گنجور

 
۴۴۱

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۸۰ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود غزنوی

 

به فرخی و به شادی و شاهی ایران شاه

به مهرگانی بنشست بامداد پگاه

برآن که چون بکند مهرگان به فرخ روز ...

... همی کنند شهان بزرگ پشت دوتاه

به شهریاری کس چون تو بسته نیست کمر

به خسروی چو تو کس نیست بر نهاده کلاه ...

... خدایگان جهان باش و پادشاه زمین

ستوده بر کش و از بندگان ستایش خواه

چو نو بهار به تو چشمها همه روشن ...

فرخی سیستانی
 
۴۴۲

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۸۲ - در مدح امیر ابو یعقوب عضدالدوله یوسف بن ناصر الدین

 

زلف مشکین تو زان عارض تابنده چو ماه

به سر چاه زنخدان تو آید گه گاه

از پی آن که یکی بسته بدو رسته شود

گرد می گردد و در چاه کند ژرف نگاه ...

... اندر آویخت به دو دست در آن زلف سیاه

ازبن چه به زمانی به سر چاه رسید

دل من ماند به چاه اندر با حسرت و آه ...

... حرزها باشد آویخته از مدحت شاه

مدحت شاه زمین یوسف بن ناصر دین

آن خداوند نگین و کمر و تاج و کلاه ...

... از نهاده پدر و داده دارنده اله

بر او صورت بسته ست هماناکه مگر

ملکان خواسته خویش ندارند نگاه ...

... دست درویشی از دامن زایر کوتاه

ای به بستان عطای تو چریده همه کس

زایران کرده به دریای سخای تو شناه ...

... اندر این خدمت جاهیست مرا سخت عریض

من به دیبا و به دینار بنفروشم جاه

تا چوکردار ستوده نبود سیرت زشت ...

فرخی سیستانی
 
۴۴۳

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۹۴ - در مدح سلطان محمود غزنوی گوید

 

... هیبت او به ختاخان و به فرغانه تغای

خوش نخسبند همی از فزع و هیبت او

نه به روم اندر قیصر نه به هند اندر رای ...

... بر جهان کامروا گردد و فرمانفرمای

تا قدر خان کمر خدمت او بست ببست

از پی خدمت او یکرهه فغفور قبای

همه ترکستان بگرفت و به خانی بنشست

به شرف روز فزون و به هنر روز افزای ...

... گو بروخام درایی مکن و ژاژ مخای

آنکه او را بستاید چه بود پاک سخن

وانکه او را نستاید چه بود یافه درای ...

فرخی سیستانی
 
۴۴۴

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۹۸ - در مدح محمد بن محمود غزنوی گوید

 

... که خوش بگذراند بدو روزگاری

شنیدم که جوینده یابنده باشد

به معنی درست آمد این لفظ باری ...

... جهان پیش او روز تا شب به خدمت

میان بسته بر گونه پیشکاری

نه اصل و بزرگیش را منتهایی ...

... که پهلوی هر گل نشسته ست خاری

ترا باد هر جا که بنهند تختی

عدو را بود هر کجا هست داری ...

فرخی سیستانی
 
۴۴۵

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰۷ - در بهبود یافتن امیر یوسف از مرض و مدح اوگوید

 

... میی چومهره ز دست بتان مهر افزای

گهی به بست درین بوستان طبع فروز

گهی به بلخ ودر آن باغهای روح افزای ...

... تو فرخی که ترا این چنین خداوندیست

بناز و شادزی و هرگز از طرب ماسای

به مالهای جهان جاه خدمتش مفروش ...

فرخی سیستانی
 
۴۴۶

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۲ - در مدح خواجه عمید حامد بن محمدالمهتدی گوید

 

تا دل من ز دست من بستدی

سر بسر ای نگار دیگر شدی ...

... من زهمه جهان دلی داشتم

آمدی وز دست من بستدی

دل به تو دادم و دلت نستدم ...

... عالم فضل و علم خواجه عمید

حامد بن محمد المهتدی

آن که همه درفشد از روی او ...

... همچو ز جمع روزهاشنبدی

تا شبهی نیاید از آبنوس

همچو ز دار پرنیان تربدی ...

فرخی سیستانی
 
۴۴۷

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید » شمارهٔ ۱۷ - نیز او راست

 

بامدادان پگاه آمد بر بسته کمر

غالیه بر سر و رو  کرد  و برون رفت بدر ...

... بروم یا نروم عید کنم یا نکنم

کیش بر بندم یا باز کنم پیش کمر

گفتم ای ماه دل افروز کمر نیز مبند

که کمر بستن تو کرد مرا خسته جگر

چه کمر بندی کز جای کمر نیست نشان

چه سخن گویی کز جای سخن نیست اثر

فرخی سیستانی
 
۴۴۸

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۳

 

بوبکر حصیری و منگیتراک برین جمله برفتند و سه خیلتاش مسرع را نیز هم ازین طراز به غزنین فرستادند و روز آدینه اینجا بتگیناباد خطبه بنام سلطان مسعود کردند خطیب سلطانی و حاجب بزرگ و همه اعیان به مسجد آدینه حاضر آمدند و بسیار درم و دینار نثار کردند و کاری با نام رفت و نامه رفته بود تا به بست نیز خطبه کنند و کرده بودند و بسیار تکلف نموده

و هر روز حاجب علی بر نشستی و به صحرا آمدی و بایستادی و اعیان و محتشمان درگاه خداوندان شمشیر و قلم به جمله بیامدندی و سواره بایستادندی و تا چاشتگاه فراخ حدیث کردندی و اگر از جانبی خبری تازه گشتی باز گفتندی و اگر جانبی را خللی افتاده بودی به نامه و سوار دریافتندی چنانکه حکم حال و مشاهده واجب کردی و پس بازگشتندی سوی خیمه های خویش و امیر محمد را سخت نیکو می داشتند و ندیمان خاص او را دستوری بود نزدیک وی می رفتند همچنان قوالان و مطربانش و شرابداران شراب و انواع میوه و ریاحین می بردند

از عبدالرحمن قوال شنیدم گفت امیر محمد روزی دو سه چون متحیری و غمناکی می بود چون نان می بخوردی قوم را بازگردانیدی سوم روز احمد ارسلان گفت زندگانی خداوند دراز باد آنچه تقدیر است ناچار بباشد در غمناک بودن بس فایده نیست خداوند بر سر شراب و نشاط باز شود که ما بندگان می ترسیم که او را سودا غلبه کند فالعیاذ بالله و علتی آرد امیر رضی الله عنه تثبط فرونشاند و در مجلس چند قول آن روز بشنود از من و هر روز به تدریج و ترتیب چیزی زیادت می شد چنانکه چون لشکر سوی هرات کشید باز به شراب درآمد ولکن خوردنی بودی با تکلف و نقل هر قدحی بادی سرد که شراب و نشاط با فراغت دل رود و آنچه گفته اند که غمناکان را شراب باید خورد تا تفت غم بنشاند بزرگ غلطی است بلی در حال بنشاند و کمتر گرداند اما چون شراب دریافت و بخفتند خماری منکر آرد که بیدار شوند و دو سه روز بدارد

و خیلتاشان که رفته بودند سوی غزنین بازآمدند و بازنمودند که چون بشارت رسید به غزنین چند روز شادی کردند خاص و عام و وضیع و شریف و قربانها کردند و صدقات بسیار دادند که کاری قرار گرفت و یکرویه شد و سرهنگ بو علی کوتوال گفته بود تا نامه ها نبشتند به اطراف ولایات بدین خبر و یاد کرد در نامه خویش که چون نامه از تگیناباد برسید مثال داد تا نسختها برداشتند و به سند و هند فرستادند و همچنان به نواحی غزنین و بلخ و تخارستان و گوزگانان تا همه جایها مقرر گردد بزرگی این حال و سکون گیرند و خیلتاشان مسرع که فرستاده بودند گفتند که اعیان و فقها و قضات و خطیب برباط جرمق بمانده بودند از آن حال که افتاد ...

ابوالفضل بیهقی
 
۴۴۹

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۴

 

... و فرمان چنان بود علی را که باید که اولیا و حشم و فوج فوج لشکر را گسیل کند چنانکه صواب بیند و پس بر اثر ایشان با لشکر هندوستان و پیلان و زرادخانه و خزانه بیاید تا در ضمان سلامت بدرگاه رسد و بداند که همه شغل ملک بدو مفوض خواهد بود و پایگاه و جاه او از همه پایگاهها گذشته

حاجب بزرگ گفت نقیبان را باید گفت تا لشکر بازگردند و فرود آیند که من امروز با این اعیان و مقدمان چند شغل مهم دارم که فریضه است تا آن را برگزارده آید و پس از آن فردا تدبیر گسیل کردن ایشان کرده شود فوج فوج چنانکه فرمان سلطان خداوند است نقیب هر طایفه برفت و لشکر بجمله بازگشت و فرود آمد و حاجب بزرگ علی بازگشت و همه بزرگان سپاه را از تازیک و ترک با خویشتن برد و و خالی بنشستند علی نامه یی بخط امیر مسعود که ایشان ندیده بودند به بو سعید دبیر داد تا برخواند نبشته بود بخط خود که ما را مقرر است و مقرر بود در آن وقت که پدر ما امیر ماضی گذشته شد و امیر جلیل برادر ابو احمد را بخواندند تا بر تخت ملک نشست که صلاح وقت ملک جز آن نبود و ما ولایتی دورسخت با نام بگشاده بودیم و قصد همدان و بغداد داشتیم که نبود آن دیلمان را بس خطری و نامه نبشتیم با آن رسول علوی سوی برادر به تعزیت و تهنیت و نصیحت اگر شنوده آمدی و خلیفت ما بودی و آنچه خواسته بودیم در وقت بفرستادی ما با وی بهیچ حال مضایقت نکردیمی و کسانی را که رأی واجب کردی از اعیان و مقدمان لشکر بخواندیمی و قصد بغداد کردیمی تا مملکت مسلمانان زیر فرمان ما دو برادر بودی اما برادر راه رشد خویش بندید و پنداشت که مگر با تدبیر ما بندگان تقدیر آفریدگار برابر بود اکنون چون کار بدین جایگاه رسید و بقلعت کوهتیز میباشد گشاده با قوم خویش بجمله چه او را بهیچ حال بگوزگانان نتوان فرستاد و زشت باشد با خویشتن آوردن چون بازداشته شده است که چون بهرات رسد ما او را بر آن حال نتوانیم دید صواب آنست که عزیزا مکرما بدان قلعت مقیم میباشد با همه قوم خویش و چندان مردم که آنجا با وی بکار است بجمله که فرمان نیست که هیچکس را از کسان وی باز- داشته شود و بگتگین حاجب در خرد بدان منزلت است که هست در پای قلعت میباشد با قوم خویش و ولایت تگیناباد و شحنگی بست بدو مفوض کردیم تا به بست خلیفتی فرستد و ویرا زیادت نیکویی باشد که در خدمت بکار برد که ما از هرات قصد بلخ داریم تا این زمستان آنجا مقام کرده آید و چون نوروز بگذرد سوی غزنین رویم و تدبیر برادر چنانکه باید ساخت بسازیم که ما را از وی عزیزتر کس نیست تا این جمله شناخته آید ان شاء الله عز و جل

ابوالفضل بیهقی
 
۴۵۰

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۵

 

و چون این نامه بشنودند همگان گفتند که خداوند انصاف تمام بداده بود بدان وقت که رسول فرستاد و اکنون تمامتر بداد حاجب چه دیده است در این باب گفت این نامه را اگر گویید باید فرستاد بنزدیک امیر محمد تا بداند که وی بفرمان خداوند اینجا میماند و موکل و نگاهدارنده وی پیدا شد و ما همگان از کار وی معزول گشتیم گفتند

ناچار بباید فرستاد تا وی آگاه شود که حال چیست و سخن خویش پس ازین با بگتگین حاجب گوید گفت کدام کس برد نزدیک وی گفتند هر کس که حاجب گوید دانشمند نبیه و مظفر حاکم را گفت نزدیک امیر محمد روید و این نامه بر وی عرضه کنید و او را لختی پند دهید و سخن نیکو گویید و بازنمایید که رأی خداوند سلطان بباب وی سخت خوب است و چون ما بندگان بدرگاه عالی رسیم خوبتر کنیم و در این دو سه روز این قوم بتمامی از اینجا بروند و سر و کار تو اکنون با بگتگین حاجب است و وی مردی هوشیار و خردمند است و حق بزرگیت را نگاه دارد تا آنچه باید گفت با وی میگوید

و این دو تن برفتند با بگتگین بگفتند که بچه شغل آمده اند که بی مثال وی کسی بر قلعت نتوانستی شد بگتگین کدخدای خویش را با ایشان نامزد کرد و بر قلعت رفتند و پیش امیر محمد شدند و رسم خدمت را بجای آوردند امیر گفت خبر برادرم چیست و لشکر کی خواهد رفت نزدیک وی گفتند خبر خداوند سلطان همه خیر است و در این دو سه روزه همه لشکر بروند و حاجب بزرگ بر اثر ایشان و بندگان بدین آمده اند و نامه بامیر دادند برخواند و لختی تاریکی در وی پیدا آمد نبیه گفت زندگانی امیر دراز باد سلطان که برادر است حق امیر را نگاه دارد و مهربانی نماید دل بد نباید کرد و بقضای خدای عز و جل رضا باید داد و از این باب بسیار سخن نیکو گفت و فذلک آن بود که بودنی بوده است بسر نشاط باز باید شد که گفته اند

المقدر کاین و الهم فضل و امیر ایشان را بنواخت و گفت مرا فراموش مکنید و بازگشتند و آنچه رفته بود با حاجب بزرگ علی گفتند

و قوم بجمله بپراگندند و ساختن گرفتند تا سوی هرات بروند که حاجب دستوری داد رفتن را و نیز مثال داد تا از وظایف و رواتب امیر محمد حساب برگرفتند و عامل تگیناباد را مثال داد تا نیک اندیشه دارد چنانکه هیچ خلل نباشد و بگتگین حاجب را بخواند و منشور توقیعی بشحنگی بست و ولایت تگیناباد بدو سپرد حاجب برپای خاست و روی سوی حضرت کرد و زمین بوسه داد

حاجب علی وی را دستوری داد و بستود و گفت خیل خویش را نگاه دار و دیگر لشکر که با تو بپای قلعت است بلشکرگاه بازفرست تا با ما بروند و هوشیار و بیدار باشید تا خللی نیفتد گفت سپاس دارم و بازگشت و لشکر را که با وی بود بلشکرگاه فرستاد و کوتوال قلعت را بخواند و گفت که احتیاط از لونی دیگر باید کرد اکنون که لشکر برود و بی مثال من هیچکس را بقلعت راه نباید داد و همه کارها قرار گرفت و قوم سوی هرات بخدمت رفتن گرفتند

ابوالفضل بیهقی
 
۴۵۱

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۸

 

و پس از گسیل کردن رسول امیر از سپاهان حرکت کرد با نشاط و نصرت پنج روز باقی مانده بود از جمادی الاخری برطرف ری چون بشهر ری رسید مردمان آنجا خبر یافته بودند و تکلفی کرده و شهر را آذین بسته بودند آذینی از حد و اندازه گذشته اما وی بر کران شهر که خیمه زده بودند فرود آمد و گفت رفتنی است و مردم ری خاص و عام بیرون آمدند و بسیار خدمت کردند و وی معتمدان خویش را در شهر فرستاد تا آن تکلفی که کرده بودند بدیدند و با وی گفتند و وی مردم ری را بدان بندگی که کرده بودند احماد کرد

و اینجا خبر بدو رسید از نامه های ثقات که امیر محمد بغزنین آمد و کارها بر وی قرار گرفت و لشکر بجمله او را مطیع و منقاد شد که گفته اند اهل الدنیا عبید الدینار و الدرهم امیر مسعود رضی الله عنه بدین خبر سخت دل مشغول شد و در وقت صواب آن دید که سید عبد العزیز علوی را که از دهاة الرجال بود برسولی بغزنین فرستد و نامه نبشتند از فرمان او ببرادرش بتهنیت و تعزیت و پیغامها داد در معنی میراث و مملکت چنانکه شرح داده آمد این حال را در روزگار امارت امیر محمد و آن کفایت باشد

و پس از آنکه این علوی را برسولی فرستاد نامه امیر المؤمنین القادر بالله رضی الله عنه رسید به ری بتعزیت و تهنیت علی الرسم فی مثله جواب نامه یی که از سپاهان نوشته بودند بخبر گذشته شدن سلطان محمود و حرکت که خواهد بود بر جانب خراسان و خواستن لوا و عهد و آنچه با آن رود از نعوت و القاب که ولی عهد محمود است و امیر المؤمنین او را مثال داده بود در این نامه که آنچه گرفته است از ولایت ری و جبال و سپاهان بروی مقرر است بتعجیل سوی خراسان باید رفت تا در آن ثغر بزرگ خللی نیفتد و آنچه که خواسته آمده است از لوا و عهد و کرامات با رسول بر اثر است امیر مسعود بدین نامه سخت شاد و قوی دل شد و فرمود تا آن را برملا بخواندند و بوق و دهل بزدند و و از آن نامه نسختها برداشتند و بسپاهان و طارم و نواحی جبال و گرگان و طبرستان و نشابور و هراة فرستادند تا مردمان را مقرر گردد که خلیفت امیر المؤمنین و ولی عهد پدر وی است

و هم درین مدت قاصدان مسرع رسیدند از غزنین و نامه ها آوردند از آن امیر یوسف و حاجب بزرگ علی و بو سهل حمدوی و خواجه علی میکاییل رییس و سرهنگ بو علی کوتوال و همگان بندگی نموده و گفته که از بهر تسکین وقت را امیر محمد را بغزنین خوانده آمد تا اضطرابی نیفتد و بهیچ حال این کار از وی برنیاید که جز بنشاط و لهو مشغول نیست خداوند را که ولی عهد پدر بحقیقت اوست بباید شتافت بدلی قوی و نشاطی تمام تا هر چه زودتر بتخت ملک رسد که چندان است که نام بزرگ او از خراسان بشنوند بخدمت پیش آیند و والده امیر مسعود و عمتش حره ختلی نیز نبشته بودند و باز نموده که بر گفتار این بندگان اعتمادی تمام باید کرد که آنچه گفته اند حقیقت است

امیر رضی الله عنه بدین نامه ها که رسید سخت قوی دل شد و مجلس کرد و اعیان قوم خویش را بخواند و این حالها با ایشان بازراند و گفت کارها برین جمله شد تدبیر چیست گفتند رأی درست آن باشد که خداوند بیند گفت اگر ما دل درین دیار بندیم کار دشوار شود و چندین ولایت بشمشیر گرفته ایم و سخت با نام است آخر فرع است و دل در فرع بستن و اصل را بجای ماندن محال است و ما را صواب آن می نماید که بتعجیل سوی نشابور و هراة رانیم و قصد اصل کنیم و اگر چنین که نبشته اند بی جنگی این کار یکرویه گردد و بتخت ملک رسیم و منازعی نماند باز تدبیر این نواحی بتوان کرد گفتند رأی درست تر این است که خداوند دیده است هر چه از اینجا زودتر رود صواب تر گفت ناچار اینجا شحنه یی باید گماشت کدام کس را گماریم و چند سوار گفتند خداوند کدام بنده را اختیار کند

که هر کس که بازایستد بکراهیت بازایستد و پیداست که اینجا چند مردم می توان گذاشت و اگر مردم ری وفا خواهند کرد نام را کسی بباید گذاشت و اگر وفا نخواهند کرد اگر چه بسیار مردم ایستانیده آید چیزی نیست گفت راست من هم این اندیشیده ام که شما میگویید و حسن سلیمان را اینجا خواهم ماند با سواری پانصد دل انگیز فردا اعیان ری را بخوانید تا آنچه گفتنی است درین باب گفته آید که ما بهمه حالها پس فردا بخواهیم رفت که روی مقام کردن نیست گفتند چنین کنیم و بازگشتند و کسان فرستادند سوی اعیان ری و گفتند فرمان عالی بر آن جمله است که فردا همگان بدر سرای پرده باشند گفتند فرمانبرداریم

دیگر روز فوجی قوی از اعیان بیرون آمدند علویان و قضاة و ایمه و فقها و بزرگان و بسیار مردم عامه و از هر دستی اتباع ایشان و امیر رضی الله عنه فرموده بود تا کوکبه یی و تکلفی ساخته بودند سخت عظیم و بسیار غلام بر در خیمه ایستاده و سوار و پیاده بسیار در صحرا در سلاح غرق و بار دادند و اعیان و بزرگان لشکر در پیش او بنشستند و دیگران بایستادند و پس اعیان ری را پیش آوردند تنی پنجاه و شصت از محتشم تر و امیر اشارت کرد تا همگان را بنشاندند دورتر و پس سخن بگشاد و چون این پادشاه در سخن آمدی جهانیان بایستی که در نظاره بودندی که در پاشیدی و شکر شکستی و بیاید در این تاریخ سخنان وی چه آنکه گفته و چه نبشته تا مقرر گردد خوانندگان را که نه بر گزاف است حدیث پادشاهان قال الله عزوجل و قوله الحق و زاده بسطة فی العلم و الجسم و الله یؤتی ملکه من یشاء پس اعیان را گفت سیرت ما تا این غایت بر چه جمله است

شرم مدارید و راست بگویید و محابا مکنید گفتند زندگانی خداوند دراز باد تا از بلا و ستم دیلمان رسته ایم و نام این دولت بزرگ که همیشه باد بر ما نشسته است در خواب امن غنوده ایم و شب و روز دست بدعا برداشته که ایزد عز ذکره سایه رحمت و عدل خداوند را از ما دور نکند چه اکنون خوش میخوریم و خوش میخسبیم و بر جان و مال و حرم و ضیاع و املاک ایمنیم که بروزگار دیلمان نبودیم ...

ابوالفضل بیهقی
 
۴۵۲

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۱۰

 

و دیگر روز چون بار بگسست - و اعیان ری بجمله آمده بودند بخدمت با این مقدمان و افزون از ده هزار زن و مرد بنظاره ایستاده - اعیان را به نیم ترک بنشاندند و امیر رضی الله عنه حسن سلیمان را که او از بزرگان امیران جبال هراة بود بخواند و بنواخت و گفت ما فردا بخواهیم رفت و این ولایت بشحنگی بتو سپردیم و سخن اعیان را بشنودی هشیار و بیدار باش تا خللی نیفتد بغیبت ما و با مردمان این نواحی نیکو رو و سیرت خوب دار و یقین بدان که چون ما بتخت ملک رسیدیم و کارها بمراد ما گشت اندیشه این نواحی بداریم و اینجا سالاری محتشم فرستیم با لشکری و معتمدی از خداوندان قلم که همگان بر مثال وی کار کنند تا باقی عراق گرفته آید اگر خدای خواهد باید که اعیان و رعایا از تو خشنود باشند و شکر کنند و نصیب تو از نواخت و نهمت و جاه و منزلت سخت تمام باشد از حسن رأی ما حسن سلیمان بر پای خاست- و درجه نشستن داشت در این مجلس - و زمین بوسه داد و پس بایستاد و گفت بنده و فرمان بردارم و مرا این محل نیست اما چون خداوند ارزانی داشت آنچه جهد آدمی است در خدمت بجای آرم امیر فرمود تا وی را بجامه خانه بردند و خلعت گرانمایه بشحنگی ری بپوشانیدند قبای خاص دیبای رومی و کمرزر پانصد مثقال و دیگر چیزها فراخور این پیش امیر آمد با خلعت و خدمت کرد و از لفظ عالی ثنا شنید و پس بخیمه طاهر آمد و طاهر ثنای بسیار گفتش و اعیان ری را آنجا خواندند و طاهر آن حال با ایشان بگفت سخت شاد شدند و فراوان دعا و ثنا گفتند پس طاهر مثال داد حسن سلیمان را تا با خلعت سوی شهر رفت با بسیار لشکر و اعیان با وی و شهر را آذین بسته بودند بسیار نثار کردند و وی را در سرایی که ساخته بودند سخت نیکو فرود آوردند و مردمان نیکو حق گزاردند

و امیر شهاب الدوله مسعود دیگر روز الخمیس لثلث عشر لیلة مضین من رجب سنة احدی و عشرین و اربعمایه از شهر ری حرکت کرد بطالع سعد و فرخی با اهبتی و عدتی و لشکری سخت تمام و بر دو فرسنگی فرود آمد و بسیار مردم بخدمت و نظاره تا اینجا بیامده بودند دیگر روز آنجا برنشست و حسن سلیمان و قوم را بازگردانید و تفت براند چون بخوار ری رسید شهر را بزعیم ناحیت سپرد و مثالها که دادنی بود بداد و پس برفت چون بدامغان رسید خواجه بو سهل زوزنی آنجا پیش آمد گریخته از غزنین چنانکه پیش ازین شرح کرده آمده است و امیر او را بنواخت و مخف آمده بود با اندک مایه تجمل چندان آلت و تجمل آوردندش اعیان امیر مسعود که سخت بنوا شد و امیر با وی خلوتی کرد که از نماز دیگر تا نیمشب بکشید

و بروزگار گذشته که امیر شهاب الدوله بهرات میبود محتشتم تر خدمتکاران او این مرد بود اما با مردمان بد ساختگی کردی و درشت و ناخوش و صفرایی عظیم داشت و چون حال وی ظاهر است زیادت از این نگویم که گذشته است و غایت کار آدمی مرگ است نیکوکاری و خوی نیک بهتر تا بدو جهان سود دارد و بردهد و چون این محتشم را حال و محل نزدیک امیر مسعود رضی الله عنه بزرگتر از دیگر خدمتکاران بود در وی حسد کردند و محضرها ساختند و در اعتقاد وی سخن گفتند و وی را بغزنین آوردند در روزگار سلطان محمود و بقلعت بازداشتند چنانکه بازنموده ام در تاریخ یمینی و وی رفت و آن قوم که محضر ساختند رفتند و ما را نیز می بباید رفت که روز عمر بشبانگاه آمده است و من در اعتقاد این مرد سخن جز نیکویی نگویم که قریب سیزده و چهارده سال او را میدیدم در مستی و هشیاری و بهیچ وقت سخنی نشنودم و چیزی نگفت که از آن دلیلی توانستی کرد بر بدی اعتقاد وی من این دانم که نبشتم و برین گواهی دهم در قیامت و آن کسان که آن محضرها ساختند ایشان را محشری و موقفی قوی خواهد بود پاسخ خود دهند و الله یعصمنا و جمیع المسلمین من الحسد و الهرة و الخطا و الزلل بمنه و فضله چون حال حشمت بو سهل زوزنی این بود که بازنمودم او بدامغان رسید امیر بر وی اقبالی کرد سخت بزرگ و آن خلوت برفت همه خدمتکاران بچشمی دیگر بدو نگریستند که او را بزرگ دیده بودند و ایشان را خود هوسها بآمدن این مرد بشکست که شاعر گفته است شعر ...

... فقد بطل السحر و الساحر

و مرد بشبه وزیر ی گشت و سخن امیر همه با وی میبود و باد طاهر و ازان دیگران همه بنشست و مثال در هر بابی او میداد و حشمتش زیادت میشد

ابوالفضل بیهقی
 
۴۵۳

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۱۱

 

و چون امیر شهاب الدوله از دامغان برداشت و به دیهی رسید بر یک فرسنگی دامغان که کاریزی بزرگ داشت آن رکابدار پیش آمد که بفرمان سلطان محمود رضی الله عنه گسیل کرده آمده بود با آن نامه توقیعی بزرگ باحماد خدمت سپاهان و جامه خانه و خزاین و آن ملطفه های خرد بمقدمان لشکر و پسر کاکو و دیگران که فرزندم عاق است چنانکه پیش ازین بازنموده ام رکابدار پیاده شد و زمین بوسه داد و آن نامه بزرگ از بر قبا بیرون کرد و پیش داشت امیر رضی الله عنه اسب بداشت و حاجبی نامه بستد و بدو داد و خواندن گرفت چون بپایان آمد رکابدار را گفت

پنج و شش ماه شد تا این نامه نبشتند کجا مانده بودی و سبب دیر آمدن تو چه بود

گفت زندگانی خداوند دراز باد چون از بغلان بنده برفت سوی بلخ نالان شد و مدتی ببلخ بماند چون بسرخس رسید سپاه سالار خراسان حاجب غازی آنجا بود و خبر آمد که سلطان محمود فرمان یافت و وی سوی نشابور رفت و مرا با خویشتن برد و نگذاشت رفتن که خداوند بسعادت می بیاید فایده نباشد از رفتن که راهها ناایمن شده است و تنها نباید رفت که خللی افتد چون نامه رسید سوی او که خداوند از ری حرکت کرد دستوری داد تا بیامدم و راه از نشابور تا اینجا سخت آشفته است نیک احتیاط کردم تا بتوانستم آمد امیر گفت آن ملطفه های خرد که بو نصر مشکان ترا داد و گفت آن را سخت پوشیده باید داشت تا رسانیده آید کجاست گفت من دارم و زین فروگرفت و میان نمد باز کرد و ملطفه ها در موم گرفته بیرون کرد و پس آن را از میان موم بیرون گرفت امیر رضی الله عنه بو سهل زوزنی را گفت بستان بو سهل آن را بستد گفت بخوان تا چه نبشته اند یکی بخواند گفت هم از آن بابت است که خداوند میگفت و دیگری بخواند و بنگریست همان بود گفت همه بر یک نسخت است امیر یکی بستد و بخواند و گفت بعینه همچنین بمن از بغلان نبشته بودند که مضمون این ملطفه ها چیست سبحان الله العظیم پادشاهی عمر بپایان آمده و همه مرادها بیافته و فرزندی را بی نوا بزمین بیگانه بگذاشته با بسیار دشمن اگر خدای عزوجل آن فرزند را فریاد رسید و نصرت داد تا کاری چند بر دست او برفت واجب چنان کردی که شادی نمودی خشم از چه معنی بوده است بو سهل و دیگران که با امیر بودند گفتند او دیگر خواست و خدای عزوجل دیگر که اینک جایگاه او و مملکت و خزاین و هر چه داشت بخداوند ارزانی داشت و واجب است این ملطفه ها را نگاه داشتن تا مردمان آنرا بخوانند و بدانند که پدر چه می سگالید و خدای عزوجل چه خواست و نیز دل و اعتقاد نویسندگان بدانند امیر گفت چه سخن است که شما میگویید اگر بآخر عمر چنین یک جفا واجب داشت و اندرین او را غرضی بود بدان هزار مصلحت باید نگریست که از آن ما نگهداشت و بسیار زلت بافراط ما در گذاشته است و آن گوشمالها مرا امروز سود خواهد داشت ایزد عزذکره بر وی رحمت کناد که هیچ مادر چون محمود نزاید و اما نویسندگان را چه گناه توان نهاد که مأموران بودند و مأمور را از فرمان برداری چه چاره است خاصه پادشاه و اگر ما دبیری را فرماییم که چیزی نویس اگر چه استیصال او در آن باشد زهره دارد که ننویسد و فرمود تا جمله آن ملطفه ها را پاره کردند و در آن کاریز انداختند و اسب براند و رکابدار را پنج هزار درم فرمود

و خردمندان چون بدین فصل رسند- هر چند احوال و عادات این پادشاه بزرگ و پسندیده بود- او را نیکوتر بدانند و مقررتر گردد ایشان را که یگانه روزگار بوده است

ابوالفضل بیهقی
 
۴۵۴

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۱۶

 

دیگر روز در صفه تاج که در میان باغ است بر تخت نشست و بار داد بار دادنی سخت بشکوه و بسیار غلام ایستاده از کران صفه تا دور جای و سیاه دار ان و مرتبه دار ان بی شمار تا در باغ و بر صحرا بسیار سوار ایستاده و اولیاء و حشم بیامدند به رسم خدمت و بنشستند و بایستادند غازی سپاه سالار را فرمود تا بنشاندند و قضات و فقها و علما درآمدند و فصل ها گفتند در تهنیت و تعزیت و امیر رضی الله عنه را بستودند و آن اقبال که بر قاضی صاعد و بو محمد علوی و بوبکر اسحق محمشاد کرامی کرد بر کس نکرد پس روی به همگان کرد و گفت این شهری بس مبارک است آن را و مردم آن را دوست دارم و آنچه شما کردید در هوای من به هیچ شهر خراسان نکردند و شغلی پیش داریم چنانکه پیداست که سخت زود فصل خواهد شد به فضل ایزد عز ذکره و چون از آن فراغت افتاد نظرها کنیم اهل خراسان را و این شهر به زیادت نظر مخصوص باشد و اکنون می فرماییم به عاجل الحال تا رسم های حسنکی نو را باطل کنند و قاعده کارها به نشابور در مرافعات و جز آن همه به رسم قدیم بازبرند که آنچه حسنک و قوم او می کردند به ما می رسید بدان وقت که به هرات بودیم و آنرا ناپسند می بودیم اما روی گفتار نبود و آنچه کردند خود رسد پاداش آن بدیشان

و در هفته دو بار مظالم خواهد بود مجلس مظالم و در سرای گشاده است هر کسی را که مظلمتی است بباید آمد و بی حشمت سخن خویش گفت تا انصاف تمام داده آید و بیرون مظالم آنکه حاجب غازی سپاه سالار بر درگاه است و دیگر معتمدان نیز هستند نزدیک ایشان نیز می باید آمد به درگاه و دیوان و سخن خویش می باید گفت تا آنچه باید کرد ایشان می کنند و فرمان دادیم تا هم امروز زندان ها را عرض کنند و محبوسان را پای برگشایند تا راحت آمدن ما به همه دل ها برسد آنگاه اگر پس از این کسی بر راه تهور و تعدی رود سزای خویش ببیند

حاضران چون این سخنان ملکانه بشنودند سخت شاد شدند و بسیار دعا گفتند قاضی صاعد گفت سلطان چندان عدل و نیکوکاری در این مجلس ارزانی داشت که هیچ کس را جایگاه سخن نیست مرا یک حاجت است اگر دستوری باشد تا بگویم که روزی همایون است و مجلسی مبارک امیر گفت قاضی هر چه گوید صواب و صلاح در آن است گفت ملک داند که خاندان میکاییلیان خاندانی قدیم است و ایشان در این شهر مخصوص اند و آثار ایشان پیداست و من که صاعدم پس از فضل و خواست ایزد عزذکره و پس از برکت علم از خاندان میکاییلیان برآمدم و حق ایشان در گردن من لازم است و بر ایشان که مانده اند ستم های بزرگ است از حسنک و دیگران که املاک ایشان موقوف مانده است و اوقاف اجداد و آباء ایشان هم از پرگار افتاده و طرق و سبل آن بگردیده اگر امیر بیند در این باب فرمانی دهد چنانکه از دیانت و همت او سزد تا بسیار خلق از ایشان که از پرده بیفتاده اند و مضطرب گشته اند بنوا شوند و آن اوقاف زنده گردد و ارتفاع آن به طرق و سبل رسد امیر گفت رضی الله عنه سخت صواب آمد آنگه اشارت کرد به قاضی مختار بو سعد که اوقاف را که از آن میکاییلیان است به جمله از دست متغلبان بیرون کند و به معتمدی سپارد تا اندیشه آن بدارد و ارتفاعات آنرا حاصل می کند و به سبل و طرق آن می رساند و اما املاک ایشان حال آن بر ما پوشیده است و ندانیم که حکم بزرگوار امیر ماضی پدر ما در آن بر چه رفته است بو الفضل و بو ابراهیم را پسران احمد میکاییل و دیگران را به دیوان باید رفت نزدیک بو سهل زوزنی و حال آن به شرح بازنمود تا با ما بگوید و آنچه فرمودنی است از نظر فرموده آید

و قاضی را دستوری است که چنین مصالح بازمی نماید که همه را اجابت باشد و چون ما رفته باشیم مکاتبت کند گفت چنین کنم و بسیار ثنا کردند و جمله کسان و پیوستگان میکاییلیان به دیوان رفتند و حال بازنمودند که جمله کشاورزان و وکلا و بزرگان توانگر را و هر که را بازمی خواندند بگرفتند و مالی عظیم از ایشان بستدند و عزیزان قوم ذلیل گشتند و بو سهل حقیقت به امیر رضی الله عنه بازگفت و املاک ایشان بازدادند و ایشان نظری نیکو یافتند

ابوالفضل بیهقی
 
۴۵۵

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۱۷

 

و در این روزها نامه ها رسید از ری که چون رکاب عالی حرکت کرد یکی از شاهنشاهیان با بسیار مردم دل انگیز قصد ری کردند تا به فساد مشغول شوند

و مقدم ایشان که از بقایای آل بویه بود رسولی فرستاد سوی حسن سلیمان و او اعیان ری را گفت چه پاسخ باید داد و چه باید کرد ایشان گفتند تو خاموش می باش که آن جواب ما را می باید داد آن رسول را به شهر آوردند و سه روز کار می ساختند و مردم فراز می آوردند پس روز چهارم رسول را به صحرا آوردند و بر بالا بداشتند و حسن سلیمان با خیل خویش ساخته بیامد و بگذشت و بر اثر وی مردم شهر زیادت از ده هزار مردم به سلاح تمام بیشتر پیاده از مردم شهر و نواحی نزدیک تر و چون این قوم بگذشتند اعیان ری رسول را گفتند بدیدی و گفتند پادشاه ما سلطان مسعود بن محمود است و او را و مردم او را فرمان برداریم و خداوند ترا و هر کس که بی فرمان سلطان ما اینجا آید زوبین آب داده و شمشیر است بازگرد و آنچه دیدی و شنیدی بازنمای و خیانت مکن و بگوی که سلطان ما را از دست دیلمان بستد و اهل ری راحت در این روزگار دیدند که از ایشان برستند رسول گفت همچنین بگویم و او را حقی گزاردند و او آنچه دیده بود رفت و شرح کرد

مشتی غوغا و مفسدان که جمع آمده بودند مغرور آل بویه را گفتند عامه را خطری نباشد قصد باید کرد که ما تا دو سه روز ری را به دست تو دهیم بوق بزدند و آهنگ ری کردند ...

... از بهر بزرگ زادگی تو که دست تنگ شده ای و بر ما اقتراحی کنی ترا حقی گزاریم و از این گروهی بی سر که با تست بیمی نیست و این بدان می گوییم تا خونی ریخته نگردد و بغی را سوی تو افگندیم

خطیب برفت و این پیغام بداد آن مغرور آل بویه و غوغا درجوشیدند و به یکبار غریو کردند و چون آتش از جای درآمدند تا جنگ کنند خطیب بازگشت و گفت که ایشان جواب ما جنگ دادند اکنون شما بهتر دانید حسن سلیمان تعبیه یی کرد سخت نیکو و هر کس را بجای خویش بداشت و قومی را که کم سلاح تر بودند ساخته بداشت و افزون از پنجاه و شصت هزار مرد از شهر به دروازه آمده بودند حسن رییس و اعیان را گفت کسان گمارید تا خلق عامه را نگذارند تا از دروازه شهر بیرون آیند و فرمایید تا به جایگاه خویش می باشند تا من و این مردم که ساخته جنگ شده اند پیش مخالفان رویم رییس و اعیان کسان گماشتند و این احتیاط بکردند و حسن متوکلا علی الله عزذکره پیش کار رفت سخت آهسته و به ترتیب پیادگان جنگی پوشیده در پیش سواران ایستاده و مخالفان نیز درآمدند و جنگی قوی به پای شد و چند بار آن مخاذیل نیرو کردند در حمله اما هیچ طرفی نیافتند که صف حسن سخت استوار بود چون روز گرمتر شد و مخاذیل را تشنگی دریافت و مانده شدند نزدیک نماز پیشین حسن فرمود تا علامت بزرگ را پیشتر بردند و با سواران پخته گزیده حمله افگند به فیروزی و خویشتن را بر قلب ایشان زدند و علامت مغرور آل بویه را بستدند و ایشان را هزیمت کردند هزیمتی هول و بویهی اسب تازی داشت خیاره با چند تن که نیک اسبه بودند بجستند و اوباش پیاده درماندند میان جوی ها و میان دره ها و حسن گفت دهید و حشمتی بزرگ افکنید به کشتن بسیار که کنید تا پس از این دندان ها کند شود از ری و نیز نیایند

مردمان حسن رخش برگذاردند و کشتن گرفتند و مردم شهر نیز روی به بیرون آوردند و به زدن گرفتند و بسیار بکشتند و اسیر گرفتند وقت نماز دیگر حسن منادی فرمود که دست از کشتن و گرفتن بکشید که بیگاه شد دست بکشیدند و شب درآمد و قوم به شهر بازآمدند و بقیتی از هزیمتیان که هر جایی پنهان شده بودند چون شب آمد بگریختند

دیگر روز حسن گفت تا اسیران و سرها را بیاوردند هشت هزار و هشتصد و اند سر و یک هزار و دویست و اند تن اسیر بودند مثال داد تا بر آن راه که آن مخاذیل آمده بودند سه پایه ها برزدند و سرها را بر آن بنهادند و صد و بیست دار بزدند و از آن اسیران و مفسدان که قوی تر بودند بر دار کردند و حشمتی سخت بزرگ بیفتاد و باقی اسیران را رها کردند و گفتند بروید و آنچه دیدید بازگویید و هرکسی را که پس از این آرزوی دار است و سر به باد دادن بیاید آن اسیران برفتند و مردم ری که زندگانی خداوند دراز باد به هر چه گفته بودند وفا کردند و از بندگی و دوست داری هیچ چیزی باقی نماندند و به فر دولت عالی اینجا حشمتی بزرگ بیفتاد چنانکه نیز هیچ مخالف قصد اینجا نکند اگر رأی عالی بیند این اعیان را احمادی باشد بدین چه کردند تا در خدمت حریص تر گردند ان شاء الله تعالی

چون امیر مسعود قدس الله روحه برین نامه واقف گشت سخت شادمانه شد و فرمود تا بوق و دهل زدند و مبشران را بگردانیدند و بسیار کرامت کردند و اعیان نشابور به مصلی رفتند به شکر رسیدن امیر به نشابور و تازه شدن این فتح و بسیار قربان ها کردند و صدقه دادند و هر روز امیر را بشارتی می بود

ابوالفضل بیهقی
 
۴۵۶

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۱۸

 

... و رییس بخانه بازآمد و اعیان محلتها و بازارها را بخواند و گفت امیر دستوری داد شهر را بیارایید و هر تکلفی که بباید کرد بکنید تا رسول خلیفه بداند که حال این شهر چیست و امیر نیز این شهر را دوست تر گیرد که این کرامات او را در شهر ما حاصل ببود گفتند فرمان برداریم و بازگشتند و کاری ساختند که کسی بهیچ روزگار بر آن جمله یاد نداشت چنانکه از دروازه های شهر تا بازار خوازه بر خوازه و قبه بر قبه بود تا شارستان مسجد آدینه که رسول را جای آنجا ساخته بودند

چون این کارها ساخته شد و خبر رسید که رسول بدو فرسنگی از شهر رسید مرتبه داران پذیره رفتند و پنجاه جنیبت بردند و همه لشکر برنشستند و پیش شدند با کوکبه بزرگ و تکلف بی اندازه سپاه سالار در پیش کوکبه دیگر قضاة و سادات و علما و فقها و کوکبه دیگر اعیان درگاه خداوندان قلم بر جمله یی هر چه نیکوتر رسول را بو محمد هاشمی از خویشان نزدیک خلیفه در شهر درآوردند روز دوشنبه ده روز مانده بود از شعبان این سال و اعیان و مقدمان سپاه از رسول جدا شدند بدروازه شهر و بخانه ها باز شدند و مرتبه داران او را ببازار بیاوردند و میراندند و مردمان درم و دینار و شکر و هر چیزی می انداختند و بازیگران بازی میکردند و روزی بود که مانند آن کس یاد نداشت و تا میان دو نماز روزگار گرفت تا آنگاه که رسولدار رسول را بسرایی که ساخته بودند فرود آورد چون بسرای فرود آمد نخست خوردنی که ساخته بودند رسولدار مثال داد تا پیش آوردند سخت بسیار از حد و اندازه بگذشته و رسول در اثنای نان خوردن بتازی نشابور را بستود و این پادشاه را بسیار دعا کرد و گفت در عمر خویش آنچه امروز دید یاد ندارد و چون از نان خوردن فارغ شدند نزلها بیاوردند از حد و اندازه گذشته و بیست هزار درم سیم گرمابه چنانکه متحیر گشت و امیر رضی الله عنه نشابوریان را نیکویی گفت

و پس از آن دو سه روز بگذشت امیر فرمود که رسول را پیش باید آورد و هر تکلف که ممکن است بکرد بو سهل زوزنی گفت آنچه خداوند را باید فرمود از حدیث لشکر و درگاه و مجلس امارت و غلامان و مرتبه داران و جز آن آنچه بدین ماند بفرماید سپاه سالار را تا راست کند و اندازه بدست بنده دهد که آنچه میباید کرد بکند

و آنچه راه من بنده است و خوانده ام و دیده از آن سلطان ماضی رضی الله عنه بگویم تا راست کنند امیر گفت نیک آمد و فرمود تا سپاه سالار غازی را بخواندند

امیر گفت فرمودیم تا رسول خلیفه را پیش آرند با آنچه از منشور و خلعت و کرامات و نعوت آورده است و آنچه اینجا کرده آید خبر آن بهر جایی رسد باید که بگویی لشکر را تا امشب همه کارهای خویش ساخته کنند و پگاه بجمله با سلاح تمام و با زینت بسیار حاضر آیند چنانکه از آن تمامتر نباشد تا بفرماییم که چه باید کرد گفت ...

ابوالفضل بیهقی
 
۴۵۷

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۱۹

 

... و چون رسول دار نزدیک رسول رسید برنشاندند او را بر جنیبت و سیاه پوشیده و لوا به دست سواری دادند در قفای رسول می آورد و بر اثر رسول استران موکبی می آوردند با صندوق های خلعت خلافت و ده اسب از آن دو با ساخت زر و نعل زر و هشت به جل و برقع زربفت و گذر رسول بیاراسته بودند نیکو و می گذشت و درم و دینار می انداختند تا آنگاه که به صف سواران لشکر رسید و آواز دهل و بوق و نعره خلق برآمد

و رسول و اعیان را در میان دو صف لشکر می گذرانیدند و از دو جهت سرهنگان نثار می کردند تا آنگاه که به تخت رسید و امیر بر تخت نشسته بود و بار داده بود و اولیا و حشم نشسته بودند و ایستاده و رسول را به جایگاه نیکو فرود آوردند و پیش بردند سخت به رسم پیش آمد و دستبوس کرد و پیش تخت بنشاندندش چون بنشست از امیر المؤمنین سلام کرد و دعای نیکو پیوست و امیر مسعود جواب ملکانه داد پس رسول بر پای خاست و منشور و نامه را بر تخت بنهاد و امیر بوسه داد و بو سهل زوزنی را اشارت کرد تا بستد و خواندن گرفت چون تحیت امیر برآمد امیر بر پای خاست و بساط تخت را ببوسید و پس بنشست و منشور و نامه بو سهل بخواند و ترجمه ای مختصر یک دو فصل پارسی بگفت پس صندوق ها برگشادند و خلعت ها برآوردند

جامه های دوخته و نادوخته و رسول بر پای خاست و هفت دواج بیرون گرفتند یکی از آن سیاه و دیگر دبیقی های بغدادی بغایت نادر ملکانه و امیر از تخت به زیر آمد و مصلی بازافگندند که یعقوب لیث بر این جمله کرده بود امیر مسعود خلعت پوشید و دو رکعت نماز بکرد و بوسهل زوزنی گفته بود امیر را چنان باید کرد چون خلعت ها بپوشید بر جملگی ولایت پدر از دست خلیفه و تاج و طوق و اسب سواری پیش داشتند و شمشیر حمایل و آنچه رسم بود از آنجا آوردن و اولیا و حشم نثارها پیش تخت بنهادند سخت بسیار از حد و اندازه گذشته و رسول را بازگردانیدند بر جمله ای هر چه نیکوتر سلطان برخاست و به گرمابه رفت و جامه بگردانید و فرمود تا دویست هزار درم به درویشان دادند و پس اهل بساط و خوان آمدند و خوانی با تکلف بسیار ساخته بودند و رسول را بیاوردند و بر خوان سلطان بنشاندند و چون نان خورده آمد رسول را خلعتی سخت فاخر پوشانیدند و با کرامت بسیار به خانه باز بردند و نماز دیگر آن روز صلتی از آن وی رسول دار ببرد دویست هزار درم و اسبی به استام زر و پنجاه پاره جامه نابریده مرتفع و از عود و مشک و کافور چند خریطه و دستوری داد تا برود رسول برفت سلخ شعبان

و سلطان فرمود تا نامه ها نبشتند به هرات و پوشنگ و طوس و سرخس و نسا و باورد و بادغیس و گنج روستا به بشارت این حال که او را تازه گشت از مجلس خلافت و نسخت ها برداشتند از منشور و نامه و القاب پیدا کردند تا این سلطان بزرگ را بدان خوانند و خطبه کنند و نعوت سلطانی این بود که نبشتم ناصر دین الله حافظ عباد الله المنتقم من اعداء الله ظهیر خلیفة الله امیر المؤمنین و منشور ناطق بود بدین که امیر المؤمنین ممالکی که پدر داشت یمین الدوله و امین المله و نظام الدین و کهف الاسلام و المسلمین ولی امیر المؤمنین به تو مفوض کرد و آنچه تو گرفته ای ...

ابوالفضل بیهقی
 
۴۵۸

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۲۰

 

و ماه روزه درآمد و روزه بگرفتند و سلطان مسعود حرکت کرد از نشابور در نیمه ماه رمضان این سال و هم این روز فرمود تا قاضی صاعد را و پسرانش را و سید بو محمد علوی را و بو بکر محمشاد را و قاضی شهر و خطیب را خلعتها دادند و امیر بهرات آمد دو روز مانده ازین ماه و در کوشک مبارک فرود آمد و آنجا عیدی کرد که اقرار دادند که چنان عید هیچ ملک نکرده است خوانی نهاده بودند سلطان را در آن بنای نو که در باغ عدنانی ساخته بودند و خوانهای دیگر نهاده بودند در باغ عدنانی سرهنگان تفاریق و خیلتاشان را بر آن خوان ها بنشاندند و شعرا شعر میخواندند و در میان نان خوردن بزرگان درگاه که بر خوان سلطان بودند بر پای خاستند و زمین بوسه دادند و گفتند پنج و شش ماه گذشت تا خداوند نشاط شراب نکرده است و اگر عذری بود گذشت و کارها بر مراد است اگر رأی بزرگ خداوند بیند نشاط فرماید سلطان اجابت کرد و شراب خواست و بیاوردند و مطربان زخمه گرفتند و نشاط بالا گرفت و شراب دادن گرفتند چنانکه همگان خرم بازگشتند مگر سپاه سالار که هرگز شراب نخورده بود

و هر روز پیوسته ملطفه میرسید از جانب لشکر غزنین که چه میکنند و چه میسازند و بر موجب آنچه خداوند فرمودی کار میساختند چاشتگاه روز دوشنبه دهم شوال ناگاه منگیتراک برادر حاجب بزرگ علی قریب با دانشمند حصیری ندیم بدرگاه سلطان مسعود رسیدند در وقت سلطان را آگاه کردند فرمود که بار دهید درآمدند و زمین بوسه دادند و گفتند مبارک باد بر خداوند پادشاهی که یکرویه شد برادر را موقوف کردند سلطان ایشان را بنشاند و بسیار بنواخت و نامه حشم تگیناباد پیش آوردند سلطان فرمود تا بستدند و بخواندند پس گفت حاجب آن کرد که از خرد و دوست داری وی چشم داشتیم و دیگران که او را متابعت کردند حق ما را بشناختند و حق خدمتکاران رعایت کرده آید شما سخت بتعجیل آمده اید بازگردید و زمانی بیاسایید و نماز دیگر را بازآیید تا پیغامها بگزارید و حالها بازنمایید و هر دو باز- گشتند و بیک موضع در سرایی گرانمایه فرودآوردند و بسیار خوردنی و نزل فرستادند و چیزی بخوردند و بگرمابه رفتند

و سلطان چون ایشان را بازگردانید بو سهل و طاهر دبیر را و اعیان دیگر را بخواند و خالی کرد و از هر گونه بسیار سخن رفت تا قرار گرفت بر آنکه نماز دیگر منگیتراک را حاجبی داده آید و سیاه درپوشانند و خلعتی بسزا دهند و همچنان حصیری را نماز دیگر دو جنیبت ببردند و منگیتراک و حصیری را بیاوردند و پیش آمدند و بنشستند خالی چنانکه پیش سلطان طاهر دبیر و بو سهل زوزنی بودند و پیغامها بدادند و حال بشرح بازنمودند چون بازگشتند سلطان فرمود تا منگیتراک را بجامه- خانه بردند و خلعت حاجبی پوشانیدند قبای سیاه و کلاه دوشاخ و پیش سلطان آمد سلطان گفت مبارک باد و منزلت تو در حاجبی آنست که زیر دست برادر حاجب بزرگ علی ایستی وی زمین بوسه داد و بازگشت و فقیه بو بکر حصیری را خلعتی پوشانیدند سخت گرانمایه چنانکه ندیمان را دهند وی را نیز پیش آوردند و سلطان او را نیز بنواخت و گفت در روزگار پدرم رنجها بسیار کشیدی در هوی و دوست- داری ما و ما را چنین خدمتی کردی و حق تو واجب تر گشت این اعداد است و رسمی بر اثر نیکوییها بینی او دعا کرد و بازگشت و امیر همه اعیان و خدمتگاران را فرمود تا بخانه آن دو تن رفتند به تهنیت و سخت نیکو حقشان گزاردند و نماز شام فرمود سلطان تا جواب نامه حشم تگیناباد را باز نبشتند با نواخت و بحاجب بزرگ علی نامه نبشتند با نواخت بسیار و سلطان توقیع کرد و بخط خویش فصلی نبشت

و مثال و نامه ها نبشتند و بفرستادند و خیلتاشی و مردی از عرب از تازندگان دیو سواران نامزد شدند و نماز خفتن را سوی تگیناباد رفتند و الله اعلم بالصواب

ابوالفضل بیهقی
 
۴۵۹

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۲۱

 

... چون در راندن تاریخ بدان جای رسیدم که این دو سوار خیلتاش و اعرابی بتگیناباد رسیدند با جواب نامه های حاجب بزرگ علی قریب در باب قلعت کوهتیز و امیر محمد مثال بر این جمله بود و ببگتگین حاجب داد و لشکر را گفت فردا شمایان را مثال داده آید که سوی هرات بر چه جمله باید رفت آن سخن را بجای ماندم چنانکه رسم تاریخ است که فریضه بود یاد کردن اخبار و احوال امیر مسعود در روزگار ملک برادرش محمد بغزنین و پیش گرفتم و راندم از آن وقت باز که وی از سپاهان برفت تا آنگاه که بهرات رسید چنانکه خوانندگان را معلوم گردد سخت بشرح و اکنون پیش گرفتم رفتن لشکر را از تگیناباد فوج فوج و حاجب بزرگ علی را بر اثر ایشان سوی هرات و آنچه رفت در هر بابی تا دانسته آید و مقرر گردد که من تقصیر نکرده ام

چون جواب نامه از هرات برسید بر دست خیلتاش و از عرب مردی خوانده آمد چنانکه نموده ام پیش از این حاجب بزرگ علی قریب دیگر روز برنشست و بصحرا آمد و جمله لشکر حاضر شدند ایشان را گفت باید که سوی هرات بروید بر حکم فرمان سلطان که رسیده است چنانکه امروز و فردا همه رفته باشید مگر لشکر هند را که با من بباید رفت و من ساقه باشم و پس از اینجا بر اثر شما حرکت کنم گفتند چنین کنیم و در وقت رفتن گرفتند سخت بتعجیل چنانکه کس بر کس نایستاد و اعیان و روی شناسان چون ندیمان و جز ایشان بیشتر بنه یله کردند تا با حاجب آیند و تفت برفتند و وزیر حسنک را در شب برده بودند سوی هرات که فرمان توقیعی رسیده بود که وی را پیش از لشکر گسیل باید کرد و این فرمان سه سوار آورده بودند از آن بو سهل زوزنی چه بر وزیر حسنک خشمگین بود و صاحب دیوان رسالت خواجه بو نصر مشکان همچنین تفت برفت و چون حرکت خواست کرد نزدیک حاجب بزرگ علی رفت و تا چاشتگاه بماند و بازآمد و برفت با بو الحسن عقیلی و مظفر حاکم و بو الحسن کرجی و دانشمند نبیه با ندیمان و بسیار مردم از هر دستی و سخت اندیشه مند بود

از وی شنودم گفت چون حاجب را گفتم بخواهم رفت شغلی هست بهرات که بمن راست شود تا آنگاه که حاجب بسعادت در رسد با من خالی کرد و گفت

بدرود باش ای دوست نیک که بروزگار دراز بیکجا بوده ایم و از یکدیگر آزار نداریم گفتم حاجب در دل چه دارد که چنین نومید است و سخن بر این جمله میگوید گفت همه راستی و خوبی دارم در دل و هرگز از من خیانتی و کژی یی نیامده است و از اینکه گفتم بدرود باش نه آن خواستم که بر اثر شما نخواهم آمد ولکن بدرود باش بحقیقت بدانکه چندانست که سلطان مسعود چشم بر من افگند بیش شما مرا نبینید این نامه های نیکو و مخاطبه های بافراط و بخط خویش فصل نبشتن و برادرم را حاجبی دادن همه فریب است و بر چون من مرد پوشیده نشود و همه دانه است تا بمیانه دام رسم که علی دایه بهرات است و بلگاتگین حاجب و گروهی دیگر که نه زنانند و نه مردان و اینک این قوم نیز بسلطان رسند و او را بر ن دارند که حاجب علی در میانه نباید و غازی حاجب سپاه سالاری یافته است و می گوید همه وی است مرا کی تواند دید و سخت آسان است بر من که این خزانه و پیلان و فوجی قوی از هندوان و از هر دستی پیش کنم و غلام انبوه که دارم و تبع و حاشیت و راه سیستان گیرم که کرمان و اهواز تا در بغداد بدین لشکر ضبط توان کرد که آنجا قومی اند نابکار و بی مایه و دم کنده و دولت برگشته تا ایمن باشم اما تشویش این خاندان بننشیند و سر آن من باشم و ملوک اطراف عیب آن بخداوند من محمود منسوب کنند و گویند پادشاهی چون او عمر دراز یافته و همه ملوک روی زمین را قهر کرده تدبیر خاندان خویش پیش از مرگ بندانست کرد تا چنین حالها افتاد و من روا دارم که مرا جایی موقوف کنند و بازدارند تا باقی عمر عذری خواهم پیش ایزد عزذکره که گناهان بسیار دارم اما دانم که این عاجزان این خداوند- زاده را بنگذارند تا مرا زنده ماند که بترسند و وی بدین مال و حطام من نگرد و خویش را بدنام کند و باول که خداوند من گذشته شد مرا سخت بزرگ خطا بیفتاد و امروز بدانستم و سود نمی دارد بآوردن محمد برادرش مرا چه کار بود

بله می بایست کرد تا خداوند زادگان حاضر آمدندی و میان ایشان سخن گفتندی و اولیا و حشم در میانه توسط کردندی من یکی بودمی از ایشان که رجوع بیشتر با من بودی تا کار قرار گرفتی نکردم و دایه مهربان تر از مادر بودم و جان بر میان بستم و امروز همگنان از میان بجستند و هرکسی خویشتن را دور کردند و مرا علی امیر- نشان نام کردند و قضا کار خویش بکرد چنان باشد که خدای عزذکره تقدیر کرده است بقضا رضا داده ام و بهیچ حال بدنامی اختیار نکنم

گفتم زندگانی امیر حاجب بزرگ دراز باد جز خیر و خوبی نباشد چون بهرات رسم اگر حدیثی رود مرا چه باید کرد گفت از این معانی روی ندارد گفتن که خود داند که من بدگمان شده ام و با تو در این ابواب سخن گفته ام که ترا زیان دارد و مرا سود ندارد اگر حدیثی رود جایی- و یقین دارم که نرود تا آنگاه که من بقبضه ایشان بیایم- حق صحبت و نان و نمک را نگاه باید داشت تا نگریم چه رود و ترا بباید دانست که کارها همه دیگر شد که چون بهرات رسی خود بینی و تو در کار خود متحیر گردی که قومی نوآیین کار فروگرفته اند چنانکه محمودیان در میان ایشان بمنزلت خاینان و بیگانگان باشند خاصه که بو سهل زوزنی بر کار شده است و قاعده ها بنهاده و همگانرا بخریده و حال با سلطان مسعود آن است که هست مگر آن پادشاه را شرم آید وگرنه شما بر شرف هلاکید این فصول بگفت و بگریست و مرا در آغوش گرفت و بدرود کرد و برفتم و من که بو الفضلم میگویم که چون علی مرد کم رسد و اینکه با استاد من برین جمله سخن گفت گفتی آنچه بدو خواهد رسید می بیند و میداند و پس از آنکه او را بهرات فروگرفتند و کار وی بپایان آمد بمدتی دراز پس از آن شنودم که وی چون از تگیناباد پیش امیر مسعود بسوی هرات رفت نامه نبشته بود سوی کدخدای و معتمد خویش بغزنین بمردی که او را شبی گفتندی و پسرش محسن که امروز بر جای است در آن نامه بخط علی این فصل بود که من رفتم سوی هرات و چنان گمان می برم که دیدار من با تو و با خانگیان با قیامت افتاده است از آن بود که در هر بابی مثالی نبود و پس اگر بفضل ایزد خلاف آن باشد که میاندیشم در هر بابی آنچه باید فرمود بفرمایم از بو سعید دبیرش این باب شنودم پس از آنکه روز علی بپایان آمد رحمة الله علیهم اجمعین

ابوالفضل بیهقی
 
۴۶۰

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۲۶

 

و از خطاهای بزرگ که رفته بود پیش از آن که امیر مسعود از نشابور بهرات آمدی دانستند که سلطان چون می شنود و از غزنین اخبار میرسید که لشکرها فراز میآید و جنگ را میسازند و بزیادت مردم حاجتمند گشت و خاطر عالی خویش را هر جایی می برد رسولی نامزد کرد تا نزدیک علی تگین رود مردی سخت جلد که وی را بو القاسم رحال گفتندی و نامه نبشتند که ما روی ببرادر داریم اگر امیر درین جنگ با ما مساعدت کند چنانکه خود بنفس خویش حاضر آید و یا پسری فرستد با فوجی لشکر قوی ساخته چون کارها بمراد گردد ولایتی سخت با نام که برین جانب است آن بنام فرزندی از آن او کرده آید و ناصحان وی باز نه نموده بودند که غور و غایت این حدیث بزرگ است و علی تگین بدین یک ناحیت بازنایستد و ویرا آرزوهای دیگر خیزد چنانکه ناداده آمد یک ناحیت که خواست

و چون خوارزمشاه آلتونتاش مرد در سر علی تگین شد و چغانیان غارت کرد چنانکه پس از این در تاریخ سالها که رانم این حالها را شرح کنم

و دیگر سهو آن بود که ترکمانان را که مسته خراسان بخورده بودند و سلطان ماضی ایشان را بشمشیر ببلخان کوه انداخته بود استمالت کردند و بخواندند تا زیادت لشکر باشد و ایشان بیامدند قزل و بوقه و کوکتاش و دیگر مقدمان و خدمتی چند سره بکردند و آخر بیازردند و بسر عادت خویش که غارت بود باز شدند چنانکه بازنمایم تا سالاری چون تاش فراش و نواحی ری و جبال در سر ایشان شد و این تدبیر که نه بازنمودند که چند رنج رسید ارسلان جاذب را و غازی سپاه سالار را تا آنگاه که آن ترکمانان را از خراسان بیرون کردند و لا مرد لقضاء الله عزذکره

این ترکمانان بخدمت سلطان آمده بودند و وی خمارتاش حاجب را سپاه- سالار ایشان کرد درین وقت بهرات رأیش چنان افتاد که لشکر بمکران فرستد با سالاری محتشم تا بو العسکر که بنشابور آمده بود از چند سال باز گریخته از برادر بمکران نشانده آید و عیسی مغرور عاصی را برکنده شود پس بمشاورت آلتون تاش و سپاه سالار غازی راقتغمش جامه دار نامزد شد بسالاری این شغل با چهار هزار سوار درگاهی و سه هزار پیاده و خمارتاش حاجب را نیز فرمودند تا این ترکمانان با وی رفتند چنانکه بر مثال جامه دار کار کنند که سالار وی است و ایشان ساخته از هرات رفتند سوی مکران و بو العسکر با ایشان

و پس از گسیل کردن ایشان امیر عضد الدوله یوسف را گفت ای عم تو روزگاری آسوده بوده ای و میگویند که والی قصدار در این روزگار فترت بادی در سر کرده است ترا سوی بست باید رفت با غلامان خویش و بقصدار مقام کرد تا هم قصداری بصلاح آید و خراج دو ساله بفرستد و هم لشکر را که بمکران رفته اند قوتی بزرگ باشد بمقام کردن تو به قصدار امیر عضد الدوله یوسف گفت سخت صواب آمد و فرمان خداوند راست بهر چه فرماید سلطان مسعود او را بنواخت و خلعتی گرانمایه داد و گفت بمبارکی برو و چون ما از بلخ حرکت کنیم سوی غزنین پس از نوروز ترا بخواهیم چنانکه با ما تو برابر بغزنین رسی وی از هرات برفت با غلامان خویش و هفت و هشت سرهنگ سلطانی با سواری پانصد سوی بست و زاولستان و قصدار و شنودم بدرست که این سرهنگانرا پوشیده سلطان مسعود فرموده بود که گوش به یوسف میدارید چنانکه بجایی نتواند رفت و نیز شنودم که طغرل حاجبش را بر وی در نهان مشرف کرده بودند تا انفاس یوسف میشمرد و هر چه رود بازمینماید و آن ناجوانمرد این ضمان بکرد که او را چون فرزندی داشت بلکه عزیزتر و یوسف را بدان بهانه فرستادند که گفتند باد سالاری در سر وی شده است و لشکر چشم سوی او کشیده تا یک چندی از درگاه غایب باشد

ابوالفضل بیهقی
 
 
۱
۲۱
۲۲
۲۳
۲۴
۲۵
۵۵۱