یک شبی محمود میشد بیسپاه
خاک بیزی دید سر بر خاک راه
کرده بد هر جای کوهی خاک بیش
شاه چون آن دید، بازو بند خویش
در میان کوه خاک او فکند
پس براند آنگاه چون بادی سمند
پس دگر شب باز آمد شهریار
دید او را همچنین مشغول کار
گفتش آخر آنچ دوش آن یافتی
ده خراج عالم آسان یافتی
همچنان بس خاک میبیزی تو باز
پادشاهی کن که گشتی بینیاز
خاک بیزش گفت آن زین یافتم
آن چنان گنجی نهان زین یافتم
چون ازین در دولتم شد آشکار
تا که جان دارم مرا اینست کار
مرد این ره باش تا بگشایدت
سر متاب از راه تا بنمایدت
بسته جز دو چشم تو پیوسته نیست
تو طلب کن زانک این در بسته نیست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.