گنجور

 
هجویری

و منهم: امام جهان و مقتدای خلقان، شرف فقها و عزّ علما، ابوحنیفه نعمان بن ثابت الخزّاز، -رَضِيَ اللّهُ عنه-

وی را اندر عبادت و مجاهدت قدمی درست بوده است و اندر اصول این طریقت شأنی عظیم داشت. و اندر ابتدای احوال قصد عزلت کرد و از جملهٔ خلق تبرا کرد و خواست که از میان خلق بیرون شود؛ که دل از ریاست و جاه خلق پاکیزه کرده بود و مهذب مر حق را استاده. تا شبی در خواب دید که استخوانهای پیغمبر علیه السّلام از لحد او گرد کرد و بعضی را از بعضی اختیار می‌کند. از نهیب آن از خواب درآمد. از یکی از اصحاب محمدبن سیرین بپرسید، او گفت: «تو اندر علم پیغمبر علیه السّلام و حفظ سنت وی به درجتی بزرگ رسی؛ چنان‌که اندر آن متصرف شوی و صحیح از سقیم جدا کنی.» و دیگر بار پیغمبر را علیه السّلام به خواب دید که وی را گفت: «یا باحنیفه، تو را سبب زنده گردانیدن سنت من کرده‌اند. قصد عزلت مکن.»

و وی استاد بسیار کس بود از مشایخ، چون ابراهیم ادهم فُضَیل بن عیاض و داود طایی و بشر حافی و به‌جز از ایشان، -رضوانُ اللّه علیهم اجمعین-.

و اندر میان علما -رَحِمَهم اللّهُ- مسطور است که به وقت ابوجعفر المنصور تدبیر کردند که از چهار کس یکی را قاضی گردانند: یکی امام اعظم، ابوحنیفه و دیگر سفیان و سدیگر مِسْعر بن کدام، و چهارم شُرَیک، -رحمة اللّه علیهم- و این هر چهار از فُحول علمای دهر بودند. کس فرستادند تا جمله را آنجا حاضر گردانند. اندر راه که می‌رفتند، ابوحنیفه -رَضِيَ اللّهُ عنه- گفت: «من اندر هر یک از ما فراستی بگویم، اندر این رفتن ما؟» گفتند: «صواب آید.» گفت: «من به حیلتی این قضا از خود دفع کنم، و سفیان بگریزد، و مِسْعَر دیوانه سازد خود را و شُریک قاضی شود.»

سفیان از راه بگریخت و به کشتی اندر شد و گفت: «مرا پنهان کنید که سرم بخواهند برید.» به تأویل این خبر که پیغمبر، علیه السّلام، فرمود: «مَنْ جُعِلَ قاضیاً فقد ذُبِحَ بغیرِ سِکّینٍ». ملّاح وی را پنهان کرد.

و این هر سه را به نزدیک منصور بردند. نخست ابوحنیفه را -رحمة اللّه علیه- گفت: «تو را قضا باید کرد.» گفت: «ای امیر، من مردی‌‌ام نه از عرب، از موالی ایشان. و سادات عرب به حکم من راضی نباشند.» ابوجعفر گفت: «این کار به نسب تعلّق ندارد، این عمل را علم باید و تو مقدّم علمای زمانه‌ای.» گفت: «من این کار را نشایم، و اندر این قول که گفتم که نشایم از دو بیرون نباشد: اگر راست گویم، خود گفتم که نشایم، و اگر دروغ گویم، تو روا مدار که دروغگویی را بیاری و خلیفت خود کنی و اعتماد دِماء و فُروج مسلمانان بر وی کنی و تو خلیفت خدای باشی.» این بگفت و نجات یافت.

آنگاه شُریک را گفتند: «تو را قضا بباید کرد.» گفت: «من مردی سودایی‌‌ام و دماغم خفیف است.» منصور گفت: «معالجت کن خود را عصیده‌های موافق و نبید‌های مثلث، تا عقلت کامل شود.» آنگاه قضا به شُریک دادند، و ابوحنیفه -رَضِيَ اللّهُ عنه- وی را مهجور کرد و نیز هرگز با وی سخن نگفت.

و این نشان کمال حال وی است مر دو معنی را: یکی صدق فراستش اندر هر یک و دیگر سپردن راه سلامت و صحّت و ملامت و خلق را از خود دور کردن و به جاه ایشان مغرور ناگشتن و این حکایت دلیلی قوی است مر صحّت ملامت را که آن چنان سه پیر بزرگوار به حیلت خود را از خلق دور کردند. و امروز جملهٔ علما مر این جنس معاملت را منکرند؛ از آن که با هوی آرمیده‌اند و از طریق حق رمیده، خانهٔ امرا را قبلهٔ خود ساخته و سرای ظالمان را بیت المعمور خود گردانیده و بساط جایران را با «قابَ قوسَیْنِ أوْ ادنی (۹/النّجم)» برابر کرده؛ و هر چه خلاف این معانی بود همه را منکر شوند.

وقتی در حضرت غزنین -حَرَسَها اللّه- یکی از مدّعیان امامت و علم گفته بود که: «مرقّعه پوشیدن بدعت است.» من گفتم: «جامهٔ خشیشی و دیبا و دَبیقی، جمله از ابریشم که عین آن مردان را حرام است، از ظالمان بستدن و به الحاح و لجاج از حرام گرد کردن حرامی مطلق، آن را بپوشند و نگویند که بدعت است، چرا جامه‌ای حلال از جایی حلال، به وجهی حلال خریده بدعت بود؟ اگر نه رعونت طبع و ضلالت عقل بر شما سلطانستی، سخن از این سنجیده‌تر گویدی. اما مر زنان را ابریشمینه حلال باشد و دیوانگان را مُباح. اگر بدین هر دو مقرّ آمدید، خود را معذور کردید و الّا، فنَعوذُ باللّه من عَدَمِ الإنصاف.»

و امام اعظم، ابوحنیفه -رَضِيَ اللّه عنه- گوید که: چون نوفل بن حیان -رَضِيَ اللّه عنه- را وفات آمد، من به خواب دیدم که قیامتستی و جملهٔ خلق اندر حسابگاه اندی. پیغمبر را دیدم -علیه السّلام- متشمّر اِستاده بر حوض خود، و بر راست و چپ وی مشایخ دیدم ایستاده. پیری را دیدم نیکوروی و بر سر موی سفید گذاشته و خد بر خدّ پیغمبر نهاده، و اندر برابر وی نوفل را دیدم ایستاده. چون مرا بدید به سوی من آمد و سلام گفت. وی را گفتم: «مرا آب ده.» گفت: «تا از پیغمبر -علیه السّلام- دستوری خواهم.» پیغمبر -علیه السّلام- به انگشت اشارت کرد تا مرا آب داد. من از آن آب بخوردم و مر اصحاب خود را بدادم که از آن جام هیچ کم نگشته بود. گفتم: «یا نوفل، بر راست پیغمبر، آن پیر کیست؟» گفت: «ابراهیم، خلیل الرّحمان و دیگر، ابوبکر الصّدّیق.» همچنین می‌پرسیدم و بر انگشت می‌گرفت تا از هفده کس بپرسیدم، -رضوان اللّه علیهم اجمعین-. چون بیدار شدم، هفده عدد بر انگشت گرفته داشتم.

و یحیی بن مُعاذ الرّازی -رَضِيَ اللّه عنه- گوید: پیغمبر را -علیه السّلام- به خواب دیدم، گفتمش: «أینَ اَطْلُبُکَ؟» قال: «عندَ علمِ أبي حنیفه. مرا به نزد علم ابی حنیفه جوی، -رَضِيَ اللّه عنه-.»

و وی را اندر ورع طُرَف بسیار است و مناقب مشهور، بیش از آن که این کتاب حمل آن کند.

و من که علی بن عثمان الجلابی‌‌ام -وَفَّقَني الله- به شام بودم بر سر خاک بلال، مؤذن رسول، -علیه السّلام- خفته. خود را به مکّه دیدم اندر خواب، که پیغمبر -صَلَّی اللّه علیه و سلَّم- از باب بنی شَیبه اندر آمدی و پیری را اندر کنار گرفته؛ چنان‌که اطفال را گیرند بشفقت. من پیش دویدم و بر دست و پایش بوسه دادم و اندر تعجّب آن بودم تا آن کیست و آن حالت چیست. وی به حکم اعجاز بر باطن و اندیشهٔ من مُشرِف شد، مرا گفت: «این، امام تو و اهل دیار توست.» و مرا بدان خواب امیدی بزرگ است با اهل شهر خود.

و درست گشت از این خواب که وی یکی از آنها بوده است که از اوصاف طبع فانی بودند و به احکام شرع باقی و بدان قائم؛ چنان‌که برندهٔ وی پیغمبر بود، -علیه السّلام-. اگر او خود رفتی، باقی الصّفه بودی و باقی الصّفه یا مُخطی بود یا مُصیب. چون برندهٔ وی پیغمبر بود -علیه السّلام- فانی الصّفه باشد به بقای صفت پیغمبر -علیه السّلام- و چون بر پیغمبر -علیه السّلام- خطا صورت نگیرد، بر آن که بدو قائم بود نیز صورت نگیرد . این رمزی لطیف است.

و گویند چون داود طایی -رحمة اللّه علیه- علم حاصل کرد و مُصدَّر و مقتدا شد، به نزدیک ابوحنیفه -رَضِيَ اللّه عنه- آمد و گفت: «اکنون چه کنم؟» گفت: «علیک بالعَملِ فَإنَّ العلمَ بِلا عملٍ کالجَسدِ بلاروحٍ. بر تو بادا به کار بستن علم، به جهت آن که هر علمی که آن را کاربند نباشند، چون تنی باشد که وی را جان نباشد.» اما فَدَیتَک؛ تا علم به عمل مقرون نگردد صافی نشود و روزگار مخلص نه و هر که به علم مجرّد قناعت کند، وی عالم نباشد؛ که عالم را به مجرّد علم قناعت نبود؛ از آن‌چه عین علم متقاضی عمل باشد، چنان‌که عین هدایت، مجاهدت تقاضا کند و چنان‌که مشاهدت بی مجاهدت نباشد، علم بی عمل نباشد؛ از آن‌چه علم مواریث عمل باشد و تخریج و گشایش علم با منفعت به برکات عمل بود و به هیچ معنی عمل از علم جدا نتوان کرد، چنان‌که نور آفتاب از عین آن. و اندر ابتدای کتاب اندر علم بابی مختصر بیاورده‌ایم. و باللّه التّوفیق.

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode