سخن بدرازا کشانید و در آغاز بدین پرداخت که حرکت از کدام مقوله است و به عادت همیشه از ورود به پاسخ شانه خالی کرد و آنقدر سخن را ادامه داد که اذان ظهر بگفتند غزالی برخاست و گفت جاء الحق و زهق الباطل و برفت
در کتاب ورام روایت شده است که امیرمؤمنانع چوب می شکست آب همی آورد و خانه همی رفت و فاطمه ع آرد همی کرد خمیر همی ساخت و نان همی پخت ...
شیخ بهایی » کشکول » دفتر سوم » بخش پنجم - قسمت اول
گاه شود که نادانی سخن صاحبدلان را در مبالغه و تاکید نیت بشنود و داند که عمل بدون نیت را حاصلی نیست - چنان که سرور آدمیان فرمود انما الاعمال بالنیات و نیه المومن خیر من عمله و آن نادان پندارد که اگر مثلا هنگام تسبیح یا تدریس گوید بقصد قربت تسبیح و تدریس همی کنم و این واژه ها در ذهنش حضور یابد کافی است
در صورتی که کار وی به حرکت درآوردن زبانی یا حدیث نفسی یا اندیشه ای یا انتقال از خاطری به دیگر خاطر است و این همه نیت نبود
چه نیت برانگیخته گشتن دل و انعطاف و میل و توجه آن به عملی است که از آن زود یا دیر هدفی را مراد دارد و آن انگیختگی و انعطاف اگر حاصل نبود اختراع و اکتسابش به مجرد اراده ی متخیل نشود ...