عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » نارضا بودن ایاز از اینکه محمود سلطنت را به او داد
... داد ایاز آن قوم را حالی جواب
گفت بس دورید از راه صواب
نیستی آگه که شاه انجمن ...
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت محمود که برای فتح غزنین نذر کرد غنایم را به درویشان بدهد
... هر غنیمت کافتدم این جایگاه
جمله برسانم به درویشان راه
عاقبت چون یافت نصرت شهریار ...
... عاقبت محمود داشت آن شهریار
دیگری گفت ای به حضرت برده راه
چه بضاعت رایج است آن جایگاه ...
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت مردی که از نبی اجازهٔ نماز بر مصلایی گرفت
... اهل دل از داغ بشناسند مرد
دیگری گفتش که ای دارای راه
دیده ما شد درین وادی سیاه
پر سیاست می نماید این طریق
چند فرسنگ است این راه ای رفیق
گفت ما را هفت وادی در ره است
چون گذشتی هفت وادی درگه است
وا نیامد در جهان زین راه کس
نیست از فرسنگ آن آگاه کس
چون نیامد بازکس زین راه دور
چون دهندت آگهی ای نا صبور ...
عطار » منطقالطیر » بیان وادی طلب » بیان وادی طلب
... در دل تو یک طلب گردد هزار
چون شود در راه او آتش پدید
ور شود صد وادی ناخوش پدید ...
عطار » منطقالطیر » بیان وادی طلب » حکایت سجده نکردن ابلیس بر آدم
... سر بدید او زانکه بود او در کمین
حق تعالی گفتش ای جاسوس راه
تو به سر در دیدنی این جایگاه ...
عطار » منطقالطیر » بیان وادی طلب » حکایت شبلی که گاه مردن زنار بسته بود
... گر تفاوت باشدت از دست شاه
سنگ با گوهر نه ای تو مرد راه
گر عزیز از گوهری از سنگ خوار ...
عطار » منطقالطیر » بیان وادی طلب » گفتار یوسف همدان دربارهٔ صبر
... صبر کن گر خواهی وگر نه بسی
بوک جایی راه یابی از کسی
همچو آن طفلی که باشد در شکم ...
عطار » منطقالطیر » بیان وادی طلب » حکایت محمود و مردی خاکبیز
یک شبی محمود می شد بی سپاه
خاک بیزی دید سر بر خاک راه
کرده بد هر جای کوهی خاک بیش ...
... مرد این ره باش تا بگشایدت
سر متاب از راه تا بنمایدت
بسته جز دو چشم تو پیوسته نیست ...
عطار » منطقالطیر » بیان وادی عشق » بیان وادی عشق
... ذره ای نه شک شناسد نه یقین
نیک و بد در راه او یکسان بود
خود چو عشق آمد نه این نه آن بود ...
عطار » منطقالطیر » بیان وادی عشق » حکایت مفلسی که عاشق ایاز شد و گفتگوی او با محمود
... باز می گوییم مشتی غم ازو
دولتی تر آمد از من گوی راه
کاسب او را نعل بوسد گاه گاه ...
... داد جان بر روی جانان ناگهان
چون بداد آن رند جان بر خاک راه
شد جهان محمود را زان غم سیاه ...
عطار » منطقالطیر » بیان وادی عشق » حکایت عربی که در عجم افتاد و سر گذشت او با قلندران
... در نظاره می گذشت آن بی خبر
بر قلندر راه افتادش مگر
دید مشتی شنگ را نه سر نه تن ...
... شوم بود این در عجم رفتن ترا
دزد راهت زد کجا شد مال تو
شرح ده تا من بدانم حال تو ...
عطار » منطقالطیر » بیان وادی عشق » حکایت عاشقی که قصد کشتن معشوق بیمار را کرد
... سوخته یا کشته ای او نام من
عاشقان جان باز این راه آمدند
وز دو عالم دست کوتاه آمدند ...
عطار » منطقالطیر » بیان وادی عشق » حکایت خلیلالله که جان به عزرائیل نمیداد
... ازچه می ندهی به عزراییل جان
عاشقان بودند جان بازان راه
تو چرا می داری آخر جان نگاه ...
... من نکردم سوی او آن دم نگاه
زانک بند راهم آمد جز اله
چون بپیچیدم سر از جبریل من ...
عطار » منطقالطیر » بیان وادی معرفت » بیان وادی معرفت
... هیچ کس نبود که او این جایگاه
مختلف گردد ز بسیاری راه
هیچ ره دروی نه هم آن دیگرست ...
... هر یکی بر حد خویش آمد پدید
کی تواند شد درین راه خلیل
عنکبوت مبتلا هم سیر پیل ...
عطار » منطقالطیر » بیان وادی معرفت » حکایت مردی که در کوه چین سنگ شد
... تو درین تاریکی بی پا و سر
چون سکندر مانده ای بی راه بر
گر تو برگیری ازین جوهر بسی ...
عطار » منطقالطیر » بیان وادی معرفت » حکایت پاسبانی عاشق که هیچ نمیخفت
... زانک دزدانند در پهلوی دل
هست از دزدان دل بگرفته راه
جوهر دل دار از دزدان نگاه ...
عطار » منطقالطیر » بیان وادی استغنا » گفتار یوسف همدان دربارهٔ عالم وجود
یوسف همدان که چشم راه داشت
سینه پاک و دل آگاه داشت ...
... هم نیفتد قطع جز یک منزلت
گر جهانی راه هر دم بسپری
گام اول باشدت چون بنگری
هیچ سالک راه را پایان ندید
هیچ کس این درد را درمان ندید ...
عطار » منطقالطیر » بیان وادی استغنا » حکایت مردی که صورت افلاک بر تختهٔ خاک میکشید
... از دو عالم بی نشان اینجا شدند
چون نداری طاقت این راه تو
گر همه کوهی نسنجی کاه تو
عطار » منطقالطیر » بیان وادی استغنا » حکایت شیخی خرقهپوش که عاشق دختر سگبان شد
... مادر دختر از آن آگاه شد
گفت شیخا چون دلت گم راه شد
پیر اگر بر دست دارد این هوس ...
... سگ نهد از دست من بر دست تو
چند گویم این دلم از درد راه
خون شد و یک دم نیامد مرد راه
من ببیهوده شدم بسیار گوی ...
عطار » منطقالطیر » بیان وادی توحید » حکایت پیرزنی که کاغذ زری به بوعلی داد
... مرد سالک چون رسد این جایگاه
جایگاه مرد برخیزد ز راه
گم شود زیرا که پیدا آید او ...