گنجور

 
۵۲۱

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۳۴ - نواختن امیر بگتغدی را

 

دیگر روز پنجشنبه هشتم ماه رمضان امیر برنشست با تعبیه تمام و براند و چندان بود که یک فرسنگ براندیم که خصمان پیدا آمدند سخت انبوه از چپ و راست از کرانها و جنگ پیوستند و کار سخت شد که چون ایشان شوخی کردند از هر جانبی ازین جانب دفعی همی بود از تاب باز شده و جنگی میرفت ناچار و خصمان چیره تر شدندی و همچنان آویزان آویزان میرفتیم و چند بار دیدم که غلامان سلطانی بگریختگان درمیآمدند و با غلامان سلطانی که بر اشتران سوار می بودند همبر می گشتند و سخن میگفتند و حاجب بگتغدی در مهد پیل بود و میراند با غلامان خویش که جز بر پیل نتوانست بود و چشم و دست و پای خلل کرده هر چه از وی میپرسیدند از حدیث غلامان این روز که تدبیر چیست یا فوجی غلام فلان جای باید فرستاد جواب میداد که ارتگین داند و سلطان مثال او را و سرهنگان را داده است و من چیزی نبینم و از کار بشده ام از من چه خواهید و غلامان کار سست میکردند حال غلامان این بود و یکسو ارگان نظاره میکردند و خصم هر ساعت چیره تر و مردم ما کاهل تر و اعیان و مقدمان نیک میکوشیدند با امیر و امیر رضی الله عنه حمله ها بنیرو میکرد و مقرر گشت چون آفتاب که وی را بدست بخواهند داد و عجب بود که این روز خلل نیفتاد که هیچ چیز نمانده بود و خصمان بسیار اشتر و قماش بردند و تا وقت نماز جنگ بود تا منزل بریده آمد چنانکه از آنجا که برآمدیم تا کنار آب سه فرسنگ بود بر کرانه آب فرود آمدیم بی ترتیب چون دل شدگان و همه مردم نومید شده و مقرر گشت که خللی بزرگ خواهد افتاد و آغازیدند پنهان جمازگان راست کردن و ستوران قوی جنیبت کردن و از کالا و نقد اندیشه کردن و راست چنانکه قیامت خواهد افتاد یکدیگر را پدرود- کردن

و امیر سخت نومید شده بود و از تجلد چه چاره بودی میکرد تا نماز دیگر بار داد و اعیان را بخواند و خالی کرد و سخن بسیار رفت و گفتند تا مرو دو منزل مانده است همین که امروز رفت احتیاط باید کرد که چون بمرو رسیدیم همه مرادها حاصل شود و یکسوارگان امروز هیچ کار نکردند و هندوان هیچ کار نمی کنند و نیز دیگر لشکر را بد دل میکنند هر کجا ده ترکمان بر پانصد از ایشان حمله افگند می بگریزند ندانیم تا ایشان را باری چه شد که گریختنی دیدندی و جنگ خوارزم ایشان کردند و غلامان سرایی باید که جهد کنند که ایشان قلب اند امروز هیچ کار نکردند امیر بگتغدی را گفت سبب چیست که غلامان نیرو نمی- کنند گفت بیشتر اسب ندارند و آنکه دارند سست است از بی جوی و با این همه امروز تقصیر نکردند و بنده ایشان را گوش برکشد تا آنچه فردا ممکن است از جد بجای آرند سخنی چند چنین نگارین برفت و بازگشتند

امیر با بو سهل زوزنی و با وزیر خالی کرد و گفت این کار از حد می بگذرد تدبیر چیست وزیر گفت نمی بایست آمد و میگفتند و بنده فریاد میکرد و بو سهل گواه من است اکنون بهیچ حال روی بازگشتن نیست و بمرو نزدیک آمدیم و بگتغدی را باید خواند و از آنکه بو الحسن عبد الجلیل با وی مناظره درشت کرد بهرات بحدیث ایشان چنانکه وی بگریست آنرا هم تدارک نبود و سه دیگر حدیث ارتگین بگتغدی از بودن او دیوانه شده است و ترک بزرگ است هر چند از کار بشده است اگر غلامان را بمثل بگوید باید مرد بمیرند و چون دل وی قوی گشت غلامان کار کنند و نباشد خصمان را بس خطری و سالار هندوان را نیز گوش بباید کشید کس برفت و بگتغدی را تنها بخواند و بیامد امیر او را بسیار بنواخت و گفت ...

ابوالفضل بیهقی
 
۵۲۲

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۳۵ - هزیمت دندانقان

 

... جنگ دندانقان

و گفتند امیر را اینجا فرود باید آمد که امروز کاری سره رفت و دست ما را بود گفت این چه حدیث بود لشکری بزرگ را هفت و هشت چاه آب چون دهد یکبارگی بسر حوض رویم و چون فرود آمدیمی که بایست حادثه یی بدین بزرگی بیفتد رفتن بود و افتادن خلل که چون امیر براند از آنجا نظام بگسست که غلامان سرایی از اشتر بزیر آمدند و اسبان ستدن گرفتند از تازیکان از هر کس که ضعیف تر بودند ببهانه آنکه جنگ خواهیم کرد و بسیار اسب بستدند و چون سوار شدند با آنکه بشب اسبان تازی و ختلی ستده بودند یار شدند و بیک دفعت سیصد و هفتاد غلام با علامتهای شیر بگشتند و بترکمانان پیوستند و آن غلامان که از ما گریخته بودند بروزگار پورتگین بیامدند و یکدیگر را گرفتند و آواز دادند که یار یار و حمله کردند بنیرو و کس کس را نه ایستاد و نظام بگسست از همه جوانب و مردم ما همه روی بهزیمت نهادند امیر ماند با خواجه عبد الرزاق احمد حسن و بو سهل و بو النضر و بو الحسن و غلامان ایشان و من و بو الحسن دلشاد نیز بنادر آنجا افتاده بودیم قیامت بدیدیم درین جهان بگتغدی و غلامان در پره بیابان میراندند بر اشتر و هندوان بهزیمت بر جانب دیگر و کرد و عرب را کس نمیدید و خیلتاشان بر جانب دیگر افتاده و نظام میمنه و میسره تباه شده و هر کسی میگفت نفسی نفسی و خصمان در بنه افتاده و میبردند و حمله ها بنیرو میآوردند و امیر ایستاده پس حمله بدو آوردند و وی حمله بنیرو کرد و حربه زهرآگین داشت و هر کس را زد نه اسب ماند و نه مرد و چند بار مبارزان خصمان نزدیک امیر رسیدند و آواز دادندی و یک یک دستبرد بدیدندی و بازگشتندی و اگر این پادشاه را آن روز هزار سوار نیک یکدست یاری دادندی آن کار را فروگرفتی و لکن ندادند و امیر مودود را دیدم رضی الله عنه خود روی بقربوس زین نهاده و شمشیر کشیده بدست و اسب می تاخت و آواز میداد لشکر را که ای ناجوانمردان سواری چند سوی من آیید البته یک سوار پاسخ نداد تا نومید نزدیک پدر بازآمد

غلامان تازیکان با امیر نیک بایستادند و جنگ سخت کردند از حد گذشته و خاصه حاجبی از آن خواجه عبد الرزاق غلامی دراز با دیدار مردی ترکمان در- آمد او را نیزه بر گلو زد و بیفگند و دیگران درآمدند و اسب و سلاح بستدند و غلام جان بداد و دیگران را دل بشکست و ترکمانان و غلامان قوی درآمدند و نزدیک بود که خللی بزرگ افتد عبد الرزاق و بو النضر و دیگران گفتند زندگانی خداوند دراز باد بیش ایستادن را روی نیست بباید راند حاجب جامه دار نیز بترکی گفت ...

... و سحرگاه پیلان تیزتر براندند و من جدا ماندم و فرود آمدم و از دور آتش لشکرگاه دیدم و چاشتگاه فراخ بحصار کرد رسیدم و ترکمانان بر اثر آنجا آمده بودند و بحیلتها آب بر کرد را گذارده کردم امیر را یافتم سوی مرو رفته با قومی آشنا بماندم و بسیار بلاها و محنتها بروی ما رسید پیاده با تنی چند از یاران بقصبه غرجستان رسیدم روز آدینه شانزدهم ماه رمضان امیر چون آنجا رسیده بود مقام کرد دو روز تا کسانی که در رسیدنی اند دررسند من نزدیک بو سهل زوزنی رفتم بشهر او را یافتم کار راه میساخت مرا گرم پرسید و چند تن از آن من رسیده بودند همه پیاده و چیزی بخریدند و با وی بخوردیم و بلشکرگاه آمدیم و در همه لشکرگاه سه خر- پشته دیدم یکی سلطان را و دیگر امیر مودود را و سه دیگر احمد عبد الصمد را و دیگران سایه بانها داشتند از کرباس و ما خودلت انبان بودیم

نماز دیگر برداشتیم تنی هفتاد و راه غور گرفتیم و امیر نیز بر اثر ما نیم شب برداشت بامداد را منزلی رفته بودیم بو الحسن دلشاد را آنجا یافتم سوار شده و من نیز اسبی بدست آوردم و به نسیه بخریدم و با یاران بهم افتادیم و مسعود لیث مرا گفت که سلطان از تو چند بار پرسید که بو الفضل چون افتاده باشد و اندوه تو میخورد و نماز دیگر من پیش رفتم با موزه تنگ ساق و قبای کهن و زمین بوسه دادم

بخندید و گفت چون افتادی و پاکیزه ساختی داری گفتم بدولت خداوند جان بیرون آوردم و از داده خداوند دیگر هست

و از آنجا برداشتیم و بغور آمدیم و بر منزلی فرود آمدیم گروهی دیگر میرسیدند و اخبار تازه تر میآوردند اینجا آشنایی را دیدم سکزی مردی جلد هر چیزی می پرسیدم گفت آن روز که سلطان برفت و خصمان چنان چیره شدند و دست بغارت بردند بو الحسن کرجی را دیدم در زیر درختی افتاده مجروح می- نالید نزدیک وی شدم مرا بشناخت و بگریست گفتم این چه حال است گفت ترکمانان رسیدند و ساز و ستور دیدند بانگ برزدند که فرودآی آغاز فرود آمدن کردم و دیرتر از اسب جدا شدم بسبب پیری پنداشتند که سخت سری میکنم نیزه زدند بر پشت و بشکم بیرون آوردند و اسب بستدند و بحیلت در زیر این درخت آمدم و بمرگ نزدیکم حالم این است تا هر که پرسد از آشنایان و دوستانم بازگوی و آب خواست بسیار حیلت کردم تا لختی آب در کوزه نزدیک وی بردم بنوشید و از هوش بشد و باقی آب نزدیک وی بگذاشتم و برفتم تا حالش چون شده باشد

و چنان دانم که شب را گذشته باشد و میان دو نماز علامتها دیدم که در رسید گفتند طغرل و یبغو و داود است و پسر کاکو که با بند بر سر اشتری بود دیدم که وی را از اشتر فرود گرفتند و بندش بشکستند و بر استری نشاندند که از آن خواجه احمد عبد الصمد گرفته بودند و نزدیک طغرل بردند و من برفتم و ندانم تا حالهای دیگر چون رفت و من آنچه شنودم با امیر بگفتم ...

ابوالفضل بیهقی
 
۵۲۳

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۴۲ - فرو گرفتن سالاران

 

و روز سه شنبه هفدهم ذی القعده امیر بر قلعت رفت و کوتوال میزبان بود سخت نیکوکاری ساخته بودند و همه قوم را بخوان فرود آوردند و شراب خوردند

و امیر سپاه سالار و حاجب سباشی را بسیار بنواخت و نیکویی گفت و نماز پیشین بازگشتند همه قوم شادکام و امیر خالی کرد چنانکه آنجا دیر بماند و دیگر روز چهارشنبه امیر بار داد بر قلعت و مظالم کرد و پس از مظالم خلوتی بود و تا چاشتگاه بداشت امیر گفت بپراگنید که کوتوال امروز هر چیزی ساخته است سپاه سالار بیرون آمد وی را بسوی سرایچه یی بردند که در آن دهلیز سرای امارت است و خزانه آنجا بنشاندند و سباشی حاجب را بسرایچه دیگر خزانه و بگتغدی را بخانه- سرای کوتوال تا از آنجا بخوان روند که دیگر روز همچنین کرده بودند و چون ایشان را نشانده آمد در ساعت چنانکه بشب ساخته بودند پیادگان قلعت با مقدمان و حاجبان برفتند و سرای این سه کس فروگرفتند و همچنان همه پیوستگان ایشان را بگرفتند چنانکه هیچ کس از دست بنه شد و امیر این در شب راست کرده بود با کوتوال و سوری و بو الحسن عبد الجلیل چنانکه کسی دیگر برین واقف نبود

و وزیر و بو سهل پیش امیر بودند نشسته و من و دیگر دبیران در آن مسجد دهلیز که دیوان رسالت آنجا آرند بوقتی که پادشاهان بر قلعت روند بودیم فراشی آمد و مرا بخواند پیش رفتم سوری را یافتم ایستاده با بو الحسن عبد الجلیل و بو العلاء طبیب امیر مرا گفت با سوری سوی سباشی و علی دایه رو که پیغامی است سوی ایشان تو آنرا گوش دار و جواب آنرا بشنو که ترا مشرف کردیم تا با ما بگویی ...

... و نزدیک سپاه سالار رفتیم پشت بصندوقی بازنهاده و لباس از خزینه ملحم پوشیده چون مرا دید گفت فرمان چیست گفتم پیغامی داده است سلطان و بخط بو الحسن عبد الجلیل است و من مشرفم تا جواب شنوم گفت بیارید سوری طوماری دیگر بر وی خواندن گرفت چون بآخر رسید مرا گفت بدانستم این مشتی ژاژ است که بو الحسن و دیگران نبشته اند از گوش بریدن در راه و جز آن و بدست بدادن و بچیزی که مراست طمع کرده اند تا برداشته آید کار کار شماست

سلطان را بگوی که من پیر شده ام و روزگار دولت خویش بخورده ام و پس از امیر محمود تا امروز زیادت زیسته ام فردا بینی که از بو الحسن عبد الجلیل چه بینی و خراسان در سر این سوری شده است باری بر غزنین دستش مده بازگشتم سوری در راه مرا گفت این حدیث من بگذار گفتم نتوانم خیانت کردن گفت باری پیش وزیر مگوی که با من بد است و شماتت کند و خالی باید کرد با امیر گفتم چنین کنم

و نزدیک امیر آمدم و جواب این دو تن گفته شد مگر این فصل و بو الحسن و بو العلاء نیز آمدند و هم ازین طرز جواب بگتغدی بیاوردند و هر دو فرزند پسر و دختر را بامیر سپرده و گفته که او را مزه نمانده است از زندگانی که چشم و دست و پای ندارد و وزیر و بو سهل و ما جمله بازگشتیم و قوم را جمله بازگردانیدند و خالی کردند چنانکه بر قلعت از مرد شمار دیار نماند

و دیگر روز بار نبود و نماز دیگر امیر از قلعت بکوشک نو بازآمد و روز آدینه بارداد و دیر بنشست که شغل سالاران و نقد و کالا و ستوران بازداشتگان پیش داشتند

از آن سباشی چیزی نمی یافتند که بدو دفعت غارت شده بود اما از آن علی و بگتغدی سخت بسیار می یافتند نزدیک نماز دیگر امیر برخاست من برفتم و آغاجی را گفتم حدیثی دارم خالی مرا پیش خواند من آن نکته سوری بازنمودم و گفتم آنروز از آن بتأخیر افتاد که سوری چنین و چنین گفت امیر گفت بدانستم و راست چنین است تو سوری را اگر پرسد چیزی دیگرگوی بازگشتم و سوری پرسید مغالطه آوردم و گفتم امیر گفت درماندگان محال بسیار گویند ...

ابوالفضل بیهقی
 
۵۲۴

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۴۴ - گسیل کردن امیر مودود به هیبان

 

سنه اثنی و ثلثین و اربعمایه

روز آدینه غره این ماه بود و سر سال امیر پس از بار خلوتی کرد با وزیر و کوتوال و بو سهل حمدوی و عارض و بو الفتح رازی و بدر حاجب بزرگ و ارتگین سالار نو

و پرده دار خاص برفت و خداوندزاده امیر مودود را بازخواند و جریده دیوان عرض بازخواستند و بیاوردند و فراش بیامد و مرا گفت کاغذ و دوات بباید آورد ...

... بگوی که احمد میگوید که خداوند بنده را مثال داد که با خداوندزاده به هیبان باید رفت با اعیان و مقدمان و لشکرهای دیگر بما پیوندد و این را نسخت درست اینست که بنده بداند که وی را چه می باید کرد اگر رای عالی بیند تا بنده مواضعتی بنویسد و آنچه درخواستنی است درخواهد که این سفر نازکتر است بحکم آنکه خداوندزاده و این اعیان بر مقدمه خواهند بود و می نماید که خداوند بسعادت بر اثر ما حرکت خواهد کرد و فرمان او را باشد و بندگان فرمان بردارند و بهر خدمت که فرموده آید تا جان دارند بایستند اما شرط نیست که ازین بنده که وزیر خداوند است آنچه در دل است پوشیده دارند که بنده شکسته دل شود و اگر رای خداوند بیند با بنده بگشاید که غرض چیست تا بر حسب آن که بشنود کار باید ساخت تا بنده بر حکم مواضعه کار میکند و خداوندزاده و مقدمان لشکر بر حکم فرمان میروند و خللی نیفتد و باشد که بندگان را فرمانی رسد و یا سوی بلخ و تخارستان باید رفت بتعجیل تر و بهیچ حال آن وقت بنامه راست نیاید و نیز خداوندزاده را شغلی بزرگ فرموده است و خلیفتی خداوند و سالاری لشکر امروز خواهد یافت واجب چنان کند که آلت وی از غلامان و از هر چیزی زیادت از آن دیگران باشد و وی را ناچاره کدخدایی باید که شغلهای خاصه وی را اندیشه دارد و این سخن فریضه است تا بنده وی را هدایت کند در مصالح خداوندزاده

من برفتم و این پیغام بدادم امیر نیک زمانی اندیشید پس گفت برو و خواجه را بخوان برفتم و وی را بخواندم وزیر بیامد آغاجی وی را برد و امیر در سرایچه بالا بود که وی در رفت- و آن سه در داشت- و سخت دیر بماند بر وی پس آغاجی بیامد و مرا بخواند و با دوات و کاغذ پیش رفتم امیر مرا گفت بخانه خواجه رو و با وی خالی بنشین تا آنچه گفته ام و فرموده او بگوید و مواضعه نویسد نماز دیگر با خویشتن بیار تا جوابها نبشته آید آنچه کنید و از وی شنوی پوشیده باید داشت گفتم چنین کنم و بازگشتم و رفتم با وزیر بخانه وی و چیزی بخوردیم و بیاسودیم و پس خالی کرد و مرا بخواند بنشستم گفت بدان و آگاه باش که امیر سخت بترسیده است ازین خصمان و هر چند بسیار تجلدها دادم سود نداشت و مگر قضایی است به وی رسیده که ما پس آن نمیتوانیم شد و چنان صورت بسته است او را که چون آلتونتاش را این حال افتاد داود ناچار سوی غزنین آید و بسیار بگفتم که این هرگز نباشد که از بلخ فارغ ناشده قصد جایی دیگر کنند خاصه غزنین البته سود نداشت و گفت آنچه من دانم شما ندانید بباید ساخت و بزودی سوی پروان و هیبان رفت چنانکه بر وی کار دیدم چندان است که من آنجا رسیدم وی سوی هندوستان خواهد رفت و از من پوشیده کرد و میگوید که بغزنین خواهیم بود یک چندی آنگاه بر اثر شما بیامد و دانم که نیاید و محال بود استقصا زیادت کردن و فرموده است تا مواضعت نبشته آید تا بر وی عرضه کنی و جواب نبشته و توقیع کرده بازرسانی و کدخدایی خداوندزاده قرار گرفت بر داماد ابو الفتح مسعود که شایسته تر است گفتم اختیاری سخت نیکو کرد و ان شاء الله که این کار وی بصلاح آرد گفت ترسانم من ازین حالها و مواضعه بخط خویش نبشتن گرفت و زمانی روزگار گرفت تا نبشته آمد- و این خداوند خواجه چیزی بود درین ابواب و آنچه او نبشتی چند مرد ننبشتی که کافی تر و دبیرتر ابناء عصر بود - در معنی آنکه خداوندزاده را خدمت بر کدام اندازه باید کرد و وی حرمت بنده بر چه جمله باید که نگاه دارد و در معنی غلامان سرایی و سالار ایشان فصلی تمام و در معنی حاجب بزرگ و دیگر مقدمان لشکر فصلی و در باب رفتن و فرود آمدن و تنسم اخبار خصمان فصلی و در باب بیستگانی لشکر و اثبات و اسقاط نایب دیوان عرض فصلی و در باب مال خزانه و جامه ای که با ایشان خواهد بود و عمال زیادت مال اگر دخل نباشد و خرجهای لا بدی فصلی

مواضعه بستدم و بدرگاه بردم و امیر را بزبان خادم آگاه کردم که مواضعه آوردم مرا پیش خواند و مثال داد که کسی را بار نباید داد و مواضعه بستد و تأمل کرد پس گفت جوابهای اینها بر چه جمله خواهی نبشت که شک نیست که ترا معلوم تر باشد که بو نصر مشکان در چنین ابواب چه نبشتی گفتم معلوم است بنده را اگر رای عالی بیند جواب مواضعه بنده نویسد و خداوند بخط عالی توقیع کند

گفت بنشین و هم اینجا نسخت کن مواضعه بستدم و بنشستم و فصول را جواب نبشتم و بخواندم امیر را خوش آمد و چند نکته تغییر فرمود راست کردم بر آن جمله که بر لفظ وی رفت و پس بر آن قرار گرفت وزیر فصول مواضعه نبشتم و امیر توقیع کرد و زیر آن بخط خویش بنبشت که خواجه فاضل ادام الله تأییده برین جوابها که بفرمان ما به نبشتند و بتوقیع مؤکد گشت اعتماد کند و کفایت و مناصحت خویش در هر بابی از این ابواب بنماید تا مستوجب احماد و اعتماد گردد ان شاء الله ...

ابوالفضل بیهقی
 
۵۲۵

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۴۵ - آخر العهد بلقاء الملک

 

حکایت جعفر بن یحیی بن خالد برمکی

در اخبار خلفا چنان خوانده ام که جعفر بن یحیی بن خالد برمکی یگانه روزگار بود بهمه آداب سیاست و فضل و ادب و خرد و خویشتن داری و کفایت تا بدان جایگاه که ویرا در روزگار وزارت پدرش الوزیر الثانی گفتندی و شغل بیشتر وی راندی یک روز بمجلس مظالم نشسته بود و قصه ها میخواند و جواب می نبشت که رسم چنین بود قریب هزار قصه بود که همه توقیع کرد که در فلان کار چنین و چنین باید کرد و در فلان چنین و آخرین قصه طوماری بود افزون از صد خط مقرمط و خادمی خاص آمده بود تا یله کند تا بیش کار نکند جعفر بر پشت آن قصه نبشت

ینظر فیها و یفعل فی بابها ما یفعل فی امثالها و چون جعفر برخاست آن قصه ها بمجلس قضا و وزارت و احکام و اوقاف و نذر و خراج بردند و تأمل کردند و مردمان بتعجب بماندندی و یحیی پدرش را تهنیت گفتند جواب داد ابو احمد- یعنی جعفر- واحد زمانه فی کل شی ء من الأدب الا انه محتاج الی محنة تهذبه

و حال خواجه مسعود سلمه الله همین بود که از خانه و دبیرستان پیش تخت ملوک آمد لا جرم دید از زمانه آنچه دید و کشید آنچه کشید چنانکه باز نمایم درین تصنیف بجای خویش و امروز در سنه احدی و خمسین و اربعمایه بفرمان خداوند عالم سلطان المعظم ابو المظفر ابراهیم اطال الله بقاءه و نصر اولیاءه بخانه خویش نشسته است تا آنگاه که فرمان باشد که باز پیش تخت آید و گفته- اند که دولت افتان و خیزان باید که پایدار باشد و دولتی که هموار میرود بر مراد و بی هیچ کراهیت بیکبار خداوندش بیفتد نعوذ بالله من الأدبار و تقلب الأحوال

امیر رضی الله عنه بار داد و وزیر و اعیان پیش رفتند چون قرار گرفتند خواجه مسعود را پیش آوردند و رسم خدمت بجای آورد و بایستاد امیر گفت ترا اختیار کردیم بکدخدایی فرزند مودود هشیار باش و بر مثالها که خواجه دهد کار کن مسعود گفت فرمان بردار است بنده و زمین بوسه داد و بازگشت و سخت نیکو حقش گزاردند و بخانه باز رفت یک ساعت ببود پس بنزدیک امیر مودود آمد و هر چه ویرا آورده بودند آنجا آوردند و امیر مودود او را بسیار بنواخت و از آنجا بخانه وزیر آمد خسرش وزیر با وی بسیار نیکویی کرد و بازگردانید

و روز یکشنبه دهم ماه محرم امیر مودود و وزیر و بدر حاجب بزرگ را و ارتگین سالار و دیگران را خلعتها دادند سخت فاخر چنانکه بهیچ روزگار مانند آن کس یاد نداشت و نداده بودند چنین و قوم پیش آمدند و رسم خدمت بجای آوردند و بازگشتند امیر مودود را دو پیل نر و ماده و دهل و دبدبه دادند و فراخور این بسیار زیادتها و دیگران را همچنین و کارها بتمامی ساخته شد ...

ابوالفضل بیهقی
 
۵۲۶

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۴۷ - قصد عزیمت به هندوستان

 

... و بو علی کوتوال از خلج باز آمد و آن کار راست کرده روز دوشنبه غره ماه ربیع الأول پیش امیر آمد و نواخت یافت و بازگشت و دیگر روز تنها با وی خلوتی کرد و تا نماز پیشین بداشت و شنودم که شهر و قلعت و آن نواحی بدو سپرد و گفت ما بهارگاه باز خواهیم آمد نیک احتیاط باید کرد تا در شهر خللی نیفتد که فرزند مودود و وزیر با لشکری گران بیرون اند تا این زمستان خود حال مخالفان چون گردد آنگاه بهارگاه این کار را از لونی دیگر پیش گیریم که این زمستان طالع خوب نیست که حکیمان این حکم کرده اند کوتوال گفت حرم و خزاین بقلعتهای استوار نهادن مگر صوابتر از آنکه بصحرای هندوستان بردن جواب داد که صلاح آنست که ایشان با ما باشند کوتوال گفت که ایزد عز ذکره صلاح و خیر و خوبی بدین سفر مقرون کناد و بازگشت نماز دیگر اعیان لشکر نزدیک کوتوال رفتند و بنشستند و مجلسی دراز بکردند و هیچ سود نداشت و ایزد عز ذکره را درین حکمی و تقدیری است پوشیده تا چه خواهد بود گفتند فردا سنگ با سبوی باز خواهیم زد تا چه پدید آید گفت هر چند سود ندارد و ضجرتر شود صواب آمد

و دیگر روز امیر پس از بار خالی کرد با بو منصور مستوفی که اشتری چند در میبایست تا از جای بر توان خاستن و نبود و بدین سبب ضجرتر میبود و بدرگاه اعیان بیامدند با بو الحسن عبد الجلیل و خواجه عبد الرزاق ننشست با ایشان و گفت

مرا برگ آن نیست که سخن ناروا شنوم و بازگشت و این قوم فرود در آهنین بر آن چهار طاق بنشستند و بر زبان من پیغام دادند که ما با سلطان حدیثی داریم رو و بگوی رفتم امیر را در آن زمستان خانه خالی با بو منصور مستوفی یافتم پیغام بدادم گفت دانم که مشتی هوس آورده اند پیغام ایشان بشنو و بیا تا با من بگویی

نزدیک ایشان باز آمدم و گفتم الراید لا یکذب اهله پیغامی ناشنوده سخن برین جمله گفت که مشتی هوس آورده باشند گفتند رواست اما ما از گردن خویش بیرون کنیم و در ایستادند و پیغامی دراز دادند هم از آن نمط که وزیر نبشته بود و نیز گشاده تر گفتم که من زهره ندارم که این فصول برین وجه ادا کنم صواب آن است که بنویسم که نبشته را ناچار تمام بخواند گفتند نیکو میگویی قلم برداشتم و سخت مشبع نبشته آمد و ایشان یاری میدادند پس خطها زیر آن نبشتند که این پیغام ایشان است و پیش بردم و بستد و دوبار بتأمل بخواند و بگفت اگر مخالفان اینجا آیند بو القاسم کثیر زر دارد بدهد و عارض شود و بو سهل حمدوی هم زر دارد وزارت یابد و طاهر و بو الحسن همچنین مرا صواب این است که میکنم بباید آمد و این حدیث کوتاه میباید کرد بیامدم و آنچه شنیده بودم بگفتم همگان نومید و متحیر شدند

کوتوال گفت مرا چه گفت گفتم و الله که حدیث تو نکرد و برخاستند و گفتند که آنچه بر ما بود بکردیم ما را اینجا حدیثی نماند و بازگشتند و پس ازین پیغام بچهار روز حرکت کرد ...

ابوالفضل بیهقی
 
۵۲۷

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد دهم » بخش ۳ - سبب انقطاع ملک

 

... بو ریحان گفت چون این رسول از کابل بنزدیک ما رسید- که امیر محمود این سال بهندوستان رفت- و این حدیث باز گفت خوارزمشاه مرا بخواند و خالی کرد و آنچه وزیر احمد حسن گفته بود درین باب با من بگفت گفتم این حدیث را فراموش کن اعرض عن العواء و لا تسمعها فما کل خطاب محوج الی جواب و سخن وزیر بغنیمت گیر که گفته است این بتبرع میگوید و بر راه نصیحت و خداوندش ازین خبر ندارد و این حدیث را پنهان دار و با کس مگوی که سخت بد بود گفت این چیست که میگویی چنین سخن وی بی فرمان امیر نگفته باشد و با چون محمود مرد چنین بازی کی رود و اندیشم که اگر بطوع خطبه نکنم الزام کند تا کرده آید صواب آنست که بتعجیل رسول فرستیم و با وزیر درین باب سخن گفته آید هم بتعریض تا در خواهند از ما خطبه کردن و منتی باشد که نباید که کار بقهر افتد گفتم فرمان امیر راست

و مردی بود که او را یعقوب جندی گفتندی شریری طماعی نادرستی و بروزگار سامانیان یک بار ویرا برسولی ببخارا فرستاده بودند و بخواست که خوارزم در سر رسولی وی شود اکنون نیز او را نامزد کرد و هر چند بو سهل و دیگران گفتند سود نداشت که قضا آمده بود و حال این مرد پر حیله پوشیده ماند یعقوب را گسیل کردند چون بغزنین رسید چنان نمود که حدیث خطبه و جز آن بدو راست خواهد شد و لافها زد و منتها نهاد و حضرت محمودی و وزیر درین معانی ننهادند ویرا و زنی چون نومید شد بایستاد و رقعتی نبشت بزبان خوارزمی بخوارزمشاه و بسیار سخنان نبشته بود و تضریب در باب امیر محمود و آتش فتنه را بالا داده و از نوادر و عجایب پس ازین به سه سال که امیر محمود خوارزم بگرفت و کاغذها و و دویت خانه بازنگریستند این رقعت بدست امیر محمود افتاد و فرمود تا ترجمه کردند و در خشم شد و فرمود تا جندی را بردار کشیدند و بسنگ بکشتند فأین الربح اذا کان رأس المال خسران و احتیاط باید کردن نویسندگان را در هر چه نویسند که از گفتار بازتوان ایستاد و از نبشتن بازنتوان ایستاد و نبشته بازنتوان گردانید و وزیر نامه ها نبشت و نصیحتها کرد و بترسانید که قلم روان از شمشیر گردد و پشت قوی بود بچون محمود پادشاهی

خوارزمشاه چون برین حالها واقف گشت نیک بترسید از سطوت محمودی که بزرگان جهان بشورانیم ویرا خواب نبرد پس اعیان لشکر را گرد کرد و مقدمان رعیت را و بازنمود که وی در باب خطبه چه خواهد کرد که اگر کرده نیاید بترسد بر خویشتن و ایشان و آن نواحی همگان خروش کردند و گفتند بهیچ حال رضا ندهیم و بیرون آمدند و علمها بگشادند و سلاحها برهنه کردند و دشنام زشت دادند او را و بسیار جهد و مدارا بایست کرد تا بیارامیدند و سبب آرام آن بود که گفتند ما شمایان را میآزمودیم درین باب تا نیت و دلهای شما ما را معلوم گردد و خوارزمشاه با من خالی کرد و گفت دیدی که چه رفت اینها که باشند که چنین دست درازی کنند بر خداوند گفتم خداوند را گفتم صواب نیست درین باب شروع کردن اکنون چون کرده آمد تمام باید کرد تا آب بنشود و خود واجب چنان کردی که حال این خطبه هم چون خطبه قاصدان بودی الغالب با بنه که مغافصه بشنودندی و کس را زهره نبودی که سخن گفتی و این کار فرونتوان گذاشت اکنون که عاجزی باشد و امیر محمود از دست بشود گفت برگرد و گرد این قوم بر آی تا چه توانی کرد برگشتم و بسخن سیم و زر گردنهای محتشمترانشان نرم کردم تا رضا دادند و بدرگاه آمدند و روی در خاک آستانه مالیدند و بگریستند و بگفتند که خطا کردند ...

... و چون این خبر بامیر محمود رسید در خیال افتاد و بدگمان شد هم بر خوارزمشاه و هم بر خانان ترکستان و درکشید و ببلخ آمد و رسولان فرستاد و عتاب کرد با خان و ایلگ بدانچه رفت جواب دادند که ما خوارزمشاه را دوست و داماد امیر دانستیم و دانیم و تا بدان جایگاه لطف حال بود که چون رسولان فرستاد و با ما عهد کرد از وی درخواست تا وی رسولی نامزد کند و بفرستد تا آنچه رود بمشهد او باشد او تن درنداد و نفرستاد و اگر امروز از وی بیازرده است واجب نکند با ما درین عتاب کردن و خوبتر آنست که ما توسط کنیم از دو جانب تا الفت بجای خویش باز شود امیر محمود این حدیث را هیچ جواب نداشت که مسکت آمد و خاموش ایستاد و از جانب خانان بدگمان شد

و خانان از دیگر روی پوشیده رسولی فرستادند نزدیک خوارزمشاه و این حال با او بگفتند جواب داد که صواب آنست که چند فوج سوار دو اسبه بخراسان فرستیم ما سه تن با مقدمان که بشتابند با گروههای مجهول تا در خراسان بپراگنند و وی هر چند مردی مبارز و سبک رکاب است بکدام گروه رسد و درماند که هرگاه که قصد یک گروه و یک جانب کند از دیگر جانب گروهی دیگر درآیند تا سرگردان شود اما حجت باید گرفت بر افواج که روند آنچه من فرستم و آنچه ایشان فرستند تا رعایا را نرنجانند و بعد از آن سبکتازیها امید دهند تا راحتی بدل خلق رسد و این کار باید کرد که روی ندارد بهیچ حال پیش تعبیه وی رفتن و جز بمراعات کار راست نیاید

خان و ایلگ تدبیر کردند درین باب ندیدند صواب برین جمله رفتن و جواب دادند که غرض خوارزمشاه آنست که او و ناحیتش ایمن گردد و میان ما و امیر محمود عهد و عقد است نتوان آنرا بهیچ حال تباه کردن اگر خواهد ما بمیان درآییم و کار تباه شده را بصلاح باز آریم گفت صواب آمد و امیر محمود در آن زمستان ببلخ بود و این حالها او را معلوم میگشت که منهیان داشت بر همگان که انفاس میشمردند و باز مینمودند و سخت بیقرار و بی آرام بود چون بر توسط قرار گرفت بیارامید و رسولان خان و ایلگ بیامدند و درین باب نامه آوردند و پیغام گزاردند و وی جواب درخور آن داد که آزاری بیشتر نبود و آنچه بود بتوسط و گفتار ایشان همه زایل شد و رسولان را بازگردانیدند

و پس ازین امیر محمود رسول فرستاد نزدیک خوارزمشاه و از آنچه او ساخته بود خبر داد که مقرر است که میان ما عهد و عقد بر چه جمله بوده است و حق ما بر وی تا کدام جایگاه است و وی درین باب خطبه دل ما نگاه داشت که دانست که جمال آن حال ویرا بر چه جمله باشد ولکن نگذاشتند قومش و نگویم حاشیت و فرمان- بردار چه حاشیت و فرمان بردار نباشد که فرا پادشاه تواند گفت کن و مکن که این عجز و نیاز باشد در ملک و خود ببود ازیشان و پیچید و مدتی دراز اینجا ببلخ مقام کردیم تا صد هزار سوار و پیاده و پیلی پانصد این شغل را آماده شد تا آن قوم را که چنان نافرمانی کنند و بر رای خداوند خویش اعتراض نمایند مالیده آید و بر راه راست بداشته آید و نیز امیر را که ما را برادر و داماد است بیدار کنیم و بیاموزیم که امیری چون باید کرد که امیر ضعیف بکار نیاید اکنون ما را عذری باید واضح تا از اینجا سوی غزنین بازگردیم و ازین دو سه کار یکی باید کرد یا چنان بطوع و رغبت که نهاده بود خطبه باید کرد و یا نثاری و هدیه یی تمام باید فرستاد چنانکه فراخور ما باشد تا در نهان نزدیک وی فرستاده آید که ما را بزیادت مال حاجت نیست و زمین قلعتهای ما بدرند از گرانی بار زر و سیم و اگر نه اعیان و ایمه و فقها را از آن ولایت پیش ما باستغفار فرستد تا ما با چند هزار خلق که آورده آمده است بازگردیم

خوارزمشاه ازین رسالت نیک بترسید و چون حجت وی قوی بود جز فرمان برداری روی ندید و بمجاملت و مدارا پیش کار بازآمد و بر آن قرار گرفت که امیر محمود را خطبه کند به نسا و فراوه که ایشان را بود در آن وقت و دیگر شهرها مگر خوارزم و گرگانج و هشتاد هزار دینار و سه هزار اسب با مشایخ و قضاة و اعیان ناحیت فرستاده آید تا این کار قرار گیرد و مجاملت در میان بماند و فتنه بپای نشود و الله اعلم

ابوالفضل بیهقی
 
۵۲۸

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد دهم » بخش ۷ - کشته شدن هارون

 

... و هرون سه روز بزیست و روز پنجشنبه فرمان یافت ایزد تعالی بر وی رحمت کناد که خوب بود اما بزرگ خطایی کرد که بر تخت خداوند نشست و گنجشک را آشیانه باز طلب کردن محال است و از وقت آدم علیه السلام الی یومنا هذا قانون برین رفته است که هر بنده که قصد خداوند کرده است جان شیرین بداده است و اگر یک چندی بادی خیزد از دست شود و بنشیند و در تواریخ تأمل باید کرد تا مقرر گردد که ازین نسخت بسیار بوده است در هر وقتی و هر دولتی و حال طغرل مغرور مخذول نگاه باید کرد که قصد این خاندان کرد و بر تخت امیران محمود و مسعود و مودود بنشست چون شد و سرهنگ طغرل کش باو و پیوستگان او چه کرد ایزد عز و جل عاقبت بخیر کناد

کشته شدن عبد الجبار و بازگشت اسمعیل

چون خبر بشهر افتاد که هرون رفت تشویشی بزرگ بپای شد شکر خادم برنشست و برادر هرون را اسمعیل ملقب بخندان در پیش کرد با جمله غلامان خداوند مرده و پا از شهر بیرون نهادند روز آدینه بیستم جمادی الأخری و شهر بیاشفت و عبد الجبار شتاب کرد که ویرا نیز اجل آمده بود که چون خندان و شکر و غلامان برفتند او از متواری جای بیرون آمد و قصد سرای امارت کرد و سهلی میگفت که بس زود است این برنشستن صبر باید کرد تا شکر و خندان و غلامان دو سه منزل بروند و همچنین آلتونتاشیان بیایند و لشکرهای سلطانی بتو رسد که شهر بدو گروه است و آشفته فرمان نبرد و پیل براند و غوغایی بر وی گرد آمد کما قیل فی المثل اذا اجتمعوا غلبوا و اذا تفرقوا لم یعرفوا و آمد تا میدان و آنجا بداشت و بوق و دهل میزدند و قوم عبد الجبار از هر جای که پنهان بودندی میآمدند و نعره می برآمد و تشویشی بپای شد سخت عظیم شکر از کرانه شهر بازتاخت با غلامی پانصد آراسته و ساخته و نزدیک عبد الجبار آمد و اگر عبد الجبار او را لطفی کردی بودی که آرامی پیدا شدی نکرد و گفت شکر را ای فلان فلان تو شکر غلامان را گفت دهید و از چپ و راست تیر روان شد سوی پیل تا مرد را غربیل کردند و کس زهره نداشت که ویرا یاری دادی و از پیل بیفتاد و جان بداد و رسنی در پای او بستند رندان و غوغا و گرد شهر می کشیدند و بانگ میکردند

اسمعیل خندان و آلتونتاشیان باز قوت گرفتند و قوم عبد الجبار کشته و کوفته ناپدید شدند و کسان فرستادند بمژده نزدیک اسمعیل که چنین اتفاقی بیفتاد نیک برگرد و بشهر بازآی اسمعیل سخت شاد شد و مبشران را بسیار چیز داد و نذرها کرد و صدقه ها پذیرفت و سوی شهر آمد چاشتگاه روز شنبه بیست و هشتم جمادی- الأخری و شکر و غلامان و مردم شهر پذیره شدند و وی در شهر درآمد و بکوشک قرار گرفت و شهر را ضبط کردند و جنباشیان گماشتند و آن روز بدین مشغول بودند تا نیمشب تا آنچه نهادنی بود با اسمعیل نهادند و عهدها کردند و مال بیعتی بدادند

و دیگر روز الأحد التاسع و العشرین من جمادی الاخری سنه ست و عشرین و اربعمایه اسمعیل بر تخت ملک نشست و بار داد و لشکر و اعیان جمله بیامدند و امیری بر وی قرار دادند و خدمت و نثار کردند و بازگشتند و قرار گرفت و بیارامید

و چون خبر بامیر مسعود رسید وزیر را تعزیت کرد بر مصیبت بزرگ و بیشتر مردم برافتاده جواب داد که خداوند را زندگانی دراز باد و سرسبز باد بندگان و خانه زادگان این کار را شایند که در طاعت و خدمت خداوندان جای بپردازند ...

ابوالفضل بیهقی
 
۵۲۹

هجویری » کشف المحجوب » مقدمات » بخش ۲ - فصل

 

آن چه به ابتدای کتاب نام خود اثبات کردم مراد اندر آن دو چیز بود یکی نصیب خاص دیگر نصیب عام آن چه نصیب عام بود آن است که چون جهله این علم کتابی نو بینند که نام مصنف آن به چند جای بر آن مثبت نباشد نسبت آن کتاب به خود کنند و مقصود مصنف از آن برنیاید که مراد از جمع و تألیف و تصنیف به جز آن نباشد که نام مصنف بدان کتاب زنده باشد و خوانندگان و متعلمان وی را دعای خیر گویند و مرا این حادثه افتاد به دو بار یکی آن که دیوان شعرم کسی بخواست و بازگرفت و حاصل کار جز آن نبود که جمله را بگردانید و نام من از سر آن بیفکند و رنج من ضایع کرد تاب الله علیه و دیگر کتابی کردم اندر تصوف نام آن منهاج الدین یکی ازمدعیان رکیک که کرای گفتار او نکند نام من از سر آن پاک کرد و به نزدیک عوام چنان نمود که آن وی کرده است هر چند خواص بر آن قول بر وی خندیدندی تا خداوند تعالی بی برکتی آن بدو در رسانید و نامش از دیوان طلاب درگاه خود پاک گردانید

اما آن چه نصیب خاص بود آن است که چون کتابی بینند و دانند که مؤلف آن بدین فن علم عالم بوده است و محقق رعایت حقوق آن بهتر کنند و برخواندن آن و یادگرفتن آن به جدتر باشند و مراد خواننده و صاحب کتاب از آن بهتر بر آید والله اعلم بالصواب

هجویری
 
۵۳۰

هجویری » کشف المحجوب » بابُ اثباتِ العلم » بخش ۵ - فصل

 

... ابوبکر وراق ترمذی گوید -رحمة الله علیه- من اکتفی بالکلام من العلم دون الزهد تزندق و من اکتفی بالفقه دون الورع تفسق

هر که از علم توحید به عبارت بسنده کند و از اضداد آن روی نگرداند زندیق شود و هر که به علم شریعت و فقه بی ورع بسنده کند فاسق گردد و مراد اندر این آن است که بی معاملت و مجاهدت تجرید توحید جبر باشد و موحد جبری قول و قدری فعل باشد تا روش وی اندر میان جبر و قدر درست آید و این حقیقت آن است که آن پیر گفت -رحمة الله علیه- التوحید دون الجبر و فوق القدر پس هر که بی معاملت به عبارت آن بسنده کند زندیق شود و اما فقه را شرط احتیاط و تقوی باشد هر که به رخص و تأویلات و تعلق شبهات مشغول گردد و بدون مذهب به گرد مجتهدان گردد مر آسانی را زود که به فسق درافتد و این جمله از غفلت پدیدار آید

و نیکو گفته است شیخ المشایخ یحیی بن معاذ الرازی رحمة الله علیه إجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلین و القراء المداهنین و المتصوفةالجاهلین ...

... و ابویزید بسطامی رحمة الله علیه گوید عملت فی المجاهدة ثلاثین سنة فما وجدت شییا أشد علی من العلم و متابعته سی سال مجاهدت کردم بر من هیچ چیز سخت تر از علم و متابعت آن نیامد

و در جمله قدم بر آتش نهادن بر طبع آسان تر از آن که بر موافقت علم رفتن و بر صراط هزار بار گذشتن بر دل جاهل آسان تر از آن آید که یک مسأله از علم آموختن و اندر دوزخ خیمه زدن نزدیک فاسق دوست تر که یک مسأله از علم کاربستن پس بر تو بادا علم آموختن و اندر آن کمال طلبیدن و کمال علم بنده جهل بود به علم خداوند -عز اسمه- باید که چندان بدانی که بدانی که ندانی و این آن معنی بود که بنده جز علم بندگی نتواند دانست و بندگی حجاب اعظم است از خداوندی تا یکی اندر این معنی گوید

العجز عن درک الإدراک إدراک ...

هجویری
 
۵۳۱

هجویری » کشف المحجوب » باب الفقر » بخش ۳ - فصل

 

... درویش دون حق به هیچ آرام نیابد از آن چه جز وی مراد و کامشان نباشد و ظاهر لفظ آن است که جز بدو توانگری نیابی چون او را یافتی توانگر شدی پس هستی تو دون وی است چون توانگری به دون وی نیابی تو حجاب توانگری گشتی و چون تو از راه برخیزی توانگر که باشد و این معنی سخت غامض و لطیف است به نزدیک اهل این معنی و حقیقت معنی این آن بود که الفقر لایستغنی عنه یعنی فقر آن بود که هرگز مر آن را غنا نباشد

و این آن معنی است که آن پیر گفت -رضي الله عنه- که اندوه ما ابدی است نه هرگز همت ما مقصود را بیابد و نه کلیت ما نیست گردد اندر دنیا و آخرت از آن چه یافتن چیزی را مجانست باید و وی جنس نه و اعراض از حدیث وی را غفلت باید و درویش غافل نه پس گرفتاری ای است فتاده همیشگی و راهی پیش آمده مشکل و آن دوستی است با آن که کس را به دیدار وی راه نه و وصال وی از جنس مقدور خلق نه و بر فنا تبدل صورت نه و بر بقا تغیر روا نه هرگز فانی باقی شود تا وصلت بود و یا باقی فانی شود تا قربت بود کار دوستان وی از سر به سر تسلی دل را عبارتی مزخرف ساخته و آرام جان را مقامات و منازل و طریق هویدا گردانیده عبارتشان از خود به خود مقاماتشان از جنس به جنس و حق تعالی منزه از اوصاف و احوال خلق

و ابوالحسن نوری رحمة الله علیه گوید نعت الفقیر السکون عند العدم و البذل عند الوجود ...

... شبلی گوید رحمة الله علیه الفقر بحر البلاء وبلاءه کله عز

درویشی دریای بلاست و بلاهای وی جمله عز است عز نصیب غیر است مبتلا در عین بلاست وی را از عز چه خبر تا آنگاه که از بلا به مبلی نگرد آنگاه بلاش بجمله عز گردد و عزش جمله وقت و وقتش جمله محبت و محبتش جمله مشاهدت تا دماغ محل دیدار شود از غلبه خیال تا بی دیده بیننده گردد و بی گوش شنونده و بس عزیز بنده ای باشد که بار بلای دوست کشد که بلا عز بر حقیقت است و نعما ذل بر حقیقت از آن چه عز آن بود که بنده را به حق حاضر کند و ذل آن که غایب کند و بلای فقر نشان حضور است و راحت غنا نشان غیبت است پس حاضر به حق عزیز باشد و غایب از حق ذلیل این معنی را که بلای آن مشاهدت است و ادبارش انس تعلق به هر صفت از آن که باشد غنیمت بود

جنید گوید رحمة الله علیه یا معشر الفقراء إنکم تعرفون بالله و تکرمون لله فانظروا کیف تکونون مع الله إذا خلوتم به ...

... و بعضی از متأخران گفته اند الفقر عدم بلاوجود

و عبارت از این قول منقطع است ازیرا که معدوم شیء نباشد و عبارت جز از شیء نتوان کرد پس این جا چنین صورت بود که فقر هیچ چیزی نبود و عبارات و اجتماع جمله اولیای خدای تعالی بر اصلی نباشد که اندر عین خود فانی و معدوم باشد و این جا از این عبارات نی عدم عین خواهند که عدم آفت خواهند از عین و کل اوصاف آدمی آفت بود و چون آفت نفی شود آن فنای صفت باشد و فنای صفت آلت رسیدن و نارسیدن از پیش ایشان برگیرد مر ایشان را عدم روش نفی عین نماید و اندر آن هلاک گردند

و من گروهی دیدم از متکلمان که صورت این معلوم نکرده بودند و بر این می خندیدند که این سخن معقول نیست و گروهی دیدم از مدعیان که نامعقول چیزی را اعتقاد کرده بودند و اصل قصه معلومشان نبود و می گفتند که فقر عدم بلا وجود است و هر دو گروه بر خطا بودند یکی از ایشان به جهل مر حق را منکر شد و دیگری جهل را حال ساخت و بدان پدیدار آمد

و مراد عدم و فنا اندر عبارات این طایفه برسیدن آلت مذموم بود و صفتی ناستوده اندر طلب صفتی محمود نه عدم معنی به وجود آلت طلب

و فی الجمله درویش در کل معانی فقر عاریت است و اندر کل اسباب اصل بیگانه اما گذرگاه اسرار ربانی است تا امور وی مکتسب وی بود فعل را نسبت بدو بود و معانی را اضافت بدو و چون امور وی از بند کسب رها شد نسبت فعل از او منقطع بود آنگاه آن چه بر وی گذرد او راه آن چیز باشد نه راهبر آن پس هیچ چیز را به خود نکشد و از خود دفع نکند همه از آن غیر است آن چه بر وی نشان کند

و دیدم گروهی را از مدعیان ارباب اللسان که نفی کمالشان از ادراک این قصه می نفی وجود نمود و این خود سخت عزیز است و دیدم که نفی مرادشان از حقیقت فقر می نفی صفت نمود اندر عین فقر و دیدم که نفی طلب حق و حقیقت را می فقر و صفوت خوانند و دیدم که اثبات هواشان می نفی کل نمود و هر کسی اندر درجتی از حجب فقر اندر مانده بودند از آن چه پندار این حدیث مرد را علامت کمال ولایت بود و بوی و نهمت این حدیث غایة الغایات به عین این تولاکردن محل کمال است

پس طالب این قصه را چاره نیست از راه ایشان رفتن و مقاماتشان سپردن و عبارت ایشان بدانستن تا عامی نباشد اندر محل خصوصیت که عوام اصول از اصول معرض بود و عوام فروع از فروع مصیب کسی که از فروع بازماند که به اصولش نسبتی بود چون از اصول بازماند به هیچ جایش نسبت نماند و این جمله آن را گفتم تا راه این معانی بسپری و به رعایت حق آن مشغولی باشی

اکنون من طرفی از اهل این طایفه اندر باب تصوف پیدا کنم آنگاه اسامی الرجال بیارم آنگاه احکام حقایق معارف و شرایع بیان کنم آنگاه اختلاف مذاهب مشایخ متصوفه بیارم آنگاه آداب و رموز و مقاماتشان به مقدار امکان شرح دهم تا بر تو و خوانندگان حقیقت این کشف گردد و بالله التوفیق

هجویری
 
۵۳۲

هجویری » کشف المحجوب » باب الملامة » بخش ۱ - باب الملامة

 

گروهی از مشایخ طریق ملامت سپرده اند و مر ملامت را اندر خلوص محبت تأثیری عظیم است و مشربی تمام و اهل حق مخصوص اند به ملامت خلق از جمله عالم خاصه بزرگان این امت -کثرهم الله- و رسول -علیه السلام- که مقتدا و امام اهل حق بود و پیشرو محبان تا برهان حق بر وی پیدا نیامده بود و وحی بدو نپیوسته به نزدیک همه نیکنام بود و بزرگ و چون خلعت دوستی در سر وی افکندند خلق زبان ملامت بدو دراز کردند گروهی گفتند کاهن است و گروهی گفتند شاعر است و گروهی گفتند کاذب است و گروهی گفتند مجنون است و مانند این خدای -عز و جل- صفت مؤمنان کرد و گفت ایشان از ملامت ملامت کنندگان نترسند لقوله تعالی ولایخافون لومة لایم ذلک فضل الله یؤتیه من یشاء و الله واسع علیم ۵۴/المایده

و سنت بار خدای عالم جل جلاله هم چنین رفته است که هرکه حدیث وی کند عالم را بجمله ملامت کننده وی گرداند و سر وی را از مشغول گشتن به ملامت ایشان نگاه دارد و این غیرت حق باشد که دوستان خود را از ملاحظه غیر نگاه دارد تا چشم کس بر جمال حال ایشان نیفتد و از رؤیت ایشان مر ایشان را نیز نگاه دارد تا جمال خود نبینند و به خود معجب نشوند و به آفت عجب و تکبر اندر نیفتند پس خلق را بر ایشان گماشته است تا زبان ملامت بر ایشان دراز کردند و نفس لوامه را اندر ایشان مرکب گردانیده تا مر ایشان را بر هر چه می کنند ملامت می کند اگر بد کنند به بدی و اگر نیک کنند به تقصیر کردن و این اصلی قوی است اندر راه خدای عز و جل که هیچ آفت و حجاب نیست اندر این طریق صعب تر از آن که کسی به خود معجب گردد

و اصل عجب از دو چیز خیزد یکی از جاه خلق و مدح ایشان و آن که کردار بنده خلق را پسند افتد بر وی مدح کنند وی بدان معجب شود و دیگر کردار کسی مر آن کس را پسند افتد و خود را شایسته داند بدان معجب شود

خداوند تعالی به فضل خود این راه بر دوستان خود بربست تا معاملتشان اگرچه نیک بود خلق نپسندیدند از آن چه به حقیقت ندیدند و مجاهدتشان اگرچه بسیار بود ایشان از حول و قوت خود ندیدند و مر خود را نپسندیدند تا از عجب محفوظ بودند پس آن که پسندیده حق بود خلق ورا نپسندند و آن که گزیده تن خود بود حق ورا نگزیند چنان که ابلیس را خلق بپسندیدند و ملایکه وی را بپسندیدند و وی خود را بپسندید چون پسندیده حق نبود پسند ایشان مر او را لعنت بار آورد و آدم را صلوات الله علیه ملایکه نپسندیدند و گفتند أتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء ۳۰/البقره و وی خود را نپسندید و گفت ربنا ظلمنا أنفسنا ۲۳/الأعراف و چون پسندیده حق بود حق گفت فنسی ولم نجد له عزما ۱۱۵/طه ناپسند خلق و ناپسند خود مر او را رحمت بار آورد تا خلق عالم بدانند که مقبول ما مهجور خلق باشد و مقبول خلق مهجور ما تا لاجرم ملامت خلق غذای دوستان حق است از آن چه اندر آن آثار قبول است و مشرب اولیای وی که آن علامت قرب است و همچنان که همه خلق به قبول خلق خرم باشند ایشان به رد خلق خرم باشند و اندر اخبار از سید مختار آمده است علیه السلام از جبرییل علیه السلام از خدای عز و جل که گفت اولیایی تحت قبابی لایعرفهم غیری الا اولیایی

اما ملامت بر سه وجه است یکی راست رفتن و دیگر قصد کردن و سدیگر ترک کردن ...

... و نیز از ابویزید می آید رضی الله عنه که از حجاز می آمد اندر شهر بانگ درافتاد که بایزید آمد مردمان شهر جمله پیش وی باز رفتند و به اکرام وی را به شهر درآوردند چون به مراعات ایشان مشغول شد از حق بازماند و پراکنده گشت چون به بازار درآمد قرصی از آستین بیرون گرفت و خوردن گرفت جمله از وی برگشتند و وی را تنها بگذاشتند و این اندر ماه رمضان بود تا مریدی که با وی بود مر مرید را گفت ندیدی که یک مسأله از شریعت کار بستم همه خلق مرا رد کردند

و من که علی بن عثمان الجلابی ام وفقنی الله می گویم که اندر آن زمانه مر ملامت را فعلی می بایست مستنکر و پدید آمدن به چیزی به خلاف عادت اکنون اگر کسی خواهد که مر او را ملامت کنند گو دو رکعت نماز کن درازتر یا دین را بتمامی ببرز همه خلق بیکبار ورا منافق و مرایی خوانند

اما آن که طریقش ترک بود و به خلاف شریعت چیزی بر دست گیرد و گوید که طریق ملامت می برزم آن ضلالتی واضح بود وآفتی ظاهر و هوسی صادق چنان که اندر این زمانه بسیار هستند و مقصود ایشان از رد خلق قبول ایشان است از آن چه نخست باید که کسی مقبول باشد تا قصد رد ایشان کند و به فعلی پدیدار آید که ایشان ورا رد کنند قبول ناکرده را تکلف رد کردن بهانه باشد ...

هجویری
 
۵۳۳

هجویری » کشف المحجوب » باب الملامة » بخش ۲ - فصل

 

... و باز گروهی مر ریاضت نفس را ملامتی کنند تا به خواری خلق نفسشان ادب گیرد و داد خود از وی بیابند که خوشتر وقتی مر ایشان را آن بود که نفس خود را اندر بلا و خواری یابند

و از خواجه ابراهیم ادهم رحمة الله علیه روایت آرند که یکی وی را پرسید که هرگز خود را به مراد خود رسیده دیدی گفتا بلی دوبار دیده ام

یک بار در کشتی نشسته بودم و کس اندر آن جا مرا نشناخت و جامه خلق داشتم و موی دراز گشته و بر حالی بودم که اهل آن کشتی بر من فسوس و خنده ستانی می کردند و اندر کشتی با آن قوم مسخره ای بود که هر زمان بیامدی و موی من بکشیدی و بکندی و با من به وجه تسخر استخفاف کردی و من خود را به مراد خود می یافتمی و بدان ذل نفس خود شاد همی بودمی تا روزی آن شادی به غایت برسید و آن چنان بود که روزی آن مسخره برخاست و بر من بول انداخت

و دیگر بار اندر بارانی عظیم به دهی فراز رسیدم و سرمای زمستان مرا غلبه کرده بود و مرقعه بر تن من تر گشته به مسجدی فراز رسیدم مرا اندر آن جا نگذاشتند و دیگر مسجد وسدیگر همچنان عاجز آمدم و سرما بر تن من قوت گرفت با تون گرمابه اندر آمدم و دامن خود بدان آتش اندر کشیدم دود آن به زیر من برآمد جامه و رویم سیاه شد آن شب به مراد خود رسیده بودم

و مرا که علی بن عثمان الجلابی ام وفقنی الله وقتی واقعه ای افتاد و بسیار مجاهدت کردم امید آن را که واقعه حل شود نشد و وقتی پیش از آن مرا از آن جنس واقعه ای افتاده بود به گور شیخ بایزید رحمة الله علیه مجاور نشسته بودم تا حل شد این بار نیز قصد آن جا کردم و سه ماه بر سر تربت وی مجاور بودم هر روز سه غسل می کردم و سی طهارت مر امید کشف آن واقعه را البته حل نشد برخاستم و قصد خراسان کردم اندر ولایت کمش به دیهی رسیدم که آن جا خانقاهی بود و جماعتی از متصوفه و من مرقعه ای خشن داشتم بسنت و از آلت اهل رسم با من هیچ نبود به جز عصا و رکوه ای به چشم آن جماعت سخت حقیر نمودم و کس مرا ندانست ایشان به حکم رسم می گفتند با یک دیگر که این از ما نیست و راست چنان بود که از ایشان نبودم اما لابد بود آن شب اندر آن جا بودن

آن شب مرا بر بامی بنشاندند و خود بر بامی بلندتر رفتند و مرا بر زمینی خشک بنشاندند و نانی سبز گشته پیش من نهادند و به من بوی اباهایی که ایشان می خوردند می رسید و با من به طنز سخن می گفتند از بام بالا چون از طعام فارغ شدند خربزه می خوردند و پوست بر سر من می انداخت بر وجه طیبت حال خود و استخفاف ایشان به دل فرو می خوردم و می گفتم بار خدایا اگر نه آنستی که جامه دوستان تو دارند والا من از ایشان نکشمی هرچند که آن طعن ایشان بر من زیادت می شد دل من اندر آن خوشتر همی گشت تا به کشیدن آن بار واقعه من حل شد و اندر وقت بدانستم که مشایخ رحمهم الله جهال را از برای چه اندر میان خود راه داده اند و بار ایشان از برای چه می کشند

این است احکام ملامت به تمامی با تحقیق آن که پیدا کردم و بالله التوفیق

هجویری
 
۵۳۴

هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی ذکر أئمَّتِهِم من اهل البیت » بخش ۵ - ۴ ابوجعفر محمدبن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب، کرّم اللّه وجهه و رضی عنهم

 

... و از خواص وی یکی روایت کند که چون از شب لختی برفتی و وی از اوراد فارغ گشتی آواز بلند برگرفتی به مناجات و گفتی

الهی و سیدی شب اندر آمد و ولایت تصرف مملوکان به سر آمد و ستارگان بر آسمان هویدا شدند و خلق بجمله بخفتند و ناپیدا شدند صوت مردمان بیارامید و چشمشان بخفت و از بنو امیه رمیدند و بایست های خود نهفت و بنو امیه درهای خود اندر بستند و پاسبانان برگماشتند و آنان که بدیشان حاجتی داشتند حاجت خود فروگذاشتند بار خدایا تو زنده ای و پاینده و داننده ای و بیننده غنودن و خواب بر تو روا نیست و آن که تو را بدین صفت نشناسد هیچ نعمت را سزا نیست ای آن که چیزی تو را از چیز دیگر باز ندارد و شب و روز اندر بقای تو خلل نیارد درهای رحمتت گشاده است و مواید نعمتت نهاده است اجابتت سزای آن که دعا کند و نعمتت برای آن که ثنا گوید تو آن خداوندی که رد سایل بر تو روا نباشد آن که دعا کند از مؤمنان و بر درگاهت سایل را بازدارنده ای نباشد از خلق زمین و آسمان بار خدایا چون مرگ و گور و حساب را یاد کنم چگونه دل را به دنیا شاد کنم و چون نامه را یاد کنم چگونه با چیزی از دنیا قرار کنم و چون ملک الموت را یاد کنم چگونه از دنیا بهره پذیرم پس از تو خواهم از آن چه تو را دانم و از تو جویم از آن چه تو را می خوانم راحتی اندر حال مرگ بی عذاب و عیشی اندر حال حساب بی عقاب

این جمله می گفتی و می گریستی تا شبی وی را گفتم ای سیدی و سید آبایی چند گریی و تا چند خروشی گفت ای دوست یعقوب را یکی پسر گم شد چندان بگریست تا چشمهاش سفید گشت و من هژده کس را با پدر خود یعنی حسین و قتیلان کربلا گم کرده ام کم از آن باری که بر فراق ایشان چشم ها سفید کنم

این مناجات به عربیت سخت فصیح استاما ترک تطویل را به پارسی بیاوردم تا مکرر نشود و باز به جایی دیگر آن را بیارم ان شاء الله رب العالمین

هجویری
 
۵۳۵

هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی ذکر أئمَّتِهِم من اهل البیت » بخش ۶ - ۵ ابومحمدجعفربن محمدبن علی بن الحسین بن علی، الصادق، رضوان اللّه علیهم اجمعین

 

... عبادت جز به توبه راست نیاید تا خداوند تعالی مقدم کرد توبه را بر عبادت ازیرا که توبه بدایت مقامات است و عبودیت نهایت آن و چون خداوند جل جلاله ذکر عاصیان کرد به توبه فرمود و گفت وتوبوا الی الله جمیعا ۳۱/النور و چون رسول را علیه السلام یاد کرد به عبودیت یاد کرد و گفت فأوحی إلی عبده ما أوحی ۱۰/النجم

و اندر حکایات یافتم که داود طایی رحمة الله علیه به نزدیک وی آمد و گفت یا پسر رسول خدای مرا پندی ده که دلم سیاه شده است گفت یا با سلیمان تو زاهد زمانه خویشی تو را به پند من چه حاجت گفت ای فرزند پیغمبر شما را بر همه خلایق فضل است و پند دادن تو مر همه خلایق را واجب گفت یا باسلیمان من از آن می ترسم که به قیامت جد من اندر من آویزد که چرا حق متابعت من نگزاردی و این کار به نسبت صحیح و سبب قوی نیست این کار به معاملت خوب است اندر حضرت حق تعالی داود فرا گریستن آمد و گفت بار خدایا آن که معجون طینت وی از آب نبوت است و ترکیب طبیعت از اصل برهان و حجت جدش رسول است و مادرش بتول است وی بدین حیرانی است داود که باشد که به معاملت خود معجب گردد

و هم از وی می آید که روزی با موالی خود نشسته بود و ایشان را می گفت بیایید تا بیعت کنیم و عهد بندیم که هر که از میان ما رستگاری یابد اندر قیامت همه را شفاعت کند گفتند یا ابن رسول الله تو را به شفاعت ما چه حاجت که جد تو شفیع جمله خلقان است وی گفتمن با این افعال شرم دارم که اندر قیامت به روی جد خود نگرم ...

هجویری
 
۵۳۶

هجویری » کشف المحجوب » بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین » بخش ۱ - ۱ حبیب العجمی، رضی اللّه عنه

 

... بلندهمت و باقیمت بود و اندر مرتبه گاه مردان قیمتی و خطری عظیم داشت توبه وی ابتدا بر دست خواجه حسن بصری -رحمة الله علیه- بود وی اندر اول عهد ربا دادی و فساد کردی خدای -عز و جل- به کمال لطف خود او را توبه نصوح داد و توفیق ارزانی داشت تا به درگاه وی -جل جلاله- بازگشت و لختی از علم بیاموخت از حسن

زبانش عجمی بود بر عربیت جاری نگشته بود خداوند -تعالی و تقدس- وی را به کرامات بسیار مخصوص گردانید تا به درجتی که نماز شامی حسن به در صومعه وی بگذشت وی قامت نماز شام گفته بود و اندر نماز استاده حسن اندرآمد و اقتدا بدو نکرد از آن چه زبان وی بر خواندن قرآن جاری نبود و به شب که بخفت خداوند را -سبحانه و تعالی- به خواب دید گفت بار خدایا رضای تو اندر چه چیز است گفت یا حسن رضای ما یافته بودی قدرش ندانستی گفت بار خدایا آن چه چیز بود گفت اگر تو از پس حبیب دوش نماز بکردی و صحت نیتش را از امکان عبارتش بازنداشتی ما از تو راضی شدیمی

و اندر میان این طایفه معروف است که چون حسن از کسان حجاج بگریخت به صومعه حبیب اندر شد ایشان بیامدند و گفتند یا حبیب حسن را جایی دیدی گفتا بلی گفتند کجاست گفت اینک در صومعه من است به صومعه اندر آمدند کس را ندیدند و پنداشتند که حبیب بر ایشان استهزا می کند وی را جفا گفتند که راست نمی گویی و وی سوگند یاد کرد که راست می گویم و اینک در صومعه من است دیگر باره و سدیگر باره اندرآمدند و نیافتندش برفتند حسن بیرون آمد و گفت یا حبیب دانم که خدای تعالی به برکات تو مرا بدین ظالمان ننمود چرا گفتی با ایشان که وی در این جای است گفت ای استاد نه به برکات من بود که تو را ننمودند بدیشان بل که به برکه راست گفتن تو را ندیدند اگر من دروغ گفتمی مرا و تو را هر دو رسوا کردندی

و وی را از این جنس کرامات بسیار است

از وی پرسیدند که رضای خداوند تعالی اندر چه چیز است گفت فی قلب لیس فیه غبار النفاق اندر دلی که اندر او غبار نفاق نباشد از آن چه نفاق خلاف وفاق باشد و رضا عین وفاق و محبت را با نفاق هیچ تعلق نیست و محلش رضاست پس رضا صفت دوستان بود و نفاق صفت دشمنان

و این سخنی بزرگ است به جای دیگر بیان کنم ان شاء الله

هجویری
 
۵۳۷

هجویری » کشف المحجوب » بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین » بخش ۶ - ۶ ابوحنیف نُعمان بن ثابت الخزّاز، رضی اللّه عنه

 

و منهم امام جهان و مقتدای خلقان شرف فقها و عز علما ابوحنیفه نعمان بن ثابت الخزاز -رضي الله عنه-

وی را اندر عبادت و مجاهدت قدمی درست بوده است و اندر اصول این طریقت شأنی عظیم داشت و اندر ابتدای احوال قصد عزلت کرد و از جمله خلق تبرا کرد و خواست که از میان خلق بیرون شود که دل از ریاست و جاه خلق پاکیزه کرده بود و مهذب مر حق را استاده تا شبی در خواب دید که استخوانهای پیغمبر علیه السلام از لحد او گرد کرد و بعضی را از بعضی اختیار می کند از نهیب آن از خواب درآمد از یکی از اصحاب محمدبن سیرین بپرسید او گفت تو اندر علم پیغمبر علیه السلام و حفظ سنت وی به درجتی بزرگ رسی چنان که اندر آن متصرف شوی و صحیح از سقیم جدا کنی و دیگر بار پیغمبر را علیه السلام به خواب دید که وی را گفت یا باحنیفه تو را سبب زنده گردانیدن سنت من کرده اند قصد عزلت مکن

و وی استاد بسیار کس بود از مشایخ چون ابراهیم ادهم فضیل بن عیاض و داود طایی و بشر حافی و به جز از ایشان -رضوان الله علیهم اجمعین- ...

هجویری
 
۵۳۸

هجویری » کشف المحجوب » بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین » بخش ۹ - ۹ ابوالفیض ذوالنون بن ابراهیم المصری، رضی اللّه عنه

 

... و وی را طرف بسیار است و کلمات خوش اندر حقایق علوم چنان که گوید العارف کل یوم أخشع لأنه فی کل ساعة أقرب

هر روز عارف ترسان تر و خاشع تر باشد زیرا که هر ساعت نزدیک تر بود و لامحاله حیرت وی بیشتر بود و خشوعش زیادت تر از آن که از هیبت و سلطان حق آگه گشته بود و جلال حق بر دلش مستولی شده خود را از وی دور نبیند و به وصل روی نه خشوعش بر خشوع زیادت شود چنان که موسی اندر حال مکالمت گفت یا رب أین أطلبک قال عند المنکسرة قلوبهم بار خدایا تو را کجا طلبم گفت آن جا که دل شکسته است و از خلاص نومیدگشته گفت بار خدایا هیچ دلی از دل من نومیدتر و شکسته تر نیست گفت من آنجایم که تویی

پس مدعی معرفت بی ترس و خشوع جاهل بود نه عارف و حقیقت معرفت را علامت صدق ارادت بود و ارادت صادق برنده اسباب و قاطع بنده باشد از دون خدای -عز و جل- چنان که ذی النون گوید -رضي الله عنه- الصدق سیف الله في أرضه ما وضع علی شیء إلا قطعه راستی شمشیر خدای است -عز و جل- اندر زمین و بر هیچ چیز نیاید الا که آن را ببرد و صدق رؤیت مسبب باشد نه اثبات سبب چون سبب ثابت شد حکم صدق برخاست و ساقط شد

و یافتم اندر حکایات وی که روزی با اصحاب در کشتی نشسته بودند در رود نیل به تفرج چنان که عادت اهل مصر بود کشتی دیگر می آمد و گروهی از اهل طرب در آنجا فساد همی کردند شاگردان را آن بزرگ نمود گفتند ایها الشیخ دعا کن تا آن جمله را خدای -عز و جل- غرق کند تا شومی ایشان از خلق منقطع شود ذو النون -رحمة الله علیه- بر پای خاست و دست ها برداشت و گفت بار خدایا چنان که این گروه را اندر این جهان عیش خوش داده ای اندر آن جهان نیز عیش خوششان ده مریدان متعجب شدند از گفتار وی چون کشتی پیشتر آمد و چشمشان بر ذو النون افتاد فراگریستن آمدند و رودها بشکستند و توبه کردند و به خدای بازگشتند وی -رحمة الله علیه- شاگردان را گفت عیش خوش آن جهانی توبه این جهانی بود ندیدید که مراد جمله حاصل شد بی از آن که رنجی به کسی رسیدی

و این از غایت شفقت آن پیر بود بر مسلمانان و اندر این اقتدا به پیغمبر -علیه السلام- کرد که هر چند از کافران بر او جفا بیش بودی وی متغیر نشدی و می گفتی اللهم اهد قومي فإنهم لایعلمون ...

هجویری
 
۵۳۹

هجویری » کشف المحجوب » بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین » بخش ۱۲ - ۱۲ ابویزید طیفور بن عیسی البسطامیّ، رضی اللّه عن

 

... و از وی می آید که گفت عملت فی المجاهدة ثلاثین سنة فما وجدت شییا أشد علی من العلم و متابعته و لو لا اختلاف العلماء لبقیت و اختلاف العلماء رحمة إلا في تجرید التوحید

سی سال مجاهدت کردم هیچ چیز نیافتم که بر من سخت تر از علم و متابعت آن بودی و اگر اختلاف علما نبودی من از همه چیزها بازماندمی و حق دین نتوانستمی گزارد و اختلاف علما رحمت است به جز اندر تجرید توحید و به حقیقت چنین است که طبع به جهل مایل تر باشد از آن چه به علم و به جهل بسیار کار توان کرد بی رنج و به علم یک قدم بی رنج نتوان نهاد و صراط شریعت بسیار بارکتر و پرخطرتر از صراط آن جهانی پس باید که اندر همه احوال ها چنان باشی که اگر از احوال رفیع و مقامات خطیر بازمانی و بیفتی اندر میدان شریعت افتی و اگر همه از تو بشود باید که معاملت با تو بماند که اعظم آفات مر مرید را ترک معاملت بود و همه دعاوی مدعیان اندر برزش شریعت متلاشی شود و همه ارباب لسان در برابر آن برهنه گردند

و از وی -رحمة الله علیه- می آید که گفت الجنة لا خطر لها عند أهل المحبة و أهل المحبة محجوبون بمحبتهم بهشت را خطری نیست به نزدیک اهل محبت و اهل محبت بازمانده اند و اندر پوشش اند از محبوب یعنی بهشت مخلوق است اگرچه بزرگ است و محبت وی صفت وی است نامخلوق و هر که از نامخلوق به مخلوق بازماند بی خطر بود پس مخلوق به نزدیک دوستان خطر ندارد و دوستان به دوستی محجوب اند از آن چه وجود دوستی دوی اقتضا کند و اندر اصل توحید دوی صورت نگیرد و راه دوستان از وحدانیت به وحدانیت بود و اندر راه دوستی علت دوستی آید و آفت آن که اندر دوستی مریدی و مرادی باید یا مرید حق مراد بنده و یا مراد حق مرید بنده اگر مرید حق بود و مراد بنده هستی بنده ثابت بود اندر مراد حق و اگر مرید بنده و مراد حق به طلب و ارادت مخلوق را بدو راه نیست ماند اینجا آفت هستی محب به هر دو حال پس فنای محب اندر بقای محبت درست و تمام تر از آن که قیامش به بقای محبت

و از وی می آید -رضي الله عنه- که گفت یک بار به مکه شدم خانه مفرد دیدم گفتم حج مقبول نیست که من سنگ ها از این جنس بسیار دیده ام بار دیگر برفتم خانه دیدم و خداوند خانه دیدم گفتم که هنوز حقیقت توحید نیست بار سدیگر برفتم همه خداوند خانه دیدم و خانه نه به سرم فروخواندند یا با یزید اگر خود را ندیدیی و همه عالم را بدیدیی شرک نبودی و چون همه عالم نبینی و خود را بینی شرک باشد آنگاه توبه کردم و از توبه نیز توبه کردم و از دیدن هستی خود نیز توبه کردم

و این حکایتی لطیف است اندر صحت حال وی و نشانی خوب مر ارباب احوال را و الله أعلم

هجویری
 
۵۴۰

هجویری » کشف المحجوب » بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین » بخش ۱۵ - ۱۵ ابوالحسن سریّ بن المُغلّس السّقطی، رحمةاللّه علیه

 

... وی را پرسیدند که ابتدای حالت چگونه بود گفت حبیب راعی روزی به دوکان من اندر آمد من شکسته ای فرا وی دادم که به درویشان ده مرا گفت جبرک الله از آن روز که این نکته به گوش من رسید نیز از من فلاح دنیایی برخاست

و از وی می آید که گفت اللهم مهما عذبتنی بشیء فلاتعذبنی بذل الحجاب بار خدایا اگر مرا به چیزی عذاب کنی به ذل حجابم عذاب مکن از آن که چون محجوب نباشم از تو عذاب و بلا به ذکر و مشاهدت تو بر من آسان بود و چون از تو محجوب باشم نعیم ابدی تو هلاک من باشد به ذل حجاب تو پس بلایی که اندر مشاهدت مبلی بود بلا نبود بلا نعمت بود که اندر حجاب مبلی بود که اندر دوزخ هیچ بلا سخت تر از حجاب نیست که اگر اندر دوزخ اهل دوزخ به خدای تعالی مکاشف اندی هرگز مؤمنان عاصی را از بهشت یاد نیایدی که دیدار حق عزاسمه جان را چندان مشرب دهد که از عذاب تن و بلای کالبد یادش نیایدی و خبر نداردی و اندر بهشت هیچ نعمت کامل تر از کشف نیست که اگر آن همه نعمت و صد چندان دیگر اندر حق ایشان محصول باشدی و ایشان از خداوند محجوب هلاک از دل ها و جانهای ایشان برآیدی پس سنت بار خدای آن است که اندر همه احوال دل دوستان را به خود بینا دارد تا همه مشقت و ریاضت و بلاها به شرب آن بتوانند کشید تا دعاشان چنین باشد که همه عذاب ها دوست تر از حجاب تو داریم که چون جمال تو بر دلهای ما مکشوف باشد از بلا نیندیشیم والله اعلم

هجویری
 
 
۱
۲۵
۲۶
۲۷
۲۸
۲۹
۶۵۵