گنجور

 
محتشم کاشانی

ایا ستوده وزیری که دور گردون را

قضا سپرده به دست تصرف تو عنان

خلف‌ترین ولد مادر زمانه که ساخت

مهین خدیو زمینت خدایگان زمان

رکاب قدر تو جائیست ای بلند رکاب

که از گرفتن آن کوتهست دست گمان

هزار قرن اگر مهر و مه عروج کند

به نعل رخش تو مشکل اگر کنند قران

به زیر ران تو دوران کشیده خنگ مراد

که کامران شود از کام بخشی تو جهان

مراز لطف تو صد مدعاست در ته دل

به جز یکی ز دل اما نمی‌رسد به زبان

بر آخور است مرا استر عدیم‌المثل

که در نهایت پیری در اشتهاست جوان

مزاج اتش جوعش به گرد خرمن کاه

بر خرد بچه ماند به ماهتاب و کتان

مزارعان جهان با جهان جو و کاه

علیق یکشبه‌اش را نمی‌شود ضمان

ز کشت زار عدم تا به این مقر نرسید

کسی به علت جوع البقر نداد نشان

کند باره دندان درو چو خوشهٔ جو

برویدش گر از آخور تمام تیغ دوستان

ز قحط کاه بود ماه در امساک

چو روزه‌دار دهن بسته در مه رمضان

باشتهای چنین زنده مانده بی جو و کاه

درین قضیه خرد مات مانده من حیران

گذشته از اجلش مدتی و او برجاست

که در ره عدمش هم قدم فتاده گران

به تازیانه مرگش قضا به راه فنا

نمی‌تواند ازین کاهلی نمود روان

به فرض اگر رگ صورش دمند در رگ و پی

نیایدش حرکت در جوارح و ارکان

به راه بس که فتاده است کاهل آن لاشی

کسش نیافته یک روز لاشه در دو مکان

چو می‌رود دو نفس می‌زند بهر قدمی

که منفصل حرکات است و دایم الیرقان

چو می‌دود به عقب می‌جهد چو بول به غیر

که فلک قوت اوراست این چنین جریان

جهند گیش مشابه بجست و خیز کلاغ

روند گیش مماثل برفتن سرطان

چو در میان الاغان سفر کند هرگز

نه در مقدمه باشد نه در کنار و میان

چو فرد نیز رود طعن باز پی ماندن

توان به جسم نحیفش زد از تقدم جان

مزاج را به سهام ار دهد قضا نرود

به زور بازوی سهم‌افکنان برون ز کمان

گرش دهی به کسی با هزار به دره زر

ز غبن همرهی او کشد هزار زیان

نجوم را به جنونست چون مشابهتی

به چرخ از سر شام است تا سحر نگران

به عشق خوشهٔ پروین عجب که بی‌پر و بال

به آسمان نکند همچو طایران طیران

نظر ز فلک فلک نگسلد که ساخته است

ز کهکشان طمعش منتقل به کاهکشان

ز بس که برکه دیوارخانه دوخته چشم

به چشمش از اثر آن گرفته جایرقان

مضرت یرقان را جو آب اگر چه دواست

ز روی نسخهٔ بقراط و دفتر لقمان

لب سوال وی از بهر کاه می‌جنبد

ز خستی که خدا آفریده در حیوان

سوال کاه فقط را جواب چون سخطست

ز حاتمی چو توای نقش خاتم احسان

کرم نما قدری کاه و آن قدر جو نیز

که از براش مهیا شود جوابی از آن