گنجور

 
شیخ بهایی

شیخ، در کتاب شفا، فصل ششم از مقاله ی نهم کتاب حیوان گفته است: زنی چهار سال پس از سنین حمل کودکی زاد که دندانش روئید و بماند.

ارسطو گفته است: مدت حمل در تمامی حیوانات قاعده ای دارد مگر در آدمی.

جالینوس گفت: من در زمینه ی مقدار مدت حمل تفحص بسیار کرده ام و زنی را یافتم که پس از صد و هشتاد و چهار روز از آبستنی بزاد.

سمنون محب حکایت کرد که: در همسایگی ما مردی کنیزکی را سخت دوست همی داشت قضا را زن بیمار شد و مرد بنشست تا چیزی بهر او پزد.

هنگامی که وی با ملعقه ای پختنی را همی میزد، کنیزک آهی سر داد. مرد بترسید و ملعقه از دستش بیفتاد و بیخود، آن پختنی با دست خود همزدن گرفت تا گوشت انگشتانش بریخت و نمی دانست.

این داستان و امثال آن را در عشق مخلوق توان تصدیق کرد. اما صحت آنها در عشق خالق اولی است. چرا که هم بصیرت باطن از چشم ظاهری بیناتر است و هم جمال حضرت حق پروپیمان ترین جمال هاست، جمالی که خالص و اب است در حالی که دیگر جمال ها آلوده و ناقص است. عارف رومی را خداوند خیر دهاد که سرود:

هر کس پیش کلوخی سینه چاک

کاین کلوخ از حسن گشته جرعه ناک

باده درد آلودتان مجنون کند

صاف اگر باشد ندانم چون کند

صولی حکایت کرد که کسی مرا گفت: وقتی به جهت حج می رفتیم. بین راه به جهت نماز از راه کنار گرفتیم. ناگاه غلامی آمد که: آیا از شما کسی اهل بصره است؟ گفتیم: ما همه از بصره ایم.

گفت: مولایم بصری و بیمار است، شما را می خواند وی گفت: بنزدش شدیم. کنار چشمه ای فرود آمده بود. نزدیک شدن ما را که حس کرد، سرش را با ناتوانی و زحمت برداشت و ما را نگریست و سپس سرود:

ای دور مانده از سرزمین خویش که بر غمان خود همی گریی، هرگاه زمان سفر می شود، آلام بدنت فزونی همی گیرد.

سپس مدتی مدهوش بیفتاد، تا این که پرنده ای بر درختی که وی زیر سایه اش پناه گرفته بود، بنشست و چهچه زدن گرفت. مرد چشم گشود و دمی چند به صدایش گوش داد و سپس سرود:

گریه ی پرنده ای نیز که بر شاخه نشسته است، غم را فزونی همی دهد درد او و من یکی است، و هر یک از ما بر دلارام خویش همی گرید. سپس نفسی سخت کشید و جان بداد.

وی افزود: وی را غسل و کفن کردیم و دفن ساختیم. سپس از آن غلام پرسیدیم که وی که بود. گفت: این مرد عباس بن احنف است.

وفاتش به سال صد و نود و سه بود و طبعی لطیف، احساسی دقیق و صورت و منظری زیبا داشت. و سخنانی دلنشین و بدیع.

براه این مردمان از غایت خویش دورافتادم اما سرانجام بدین که بی همدم مانم خرسند شدم.

چه اگر آدمی تهیدست بود، نزدیکان نیز از او دورند و اگر توانگر بود، هر دوری نیز نزدیک است.

از سخنان بزرگان است: کسی که رغبتش به تو نمود، برتست که در آن یاریش کنی. بخشش آدمی را نزد دشمنانش نیز محبوب می دارد و بخل وی را مغبوض فرزندانش نیز قرار می دهد.

دهم از مهلکات غرور است، و گروه دیگری چنان به فن فقه مغروراند که پنداشته اند حکم بین بنده ی خداوند به فتوا و قضاوت ایشان وابسته است. و از این رو در رفع حقوق مردم حیله ها به کار زده اند.

این معنی عموم ایشان، جز زیرکانشان را شامل است. در این جا به پاره ای از نمونه های کارشان اشاره می کنیم. مثلا گویند زنی که مهر خویش به شوهر خود بخشود، زوج در مقابل خداوند نیز بری می گردد.

این معنی مطلقا خطاست. چه ممکن است شوهر با همسر بدرفتاری کند، کارها بر وی تنگ گیرد تا آن حد که زن ناگزیر شود در جهت رهائی خویش، مهر را بر وی بخشد.

این ابراء به طیب خاطر نیست در صورتی که خداوند فرموده است: «فان طبن لکم عن شی ء نفسا». و طیب خاطر زمانی است که شخص به دلخواه خود و نه بسبب ضرورت و اکراهی چیزی را بخشد. و در غیر این صورت، در حقیقت مصادره ای بیش نیست.

چه زن بین دو زیان مخیر می شود و آن را که کمتر است می پذیرد. بلی قاضی این جهانی، بر دل آگاهی ندارد و اکراه باطنی که اشخاص بر آن واقف نشوند، هنگام قضاوت، اکراه به حساب نمی آید.

اما زمانی که بزرگترین داور در عرصه ی رستاخیز به قضاوت بود، حکم قاضی این جهانی نه پاداش یابد و نه باعث برائت ذمه ی زوج شود. همچنین ستاندن مال از کسی نیز جز به طیب خاطر وی حلال نیست.

از این رو اگر انسانی در حضور دیگران از کسی مالی خواهد و وی به ندادن آن مال به وی از مردم احساس شرمساری کند، و در دل بخواهد که کاش آن مال را در نهان از او میخواست تا میتوانست نداد، و از ندادنش در آن حال از سرزنش مردمان ترسد و نیز رنج دادن مال وی را بیمناک کند و بین این دو امر مردد شود و سرانجام تسلیم مال را بگزیند، که رنج کمتری است، این نیز با مصادره فرقی ندارد.

چه معنی مصادره آن است که بدن را با زدن چنان رنجور کنند که رنج بدن بر رنج دل از دادن مال فزونی گیرد و شخص رنج کمتر را برگزیند.

خواستن چیزی از کسی که به جائی که حیا وی را به دادنش مجبور کند، چون تازیانه زدن بر دل است. و بین زدن ظاهری و باطنی نزد خداوند تعالی تفاوتی نیست. چه باطن نیز نزد او ظاهر است.

همچنین اگر کسی مالی را بدیگری بدهد تا بدان وسیله از شر زبان یا سرزنش وی برهد، آن مال بر او حرام است. و هر مالی که چنین گرفته شود حرام است. چنان که مثلا مردی مال موجب زکات را در آخر سال به زن خود بخشد تا زکات اسقاط کند.

فقیه در چنین جائی گوید: زکات ساقط گشته. در صورتی که اگر مراد آن باشد که بدان وسیله مطالبه ی حکومت یا مأمور از او ساقط است راست است.

اما اگر منظور آن بود که با آن عمل، به روز رستاخیز نیز مسؤول نبود و مانند کسی بود که مالی نداشته است یا چیزی را به نیاز فروخته است، پیداست که از فقه و معنی زکات چیزی نمی داند. چه سر زکات تطهیر قلب از پستی بخل است. چه بخل مهلک است.

پیامبر(ص) فرمود: سه چیز هلاک آورد: بخل مسلط بر آدمی، پیروی از هوی، و خودپسندی. و اگر بخل آدمی با کار او بر وی چیره شود. به همان که می پندارد مصلحت اوست، به هلاکت افتد.

از گفتار بزرگان: کسی که علیه تو دیگرگون شود، بسودش دیگرگون مشو. با ستمکار، اگر دوست گرامی تو نیز باشد، هم نشینی مکن.

نیکوئی تو به دوستت آن است که در مجلس این و آن احترامش کنی. ساده ترین تجارت خریدن است و سخت ترینش فروختن.

نیازمند نادان است چه می پندارد نیازش برنمی آید و محزون می گردد. و دل هنگامی که اندوهناک شود، جائی برای اندیشه ندارد.

غم، دشمن فهم است و این دو در یک جا نگنجد. چاره همسایه و همنشین بد آن است که فرزندانشان را گرامی داری تا شر پدرانشان از تو دفع شود.

کسی که امیدوار به تو نزدت می آید، مرانش چه دوست نمی داری که اگر امیدوار بنزد کسی روی، براندت. کسی که از ستمگری یاری خواهد، خداوند بحال خود بگذاردش.

حکیمی گفت: حکایت نزدیکان شاه، حکایت گروهی است که بر کوهی بالا روند و از آن فرو افتند. در آن میان آن کس که بالاتر رفته باشد، به هلاکت نزدیکتر است.

حکیمی را پرسیدند: چگونه صبح برخاستی؟ گفت: صبح که برخاستم دنیا غمم و عقبی همم بود.

صوفئی را پرسیدند: پیشه ی شما چیست؟ گفت: خوش گمانی به خداوند و بدگمانی به مردم.

از سخنان بزرگان: اگر از شیری به سلامت رستی، در شکارش طمع مکن. بنزد آن کس که دشمنت می دارد، مرو و اگر رفتی سلام گوی.

ابن عباس گفت: پس از رسول خدا(ص) از هیچ چیز به اندازه ی نامه ای که علی بن ابیطالب(ع) به من نوشت پند نگرفته ام: اما بعد آدمی را بدست آمدن چیزی که هنوزش از میان رفتن مقدر نبوده، شاد کند. و از دست رفتن چیزی که نصیبش نیست، ناخشنودش می کند.

از این رو بدانچه از دنیا بدست آوردی مسرور مشو. و از آنچه از دستش دادی غم مخور و نیز از آن دسته مباش که عقبی را بدون کار نیک خواهند و با طول آرزو، امید توبه در دل دارند والسلام.

حکیمی گفت: اگر خواهی وفای کسی را دانی، بنگر چگونه به برادرانش مشتاق است و به میهنش تا چه شوق دارد و برگذشته چسان گرید.

از سخنان بزرگان: همچنان که مگس ها به زخم نشیند و آنرا گزد، و از جاهای سالم دوری کند، مردمان بدکار نیز عیوب مردمان را پی جوئی کنند و پی در پی ذکر کنند و نیکی هایشان را فراموش کنند.

ارسطو به اسکندر نوشت: رعیت اگر بتواند چیزی گوید: تواند که اجرایش کند. از این رو کوشش کن تا چیزی نگوید تا از آنچه کند، در امان مانی.

اسکندر را پرسیدند: چه چیزی از بین آنچه بدست آوردی ترا شادمان تر کرد؟ گفت: قدرتم بر این که نیکی دیگران را بخود، چند برابر پاسخ گویم.

از سولون پرسیدند: چه چیز بر آدمی سخت تر از دیگر چیزهاست؟ گفت: سخن نگفتن پیرامن چیزهائی که وی را سودی در آن نیست.

مردی، حکیم اسخنیس را دشنام گفت: وی او را پاسخی نگفت، پرسیدندش چرا پاسخش نگفتی، گفت: به جنگی که پیروزمند در آن شرتر از مغلوبش بود، وارد نشوم.

حق سبحانه فرموده است: «و جزاء سیئه سیئه مثلها». مشهور است که این آیه از باب مشاکله است. اما پاره ای از محققین اهل عرفان وی را از آن باب ندانسته گویند: غرض خداوند تعالی آن است که بدی را نیز بایستی با عفو و گذشت پاسخ گفت.

اما اگر کسی خواهد از گذشت به کیفر عدول کند، کیفر بدی در حد همان بدی است نه بیش. این سخن از نسیمی روحانی خالی نیست. گوینده شعر نیز بر همین ره رفته است:

بدی را بدی سهل باشد جزا

اگر مردی احسن الی من أساء

دیو جانوس حکیم را گفتند: ترا خانه ای هست که در آن بیاسائی؟ گفت: به خانه از آن رو نیازمندند که در آن آسایند. و هر جا که من در آن آسایم خانه ی من است. مردی، پرخوری فربه را دید. گفتش: ای فلان، بر تن تو جامه ای است که دندانهایت آن را بافته است.

بشار به محضر مهدی خلیفه رفت. دائی وی یزیدبن منصور حمیری نیز آنجا بود. بشار قصیده ای در مدح مهدی خواند.

هنگامی که قصیده تمام شد، یزید از او پرسید: ای پیر، شغل تو چیست؟ بشار گفت: مروارید سفته همی کنم. مهدی گفت: با دائی من سرشوخی داری؟

گفت: ای امیر مؤمنان، آیا پاسخ او که مرا پیری کور می بیند که شعر می گوید، همان نبود؟ مهدی بخندید و وی را جایزه داد.

بلیغی گفت: روی خط بر چشم سیاه و تاریک است و بر چشمان دل سپید. خداوند آن کس را که آنچه بین فکهای خویش دارد، نگاه دارد و آنچه در دستان دارد رها کند، ببخشایاد.

بدان منگر که سخن می گوید، بنگر چه می گوید. در یکی از نوشته ها آمده است که: زبان آدمی از تمامی اعضای وی ارجمندتر است.

و هر صبح زبان از دیگر اعضا همی پرسد: چگونه برخاستید؟ گویند: اگر تو بگذاری به خیر. خدا را ما را به حال خویش بگذار. ما بوسیله ی تو ثواب کنیم یا عقاب بینیم.

در تاریخی دیده ام که: کثیر عزه را فضی بود و خلفای بنی امیه این همی دانستند ولی به واسطه ی میل به هم نشینی او، آن را پوشیده همی داشتند.

هم او روزی به نزد عبدالملک بن مروان رفت. عبدالملک وی را گفت: ترا به علی بن ابیطالب(ع) سوگند بگو که آیا عاشق تر از خویش دیده ای؟

گفت: ای امیر. اگر به خود نیز مرا سوگند می دادی، پاسخ همی دادم. بلی روزی در صحرائی همی رفتم. مردی را دیدم که دام نهاده است. گفتمش: زچه این جا نشسته ای؟

گفت: گرسنگی من و کسانم را کشت. از این رو دام نهاده ام بل چیزی بدست آورم که امروزمان را کفایت کند. گفتم: آیا موافقی با یکدیگر به شکار پردازیم و اگر شکاری بگرفتیم، بخشی از آن بمن دهی؟ گفت: بلی.

در همین هنگام ماده آهوئی در دام افتاد. هر دو شتافتیم. مرد خود را بدان رساند و وی را از دام بگشود و رهایش کرد. گفتمش چرا چنین کردی؟ گفت: از آن جا که به لیلی شبیه بود، دل من بر وی سوخت.

در حدیث آمده است که خداوند به پاداش کاری که برای عقبی شود، دنیا را نیز بدهد ولی به پاداش کاری که بهر دنیا شود، عقبی ندهد.

خلیل بن احمد گفت: دنیا اضدادی است که به یکدیگر پیوندد و پیوسته هائی که از یکدیگر بگسلد، عارفی بگفت: سوگند به خدای که این سخن تعریفی جامع و مانع بود.

بقراط گفت: کم دادن زیان بخش، بهتر از بیش دادن سودمند است.

در تاریخ حکمای شهرزوری آمده است که: مردی را کشتی به دریا در بشکست. و وی به جزیره ای فرود آمد در آن جا شکلی هندسی بر زمین ساخت. مردمان جزیره آن بدیدند و وی را نزد پادشاه بردند.

پادشاه وی را گرامی بداشت و نعمت بخشید و به دیگر نقاط کشور نوشت که ای مردم، هنر آموزید که اگر کشتی شما در دریا شکند، نیز هنر همراه شماست.

مردی ده هزار درهم به نزد ابراهیم آورد و از او خواست آن را بپذیرد. ابراهیم امتناع کرد. مرد اصرار کرد. وی گفت: ای فلان، اگر خواهی با ده هزار درهم نام من از دفتر درویشان زنی، هرگز چنین نکنم.

عمر خیام، با همه ی تبحری که در فنون حکمت داشت بدخو بود و به آموختن و فایدت رساندن سخت دست خشک بود.

گاه در پاسخ سوالی که می شد، سخن بدرازا می کشانید و با ذکر مقدمات دور و پرداختن به چیزهائی که به پرسش مربوط نمی شد، از زود پرداختن به پاسخ شانه خالی می کرد.

روزی حجه الاسلام غزالی به نزد وی شد. و از او پرسید که: زچه رو جزئی از اجزای فلک با همه ی تشابه اجزا فضل قطبیت یافته است؟

خیام اما سخن بدرازا کشانید و در آغاز بدین پرداخت که حرکت از کدام مقوله است و به عادت همیشه از ورود به پاسخ شانه خالی کرد و آنقدر سخن را ادامه داد که اذان ظهر بگفتند. غزالی برخاست و گفت: جاء الحق و زهق الباطل و برفت.

در کتاب ورام روایت شده است که: امیرمؤمنان(ع) چوب می شکست، آب همی آورد و خانه همی رفت. و فاطمه (ع) آرد همی کرد، خمیر همی ساخت و نان همی پخت.

نیز در کتاب ورام از وصایای پیامبر(ص) به ابوذر نقل است: ای ابوذر، یک نماز در این مسجد، مساوی هزار نماز در دیگر مسجدها جز مسجدالحرام است. و نمازی به مسجدالحرام مساوی یکصد هزار نماز است.

اما برتر از این همه، نمازی است که آدمی در خانه خواند، آنجا که کسی جز خدای عزوجل وی را نبیند و از آن نماز تنها اراده ی خدا کند.

حکیمی گفت: ابناء بشر سخت مسکین اند. چه اگر آنقدر که از فقر همی ترسند، از آتش همی ترسیدند، از هر دو نجات می یافتند.

چه اگر آنقدر که مشتاق دنیایند، مشتاق آخرت همی بودند، هر دو را به دست همی آوردند. و اگر همانقدر که از خلق خدا در ظاهر همی ترسند، از خداوند به باطن همی ترسیدند، در هر دو دنیا مسعود همی بودند.

راستی با این که زمانه قاتل فرزندان خویش است، مردمان کدام نیکی را از آن چشم دارند؟ کسی که بروزگار دیر ماند، مرگ یاران بیند و آن کس که دیر نماند، خود به مصیبت گرفتار آمده.

مادر ربیع بن خیثم که دید فرزند از گریستن و شب زنده داری چه می کشد، ویرا گفت: فرزند، ترا چه می شود؟ نکند کسی را کشته باشی؟

گفت: بلی مادر. گفت: او کیست تا بنزد کسانش شویم و عفو تو خواهیم. بخدا اگر حال تو دانند، ترا بخشایند. گفت: مادر، مقتول نفس من است.

سهل گفت: اخلاص یعنی آن که سکون و حرکات بنده، تنها در راه خدا بود. دیگری گفت: اخلاص از همه چیز بر نفس سخت تر است. چه در آن، او را نصیبی نیست.

دیگری گفت: اخلاص در عمل آن است که آدمی پاداش کار خویش در هیچ یک از دو جهان نخواهد. محاسبی گفت: اخلاص یعنی خارج ساختن بندگان از معامله با خداوند.

دیگری گفت: انتهای اخلاص دوام مراقبت و نسیان تمام لذت هاست. جنید گفت: اخلاص، صافی کردن عمل از تیرگی هاست.

یحیی بن معاذ گفت: طاعت خداوندی گنجینه ای از گنجینه های خداوندی است. کلیدش دعاست و زبانه های کلید لقمه ی حلال.

بشر حافی را پرسیدند: از کجا همی خوری؟ گفت: از آنجا که شما همی خورید. اما آن کس که خورد و گرید همانند آنکس که خورد و خندد نبود.

عارفی گفت: اگر عشق راست بود، از عاشق و عشقش چیزی نماید.

مردی عارفی را دید که سبزی و نمک همی خورد. گفت: ای بنده ی خدا، از دنیا به همین خشنود شدی؟ گفت: خواهی کسی را بتو نمایانم که به بدتر از این راضی گشته است؟ گفت: بلی. گفت: آن که بدنیا در مقابل آخرت راضی گشته.

دیو جانس، عسسی را دید که دزدی را همی زد. گفت: بنگرید که دزد آشکار دزد پنهان را تأدیب همی کند.

ذوالنون مصری گفت: روزی به صحرای کنعنان شدم. هنگامی که به بالای وادی رسیدم، سایه ای دیدم که پیش می آمد و می گفت: و بدالهم من الله ما لم یکونوا یحتسبون و می گریست.

هنگامی که نزدیک شدم، دیدمش زنی است جبه ای بر تن و مشکی بر دست. بی آن که از دیدار من ترسد، گفت: تو کیستی؟ گفتم: مردی غریبم.

گفت: ای فلان، مگر با خدا غربتی هست؟ سخنش مرا به گریه انداخت. گفت: چه چیزی به گریه ات انداخت؟ گفتم: رسیدن دارو به دملی که نیک رسیده است و دارو به هنگام به نجاتش آمد.

گفت: اگر راست گوئی، زچه رو گریستی؟ گفتم: خداوند بیامرزادت مگر صادق نباید گرید؟ گفت: نه. گفتم: چرا؟ گفت: زیرا گریه دل را رامش دهد. ذوالنون گفت: بخدا من از گفتار او به حیرت اندر ماندم.

حکیمی فرزند را گفت: ای پسرکم، بگذار دینت برتر از عقلت بود و عملت بیش از سخنت و قدرت بیش از ارزش جامه ات.

دیگری گفت: در این روزها که چونان پرندگان درگذرند، توشه ی آخرت فراهم کنید.

حکیمی گفت: فروتنی تو بر برتری مقامت، برتر از آن مقام بود.

حکیمی گفت: کسی که قناعت کند، با تهیدستی نیز توانگر است. و اگر قناعت نکند، با توانگری نیز تهیدست است.

دیگری گفت: اگر عزت خواهی در طاعت خواه، و اگر بی نیازی جوئی در قناعت جوی.

ادیبی گفت: قناعت عزت تنگدست است و صدقه ما من توانگر.

فراعت رضی از نوشتن شرح کافیه به سال ششصد و هشتاد و چهار اتفاق افتاده است.